بازگشت

حکايت 059


خبر داد مرا عالم صالح تقي، ميرزا محمد باقر سلماسي، خلف صاحب مقامات عاليه و مراتب ساميه آقا آخوند ملا زين العابدين سلماسي رحمهما الله تعالي که جناب ميرزا محمد علي قزويني مردي بود زاهد و عابد و ثقه. و او را ميل مفرطي بود به علم جفر و حروف و به جهت تحصيل آن سفرها کرده و به بلادها رفته و ميان او والده (ره) صداقتي بود پس آمد به سامره در آن اوقات که مشغول تعمير و ساختن عمارت مشهد و قلعه عسکريين عليه السلام بوديم. پس در نزد ما منزل کرده بود تا آن که برگشتيم به وطن خود کاظمين عليهما السلام و سه سال مهمان ما بود. پس روزي به من گفت سينه ام تنگ شده و صبرم تمام شده و به تو حاجتي دارم و پيغامي نزد وارد معظم تو. گفتم چيست؟ گفت در آن ايام که در سامره بودم حضرت حجت عليه السلام را در خواب ديدم. پس سوال کردم که کشف کند براي من علمي را که عمر خود را در آن صرف کردم. پس فرمود که آن در نزد مصاحب تو است و اشاره فرمود به والد تو. پس عرض کردم که او سر خود را ازمن پوشيده مي دارد و برخاستم که به نزد او بروم. پس ديدم که رو به من مي آيد در طرفي از صحن مقدس چون مرا ديد، پيش از آن که سخن گويم فرمود چرا شکايت



[ صفحه 584]



کردي از من در نزد حجت عليه السلام؟ پس خجل شدم و سر به زير انداختم. و حال سه سال است که ملازم و مصاحب او شدم نه او حرفي از اين علم به من فرموده و نه مرا قدرت بر سوال است و تا حال به احدي ابراز ننمودم اگر تواني اين کربت را از من کشف نما. پس از صبر او تعجب کردم و به نزد والد رفتم و آنچه شنيدم گفتم و پرسيدم که از کجا دانستي که او از تو در نزد امام عليه السلام شکايت کرد؟ گفت که آن جناب در خواب به من فرمود و خواب را نقل ننمود. اين حکايت را تتمه اي است آن را با کرامتي از ميرزا محمد علي مذکور در کتاب دار السلام ذکر کرديم.