بازگشت

حکايت 005


عالم فاضل علي بن عيسي اربلي در کشف الغمه مي فرمايد که خبر داد مرا جماعتي از ثقات برادران من که در بلاد حله شخصي بود که او را اسمعيل بن عيسي بن حسن هرقلي مي گفتند از اهل قريه اي بود که او را هرقل مي گويند وفات در زمان من و من او را نديدم حکايت کرد از براي من پسر او شمس الدين گفت حکايت کرد از براي من پدرم که بيرون آمد دروقت جواني از ران چپ او چيزي که آن را توثه مي گويند به مقدار قبضه آدمي و در هر فصل بهار مي ترکيد واز آن خون و چرک مي رفت. اين الم او را ازهمه شغلي باز مي داشت. به حله آمد وبه خدمت رضي الدين علي بن طاوس رفت واز اين کوفت شکوه نمود. سيد جراحان حله را حاضر نمود، آن را ديدند و همه گفتند اين توثه بر بالاي رگ اکحل بر آمده است و علاج آن نيست الا به بريدن و اگر اين را ببريم شايد رگ اکحل بريده شود و آن رگ هرگاه بريده شد، اسمعيل زنده نمي ماند و در اين بريدن چون خطر عظيم است مرتکب آن نمي شويم.



[ صفحه 412]



سيد با اسمعيل گفت من به بغداد مي روم باش تا تو را همراه ببرم و به اطباء و جراحات بغداد بنمايم شايد وقوف ايشان بيشتر باشد وعلاجي توانند کرد. به بغداد آمد و اطبا را طلبيد. آنان نيز جميعا همان تشخيص کردند و همان عذر گفتند و اسمعيل دلگير شد. سيد مذکور با او گفت حقتعالي نماز تو را با وجود اين نجاست که به آن آلوده اي قبول مي کند و صبر کردن در اين الم بي اجري نيست. اسمعيل گفت پس چون چنين است به زيارت سامره مي روم و استغاثه به ائمه هدي مي برم و متوجه سامره شد. صاحب کشف الغمه مي گويد از پسرش شنيدم که مي گفت از پدرم شنيدم که گفت: چون به آن مشهد منور رسيدم و زيارت امامين همامين امام علي نقي و امام حسن عسکري عليهما السلام کردم و به سردابه رفتم و شب در آنجا به حق تعالي بسيار ناليدم و به صاحب الامر استغاثه بردم و صبح به طرف دجله رفتم و جامه ام را شستم و غسل زيارت کردم و ابريقي که داشتم پر آب کردم و متوجه مشهد شدم که يک بار ديگر زيارت کنم به قلعه نرسيده چهار سوار ديدم که مي آيند و چون در حوالي مشهد جمعي از شرفا خانه داشتند گمان کردم که مگر از ايشان باشند چون به من رسيدند، ديدم که دو جوان شمشير بسته اند يکي از ايشان خطش دميده بود و يکي پيري بود پاکيزه وضع که نيزه در دست داشت و ديگري شمشيري حمايل کرده و فرجي بر بالاي آن پوشيده و تحت الحنک بسته و نيز به دست گرفته پس آن پير در دست راست قرار گرفت و بن نيزه را بر زمين گذاشت و آن دو جوان در طرف چپ ايستادند و صاحب فرجي در ميان راه مانده بر من سلام کردند و جواب سلام دادم فرجي پوش گفت فردا روانه مي شوي؟ گفتم بلي. گفت پيش آي تا ببينم چه چيز تو را در آزار دارد.



[ صفحه 413]



مرا به خاطر رسيد که اهل باديه احترازي از نجاست نمي کنند و تو غسل کرده اي و رخت را به آن کشيده اي و جامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بهتر باشد در اين فکر بودم که خم شد و مرا به طرف خود کشيد و دست برآن جراحت نهاده فشرد چنان که به درد آمد و راست شده بر زمين قرار گرفت مقارن آن حال شيخ گفت افلحت يا اسماعيل من گفتم افلحتم و در تعجب افتادم که نام مرا چه مي داند باز همان شيخ که با من گفت خلاص شدي و رستگاري يافتي گفت امام است امام من دويدم ران و رکابش را بوسيدم امام عليه السلام راهي شد و من در رکابش مي رفتم و جزع مي کردم به من گفت برگرد من گفتم از تو هرگز جدا نشوم باز فرمود که برگرد که مصلحت تو در برگشتن است و من همان حرف را اعاده کردم پس آن شيخ گفت اي اسمعيل شرم نداري که امام دوبار فرمود برگرد و خلاف قول او مي کني اين حرف در من اثر کرد پس ايستادم. چون قدمي چند دور شدند باز به من ملتفت شد و فرمود که چون به بغداد رسي مستنصر تو را خواهد طلبيد و به تو عطائي خواهد کرد از او قبول مکن و به فرزندم رضي بگو که چيزي در باب توبه علي بن عوض بنويسد که من به او سفارش مي کنم هر چه تو خواهي بدهد. من همانجا ايستاده بودم تا از نظر من غايب شدند و من تاسف بسيار خوردم. ساعتي همانجا نشستم و بعد از آن به مشهد برگشتم. اهل مشهد چون مرا ديدند گفتند حالتت متغير است آزاري داري؟ گفتم نه. گفتند با کسي جنگ ونزاعي کرده اي؟



[ صفحه 414]



گفتم نه اما بگوييد که اين سواران را که از اينجا گذشتند ديديد؟ گفتند ايشان از شرفا باشند گفتم از شرفا نبودند بلکه يکي از ايشان امام بود. پرسيدند که آن شيخ يا صاحب فرجي؟ گفتم صاحب فرجي. گفتند زخمت را به او نمودي گفتم بلي آن را فشرد و درد کرد پس ران مرا باز کردند اثري از آن جراحت نبود و من خود هم از دهشت به شک افتادم و ران ديگر را گشودم اثري نديدم و در اينجا خلق بر من هجوم کردند و پيراهن مرا پاره پاره کردند و اگر اهل مشهد مرا خلاص نمي کردند در زير دست و پا رفته بودم و فرياد و فغان به مردي که ناظربين النهرين بود رسيد و آمد. ماجرا شنيد و رفت که واقعه را بنويسد و من شب در آنجا ماندم صبح جمعي مرا مشايعت نمودند و دو کس همراه کردند وبرگشتند و صبح ديگر بر در شهر بغداد رسيدم که خلق بسيار بر سر پل جمع شده اند و هر که مي رسد از او اسم و نسبش را مي پرسند چون ما رسيديم و نام مرا شنيدند بر سر من هجوم کردند رختي را که ثانيا پوشيده بودم پاره پاره کردند و نزديک بود روح از تن من مفارقت کند که سيد رضي الدين با جمعي رسيدند و مردم را از من دور کرد و ناظر بين النهرين نوشته بود صورت حال را و به بغداد فرستاد و او ايشان را خبر کرده بود.سيد فرمود که اين مردي که مي گويند شفا يافته توئي که اين غوغا در اين شهر انداخته اي؟ گفتم بلي از اسب به زير آمده راه مرا باز کرد و چون زخم را ديده بود و از آن اثري نديد ساعتي غش کرد و بيهوش شد و چون بخود آمد گفت وزير مرا طلبيده و گفته که



[ صفحه 415]



از مشهد اين طور نوشته آمده و مي گويند آن شخص که به تو مربوط است زود خبر او را به من برسان و مرا با خود آن وزيرکه قمي بود برده گفت که اين مرد برادر من و دوستترين اصحاب من است وزير گفت قصه را به جهت من نقل کن ازاول تا به آخر آنچه بر من گذشته بود نقل نمودم وزير في الحال کسان به طلب اطباء و جراحان فرستاد چون حاضر شدند فرمود شما زخم اين مرد را ديده ايد؟ گفتند بلي. پرسيد که دواي آن چيست؟ همه گفتند علاج آن مختصر در بريدن است و اگر ببرند مشکل که زنده بماند پرسيد بر تقديري که نميرد تا چند گاه آن زخم به هم آيد؟ گفتند اقلا دو ماه آن جراحت باقي خواهد بود بعد از آن شايد مندمل شود و ليکن در جاي آن کوي سفيد خواهد ماند که از آنجا موي نرويد. باز پرسيد که شما چند روز شد که او را ديده ايد گفتند امروز دهم است پس وزير ايشان را پيش طلبيده ران مرا برهنه کرد. ايشان ديدند که با ران ديگر اصلا تفاوتي ندارد و اثري به هيچ وجه از آن کوفت نيست درين وقت يکي از اطبا که از نصاري بود صيحه زده گفت و الله هذا من عمل المسيح يعني بخدا قسم که اين شفا يافتن نيست مگر از معجزات ميسح يعني عيسي بن مريم. وزير گفت چون عمل هيچ يک از شما نيست من مي دانم عمل کيست و اين خبر به خليفه رسيد. وزير را طلبيد وزير مرا با خود به خدمت خليفه برد ومستنصر مرا امر فرمود که آن قصه را بيان کنم و چون نقل کردم و به اتمام رسانيدم خادمي را فرمود که کيسه اي را که در آن هزار دينار بود حاضر کرد و مستنصر به من گفت اين مبلغ را نفقه خود کن . من گفتم حبه اي را ازين قبول نمي توانم کرد.



[ صفحه 416]



گفت از که مي ترسي گفتم از آن که اين عمل اوست زيرا که او امر فرمود که از ابو جعفر چيزي قبول مکن. پس خليفه مکدر شد و بگريست. صاحب کشف الغمه مي گويد که از اتفاقات حسنه اين که روزي من اين حکايت را از براي جمعي نقل مي کردم چون تمام شد دانستم که يکي از آن جمع شمس الدين محمد پسر اسمعيل است و من او را نمي شناختم. از اين اتفاق تعجب نمودم و گفتم تو ران پدر را در وقت زخم ديده بودي؟ گفت در آن وقت کوچک بودم ولي در حال صحت ديده بودم ومو از آنجا بر آمده بود و اثري از آن زخم نبود و پدرم هر سال يک بار به بغداد مي آمد و به سامره مي رفت و مدتها در آنجا به سر مي برد و مي گريست و تاسف مي خورد به آرزوي آن که مرتبه اي ديگر آن حضرت را ببيند در آنجا مي گشت و يک بار ديگر آن دولت نصيبش نشد و آنچه من مي دانم چهل بار ديگر بزيارت سامره شتافت و شرف آن زيارت را دريافت و در حسرت ديدن صاحب الامراز دنيا رفت. مولف گويد که شيخ حر عاملي در کتاب امل الامل مي فرمايد شيخ محمد بن اسمعيل بن حسن بن ابي الحسين بن علي الهرقلي فاضل عالم و از تلامذه علامه بود و من ديدم کتب مختلف بخط او و ظاهر مي شود از آن کتاب که آن را در زمان مولفش نوشته واين که آن را نزد او يا پسرش يعني فخر المحققين خوانده انتهي. وحقير بر دو نسخه از شرايع واقف شدم که به خط شيخ محمد مذکور است يکي در يک جلد و خوانده شده در نزد محقق اول و محقق ثاني و اجازه به خط هر دو بزرگوار درآن موجود و حال در بلد کاظمين در نزد جناب عالم جليل و سيد نبيل سيد محمد آل سيد حيدر دام تائيده است و صورت آخر مجلد اول آن چنين است فرغ من کتابته العبد الفقير الي رحمه الله تعالي محمد بن اسمعيل بن حسن بن ابي الحسن بن علي الهرقلي غفر الله له و لوالدي و للمومنين و المومنات آخر نهار



[ صفحه 417]



الخميس خامس عشر شهر رمضان سنه سبعين و ستماه حامدا مصليا مستغفرا والحمد لله رب العالمين و حسبنا الله و نعم الوکيل و صورت خط محقق در محاذي آن انهاه ايده الله قرائته و بحثا و تحقيقا في مجالس اخرها الاربعاء ثامن عشر ذي الحجه من سنه احدي و سبعين و ستماه بحضرت مولينا وسيدنا امير المومنين علي بن ابيطالب عليه السلام کتبه جعفر بن سعيد و اجازه محقق ثاني در مجلد اول براي شيخ شرف الدين قاسم بن الحاجي الشهيربا بن غذافه است در سنه 933 و در آخر مجلد اول و ثاني نيز خط ايشان موجود است و نسخه ديگر از مواهب الهيه در نزد حقير است در دو جلد و خوانده شده در نزد محقق ثاني و ابن فهد و شيخ يحيي متقي کرکي و غيرهم و خطوط تمامي در آن موجود و اکثر حواشي آن به خط ابن فهد است.