بازگشت

حکايت 061


و نيز شيخ جليل مذکور در همان کتاب فرموده کرد. من در زمان کودکي که ده سال داشتم به مرض سختي مبتلا شدم به نحوي که اهل و اقارب من جمع شدند و گريه مي کردند و مهيا شدند براي عزاداري و يقين کردند که من خواهم مرد در آن شب. پس ديدم پيغمبر و دوازده امام را صلوات عليهم و من در ميان خواب و بيداري بودم پس سلام کرده بر ايشان وبا يکايک مصافحه کردم و ميان من و حضرت صادق عليه السلام سخني گذشت که در خاطرم نماند جز آن که آن جناب در حق من دعا کرد. پس سلام کردم بر صاحب عليه السلام و با آن جناب مصافحه کردم و گريستم و گفتم اي مولاي من مي ترسم که بميرم در اين مرض و مقصد خود را از علم و عمل به دست نياورم.



[ صفحه 586]



پس فرمود نترس زيرا که تو نخواهي مرد دراين مرض بلکه خداوند تبارک و تعالي تو را شفا مي دهد و عمر خواهي کرد عمر طولاني آن گاه قدحي به دست من داد که در دست مبارکش بود پس آشاميدم از آن و در حال عافيت يافتم و مرض بالکليه از من زايل شد و نشستم و اهل و اقاربم تعجب کردند و ايشان را خبر نکردم به آنچه ديده بودم مگر بعد از چند روز.