بازگشت

سرگذشت مادر حضرت صاحب الامر


فضل بن شاذان و ابن بابويه و شيخ طوسي و شيخ طبرسي و شيخ طرابلسي و بسيار کسي غير ايشان از علماي اماميه - رضوان الله عليهم اجمعين - در کتابهاي خود [آن را] روايت کرده اند به عبارات مختلفه و معاني متفقه، اما شيخ طوسي - عليه الرحمه - برين وجه نقل نموده به سند خود از بشر بن سليمان نخاس که از نسل ابو ايوب انصاري و از مواليان حضرت امام علي نقي و حضرت امام حسن عسکري - عليهما السلام -[بود]، و همسايه ايشان بود در سر من راي که الحال به سامره مشهو است. بشر مذکور گفت: کافور خادم آمد به نزد من و گفت مولاي ما حضرت ابوالحسن علي بن محمد - عليهما السلام - ترا به نزد خود مي خواند. پس رفتم به نزد آن حضرت و چون نشستم آن حضرت فرمود که: اي بشر تو از اولاد انصاري و اين موالات و دوستي ما مدام در ميان شما بوده، به ميراث مي بريد خلف شما از سلف شما اين دوستي و محبت را، و شما ثقات و



[ صفحه 136]



معتمدان ما اهل بيتيد، و من پسند کننده و بزرگوار کننده ام ترا به فضيلتي که به آن پيشي گيري بر شيعه در پيروي کردن به آن فضيلت، به سري و رازي مطلع مي گردانم ترا و مي فرستم ترا به خريدن کنيزي. پس نوشت آن حضرت نامه لطيفي به خط رومي و زبان رومي و مهر بر آن زد به انگشتر خود. القصه شيخ طوسي - عليه الرحمه - روايت کرده که حضرت امام - عليه السلام - دستار چه اي زرد بيرون آورد که در آن دستارچه دويست و بيست دينار بود، و فرمود که: بگير اين دويست و بيست مثقال طلا را، و توجه نما و با اين زر به بغداد رو، و در معبر فرات حاضر شو که در چاشتگاه زورقي چند خواهد رسيد که اسيران در آن باشند، و عمرو بن يزيد نخاس را تفحص کن، و طوايف خريداران از وکلاي قائدان بني عباس و اندکي از جوانان عرب را خواهي يافت که به خريداري پيش آيند، و منتظر باش تا آنکه آن مرد نخاس اراده نمايد که کنيزي را که صفتش چنين و چنين باشد و دو جامه حرير محکم بافته در بر او باشد بر خريداران عرض کند، و آن کنيز ابا نمايد از آنکه او را بر خريداران عرض کند، و راضي نشود که کسي دست برو گذارد، و بشنوي که در پس پرده به زبان رومي چيزي مي گويد، پس بدان که مي گويد واهتک سراه پس يکي از خريداران گويد که: من به سبب عفتي که اين اسير دارد او را به سيصد دينارمي خرم، و آن اسير به زبان عربي گويد که: بر مال خود بترس که اگر به زي سليمان پيغمبر ظاهر گردي و به حشمت او خود را بنمايي که مرا در باب خريداري تو رغبتي رونخواهد داد. نخاس گويد: اين حيله چيست؟ به غير از فروختن چاره نيست، و آن کنيز گويد:



[ صفحه 137]



شتاب منماي که خريداري که مقرر شده مي رسد، پس در آن زمان با عمرو بن يزيد برده فروش بگوي که با من مکتوبي است لطيف که يکي از اشراف به زبان رومي و خط رومي نوشته و در آن مکتوب وصف کرم و سخاي خود نموده، اين مکتوب را به او بنما تا در اخلاق و اوصاف صاحب مکتوب تامل نمايد، اگر به خريداري او مايل شود من وکيلم در خريدن. بشر مي گويد که: امثال فرمان نمودم، و آنچه آن حضرت فرموده بود همه ظاهر گرديد، چون آن کنيز مکتوب امام را ديد سخت گريست، و گفت به عمرو بن يزيد که مرا به صاحب اين نامه بفروشيد و قسم هاي مغلظه به زبان آورد که اگر مرا به صاحب اين مکتوب نفروشيد خود را بکشم. بشر گفت که: سختگيري دربها کردم تا بر آن مبلغي که امام - عليه السلام - داده بود بها قرار يافت، و زر داده کنيز را به منزل آوردم، و او شکفته و خندان بود، و هر زمان مکتوب را از جيب بيرون مي آورد و مي بوسيدو بر چشم مي گذاشت و بر روي خود مي ماليد. پس از روي تعجب گفتم: مي بوسي مکتوبي را که صاحبش را نمي شناسي؟ گفت: اي ناتوان فرومانده ضعيف معرفت که محل و مکان اولاد پيغمبران را نشناخته گوش به من دار، و فارغ ساز دل خود را از فکر اغيار تا ترا آگاه سازم، من مليکه دختر يشوعاي پسر قيصرم که پادشاه روم است، و مادرم از نسل حواريين است، و نسبش منتهي مي شود به شمعون الصفاي وصي عيسي، جدم قيصر خواست که مرا به پسر برادر خود به زني بدهد، و من در سن سيزده سالگي بودم، پس در قصر خود فراهم آورد سيصد تن را از



[ صفحه 138]



نسل حواريين از قسيسان و رهبانان، و از صاحبان عظمت و شوکت هفصد مرد را، و از اميران لشکر و قائدان عسکر و نقيبان سپاه و پادشاهان عشاير چهار هزار کس را، و تخت مرصعي که مکلل به انواع جواهر بود در صحن قصر حاضر ساختند، و بر فراز چهل پايه آن را نصب کردند، و چون برادرزاده قيصر بر آن تخت برآمد و بر دورش صليب هاچيده شد و اساقفه ايستادند، و اسفار انجيل را گشودند، به يکباره صليب ها ساقط گرديد، و پايه هاي تخت از هم بدر رفت، و تخت از هم فرو ريخت، و برادرزاده قيصر بر زمين افتاد، و رنگ اساقفه متغير گرديد، و فرايص ايشان بلرزيد. پس مهتر و سرور ايشان به جدم گفت: اي ملک از ما درگذران، و ما را معذور دار که اين نامبارکي ها دلالت بر زوال دولت اين دين مسيحي و مذهب ملکاني دارد. جدم اين امور را به فال بد گرفت، و فرمود که ستونها و پايه هاي تخت را برپا کنند و صليب ها را بردارند و برادرزاده ديگرش را بيارند، و مرا به عقد نکاح او درآورند. و چون بفرمان خواستند عمل نمايند باز آن حادثه روي نمود، و مردم پراکنده شدند،و جدم غمناک برخاست، و پرده ها را آويختند و من در آن شب مسيح و شمعون و چندين تن از حواريين را در خواب ديدم که در قصر جدم فراهم آمدند، و منبري از نور نصب کردند که بر آسمان فخر و نازش داشت از روي بلندي و ارتفاع، در موضعي که تخت جدم را در آن موضع نصب کرده



[ صفحه 139]



بودند، و درآمد محمد - صلي الله عليه و آله - و داماد و وصي او و چند تن از فرزندان او - عليهم السلام -، پس پيش رفت مسيح و معانقه نمود با آن حضرت، پس محمد - صلي الله عليه و آله - با مسيح گفت که: يا روح الله آمده ام که خواستگاري کنم از وصي تو شمعون دختر او مليکه را از براي اين فرزندم، و بدست اشاره به ابي محمد يعني امام حسن عسکري - عليه السلام - نمود، پسر صاحب اين مکتوب، يعني پسر امام علي نقي، پس [مسيح] به شمعون نگريست و گفت: شرف به توروي آورد، بپيوند رحم خود را به رحم آل محمد - صلي الله عليه و آله -، شمعون گفت: به تحقيق که چنين کردم، پس بر آن منبر برآمدند، و محمد - صلي الله عليه و آله - خطبه خواند و مرا به فرزند خود ابو محمد تزويج نمود، و مسيح و فرزندان محمد - عليهم الصلوه و السلام - و حواريون شاهد شدند. و چون بيدار شدم ترسيدم که اگر اين خواب را حکايت کنم کشته شوم، خواب را پنهان داشتم و دوستي ابو محمد بر سينه ام که همسايه دل است - چه جاي دل - چنان زور آورد که از خوردن و آشاميدن برآمدم، و تنم ضعيف و شخصم مريض گشت، و هر جا طبيعي که در شهرهاي روم بود جدم حاضر ساخت و طلب مداواي من نمود، از بهبود اثري ظاهر نبود، و چون جدم از حياتم نوميد شد با من گفت که: اي روشني ديده من آيا خطور مي نمايد در دلت آرزوئي که آن را زاد و توشه تو گردانم، تا حسرت آن در دلت نماند؟ گفتم اي جد، درهاي فرح را بر روي خود بسته مي بينم، اگر برداري عذاب ورنج را از آنهائي از اسيران مسلمانان که در زندان تو گرفتارند، و غلها ازيشان جدا کرده، طوقها را از گردنهاي ايشان دور کني، و تصدق نمايي بريشان، و ايشان را از بند خلاص سازي، اميد دارم که مسيح و مادرش مرا عافيت کرامت کنند، و چون جدم آنچه گفتم به فعل آورد تجلد نمودم و



[ صفحه 140]



در اظهار صحت قليلي کوشيدم، و اندک طعاميي رغبت کردم. جدم به آن خوشحال گرديد و اسيران را اعزاز و اکرام نمود. پس بعد از چهارده شب حضرت فاطمه را که سيده زنان عالميان است ببا مريم بنت عمران در خواب ديدم که به ديدن من آمدند با هزار تن از کنيزکان بهشتي، پس مريم با من گفت که: اين سيده نساء و مادر شوهر تو ابو محمد است، پس درآويختم به حضرت فاطمه و گريستم، و شکايت نمودم به آن حضرت - عليها السلام - از امتناع حضرت ابي محمد - صلوات الله عليه - که ياد من نمي کند و بديدنم نمي آيد، حضرت فاطمه - عليها السلام - فرمود که: تا تو بر مذهب نصاري باشي فرزندم به ديدن تو نخواهد آمد، اينک خواهرم مريم بنت عمران تبرا مي نمايد از دين تو، اگر ميل به رضاي خدا و رضاي مسيح و مريم - عليهما السلام - و ديدن و زيارت کردن ابي محمد داري، و مي خواهي که به نزد تو بيايد، بگوي اشهد ان لا اله الا الله، و شهادت به رسالت پدر من نيز بده، چون تکلم به کلمتين نمودم سيده زنان عالميان مرا به سينه خود ضم کرد، و خوشدليم داد و فرمود: اين زمان منتظر آمدن ابي محمد مي باش که من او را مي فرستم بسوي تو، پس بيدار شدم و تکلم به کلمتين مي نمودم و مي گفتم، و اشوقاه الي لقاء ابي محمد و چشم مي داشتم رسيدن و ديدن ابي محمد - عليه السلام - را. چون شب آينده در رسيد حضرت ابو محمد را در خواب ديدم که گويا با او مي گويم که: اي حبيب من بر من چرا جفا کردي بعد از آنکه دلم را به جوامع دوستي خود مشغول گردانيدي؟ آن حضرت فرمود که: تاخير من نبود الا به سبب شرکت تو، چون مسلمان شدي بعد ازين هر شب به دين تو مي آيم، تا وقتي که خداي تعالي ما را به عيان به هم رساند، و بعد از آن آمدن و ديدن آن حضرت مرا تا به اين وقت منقطع نشده است.



[ صفحه 141]



بشر مي گويد: گفتم که چگونه در ميان اسيران افتادي؟ گفت: شبي از شبها ابو محمد مرا خبر داد که جدت لشکري به جنگ مسلمانان مي فرستد که بعد از آن خود از پي ايشان برود، تو بايد که ملحق شوي به ايشان در زي خادمان به عنواني که ترا نشناسند با چند کنيزک از فلان راه، من بفرموده عمل کردم و طليعه هاي سپاه مسلمانان به ما دچار شدند، و کار به اينجا کشيد که ملاحظه کردي، و کسي تا به اين غايت ندانست که من دختر پادشاه رومم سواي تو، و اين دانستن تو به سبب آنست که من ترا مطلع ساختم، و پيري که من در غنيمت به سهم او افتادم از نام من پرسيد، نام خود را ازو پنهان داشتم و گفتم نامم نرجس است، بشر گفت: گفتم عجب است که تو روميه اي و زبان تو عربي است؟ گفتم: جدم حريص بود بر آنکه مرا تعلم آداب حاصل گردد، و زني که زبانعربي و رومي هر دو مي دانست مقرر کرده بود که تردد مي نمود نزد من، و مرا عربيت تعليم مي کرد، تا زبان من به عربي قائم شد. بشر روايت کرد که: چون به سر من راي مراجعت نمودم و او را به خدمت امام - عليه السلام - رسانيدم آن حضرت با او گفت که: چگونه خداي تعالي به تو نمود ارجمندي اسلام را و خواري نصرانيت را؟ او گفت چگونه وصف کنم براي تو اي فرزند رسول خدا چيزي را که تو به آن داناتري از من، امام - عليه السلام - فرمود که: مي خواهم ترا گرامي دارم، چه چيز ترا دوست ترست؟ ده هزار دينار يا بشارت مر ترا به شرف ابد؟ گفت بلکه بشارت مررا دوستر است، امام - عليه السلام - فرمود:بشارت باد ترا به فرزنذدي که مالک خواهد شد شرق و غرب دنيا را و زمين را پر از عدل و داد خواهد کرد آنچنانکه پرشده باشد از ظلم و جور، گفت: از که اين فرزند مرا خواهد بود؟ آن حضرت فرمود که: از آن کس که رسول خدا - صلي الله عليه و آله- ترا از براي او خواستگاري نمود در فلان شب از شبهاي فلان



[ صفحه 142]



ماه از ماههاي فلان سال، آيا به خاطر داري که ترا به که تزويج نمود مسيح و وصي او؟ گفت: بلي به پسر تو ابي محمد - عليه السلام -، امام فرمود که: آيا مي شناسي او را؟ گفت: بلي چون نشناسم؟ حال آنکه تا مسلمان شده ام بدست حضرت سيده النساء هر شب حضرت ابو محمد به ديدنم آمده. بشر گفت که حضرت امام - عليه السلام - فرمود که اي کافور خواهرم حکيمه خاتون را بخوان و چون حکيمه خاتون حاضر شد، امام - عليه السلام - فرمود که: اينست آن کنيزي که مي گفتم، حکيمه خاتون زماني دراز او را دربرگرفت، پس امام - عليه السلام - با حکيمه خطاب فرمود که: اي دختر رسول خدا او را ببر به منزل خود و فرايض و سنن به او ياد ده، که او زوجه ابو محمد و مادر قائم آل محمد است، صلي الله عليه و آله النجباء. و السلام علي من اتبع الهدي.



[ صفحه 143]