بازگشت

حکايت 006


بسيار مناسبت و مشابهت دارد با حکايت گذشته و آن چنانست که خبر داد ما را جناب عالم فاضل صالح ورع تقي ميرزا محمد حسين نائيني ملقب به شيخ الاسلامي - که مرا برادري است از پدر و مادر نامش ميرزا محمد سعيد که حال مشغول تحصيل علوم دينيه است تقريبا در سنه هزار و دويست و هشتاد و پنج دردي در پايش ظاهر شد و پشت قدم ورم کرد به نحوي که آن را معوج کرد و از راه رفتن عاجز شد. ميرزا احمد طبيب پسر حاجي ميرزا عبد الوهاب ناييني را براي او آوردند معالجه کرد کجي پشت پا بر طرف شد و ورم رفت و ماده متفرق شد. چند روزي نگذشت که ماده در بين زانو و ساق ظاهر شد و پس از چند روز يک ماده ديگر در همان پا در ران پيدا شد و ماده اي در ميان کتف تا آن که هر يک از آنها زخم شد و وجع شديدي داشت: معالجه کردند منفجر شد و از آنها چرک مي آمد قريب يک سال يا زياده بر آن گذشت بر اين حال که مشغول معالجه اين قروح



[ صفحه 418]



بود به انواع معالجات و هيچ يک از آنها ملتئم نشد بلکه هر روز بر جراحت افزوده مي شد و در اين مدت طولاني قادر نبود بر گذاشتن پا بر زمين و او را از جانبي به جانبي به دوش مي کشيدند و از جهت طول مرض مزاجش ضعيف شد و از کثرت خون و چرک که از آن قروح بيرون رفته بود از او جز پوست و استخوان چيزي باقي نمانده بود و کار بر والد سخت شد و به هر نوع معالجه که اقدام مي نمود جز زيادي جراحت و ضعف حال و قوي و مزاج اثري نداشت و کار آن زخمها بدانجا رسيد که آن دو که يکي در ما بين زانو و ساق و ديگري در ران همان پا بود اگر دست بر روي يکي از آنها مي گذاشتند چرک خون از ديگري جاري مي شد و در آن ايام وباي شديدي در نائين ظاهر شده بود و ما از خوف وبا در قريه اي از قراي آن پناه برده بوديم پس مطلع شديم که جراح حاذقي که او را آقا يوسف مي گفتند در قريه نزديک قريه ما منزل دارد. پس والد کسي نزد او فرستاد و براي معالجه حاضر کرد و چون برادرش مريض را بر او عرضه داشتند ساعتي ساکت شد تا آن که والد از نزد او بيرون رفت و من در نزد او ماندم با يکي از خالوهاي من که او را حاجي ميرزا عبد الوهاب مي گويند. مدتي با او نجوي کرد و من از فحاوي آن کلمات دانستم که به او خبر ياس مي دهد و از من مخفي مي کند که مبادا به والده بگويم و مضطرب شود و به جزع افتد. پس والد برگشت آن جراح گفت که من فلان مبلغ اول مي گيرم آن گاه شروع مي کنم در معالجه وغرض او ازين سخن اين بود که امتناع والد از دادن آن مبلغ پيش از معالجه وسيله باشد براي او از براي رفتن پيش از اقدام در معالجه پس والد از دادن آنچه خواست پيش از معالجه امتناع نمود پس او فرصت را غنيمت شمرد و به قريه خود مراجعت نمود و والد و والده دانستند که اين عمل جراح به جهت ياس او بود از معالجه با وجود آن حذاقت واستادي که داشت. از او مايوس شدند



[ صفحه 419]



ومرا خالوي ديگر بود که او را ميرزا ابو طالب مي گفتند در غايت تقوي و صلاح و در بلد شهرتي داشت که رقعه هاي استغاثه به سوي امام عصر حضرت حجت عليه السلام که او مي نويسد براي مردم سريع الاجابة و زود تاثير مي کند و مردم در شدايد و بلاها بسيار به او مراجعه مي کردند پس والده ام از او خواهش کرد که براي شفاي فرزندش رقعه استغاثه بنويسد در روز جمعه نوشت و والده آن را گرفته و برادرم را برداشت و به نزد چاهي رفت که نزديک قريه ما بود پس برادرم آن رقعه را درچاه انداخت و او معلق بود در بالاي چاه در دست والده و در اين حال براي او و والد رقتي پيدا شد پس هر دو سخت بگريستند و اين در ساعت آخر روز جمعه بود پس چند روز نگذشت که من در خواب ديدم که سه سوار بر اسب به هيئت و شمائلي که در واقع اسمعيل هرقلي واردشده از صحرا و به خانه ما مي آيند پس در آن حال واقعه اسمعيل به خاطرم آمد و در آن روزها بر آن واقف شده بودم و تفصيل آن در نظرم بود. پس ملتفت شدم که آن سوار مقدم حضرت حجت عليه السلام است و اين که آن جناب براي شفاي برادر مريض من آمده و برادر مريض در فراش خود در فضاي خانه بر پشت خوابيده يا تکيه داده چنانچه در غالب ايام چنين بود پس حضرت حجت عجل الله تعالي فرجه نزديک آمدند و در دست مبارک نيزه داشت پس آن نيزه را در موضعي از بدن او گذاشت و گويا در کتف او بود به او فرمود برخيز که خالويت از سفر آمده و چنين فهميدم درآن حال که مراد آن جناب از اين کلام بشارت است و به قدوم خالوي ديگري که داشتم نامش حاجي ميرزا علي اکبر که به سفر تجارت رفته بود و سفرش طول کشيده بود و ما بر او خايف بوديم به جهت طول سفر و انقلاب روزگار از قحط و غلاي شديد چون حضرت نيزه را بر کتف او گذاشت و آن سخن را فرمود برادرم از جاي



[ صفحه 420]



خواب خود برخاست و به شتاب به سوي در خانه رفت به جهت استقبال خالوي مذکور پس از خواب بيدار شدم ديدم فجر طالع و هوا روشن شده کسي به جهت نماز صبح از خواب برنخاسته پس ازجاي خود برخاستم و به سرعت نزد برادرم رفتم پيش از آن که جامه بر تن کنم او را از خواب بيدار کردم و گفتم به او که حضرت حجت عليه السلام تو را شفا داده برخيز و دست او را گرفتم و به پا داشتم پس مادرم از خواب برخاست و بر من صيحه زد که چرا او را بيدار کردم چون به جهت شدن وجع غالب شب بيدار بود و اندک خواب در آن حال غنيمت بود گفتم حضرت حجت عليه السلام او را شفا داده چون او را بپا داشتم شروع کرد به راه رفتن در فضاي حجره ودر آن شب چنان بود که قدرت نداشت بر گذاشتن قدمش بر زمين و قريب يک سال يا زياده چنين بر او گذشته بود و از مکاني به مکاني او را حمل مي کردند پس اين حکايت در آن قريه منتشر شد و همه خويشان و آشنايان که بودند جمع شدند که او را ببينند چه به عقل باور نداشتند و من خواب را نقل مي کردم و بسيار فرحناک بودم از اين که من مبادرت کردم به بشارت شفا در حالتي که او در خواب بود و چرک و خون در آن روز منقطع شد و زخمها ملتئم شد پيش از گذشتن هفته و چند روز بعد از آن خالو با غنيمت و سلامت وارد شد و در اين تاريخ که هزار و سيصد و سه است تمام اشخاصي که نام ايشان در اين حکايت برده شده در حياتند جز والده وجراح مذکور که داعي حق را لبيک گفتند والحمد لله.

مولف گويد که رقعه استغاثه به سوي حضرت حجت عليه السلام به چند نحو روايت شده و در کتب ادعيه متداوله موجود است و لکن نسخه اي به نظر رسيده که در آن کتب نيست بلکه درمزار بحار الانوار و کتاب دعاي بحار که محل جمع آنهاست



[ صفحه 421]



نيز ذکر نشده چون نسخه آن کمياب است لهذا نقل آن را دراينجا لازم ديدم. فاضل متبحر محمد بن محمد الطيب از علماي دولت صفويه در کتاب اينس العابدين (کتاب انس العابد اين را بعضي از فضلا از براي خانه آغابيگم دختر شاه عباس ترجمه کرده). ابن طاووس در کتب خود گاهي از کتاب سعادات نقل مي کند که علامه مجلسي در بحار و فاضل خبير ميرزا خبير ميرزا عبدالله اصفهاني در صحيفه ثالثه از آن نقل مي کند. نقل کرده از کتاب سعادات به اين عبارت: دعاي توسل از براي هر مهمي وحاجتي بسم الله الرحمن الرحمي توسلت اليک يا ابا القاسم محمد بن الحسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابيطالب النبأ العظيم و الصراط المستقيم و عصمة اللاجين بامک سيدة نساء العالمين و بآبائک الطاهرين و بامهاتک الطاهرات بيس و القرآن الحيکم و الجبروت العظيم و حقيقه الايمان و نور النور و کتاب مسطور ان تکون سفيري الي الله تعالي في الحاجة لفلان او هلاک فلان بن فلان و اين رادر گل پاکي بگذار. ودر آب جاري يا جاهي بينداز در آن حال بگو يا سعيد بن عثمان و يا عثمان بن سعيد او صلاقصتي الي صاحب الزمان صلوات الله عليه نسخه چنين بود و لکن به ملاحظه روايات و طريقه بعضي از رقاع بايد چنين باشد يا عثمان بن سعيد و يا محمد بن عثمان الخ والله العالم.