بازگشت

حکايت 072


خبر داد مرا عالم عامل و مذهب کامر عدل ثقه رضي ميرزا اسماعيل سلماسي که از اهل علم و کمال و تقوي و صلاح و سالها است در روضه مقدسه کاظمين امام جماعت و مقبول خواص و عوامل و علماي اعلام است گفت: خبر داد مرا پدرم عالم عليم صاحب کرامات باهره و مقامات ظاهره



[ صفحه 610]



آقا خوند ملا زين العابدين سلماسي که از خواص و صاحب اسرار علامه طباطبائي بحر العلوم بود و متولي ساختن قلعه سامره با برادرم ثقه صالح فاضل ميرزا محمد باقر که در سن اکبر بود از من چون تحمل اين حکايت پنجاه سال قبل از اين بود لهذا مردد شدم و او نيز از جد اکرم طاب ثراه که فرمود از جمله کرامات باهره ائمه طاهرين عليهم السلام در سر من رأي در اواخر ماه دوازدهم يا اوايل ماه سيزدهم آن که مردي از عجم به زيارت عسکريين عليهماالسلام مشرف شد در تابستان که هوا به غايت گرم بود و قصد زيارت کرد در وقتي که کليددار در رواق بود در وسط روز و درهاي حرم مطهر بسته و مهياي خوابيدن بود در رواق در نزديکي شباک غربي که از رواق به صحن باز مي شود.پس چون صداي حرکت پاي زوار را شنيد در را باز کرد و خواست براي آن شخص زيارت بخواند پس آن زاير به او گفت اين يک اشرفي را بگير و مرا به حال خود واگذار که با توجه و حضور زيارتي بخوانم پس کليد دار قبول نکرد و چون کثرت اشرفيها را ديد بيشتر امتناع کرد و اشرفيها را رد کرد پس آن زاير متوجه حرم شريف شد و با دل شکسته عرض کرد پدر و مادرم فداي شما باد اراده داشتم زيارت کنم شما را با خضوع و خشوع و شما مطلع شديد بر منع کردند او مرا پس کليد دار او را بيرون کرد و در را بست به گمان آن که آن شخص مراجعت مي کند به سوي او و هر چه بتواند به او مي دهد و متوجه شد به طرف شرقي رواق که از آن طرف برگردد به طرف غربي چون رسيد به رکن اول که از آن جا بايد منحرف شود براي شباک ديد سه نفر رو به او مي آيند و هر سه در يک صف الا آن که يکي از ايشان اندکي مقدم است بر آن که در جنب اوست و همچنين دوم از سوم و سومي به حسب سن از همه کوچکتر و در دست او قطعه نيزه اي است که سرش پيکان دارد



[ صفحه 611]



چون کليد دار ايشان را ديد مبهوت ماند. صاحب نيزه متوجه او شد در حالتي که مملو بود ازغيظ و غضب چشمانش سرخ شده بود از کثرت خشم و نيزه خود را حرکت داد به قصد طعن زدن بر او و فرمود اي ملعون پسر ملعون گويا اين شخص آمده بود به خانه تو يا به زيارت تو که او را مانع شدي پس در اين حال آن که از همه بزرگتر بود متوجه او شد و با کف خويش اشاره کرد و منع نمود و فرمود همسايه تو است مدارا کن با همسايه خود. پس صاحب نيزه امساک نمود در ثاني غضبش به هيجان آمد و نيزه را حرکت داد و همان سخن اول را اعاده فرمود پس آن که بزرگتر بود باز اشاره نمود و منع کرد و در دفعه سوم باز آتش غضب مشتعل شد و نيزه را حرکت داد و آن شخص ملتفت نشد به چيزي و غش کرد و بر زمين افتاد و به حال نيامد مگر در روز دوم يا سوم در خانه خود. چون شام خويشان او آمدند در رواق را که از پشت بسته بود باز کردند و او را بيهوش افتاده ديدند به خانه اش بردند پس از دو روز که به حال آمد اقاربش در حول او گريه مي کردند. پس آنچه گذشته بود ميان او و آن زاير و آن سه نفر براي ايشان نقل کرد و فرياد کرد که مرا دريابيد به آن که سوختم و هلاک شدم. پس مشغول شدند به ريختن آب بر او و او استغاثه مي کرد تا آن که پهلوي او را باز کردند. ديدند که به مقدار درهمي از آن سياه شده و او مي گفت مرا بانيزه خود صاحب آن قطعه زد پس او رابرادشتند و بردند به بغداد و بر اطباء عرضه داشتند همه عاجز ماندند از علاج. پس او را بردند بصره چون در آنجا طبيب فرنگي معروفي بود. چون او را بر آن طبيب نشان دادند و نبض او را گرفت متحير ماند زيرا که نديد در او چيزي که دلالت کند بر سوء مزاج او و ورم و ماده در آن موضع سياه شده نديد پس خود ابتدا گفت گمان مي کنم که اين شخص سوء ادبي کرده با بعضي از اولياي خداوند



[ صفحه 612]



که خداوند او را به اين درد مبتلا کرده. چون مايوس شدند از علاج برگرداندند او را به بغداد. پس در بغداد يا در راه مرد و اسم او حسان بود.