بازگشت

حکايت 069


و نيز در آن کتاب گفته که خبر داد مرا مردي از اهل ايمان از اهل بلاد ما که او را شيخ قاسم مي گويند و او بسيار به حج مي رفت. گفت: روزي خسته شدم از راه رفتن پس خوابيدم در زير درختي و خواب من طول کشيد و حجاج از من گذشتند و بسيار از من دور شدند. چون بيدار شدم دانستم از وقت که خوابم طول کشيد و اين که حجاج از من دور شدند. و نمي دانستم که به کدام طرف متوجه شوم پس به سمتي متوجه شدم و به آواز بلند فرياد مي کردم يا اباصالح و قصد مي کردم به اين صاحب الامر عليه السلام را. چنانکه ابن طاووس ذکر کرده در کتاب امان در بيان آنچه گفته مي شود در وقت گم شدن راه. پس در اين حال که فرياد مي کردم ناگاه سواري را ديدم که بر ناقه اي است درزي عربهاي بدوي. چون مرا ديد فرمود به من که تو منقطع شدي از حجاج؟ پس گفتم: آري فرمود: سوار شو در عقب من که تو را برسانم بدان جماعت. پس در عقب اوسوار شدم و ساعتي نکشيد که رسيديم به قافله چون نزديک شديم مرا فرود آورد و فرمود برو از پي کار خود. پس گفتم به او که مرا عطش اذيت کرده است پس از زين شتر خود مشگي بيرون آورد که در آن آب بود و مرا از آن سيراب نمود. پس قسم به خداوند که آن لذيذتر و گواراتر آبي بود که آشاميدم. آنگاه رفتم تا



[ صفحه 601]



داخل شدم در حجاج و ملتفت شدم به او پس او را نديدم و نديده بودم او را در حجاج پيش از آن و نه بعد از آن تا آن که مراجعت کرديم. مولف گويد که خواهد آمد در باب نهم شرحي که مربوط است به اين حکايت و امثال آن که بايد آن را ملاحظه نمود.