الحديث 32
قال الشيخ الصدوق ابو جعفر بن علي بن الحسين - قدس الله سرهما -: حدثنا محمد بن علي ماجيلويه و احمد بن محمد بن يحيي العطار، قالا: حدثنا محمد بن يحيي، قال: حدثنا الحسن بن علي النيسابوري عن ابراهيم ابن محمد بن عبدالله بن موسي بن جعفر بن محمد - عليهم السلام - عن السياري قال: حدثتني نسيم و ماريه قالتا: لما سقط صاحب الزمان - عليه السلام - من بطن امه، سقط جاثيا علي رکبتيه، رافعا سبابته الي السماء، ثم عطس، فقال: الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله، زعمت الظلمه ان حجه الله داحضه، لو اذن الله لي في الکلام لزال الشک. قال ابراهيم بن محمد بن عبدالله: و حدثتني نسيم خادمه ابي محمد - عليه السلام -قالت: قال لي صاحب الزمان - عليه السلام - و قد دخلت عليه بعد مولده بليله، فعطست عنده فقال لي يرحمک الله قالت نسيم: ففرحت بذلک، فقال عليه السلام: الاابشرک في العطاس؟ فقلت بلي، فقال: هو امان
[ صفحه 156]
من الموت ثلاثه ايام. يعني: ابراهيم بن محمد روايت کرد از سياري که او گفت: خبر دادند مرا نسيم و ماريه، وگفتند: در آن وقت که حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - از مادر به وجود آمد به دو زانو درآمده انگشت سبابه را به جانب آسمان برآورد، بعد از آن عطسه اي زد، آنگاه گفت: الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله، گمان کردند ظالمان که حجت خدا باطل است، اگر رخصت مي دادند مرا به سخن گفتن هر آينه شک زايل مي شد. ابراهيم بن محمد بن عبدالله گفت: نسيم خادمه حضرت ابي محمد - عليه السلام - گفت که: بعد از متولد شدن حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - به يک شب درآمدم به حجره اي که آن حضرت در آن حجره بود، پس عطسه اي زدم، آن حضرت گفت: يرحمک الله نسيم گفت: فرحناک شدم، آن حضرت فرمود که: آيا بشارت بدهم ترا در باب عطسه؟ گفتم: بشارت بده، فرمود که: آن امانست از مرگ سه روز. و به سند ديگر ابن بابويه - رحمه الله عليه - اين حديث را در محل ديگر در آن کتاب روايت مي کند از ابراهيم بن محمد علوي و بعد از آن مي فرمايد: و بهذا الاسناد عن ابراهيم بن محمد العلوي قال: حدثني طريف ابو نصر قال: دخلت علي صاحب الزمان - عليه السلام - و هو في المهد، فقال: علي بالصندل الاحمر، فاتيته به، فقال: من انا؟ فقلت انت سيدي و ابن سيدي،
[ صفحه 157]
فقال: ليس عن هذا سالتک، فقلت: جعلني الله فداک فبين لي، قال: انا خاتم الاوصياء بي يدفع الله البلاء عن اهلي و شيعتي. يعني: طريف خادم که ابونصر کنيت اوست گفت: درآمدم به حجره اي که حضرت صاحب الزمان - عليه السلام - در آن حجره در گهواره بود، آن حضرت فرمود که: صندل سرخ از براي من بيار، بعد از آنکه صندل بردم فرمود که: مرا مي شناسي؟ گفتم: بلي، چون نشناسم؟ تو خواجه و مولاي من و فرزند خواجه و مولاي مني، فرمود که: ازين از تو نپرسيدم، گفتم: پس بيان فرماي که چه چيز پرسيدي، فرمود که: من خاتم اوصيايم، به برکت وجود من خداي تعالي دفع مي کند بلا را از اهل من و شيعه من. و قال الشيخ الجليل محمد بن الحسن الطوسي - نور الله مرقده -: و في روايه اخري عن جماعه من الشيوخ ان حکيمه حدثت بهذا احديث، اي حديث ولاده الصاحب - عليه السلام -، و ذکرت انه کان ليله النصف من شعبان و ان امه نرجس و ساقت الحديث الي قولها: فاذا انا بحس سيدي و بصوت ابي محمد - عليه السلام - و هو يقول يا عمتي هاتي ابني الي فکشفت عن سيدي فاذا هو ساجد متلقيا الارض بمساجده، و علي ذراعه الايمن مکتوب: جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا. فضممته الي فوجدته مفروغا منه، فلفته في ثوب و حملته الي ابي محمد - عليه السلام -. و ذکروا الحديث الي قوله: اشهد ان محمدا رسول الله و ان عليا اميرالمومنين حقا، ثم لم يزل يعد الساده و الاوصياء الي ان بلغ الي نفسه و دعا لاوليائه بالفرج علي يديه ثم احجم.
[ صفحه 158]
و قالت: ثم رفع بيني و بين ابي محمد - عليه السلام - کالحجاب فلم ارسيدي فقلت لابي محمد - عليه السلام -: يا سيدي اين مولاي؟ فقال: اخذه من هو احق منک و منا. و ذکروا الحديث بتمامه و زادوا فيه: فلما کان بعد اربعين يوما دخلت علي ابي محمد - عليه السلام - فاذا مولانا الصاحب- عليه السلام - يمشي في الدار، فلم اروجها احسن من وجهه و لا لغه افصح من لغته فقال ابو محمد - عليه السلام -: هذا المولود الکريم علي الله عز و جل. فقلت: سيدي اري من امره ما اري و له اربعون يوما فتبسم و قال يا عمتي اما علمت انا معاشر الائمه ننشو في اليوم ما ينشو غيرنا في السنه. فقمت و قبلت راسه و انصرفت، ثم عدت و تفقدته فلم اره، فقلت لابي محمد - عليه السلام -: ما فعل مولانا؟ فقال: يا عمه استودعناه الذي استودعت ام موسي عليه السلام. غرض از نوشتن اين حديث ترجمه دو چيز است: يکي آنکه وقتي که آن حضرت به وجود آمد بر بازوي مبارکش به قلم قدرت مکتوب بود که: جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا. دويم آنکه حکيمه خاتون گفت که: بعد از چهل روز از ولادت آن حضرت به نزد حضرت ابي محمد - عليه السلام - رفتم، مولاي خود حضرت صاحب - عليه السلام - را ديدم که در آن خانه سير مي فرمود، و نديده بودم روئي نيکوتر از روي او و زباني فصيح تر از زبان او، و ابو محمد - عليه السلام - فرمود که: اين مولوديست گرامي نزد حق تعالي، از روي تعجب گفتم: اي خواجه و مولاي من مي بينم از امر او آنچه مي بينم يعني عجب حالتي مشاهده مي کنم در چهل روزگي مشي مي نمايد و به زبان فصيح تکلم مي کند آن حضرت تبسم نمود و فرمود: اي عمه آيا ندانسته اي که ما معاشر
[ صفحه 159]
امامان نمو مي کنيم و مي باليم در يک روز آن مقدار که غير ما در سالي مي بالند.پس برخاستم و سر مبارک او را بوسه داده برگشتم، بعد از آن معاودت به آن منزل نمودم و تفحص حضرت صاحب - عليه السلام - کردم او را نديدم، از امام - عليه السلام - پرسيدم که: مولاي ما کجاست که او را نمي بينم؟ فرمود که اي عمه به وديعت داديم او را به آن کسي که مادر موسي به وديعت داد موسي را به او. و در روايت ديگر واقع است آنچه خلاصه مضمونش اينست که: حضرت امام حادي عشر به روح القدس که به صورت مرغي مرئي شده بود امر کرد تا آن حضرت را برداشته برد، و باقي ملائک که به صورت مرغان نزول کرده بودند از پي رفتند، و نرجس خاتون گريست، و امام - عليه السلام - او را تسلي داده فرمود: اسکتي فان الرضاع يحرم عليه الا من ثدييک، و سيعاد اليک کمارد موسي - عليه السلام - الي امه، و ذلک قول الله عز و جل: فرددناه الي امه کي تقر عينها و لا تحزن. يعني خاموش باش که شيرخوردن حرام است برو الا از دو پستان تو، و زود باشد که او را به نزد تو باز آورند چنانکه موسي - عليه السلام - را به مادر موسي رد کردند، و خداي تعالي از آن خبر داده و فرموده که: فرددناه الي امه کي تقر عينها و لا تحزن. هر که جوياي تفصيل اين حديث باشد بايد که به کتاب کمال الدين و تمام النعمه و کتاب فرج کبير رجوع نمايد.
[ صفحه 160]
قال الشيخ الصدوق ابو جعفر بن بابويه - رحمه الله عليه -: حدثنا محمد بن علي ماجيلويه - رضي الله عنه - قال: حدثنا محمد بن يحيي العطار، قال: حدثني اسحاق بن روح البصري، عن ابي جعفر العمري قال: لما ولد السيد - عليه السلام - قال ابو محمد - صلوات الله عليه - ابعثوا الي بابي عمرو فبعث اليه فصار اليه فقال له: اشتر عشره آلاف رطل خبزا و عشره آلاف رطل لحما و فرقه. قال: احبسه قال علي بني هاشم و عق عنه بکذا و کذا شاه. يعني: ابو جعفر گفت که: چون متولد شد حضرت سيد يعني صاحب الزمان - عليه السلام - امام[حسن] عليه السلام - فرمود که ابو عمرو را به نزد من بفرستيد، چون ابو عمرو حاضر شد، آن حضرت فرمود که ده هزار رطل نان و ده هزار رطل گوشت خريداري نماي و پراکنده کن او را، يعني به مردمان بده، راوي مي گويد گمان دارم که گفت به بني هاشم پراکنده کن آن را، و ديگر عقيقه کن از براي او به چنين و چنين گوسفند، يعني به چند گوسفند. دو جا درين حديث بر راوي کلام آن حضرت پوشيده و مشتبه گشته، يعني نيک به خاطرش نبوده و شک داشته که آيا امام فرمود که آن نان و گوشت را به بني هاشم رساند و به ايشان متفرق سازد يا غير ايشان، ديگر در عدد گوسفندان که عقيقه بايد کرد. قال الفضل بن شاذان: حدثنا ابراهيم بن محمد بن فارس النيسابوري، قال: لما هم الوالي عمرو بن عوف بقتلي، و هو رجل شديد النصب، و کان مولعا بقتل الشيعه، فاخبرث بذلک و غلب علي خوف عظيم، فودعت اهلي و
[ صفحه 161]
احبائي و توجهت الي دار ابي محمد - عليه السلام - لاودعه، و کنت اردت الهرب، فلما دخلت عليه رايت غلاما جالسا في جنبه، و کان وجهه مضيئا کالقمر ليله البدر، فتحيرت من نوره و ضيائه، و کاد ان انسي ما کنت فيه من الخوف و الهرب، فقال:يا ابراهيم لا تهرب فان الله تبارک و تعالي سيکفيک شره. فازداد تحيري، فقلت لابي محمد - عليه السلام -: يا سيدي جعلني الله فداک من هو و قد اخبرني بما کان في ضميري؟ فقال هو ابني و خليفتي من بعدي، و هو الذي يغيب غيبه طويله و يظهر بعد امتلاء الارض جورا و ظلما فيملاها عدلا و قسطا. فسالته عن اسمه، قال: هو سمي رسول الله - صلي الله عليه و آله - و کنيه، و لا يحل لاحد ان يسميه باسمه او يکنيه بکنيته الي ان يظهر الله دولته و سلطنته، فاکتم يا ابراهيم ما رايت و سمعت عنا اليوم الا عن اهله. فصليت عليهما و آبائهما و خرجت مستظهرا بفضل الله تعالي واثقا بما سمعته من الصاحب - عليه السلام - فبشرني عمي علي بن فارس بان المعتمد قد ارسل ابا احمد اخاه و امره بقتل عمرو بن عوف، فاخذه
[ صفحه 162]
ابو احمد في ذلک اليوم و قطعه عضوا عضوا و اللحمد لله رب العالمين. يعني: ابراهيم بن محمد نيشابوري گفت که: چون عمرو بن عوف والي همت بست به کشتن من و او مردي بود که ميل تمام داشت به قتل شيعيان، پس من خبر يافتم و خوفي عظيم بر من غالب شد، و اهل و عيال و دوستان خود را وداع کردم، و روي به خانه حضرت امام حسن عسکري - عليه السلام - آوردم که آن حضرت را نيز وداع کنم، و اراده گريختن داشتم، چون به آن خانه درآمدم پسري ديدم در پهلوي آن حضرت نشسته بود که رويش چون ماه شب چهارده بود، از نور و ضياي او حيران شدم به مرتبه اي که نزديک بود که آنچه در خاطر داشتم [و در آن بودم از ترس و فکر گريختن] فراموش کنم، با من گفت که: اي ابراهيم حاجت به گريختن نيست، زود باشد که خداي تعالي شر او را از تو کفايت کند حيرتم زياده شد، با امام حسن - عليه السلام - گفتم که: فداي تو گرداند خداي تعالي مرا، کيست اين پسر که از ما في الضمير من مرا خبر داد؟ آن حضرت فرمود که او فرزند من و خليفه من است بعد از من و اوست آن کسي که غايب شود غايب شدني دراز، و بعد از پرشدن زمين از جور و ظلم ظاهر شود و پرکند زمين را ازعدل و داد، پس از آن حضرت از نام آن سرور پرسيدم، فرمود که: همنام و هم کنيت پيغمبر است، و حلال نيست کسي را که او را به نام و به کنيت ذکر کند تا زماني که ظاهر سازد خداي تعالي دولت و سلطنت او را، پس پنهان دار اي ابراهيم آنچه ديدي وآنچه شنيدي از ما امروز الا از اهلش.
[ صفحه 163]
پس بريشان و بر آباي کرام ايشان صلوات فرستادم، و بيرون آمدم در حالتي که مستظهر به فضل خداي تعالي بودم، و وثوق و اعتماد بود مرا بر آنچه شنيدم از حضرت صاحب الزمان - عليه السلام -، پس بشارت داد مرا عم من علي بن فارس که معتمد خليفه عباسي برادر خود ابو احمد را فرستاد به قتل عمرو بن عوف تا او را گرفته بند از بند جدا کرد. الحمد لله رب العالمين.