بازگشت

حکايت 083


سيد محدث جليل سيد نعمة الله جزايري، در کتاب مقامات گفت که: خبر داد مرا اوثق برادران من در شوشتر در خانه ما نزديک است به مسجد اعظم. گفت: هنگامي که در درياي هند بوديم، گفتگو از عجايب دريا در ميان آمد. يکي از ثقات نقل کرد که روايت نمود براي من کسي که من بر او اعتماد داشتم که منزل او



[ صفحه 622]



در بلدي بود از سواحل دريا و جزيره اي در ميان دريا که ميان اهل آن ساحل و آن جزيره مسافت يک روز يا کمتر بود وآب و هيزم و ميوه ايشان از آن جزيره بود. اتفاق افتاد که ايشان حسب عادت خود بر کشتي سوار شدند به قصد رفتن به آن جزيره و با خود به قدر قوت يک روزه برداشتند. چون به وسط دريا رسيدند بادي وزيد و ايشان را از آن مقصدي که داشتند برگرداند و به همين حال باقي ماندند تا سه روز و مشرف شدند بر هلاکت به جهت کمي آب و طعام آنگاه هوا ايشان را انداخت در آن روزبه يکي از جزاير دريا. پس بيرون آمدند و داخل در آن جزيره شدند و در آن جزيره آبهاي گوارا و ميوه هاي شيرين و انواع درختان بود پس روزي در آنجا ماندند.آنگاه آنچه احتياج داشتند حمل نمودند و بر کشتي سوار شدند و کشتي را به راه انداختند. چون قدري از ساحل دورشدند نظر کردند به مردي از ايشان که در جزيره باقي مانده پس او را آواز کردند و ميسر نشد ايشان را که برگردند. پس ديدند آن شخص را که دسته اي از هيزم بسته و آن را در زيرسينه خود گذاشته و به آن سير مي کند در آب دريا که خود را به کشتي برساند. شب حايل شد ميان او و آن جماعت و در دريا ماند. اما اهل کشتي پس نرسيدند به وطن مگر بعد از چند ماه.پس چون به اهالي خود رسيدند اهل آن مرد را خبر دادند. پس عزاي او را گرفتند. يکسال يا بيشتر به همين حال بودند آنگاه ديدند که آن مرد برگشت به اهلش. به يکديگر بشارت دادند و رفقاي کشتي او جمع شدند. پس قصه خود را براي ايشان نقل کرد و گفت: چون شب حايل شد ميان من و شما باقي ماندم به حال خود و موج دريا مرا از جايي به جايي مي برد و دو روز من به روي آن دسته هيزم بودم تا آن که موج مرا انداخت به کوهي که در ساحل بود. پس به سنگي چسبيدم و چون بلند بود نتوانستم که بالا روم بر آن پس در آب ماندم. ناگاه افعي بسيار بزرگي را ديدم که از مناري درازتر و کلفت تر بود. بر آن کوه بر آمد و سر خود را دراز کرد که



[ صفحه 623]



از دريا ماهي صيد کند ازبالاي سر من. من يقين کردم به هلاکت و تضرع نمودم به سوي خداوند تبارک و تعالي. عقربي را ديدم که از پشت افعي راه مي رود. چون بالاي دماغش رسد نيش خود را در او فرو برد پس گوشت او از هم ريخت و باقي ماند استخوان پشت و دنده هاي او مانند نردبان بزرگي که پلهاي بسيار داشت و آسان بود بالا رفت بر آنها. از آن دنده ها بالا رفتم تا آن که داخل جزيره شدم و خداي تعالي را شکر کردم بر اين موهبت عظيمه. تا نزديک عصر در آن جزيره راه رفتم پس منازل نيکويي ديدم که بنيانهاي مرتفعي داشت الا آن که خالي بود و لکن آثار انسي در او بود. در موضعي از آن پنهان شدم. چون عصر شد بندگان و خدمتکاراني را ديدم که هر يک بر استري سوار بودند. پس فرود آمدند و فرشهاي نيکوگسترانيدند و شروع کردند در تهيه طعام و طبخ آن. چون فارغ شدند ديدم سوارهايي را که مي آيند و جامه هاي سفيد و سبز پوشيده اند و از رخسارهاي ايشان نور مي درخشد. پس فرود آمدند و طعام را در نزد ايشان حاضر نمودند جون شروع نمودند در خوردن آن که در هيات از همه نيکوتر و نورش از همه بيشتر بود فرمود حصه اي از اين طعام برداريد براي مردي که غايب است. چون فارغ شدند مرا آواز داد که اي فلان پسر فلان بيا: پس تعجب کردم و رفتم نزد ايشان پس به من مرحبا گفتند پس از آن طعام خوردم و محقق شد نزد من که آن از طعام بهشت بود. پس چون روز شد همه سوار شدند و به من فرمودند انتظار داشته باشد: پس در عصر مراجعت کردند. چند روز با ايشان بودم. پس روزي آن شخص که از همه نوراني تر بود به من فرمود اگر مي خواهي بماني با ما در اين جزيره بمان در اينجا و اگر خواستي بروي نزد اهل خود کسي را با تو مي فرستم که تو را به بلدت برساند پس



[ صفحه 624]



از شقاوتي که داشتم اختيار نمودم بلد خود را. پس چون شب شد امر فرمود براي من مرکبي و فرستاد با من بنده اي از بندگان خود را پس ساعتي از شب رفتيم و من مي دانم که ميان ما و اهل من مسافت چند ماه و چند روز است پس اندکي از شب بيش نگذشت که صداي سگان را شنيدم. پس آن غلام به من گفت که اين آواز سگان شماست. پس ملتفت نشدم مگر آن که خود را در خانه خود ديدم. پس گفت اين خانه تو است فرود آي چون فرود آمدم گفت زيانکار شدي در دينا و آخرت آن مرد صاحب الزمان صلوات الله عليه بود. پس ملتفت شدم به سوي غلام ديگراو را نديدم و من حال درميان شما هستم پشيمان از تقصيري که کردم اين است حکايت من و گذشت در حکايت سي و هشتم قضيه اي قريب به اين مضمون و خداي دانا است به تعداد و اتحاد.