حکايت 071
خبر داد مرا عالم جليل و حبر نبيل مجمع فضايل و فواضل شيخ علي رشتي و او عالم تقي زاهد بود که حادي بود انواعي از علوم را با بصيرت و خبرت از تلامذه خاتم المحققين الشيخ مرتضي اعلي الله مقامه و سيد سند استاد اعظم دام ظله بود و چون اهل بلاد لار و نواحي آنجا شکايت کردند از نداشتن عالم جامع نافذ الحکمي آن مرحوم را به آنجا فرستادند در سفر و حضر سالها مصاحبت کردم با او در فضل و خلق و تقوي مانند او کمتر ديدم نقل کرد که وقتي از زيارت ابي عبد الله عليه السلام مراجعت کرده بودم و از راه آب فرات به سمت نجف اشرف مي رفتم. در کشتي کوچکي که بين کربلا و طويرج بود نشستم و اهل آن کشتي همه از اهل حله بودند و از طويرج راه حله و نجف جدا مي شود پس آن جماعتي را ديدم که مشغول لهو و لعب و مزاج شدند جز يک نفر که با ايشان بود و در عمل ايشان داخل نبود آثار سکينه و وقار از او ظاهر نه خنده مي کرد و نه مزاج و آن جماعت بر مذهب او قدح مي کردند و عيب مي گرفتند با اين حال در ماکل و مشرب و شريک بودند بسيار متعجب شدم و مجال سوال نبود تا رسيديم به جايي که به جهت کمي آب ما را از کشتي بيرون کردند. در کنار نهر راه مي رفتيم. پس اتفاق افتاد که با آن شخص مجتمع شديم. پس
[ صفحه 608]
از او پرسيدم سبب مجانبت او را از طريقه رفقاي خود و قدح آنها در مذهب او. گفت ايشان خويشان منند از اهل سنت و پدرم نيز از ايشان بود و مادرم از اهل ايمان ومن نيز چون ايشان بودم و به برکت حجت صاحب الزمان شيعه شدم پس از کيفيت آن سوال کردم گفت: اسم من باقوت و شغلم فروختن روغن در کنار جسر حله پس در سالي براي خريدن روغن بيرون رفتم از حله به اطراف و نواحي در نزد باديه نشينان از اعراب. پس چند منزلي دور شدم تا آنچه خواستم خريدم و با ُجماعتي از اهل حله برگشتم. در بعضي از منازل چون فرود آمديم خوابيديم چون بيدار شدم کسي را نديدم همه رفته بودند و راه ما در صحراي بي آب و علفي بود که درندگان بسيار داشت و در نزديکي آن معموره اي نبود مگر بعد از فراسخ بسيار. پس برخاستم و بار کردم و در عقب آنها رفتم پس راه را گم کردم و متحير ماندم و از سباع و عطش روز خائف بودم. پس استغاثه کردم به خلفاء و مشايخ و ايشان را شفيع کردم در نزد خداوند و تضرع نمودم فرجي ظاهر نشد پس در نفس خود گفتم که من از مادر مي شنيدم که او مي گفت ما را امام زنده اي است که کنيه اش ابو صالح است. گمشدگان را راه مي آورد و درماندگان را به فرياد مي رسد و ضعيفان را اعانت مي کند. پس با خداوند معاهده کردم که به او استغاثه مي کنم اگر مرا نجات داد به دين مادر در آيم پس او را ندا کردم واستغاثه نمودم پس ناگاه کسي را ديدم که با من راه مي رود و بر سرش عمامه سبزي است که رنگش مانند اين بود و اشاره کرد به علفهاي سبز که در کنار نهر روييده بود. آنگاه راه را به او نشان داد و امر فرمود که به دين مادرش در آيد و کلماتي فرمود که من يعني مولف کتاب فراموش کردم و فرمود به زودي مي رسي به قريه اي که اهل آنجا همه شيعه اند گفتم يا سيدي يا سيدي با من نمي آئيد تا اين قريه
[ صفحه 609]
فرمود نه زيرا که هزار نفر در اطراف بلاد من استغاثه کردند بايد ايشان را نجات دهم اين حاصل کلام آن جناب بود که در خاطر ماند پس از نظرم عايب شد. پس اندکي نرفتم که به آن قريه رسيدم و مسافت تا آنجا بسيار بود آن جماعت روز بعد به آنجا رسيدند. پس چون به حله رسيدم رفتم نزد سيد فقهاي کاملين سيد مهدي قزويني ساکن حله قدس الله روحه و قصه را نقل کردم و معالم دين را از او آموختم و از او سوال کردم عملي که وسيله شود براي من که بار ديگر آن جناب را ملاقات کنم پس فرمود: چهل شب جمعه زيارت کن ابي عبدالله عليه السلام را. پس مشغول شدم و از حله براي زيارت شب جمعه به آنجامي رفتم تا آن که يکي باقي ماند روز پنجشنبه بود که از حله رفتم به کربلا چون به دروازه شهر رسيدم ديدم اعوان ديوان در نهايت سختي از واردين مطالبه تذکره مي کنند و من نه تذکره داشتم و نه قيمت آن پس متحير ماندم و خلق مزاحم يکديگر بودند. در دم دروازه پس دفعه اي خواستم که خود را مخفي کنم. و از ايشان بگذرم ميسر نشد در اين حال صاحب خود حضرت صاحب الامر عليه السلام را ديدم که در هيات طلاب عجم عمامه سفيدي بر سر دارم و داخل بلد است چون آن جناب را ديدم استغاثه کردم پس بيرون آمد و دست مرا گرفت و داخل دروازه کرد و کسي مرا نديد چون داخل شدم ديگر آن جناب را نديدم و متحسر باقي ماندم.