حکايت 008
و نيز صالح مبرور سيد متقي مذکور نقل کرد که چون به مشهد مقدس رضوي مشرف شدم با فراواني نعمت آنجا بر من بسيار تنگ مي گذشت صبح آن روز که بنا بود زوار از آنجا بيرون روند چون يک قرص نان که بتوانم به آن خود را به ايشان برسانم نداشتم مرافقت نکردم. زوار رفتند ظهر شد به حرم مطهر مشرف شدم پس از اداي فريضه ديدم اگر خود را به زوار نرسانم قافله ديگر نيست و اگر من به اين حال بمانم چون زمستان شود تلف مي شود برخاستم نزديک ضريح رفتم و شکايت کردم و با خاطر افسرده بيرون رفتم و با خود گفتم به همين حال
[ صفحه 427]
گرسنه بيرون مي روم، اگر هلاک شدم مستريح مي شوم و الا خود را به قافله مي رسانم از دروازه بيرون آمدم و از راه جويا شدم طرفي را به من نشان دادند. تا غروب راه رفتم به جايي نرسيدم فهميدم که راه را گم کرده ام. به بيابان بي پاياني رسيدم سواي حنظل چيزي در آن نبود. از شدت گرسنگي و تشنگي قريب پانصد حنضل شکستم شايد يکي از آنها هندوانه باشد نبود تا هوا روشن بود در اطراف آن صحرا مي گرديدم که شايد آبي يا علفي پيدا کنم تا آن که بالمره مايوس شدم. تن به مرگ دادم و گريه مي کردم که ناگاه مکان مرتفي به نظرم آمد. بدانجا رفتم چشمه آبي يافتم. تعجب کردم که در بلندي چشمه آب چگونه است شکر خداوند به جا آوردم و با خود گفتم آب بياشامم سپس وضو و نماز بکنم تا چنانچه مردم نماز کرده باشم. بعداز نماز عشا هوا تاريک شد و تمام صحرا پر شد از جانوران و درندگان و از اطراف صداهاي غريب از آنها مي شنيدم بسياري از آنها را مي شناختم چون شير و گرگ بعضي از دور چشمانشان مانند چراغ مي نمود. وحشت کردم و چون زياده بر مردن چيزي نبود و رنج بسيار کشيده بودم رضا به قضا دادم و خوابيدم وقتي بيدار شدم که هوا بواسطه طلوع ماه روشن و صداها خاموش شده بود و من در نهايت ضعف و بيحالي بودم. در اين حال، سواري نمايان شد با خود گفتم اين سوار مرا خواهد کشت زيرا که در صدد دستبردي خواهد بود و من چيزي ندارم پس خشم خواهد کرد لا محاله زخم خواهد زد. امام سوار پس از رسيدن سلام کرد.جواب گفتم و مطمئن شدم فرمود چه مي کني با حالت ضعف اشاره به حالت خود کردم فرمود درجنب تو سه عدد خربزه است چرا نمي خوري من چون فحص کرده بودم و مايوس از هندوانه به صورت حنظل چه رسد به
[ صفحه 428]
خربزه گفتم مرا مسخره مکن به حال خود واگذار فرمود به عقب نگاه کن نظر کردم بوته اي ديدم که سه خربزه بزرگ داشت. فرمود به يکي از آنها سد جوع خود کن نصف يکي را صبح بخور و نصف ديگر را با خربزه صحيح ديگر همراه خود ببر و از اين راه به خط مستقيم روانه شو فردا قريب به ظهر نصف خربزه را بخور و خربزه ديگر را البته صرف مکن که به کارت خواهد آمد. نزديک به غروب به سياه خيمه اي خواهي رسيد. آنها تو را به قافله خواهند رسانيد.پس از نظر من غايب شد. من برخاستم يکي از خربزه ها را شکستم بسيار لطيف و شيرين بود که شايد به آن خوبي نديده بودم. آن را خوردم و برخاستم و دو خربزه ديگر را برداشتم و روانه شدم تا ساعتي از روز برآ مد. خربزه ديگر را شکستم و نصف از آن را خوردم ديگر را هنگام ظهر که هوا بشدت گرم بود خوردم و با خربزه ديگر روانه شدم قريب به غروب آفتاب از دور خيمه اي ديم چون اهل خيمه مرا از دور ديدند به سوي من دويدند و مرا به سختي و عنف گرفته به سوي خيمه بردند. گويا توهم کرده بودند که من جاسوسم و چون غير عربي نمي دانستم و آنها جز پارسي زباني نمي دانستند هر چه فرياد مي کردم کسي گوش نمي داد تا به نزديک بزرگ خيمه رفتم. او با خشم تمام گفت از کجا مي آيي راست بگو وگر نه تو را مي کشم من به هزار حيله في الجمله کيفيت حال خود را و بيرون آمدن روز گذشته از مشهد مقدس و گم کردن راه را ذکر کردم. گفت اي سيد کاذب اينجاها که تو مي گويي متنفسي عبور نمي کند مگر آن که تلف خواهد شد و جانور او را خواهد دريد و علاوه آن قدر مسافت که تو مي گويي مقدور کسي نيست که در اين زمان طي کند زيرا که به طريق متعارف ازاينجا تا مشهد
[ صفحه 429]
سه منزل است و از اين راه که تو مي گويي منزلها خواهد بود. راست بگو و گر نه ترا با اين شمشير مي کشم و شمشير خود را کشيد بر روي من در اين حال خربزه از زير عباي من نمايان شد گفت اين چيست تفصيل را گفتم تمام حاضرين گفتند در اين صحرا ابدا خربزه نيست خصوص اين قسم که تا کنون نديده ايم پس بعضي به بعضي ديگر رجوع کردند وبه زبان خود گفتگوي زيادي کردند گويا مطمئن شدند که اين خرق عادتي است.پس آمدند و دست بوسيدند و در صدر مجلس جاي دادند و مرا معزز و محترم داشتند. جامه هاي مرا براي تبرک بردند جامه هاي پاکيزه برايم آوردند. دو شب و دو روز مهمانداري کردند در نهايت خوبي روز سوم ده تومان به من دادند و سه نفر با من فرستادند و مرا به قافله رساندند.