حکايت 055
صالح متقي شيخ محمد طاهر نجفي که سالهاست خادم مسجد کوفه و با عيال در همان جا منزل دارد و غالب اهل علم نجف اشرف که به آنجا مشرف مي شوند او را مي شناسند و تا کنون از او غير از حسن وصلاح چيزي نقل نکردند و خود سالهاست او را مي شناسم به همين اوصاف و بعضي از علماي متقين که مدتها در آنجا معتکف بوده اند به غايب از تقوي و ديانت او ذکر مي فرمود. و او حال اعمي از هر در چشم و به حال خود مبتلا و همان عالم قضيه اي از او نقل فرمود. در سال گذشته در آن مسجد شريف از او جويا شدم. گفت: در هفت يا هشت سال قبل به واسطه تردد نکردن زوار و محاربه ميان دو طايفه ذکرو و شمرت در نجف که باعث انقطاع تردد اهل علم شد به آنجا امر زندگاني بر من تلخ شد. چه ممر معاش منحصر بود در اين دو طايفه با کثرت عيال خود و بعضي ايتام که تکفل آنها با من بود.
[ صفحه 576]
شب جمعه اي بود. هيچ قوت نداشتيم و اطفال از گرسنگي ناله مي کردند.بسيار دلتنگ شدم و غالبا مشغول به بعضي از اوراد و ختوم بودم در آن شب که سوء حال به نهايت رسيده بود. رو به قبله ميان محل سفينه که معروف به جاي تنور است و دکة القضا. نشسته بودم و شکوه حال خود به سوي قادر متعال مي نمودم و اظهار رضامندي به آن حالت فقر و پريشاني مي کردم و عرض کردم که چيزي به از آن نيست که روي سيد و مولاي مرا به من بنمايي و غير از آن چيزي نمي خواهم. ناگاه خود را برسر پا ايستاده ديدم و در دست سجاده سفيدي بود و دست ديگر در دست جوان جليل القدري که آثار هيبت و جلال از او ظاهر بود و لباس نفيسي مايل به سياهي در بر داشت که من ظاهر بين، اول به خيال افتادم که يکي از سلاطين است لکن عمامه در سر مبارک داشت و نزديک او شخص ديگري بود که جامه اي سفيد در بر داشت. به اين حال را افتاديم به سمت دکه نزديک محراب. چون به آنجا رسيديم آن شخص جليل که دست من در دست او بود فرمود يا طاهر است و مي درخشد و جنس او را نشناختم و بر او چيزي نوشته بود به خط جلي و من آن را رو به قبله فرش کردم با ملاحظه انحرافي که در مسجد است. پس فرمود چگونه پهن کردي؟ آن را و من از هيبت آن جناب بي خود شده بودم و از دهشت و بي شعوري گفتم فرشتها بطول و العرض فرمود اين عبارت را از کجا گرفتي؟ اين کلام از زيارت است که زيارت مي کنند به آن قائم عجل الله فرجه را پس در روي من تبسم کرد و فرمود: براي تو اندکي است از فهم. پس ايستاد بر آن سجاده و تکبير نماز گفت و پيوسته نور و بهاي او زياد مي شد وتتق مي زد به نحوي که ممکن نبود نظر به روي مبارک آن جناب.
[ صفحه 577]
و آن شخص ديگر در پشت سر آن جناب ايستاد و به قدر چهار شبر متاخر بود پس هر دو نماز کردند و من در رو بروي ايشان ايستاده بودم پس در دلم از امر او چيزي افتاد و فهميدم از آن اشخاص که من گمان کردم نيست. چون از نماز فارغ شدند آن شخص را ديگر نديدم و آن جناب را ديدم بر بالاي کرسي مرتفعي که تقريبا چهار ذراع ارتفاع داشت و سقف داشت و بر او بود او نور آنقدر که ديده را خيره مي کرد. پس متوجه من شد و فرمود: اي طاهر کدام سلطان از اين سلاطين گمان کردي مرا؟ گفتم اي مولاي من تو سلطان سلاطيني و سيد عالمي و تو از اينها نيستي. پس فرمود اي طاهر به قصد خود رسيدي پس چه مي خواهي آيا رعايت نمي کنم شما را هر روز؟ آيا عرض نمي شود بر ما اعمال شما و مرا وعده نيکويي حال و فرج از آن تنگي داد. در اين حال شخصي داخل مسجد شد از طرف صحن مسلم که او را به شخص و اسم مي شناختم و او کردار زشت داشت پس آثار غضب بر آن جناب ظاهر شد و روي مبارک به طرف او کرد و عرق هاشمي در جبه اش هويدا شد. فرمود اي فلان به کجا فرار مي کني آيا زمين از آن ما نيست و آسمان از آن ما نيست که مجري است در آنها احکام ما و تو را چاره نيست از آن که در زير دست ما باشي. آن گاه به من توجه کرد و تبسم فرمود و فرمود: اي طاهر به مراد خود رسيدي ديگر چه مي خواهي؟ پس به جهت هيبت آن جناب و حيرتي که برايم روي داد از جلال عظمت او نتوانستم تکلم کنم. پس اين کلام را دفعه دوم فرمود و شدت حال من به وصف نمي آمد پس نتوانستم تکلم کنم. و جوابي گويم و سوالي از جنابش نمايم پس به قدر چشم برهم زدني نگذشت که خود را تنها در ميان مسجد ديدم. کسي با من نبود به طرف مشرق نگريستم. فجر را ديدم طالع شده.
[ صفحه 578]
شيخ طاهر گفت با آن که چند سال است کور شدم و باب بسياري از راه معاش بر من مسدود شده که يکي از آنها خدمت علما و طلاب بود که به آنجا مشرف مي شوند حسب وعده آن حضرت از آن تاريخ تا حال الحمد لله در امر معاشم گشايش شده و هرگز به سختي و ضيق نيفتادم.