حکايت 077
خبر داد مرا سيد سند و عالم معتمد، محقق بصير سيد علي سبط جناب بحر العلوم اعلي الله مقامه مصنف برهان قاطع در شرح نافع در چند جلد از صفي متقي و ثقه زکي سيد مرتضي که خواهر زاده سيد را داشت و مصاحبش بود در سفر و حضر ومواظب خدمات داخلي و خارجي او. گفت با آن جناب بودم در سفر زيارت سامره. وي را حجره اي بود که تنها در آنجا مي خوابيد و من حجره اي داشتم متصل به آن حجره. و نهايت مواظبت داشتم
[ صفحه 617]
در خدمات او در شب و روز و شبها مردم جمع مي شدند در نزد آن مرحوم تا آن که پاسي از شب مي گذشت. در شبي اتفاق افتاد که حسب عادت خود نشست و مردم در نزد او جمع شدند پس او را ديدم که گويا کراهت دارد اجتماع را و دوست دارد خلوت شود و با هر کس سخني مي گويد که در آن اشاره اي است به تعجيل کردن در رفتن از نزد او. مردم متفرق شدند و جز من کسي باقي نماند و مرا نيز امر فرمود که بيرون روم به حجره خود رفتم و تفکر مي کردم در حالت سيد در اين شب و خواب از چشمم کناره کرد.پس زماني صبر کردم آنگاه بيرون آمدم مختفي که از حال سيد تفقدي کنم. ديدم در حجره بسته است. از شکاف در نگاه کردم ديدم چراغ به حال خود روشن و کسي در حجره نيست. داخل حجره شدم و از وضع آن دانستم که امشب نخوابيده. با پاي برهنه خود را پنهان داشتم و در طلب سيد بر آمدم. داخل شدم در صحن شريف و ديدم درهاي قبه عسکريين عليهما السلام بسته است. در اطراف خارج حرم تفحص کردم. اثري از او نيافتم. داخل شدم در صحن سرداب. ديدم درهاي آن باز است پس از درجهاي آن پايين رفتم، آهسته به نحوي که هيچ حسي و حرکتي ظاهر براي من نبود.همهمه شنيدم از صفه سرداب که گويا کسي با ديگري سخن مي گويد و من کلماتي را تميز نمي دادم تا آن که سه يا چهار پله ماند و من در نهايت آهستگي مي رفتم که: ناگاه آواز سيد از همان مکان بلند شد که اي سيد مرتضي چه مي کنيد؟ چرا از خانه بيرون آمدي؟ پس باقي ماندم در جاي خود متحير و ساکن چون چوب خشک. پس عزم کردم به رجوع پيش از جواب باز به خود گفتم چگونه حالت پوشيده خواهد ماند بر کسي که تو را شناخت از غير طريق حواس پس جوابي با معذرت و پشيماني دادم و در خلال عذر خواهي از پله ها پايين رفتم. تا به آنجا که صفه را مشاهده مي نمودم. سيد را ديدم که تنها مواجه قبله
[ صفحه 618]
ايستاده اثري از کسي ديگري نيست دانستم که اوسخن مي گفت با غايب از ابصار صلوات الله عليه.