بازگشت

در اثبات امامت آن حضرت از روي معجزات صادره از آن جناب


در اثبات امامت آن حضرت از روي معجزات باهرات و خوارق عادات که از آن جناب صادر شده در ايام غيبت صغري و زمان تردد خواص و نواب نزد آن حضرت و به آن ثابت شود حيات و مهدويت آن جناب چه در مسلمين کسي نباشد که آن جناب را در زماني موجود و امام داند و غير او را مهدي موعود داند و معجزات آن حضرت بسيار است و اکابر علماي اتقياي معروف به صلاح و صدق و فضل در نزد خاصه و عامه، آنها را نقل کرده اند و چون بنابر اختصار است لهذا به ذکر چهل معجزه از کتبي که نزد علامه مجلسي (ره) نبوده يا بوده و از نقل از آن غفلت نموده اند نقل مي کنيم که مويد است بر مضمون آن چه که ايشان نقل کردند. شيخ جليل فضل بن شاذان در غيبت خود روايت کرده از احمد بن محمد بن ابي نصر از حماد بن عيسي از عبد الله بن ابي يعفور که گفت حضرت ابو عبد الله جعفر بن محمد عليه السلام فرمود هيچ معجزه اي از معجزات پيغمبران و اوصياي ايشان



[ صفحه 344]



نيست مگر آن که ظاهر خواهد گردانيد خداي تعالي مانند آن را به دست قائم ما به جهت تمام گردانيدن حجت بر اعداء. حديث اول در کفايه المهتدي نقل کرده از شيخ ابو عبدالله محمد بن هبة الله طرابلسي در کتاب فرج کبيرش که روايت نمود به سند خود از ابي الاديان که يکي از چاکران حضرت عسکري عليه السلام بود که او گفت: به خدمت آن حضرت شتافتم آن جناب را بيمار و ناتوان يافتم آن جناب نامه اي چند نوشته به من داد و فرمود که اين نامه ها را به مدائن رسان و به فلان وفلان از دوستان ما بسپار و بدان که بعد از پانزده روز ديگر به اين بلده خواهي رسيد و آواز نوحه از خانه من خواهي شنيد و مرا در غسل گاه خواهي ديد. ابو الاديان مي گويد که گفتم اي خواجه و مولاي من چون اين واقعه عظيم روي دهد حجت خدا و راهنماي ما چه کس خواهد بود؟ فرمود: آن کسي که جوابهاي نامه هاي مرا ازتو طلب نمايد. گفتم زياده از اين هم اگر نشاني مقرر فرمائي چه شود فرمود آن کسي که بر من نماز گذارد او حجت خدا و راهنما و امام و قائم به امر است بعد از من. پس نشاني زياده از آن سرور طلب نمودم. فرمود: آن کسي که خبر دهد به آنچه در هميان است پس هيبت آن حضرت مرا مانع آمد که بپرسم که چه هميان و کدام هميان و چه چيز است در هميان. پس از سامره بيرون آمدم و نامه ها را به مداين رسانيدم و جواب آن مکاتب را گرفتم و بازگشتم و روز پانزدهم بود که داخل سر من راي شدم بر وجهي که آن حضرت به معجزه از آن خبر داده بود آواز نوحه از خانه آن سرور شنيدم و نعش او را در غسل گاه ديدم و برادرش جعفر را بر در خانه آن حضرت به نظر درآوردم که مردمان بر دورش در آمده بودند و او را



[ صفحه 345]



تعزيت مي نمودند. با خود گفتم که اگر امام بعد از امام حسن او باشد پس امر امامت باطل خواهد شد زيرا که مي دانستم که نبيد مي آشامد و طنبور مي زند و قمار مي بازد. پس او را تعزيت نمودم و هيچ چيز از من نپرسيد و جواب نامه ها نطلبيد. بعد از آن عقيد خادم بيرون آمد و گفت اي خواجه من برادر ترا کفن کردند برخيز و بر او نماز بگذار. برخاست و به آن خانه درآمد و شيعيان گريان به آن منزل در آمدند. در آن حال امام عليه السلام را کفن کرده بودند و بر روي نعش گذاشته بودند. جعفر پيش رفت که نماز بگذارد چون قصد آن کرد که تکبيربگويد ديدم کودکي پيدا شد گندم گون و مجعد موي رداي او را گرفته کشيد و فرمود که اي عم: من به نماز کردن بر پدر خود از تو سزاوارترم. جعفر متغير اللون به کنار رفت و آن برگزيده بر پدر بزرگوار نماز گذارد و او را در پهلوي مرقد پدر بزرگوارش امام علي نقي عليه السلام دفن نمود. بعد از آن با من خطاب فرمود که اي بصري جوابهاي نامه ها را بياور جوابهاي مکاتيب را دادم به او و با خود گفتم اين دو نشان و نشان هميان ماند بعد از آن نزديک جعفر رفتم و او مي ناليد و زاري مي کرد. در آن وقت يکي از حضار که او را حاجز وشا مي گفتند با او گفت که اين کودک که بود و اين سوال از براي اين بود که اقامت حجت نمايد بر جعفر. جعفر در جواب گفت و الله او را هرگز نديده بودم و او را نمي شناسم. و نشسته بوديم که چند تن از قم رسيدند و از حال امام پرسيدند و دانستند که آن حضرت رحلت نموده. گفتند جانشين او کيست؟



[ صفحه 346]



جعفر را نشان دادند. پس بر او سلام کردند و او را تعزيت نمودند و گفتند نامها داريم و مالي است با ما که گفته اند به آن حضرت برسانيم ما را چه بايد کرد؟ جعفر گفت به خادمان من بسپاريد. گفتند به ما بگوي که نامه ها را چه کسان نوشته اند و مال چند است. جعفرخشمناک برخاست و جامه هاي خود را تکانيد و گفت مي خواهند که از غيب خبر دهم. آن جماعت حيران شده بودند که خادمي بيرون آمد و گفت اي اهل قم و يک يک را نام برد که با شما نامه ي فلان و فلان است و همياني است که در آن هزار دينار است و آن آن جمله ده دينار مطلاست پس نامه ها را با آن هميان به آن خادم دادند و گفتند بي شبهه آن کسي که او را فرستاده او امام است. اما جعفر به نزد معتمد جمعي را فرستاد که در آن خانه در آمدند هيچ کوکي نيافتند و نرجس بانو در آن وقت در حيات نبود. ماريه نام کنيزکي بر بردن که کودک را نشان دهد ماريه انکار نموند که هيچ کودکي در اين خانه نيست و در آن وقت خبر مرگ عبدالله بن خاقان رسيد و ديگر خبر آمد که صاحب زنج از بصره خروج کرد مشغول به آن اخبار شدند و از فکر ماريه افتادند و آن مستوره خلاصي يافت و ديگر کسي به فکر او نيفتاد. حديث دوم حسين بن حمدان در هدايه و در کتاب ديگر خود روايت کرده از محمد بن عبد الحميد بزاز و ابي الحسن محمد بن يحيي و محمد بن ميمون خراساني و حسن بن مسعود فزاري که جميعا نقل کردند و من از ايشان سوال کرده بودم در مشهد سيد ما ابو عبدالله الحسين عليه السلام در کربلا از حال جعفر کذاب و آنچه



[ صفحه 347]



گذشت از امر او پيش از غيبت سيد ما ابوالحسن و ابو محمد صاحب عسکر عليهما السلام و بعد از غيبت سيد ما ابو محمد عليه السلام و آنچه ادعا نمود و آنچه در حق او ادعا کردند پس همه آنان خبر دادند که از جمله اخبار او آن است که سيد ما ابوالحسن علي بن محمد هادي عليهماالسلام مي فرمود به ايشان که اجتناب کنيد از پسر من جعفر زيرا که او از من به منزله نمرود است از نوح که خداوند عزوجل در حق او فرمود اذ قال نوح ان ابني من اهلي خداي تعالي فرمود: يا نوح انه ليس من اهلک انه عمل غير صالح و به درستي که ابو محمد عليه السلام مي فرمود بعد از ابوالحسن عليه السلام که حذر کنيد خداي را که مطلع شود بر سر شما برادرم جعفر پس قسم به خدا که نيست مثل من و او مگر مثل قابيل و هابيل دو پسر آدم که حسد ورزيد قابيل هابيل را بر آنچه خداوند عطا فرمود به او از فضل خود پس کشت او را و اگر جعفر را قتل من ممکن شود هر آينه مرا خواهد کشت و لکن خداوند غالب است بر امر خود و آنچه معهود داريم از حال جعفر از اهل بلد عسکر و حواشي مردان و زنان که هر وقت وارد خانه آن حضرت مي شديم شکايت مي کردند به ما از جعفر و مي گفتند که او جامه هاي رنگين زنانه مي پوشد و براي او تار وطنبور مي زنند و شرب خمر مي کند و درهم و دينار و خلعت به اهل خانه بذل مي کند که اين اعمال را بر او کتمان کنند پس آنها را از او مي گيرند و کتمان نمي کنند. شيعه بعد از ابو محمد عليه السلام بيشتر از او کناره کردند. سلام بر او را ترک کردند و گفتند تقيه نيست ميان ما و او که متحمل آن شويم. اگر ما او را ملاقات کنيم و سلام کنيم بر او و داخل خانه او شويم و او را ذکر کنيم مردم در حق او گمراه مي شوند و آنچه ما کرديم مي کنند و ما از اهل نار خواهيم شد.



[ صفحه 348]



جعفر در شب وفات حضرت ابي محمد عليه السلام مهر کرد خزينه ها را و رفت به منزل خود چون صبح شد آمد به خانه آن جناب که حمل کند آنچه را بر آن مهر زده بود پس چون مهرها را باز کرد و داخل شد و نظر کرد باقي نمانده بود در خزاين و نه در خانه مگر چيز اندکي. پس جماعتي از خدمتکاران و کنيزان را زد پس گفتند ما را مزن سوگند به خداوند که ديديم اين متاعها و ذخيره ها را که برداشته مي شد و بار مي شد بر شتراني که در شارع بودند و ما قدرت حرکت و سخن گفتن نداشتيم تا آن که شتران به راه افتادند و رفتند و درها بسته شد به نحوي که بود. پس جعفر به ولوله افتاده و سر خود را مي کوفت از حسرت آن چه از خانه بيرون شد و او مشغول شد به خوردن آن چه داشت که مي فروخت و مي خورد تا آنکه نماند براي او به قدر قوت يک روز و او بيست و چهار پسر و دختر داشت و کنيزان مادر اولاد و حشم و خدم و غلامان چند. پس فقر او به جايي رسيد که جده عليها السلام يعني جده ابي محمد عليه السلام امر فرمود که مجري دارند براي او از مال آن معظمه آرد وگوشت و جو و کاه براي دواب او و کسوت براي اولاد و مادران آنها و حشم و خدم و غلامان و کنيزان او و مخارج آنها.

سوم علي بن حسين مسعودي در اثبات الوصيه و حضيني در هدايه هر دو روايت کردند از جعفر بن محمد بن مالک بزاز کوفي از محمد بن جعفر بن عبدالله از ابي نعيم محمد بن احمد انصاري که گفت روانه نمودند قومي از مفوضه و مقصره کامل ابراهيم بن معروف مدني بضاعه را بسوي ابي محمد عليه السلام در سر من راي که مناظره کند با آن جناب در امر ايشان کامل گفت من در نفس خود گفتم که سوال مي کنم از آن جناب که داخل نمي شود در بهشت مگر آن که معرفت او مثل معرفت من باشد و قائل باشد به آنچه من مي گويم چون داخل شدم بر سيد خود ابي محمد عليه السلام و نظر کردم به جامه هاي سفيد نرمي که در بر او بود در نفس خود گفتم ولي خدا و حجة او جامه هاي نرمي که



[ صفحه 349]



مي پوشد و ما را نهي مي کند از پوشيدن مانند آن پس تبسم فرمود اي کامل و ذراع خود را بالا برد پس ديدم پلاس سياه زبري که بر روي پوست بدن مبارکش بود. پس فرمود اين براي خداست و اين براي شما. پس خجل شدم و نشستم در نزد دري که بر آن پرده آويخته بود پس بادي وزيد و طرفي از آن را بالا برد و ديدم جواني را که گويا پاره ماه بود چهار ساله يا مثل آن. پس به من فرمود اي کامل بن ابراهيم. پس بدن من مرتعش شد و ملهم شد که گفتم لبيک اي سيد من. پس فرمود آمدي نزد ولي الله و حجت او و اراده کردي که سوال کني که داخل بهشت نمي شود مگر آنکه عارف باشد مانند معرفت تو و قائل باشد به مقاله تو؟ پس گفتم آري و الله فرمود پس در اين حال کم خواهد بود داخل شوندگان در بهشت و الله به درستي که داخل بهشت مي شوند خلق بسياري گروهي که ايشان را حقيه مي گويند. گفتم اي سيد من کيستند ايشان؟ فرمود: قومي که از دوستي ايشان اميرالمومنين عليه السلام را اين است که قسم مي خورند به حق او و نمي دانند که فضل او چيست آن گاه ساعتي ساکت شد پس فرمود و آمدي سوال کني از آن جناب از مقاله مفوضه دروغ گفتند بلکه قلوب ما محل است از براي مشيت خداوند پس هرگاه خواست خداوند ما مي خواهيم و خداي تعالي مي فرمايد: و ما تشاون الا ان يشاء الله آن گاه پرده به حال خود برگشت پس آن قدرت را نداشتم که آن را بالا کنم.



[ صفحه 350]



پس حضرت ابو محمد عليه السلام به من نظر کرد و تبسم نمود فرمود اي کامل بن ابراهيم سبب نشستن تو چيست و حال آن که خبر کرده تو را مهدي حجت بعد از من به آنچه در نفس تو بوده و آمدي که از آن سوال کني. گفت پس برخاستم و جواب خود را که در نفسم مخفي کرده بودم از امام مهدي عليه السلام گفتم و بعد از آن آنجناب را ملاقات نکردم. ابو نعيم گفت پس من کامل را ملاقات کردم و او را از اين حديث سوال کردم پس خبر داد به آن مرا تا آخرش بدون زياده و نقصان.

چهارم حضيني در کتاب ديگر خود غير هدايه روايت کرده از محمد بن جمهور از محمد بن ابراهيم بن مهزيار که گفت شک کردم بعد از وفات حضرت ابي محمد عليه السلام و جمع شد نزد پدرم مال فراواني پدرم آنها را برداشت و در کشتي نشست و من به جهت مشايعت او بيرون آمدم پدرم تب شديدي کرد و به من گفت اي پسر مرا برگردان که مرگست که رسيده و گفت از خداوند بپرهيز در اين مال و اشاره کرد به من و مرد. پس در نفس خود گفتم پدرم وصيت نمي کرد به چيز غير صحيح حمل مي کنم اين مال را به عراق و خانه در لب شط کرايه مي کنم و کسي را خبر نمي کنم اگر واضح شد چيزي براي من مثل وضوح آن در ايام ابي محمد عليه السلام مال را مي دهم و گر نه آن را بر مي گردانم . وارد بغداد شدم و خانه در لب شط کرايه کردم و چند روز ماندم پس ناگاه رسول را ديدم که با او رقعه اي بود که در آن نوشته بود اي محمد با تو چنين است و چنين است در جوف فلان چيز تا آن که بيان نمود براي من آنچه با من بود از آنچه دانا بودم به آن وآن چه را که نمي دانستم پس آنها را تسليم رسول کردم و چند روز ماندم که سرم را بلند نمي کردم و اندوهگين بودم پس بيرون آمد توقيعي که ما تو را نشانديم در مال خود بر مقام پدرت پس حمد کن خداي را.



[ صفحه 351]



پنجم و نيز روايت کرده از سعد بن ابي خلف که حسن بن نصر و ابو صدام و جماعتي گفتگو کردند بعد از وفات ابي محمد عليه السلام تا آخر آن چه گذشت به روايت کليني در باب دوم در لقب اول به اختلاف جزئي که مقتضي تکرار نيست.

ششم و نيز روايت کرده از جعفر بن محمد کوفي از رجاء مصري اسم او عبد ربه بود گفت بيرون آمدم از راه مکه بعد از وفات حضرت ابي محمد عليه السلام به سه سال و وارد مدينه شدم و آمدم به صاريا و نشستم در سايه باني که از آن ابي محمد عليه السلام بود و سيد من ابو محمد عليه السلام مي دانست که مقصود من در نزد اوست پس من فکر مي کردم در نفس خود که اگر چيزي بود بعد از سه سال ظاهر مي شد پس صداي هاتفي را شنيدم که مرا آواز داد و من صدا را مي شنيدم و شخص او را نمي ديدم که اي عبد ربه پسر نصير بگو به اهل مصر که آيا رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را ديديد که به او ايمان آورديد؟ گفت من اسم پدر خود را نمي دانستم زيرا که من بيرون آمدم از مصر و من طفل صغير بودم پس گفتم تو صاحب الزماني بعد از ابي محمد عليه السلام و دانستم در اين جا سقطي داشت ظ که آن جناب حق است و اين که غيبت او حق است و اين که او بود که مرا صدا زد و شک از من زايل شد و ثابت شد يقين و قطب راوندي اين معجزه را مختصرا در خرايج نقل کرده و لکن در آن جا ابو رجاء مصري است و در ندا به او فرمود اي نصر بن عبد به واو گفت که من در مداين متولد شدم پس مرا ابو عبد الله نوفلي برداشت و به مصر برد و در آنجا بزرگ شدم.

هفتم و نيز روايت کرده ازابي احمد حامد مراغي از قاسم بن علاء همداني که نوشت به آن جناب و شکايت کرد از قلت فرزند پس از آن وقتي که نوشت تا آن زمان که فرزند ذکوري او را شد نه ماه طول کشيد آن گاه نوشت وسوال کرد از براي طول حيات آن ولد پس وارد شد دعا از براي نفس او و جواب نداد در آن فرزند به چيزي پس آن فرزند مرد و خداوند منت گذاشت بر او پس او را دو فرزند بعد از آن شد.



[ صفحه 352]



هشتم روايت کرده از محمد بن يحيي فارسي از فضل حران مدني آزاده کرده خديجه دختر ابي جعفر عليه السلام که گفت قومي از طالبين از اهل مدينه قائل بودند به حق پس مي رسيد به ايشان هداياي ابي محمد عليه السلام در وقت معيني پس چون حضرت وفات کرد برگشتند گروهي از ايشان از اعتقاد به خلف عليه السلام پس وارد شد آن هدايا بر آن کساني که ثابت مانده بودند بر اقرار به آن جناب بعد از پدر بزرگوارش عليهما السلام و قطع شد از باقي و ديگر به ايشان بر نگشت.

نهم و نيز روايت کرده از ابي الحسن احمد بن عثمان عمري از برادرش ابي جعفر محمد بن عثمان که گفت مردي از اهل سودا که اطراف کوفه است مال بسياري حمل کرد از براي صاحب الزمان عليه السلام پس رد نمود مال را بر او به او گفتند که حق پسر عموهاي خود را ازآن بيرون کن و آن چهار صد درهم است و در دست او مزرعه اي بود از فرزندان عمويش پس بعضي از منافع آن را به آنها داد و بعضي را نگاه داشت پس مبهوت و متعجب ماند و نظر کرد در حساب مال پس ديد که آن چه از پسر عموهايش با اوست چهار صد درهم است چنانچه حضرت فرموده بود.

دهم و نيز روايت کرده از ابي الحسن عمري که گفت حمل نمود مردي از قائلين به حق مالي را به سوي صاحب الزمان عليه السلام مفصلا با نامه هاي قومي از مومنين و ميان هر دو اسم را فاصله گذاشته بود و از غير ايشان ده اشرفي برده بود به اسم زني که مومنه نبود پس جميع مال را قبول فرمود و رقم نمود در هر فاصله اي به وصول مال آن شخص و آن ده اشرفي را برگرداند بر آن زن و در زيراسم او مرقوم فرمود: انما يتقبل الله من المتقين.

يادزدهم و نيز روايت کرده از عبد الله سفياني که گفت مالي از جانب مرزباني رساندم که در آن بود دست بند طلايي پس همه را قبول فرمود و دست بند را رد کرد و امر فرمود به شکستن آن. پس آمدم به نزد مرزباني پس به او گفتم آن چه را به آن مامور



[ صفحه 353]



شدم پس شکستيم آن را پس يافتيم در آن يک مثقال برنج و آهن و مس پس آن را ازو بيرون آورديم و فرستاديم نزد آن حضرت پس قبول فرمود.

دوازدهم و نيز روايت کرده از ابوالحسن حسني گفت که مرا مالي بود بر ذمه محمد پس بعضي از آن را در حيات خود به من داد و مرد پس طمع کردم در تمام آن بعد از مردنش و اين در سال هفتاد و يک بود يعني بعد از دويست و استيذان کردم از آن جناب در رفتن نزد ورثه آن مرد در واسط پس مرا رخصت نداد پس مهموم شدم چون مدتي بر اين گذشت مرقوم فرمود در اذن رفتن به نزد ورثه پس بيرون رفتم و من مايوس بودم و به خود مي گفتم که در نزديک مردن او مرا اذن نداد و در اين وقت مرا اذن داد چون به قدم رسيدم حق مرا تا آخر به من دادند و گفت که رفتم به عسکر پس مريض شدم مرض سختي تا اينکه از خود مايوس شدم و گمان کردم که موت است که رسيده پس از ناحيه مقدسه شيشه اي برايم فرستادند که در آن مرباي بنفشه بود بدون آن که طلب کنم آن را. من مي خوردم آن را بي اندازه و سرور من در وقت فراغ من از آن بود و تمام شد آنچه در آن بود.

سيزدهم و نيز روايت کرده از ابو عبدالله مرزبان از حمد بن خضيب از محمد بن ابراهيم بن مهزيار که گفت مالي به سوي ناحيه فرستادم پس به من گفتند که تو در حساب خود اشتباه کردي در کيسه هاي اشرفي به تعداد بيست و شش اشرفي پس به حساب مراجعه کردم و يافتم امر را به نحوي که توقيع صادر شده بود.

چهاردهم و نيز روايت کرده از محمد بن الحسن بن عبد الحميد که او شک کرد در امر حاجز که يکي از وکلا بود پس مالي جمع کرد و آن را به سامره برد پس بيرون آمد فرمان در سنه شصت و پنج که نيست در ما شکي و نه در کسي که متولي امورماست بر گردان آن چه را که با تست به سوي حاجز بن يزيد.

پانزدهم ونيز روايت کرده از محمد بن محمد بن عباس قصري که گفت: نوشتم در سنه هفتاد و سه به سوي ناحيه مقدسه و سوال کردم دعاي براي حج و در نزد



[ صفحه 354]



من چيزي نبود که مرا به حج برساند و اين کلام مرا سلامتي روزي فرمايد و اين که امر دختران مرا کفات فرمايد پس توقيع فرمودند در تحت سوال به دعاي براي آن چه سوال کردم و روزي خواهد شد تو را حج و سلامتي و چهار دختر من مرد و يک دختر برايم ماند.

شانزدهم و نيز روايت کرده از ابو العباس خالدي که گفت: نوشتند دو مرد از برادران ما در مصر به سوي ناحيه مقدسه که سوال کردند از صاحب الزمان عليه السلام درباره دو حمل که براي ايشان بود پس جواب بيرون آمد از براي آن دو دعا از براي يکي از آنها به بقا و بيرون آمد براي ديگري که و اما تو اي حمران پس خداوند تو را اجر کرامت فرمايد پس مرد آن حمل که او را بود.

هفدهم و نيز روايت کرده از ابو الحسن بن علي بن حسن يماني که گفت در بغداد بودم پس قافله مهيا شد از براي رفتن به يمن پس اراده کردم که با اين قافله بيرون روم پس از ناحيه مقدسه دستورآمد که بيرون مرو که از براي تو چيزي نيست دربيرون رفتن با اين قافله گفت پس اقامه کردم چنانچه امر فرمود و قافله بيرون رفت پس حنظله بيرون آمد بر ايشان و مباح کرد آن قافله را گفت و نوشتم رخصت خواستم در سوار شدن در کشتي از بصره پس مرخص نفرمود مرا و کشتيها رفتند پس از حال آنها سوال کردم به من خبر دادند که قبيله اي ازهند که ايشان را بوارح مي گويند بيرون آمدند بر ايشان و يکي از اهل آن کشتيها سالم نماند پس رفتم به سامرا و وقت غروب آفتاب داخل شدم و با احدي تکلم نکردم و خود را به کسي شناسا نکردم تا آن که رسيدم به مسجدي که مقابل خانه آن حضرت بود گفتم نمازمي کنم بعد از آن که از زيارت فارغ شدم که نگاه ديدم خادمي را که



[ صفحه 355]



مي ايستد در بالاي سر سيده نرجس عليها السلام که آمد به نزد من و به من گفت برخيز پس به او گفتم به کجا و من کيستم؟ گفت به منزل. گفتم شايد تو را به سوي غير من فرستادند. گفت نه مرا نفرستادند مگر به سوي تو. پس گفتم من کيستم؟ گفت تو علي بن حسين يماني رسول جعفر بن ابراهيم بن حاطه به سوي من ماند پس مرا برد تا آن که منزل داد مرا در خانه حسين بن احمد بن سارد پس ندانستم آن گاه اذن زيارت خواستم از داخل يعني زيارت عسکريين عليه السلام از داخل خانه چون از بيرون از شباک زيارت مي کردند. پس رخصت دادند. در شب زيارت کردم و مکتوبي از احمد بن اسحق رسيد در آن سالي که او در حلوان وفات کرد در دو حاجت. يکي از آن دو بر آورده شد و در حاجت دوم به او گفتند چون به قم رسيدي مي نويسيم به سوي تو آن چه را که خواستي و حاجت اين بود که استعفا کرده بود از عمل زيرا که پير شده و نمي تواند از عهده عمل برايد پس در حلوان وفات کرد و شيخ ابو جعفر محمد بن جرير طبري در دلائل خود گفته که احمد بن اسحق اشعري شيخ صدوق وکيل ابو محمد عليه السلام بود. چون ابو محمد عليه السلام به کرامت خداي تعالي رسيد مقيم بود بر وکالت خود ازجانب مولاي ما صاحب الزمان عليه السلام و مي رسيد به او توقيعات آن جناب و حمل مي شد به سوي او اموال از جميع نواحي که در آن جا بود مال مولاي ما پس آنها را تسليم مي گرفت تا آن که رخصت خواست که به قم برود. اذن رسيد که برود و ذکر فرمود که او به قم نمي رسد و اين که او مريض مي شود و وفات مي کند در راه پس مريض شد در حلوان و مرد و در آن جا دفن شد و اقامه فرمود مولاي ما بعد از فوت احمد بن اسحق اشعري مدتي در سر من راي آن گاه غايب شد الخ.



[ صفحه 356]



مولف گويد احمد بن اسحق از بزرگان اصحاب ائمه عليهم السلام و صاحب مراتب عاليه در نزد ايشان و از وکلاي معروف بود و کيفيت و وفات او به نحو ديگر نيز ذکر شده که در حيات عسکري عليه السلام بود و حضرت کافور خادم خود را با کفن براي او فرستاد در حلوان و غسل و کفن او به دست کافور يا مانند او شد بي اطلاع کساني که با او بودند. در خبر طولاني سعد بن عبدالله قمي است که با او بود در آن سفروفات کرد و لکن نجاشي از بعضي نقل کرده تضعيف آن خبر را و حلوان همين زهاب معروف است که در راه کرمانشاه است به بغداد و قبر آن معضم در نزديک رودخانه آن قريه آن است به فاصله تقريبا هزار قدم از طرف جنوب و بر آن قبر بناي محقري است خراب و از بي همتي و بي معرفتي اهل ثروت آن اهالي بلکه اهل کرمانشاه و مترددين چنين بي نام و نشان مانده و از هزار نفر زوار يکي به زيارت آن بزرگوار نمي رود با آن که کسي را که امام عليه السلام خادم خود را به طي الارض با کفن براي تجهيز او بفرستد و مسجد معروف قم را به امر امر آن جناب بنا کند و سالها وکيل در آن نواحي باشد بيشتر و بهتر از اين بايد با او رفتار کرد و قبرش را مزار معتبري بايد قرار داد که از برکت صاحب قبر و به توسط او به فيضهاي الهيه برسند.

هجدهم و نيز روايت کرده از ابي محمد عيسي بن محمدجوهري که گفت بيرون رفتم سال دويست وشصت و هشت به طرف مکه معظمه براي حج و قصد من مدينه و صاريا بود چون به قطعيت رسيد نزد ما که صاحب الزمان عليه السلام از عراق عزيمت کرده به مدينه رفتند و نشست در قصري در صاريا در سايه باني که براي آن جناب است درجنب سايه بان پدرش ابي محمد عليه السلام و داخل مي شود بر او قومي از خاصه شيعيانش. پس بيرون رفتم بعد ازآن که سي حج کرده بودم به قصد حج در اين سال و به



[ صفحه 357]



اشتياق لقاي آن حضرت در صاريا پس ناخوش شدم در حالتي که از قيد (قلعه اي است در مکه) بيرون آمد پس قلبم تعلقي پيدا کرد و مايل شد به ماهي و شير و خرما چون وارد مدينه شدم ملاقات کردم برادران خود را در آن جا پس بشارت دادند مرا به ظهور آن جناب در صاريا پس چون مشرف شدم بر آن وادي چند بز لاغر ديدم که داخل قصر شدند. پس ايستادم منتظر امر بودم تا آن که نماز مغرب و عشا را کردم و من دعا و تضرع و مسئلت مي کردم که ناگاه ديدم بدر خادم صيحه زد بر من که اي عيسي بن مهدي جوهري جنبلاني پس تکبير و تهليلش گفتم و خداي تعالي را ستايش بسيار کردم و ثنا نمودم چون داخل شدم در صحن قصر خواني را ديدم در آنجا گذاشته پس خادم مرا به آنجا برد و برسر آن خوان نشانيد و به من گفت مولاي تو مي فرمايد. بخور آنچه را که در حالت مرض خود ميل کرده بودي چون از قيد بيرون آمدي پس در نفس خود گفتم مرا همين برهان بس است و من چگونه بخورم و حال که سيد و موالي خود را نديدم پس مرا آواز داد که بخور اي عيسي مرا خواهي ديد. نشستم با مائده ديدم بر آن ماهي گرمي بود که جوش مي خورد و در جنب او خرمايي بود شبيه ترين خرماها به خرماي ما که در جنبلا بود و در جنب تمر شير بود. در نفس خود گفتم من عليلم و غذا ماهي و شير و خرما پس به من صيحه زد که اي عيسي آيا شک کردي در امر ما پس تو داناتري به آنچه تو را ضرر يا نفع مي رساند.گريستم و از خداي طلب آمرزش کردم و از جميع آنها خوردم و چون دست خود را از آن خوان بر مي داشتم جاي دستم مبين نبود و يافتم آن غذا را پاکيزه تر طعامي که در دنيا خورده بودم. زياد از آن خوردم تا آن که شرم کردم



[ صفحه 358]



پس مرا آواز داد که حيا مکن اي عيسي که آن از طعام جنت است دست مخلوقي آن را نساخته پس خوردم و ديدم نفس خود را که از خوردن آن باز نمي ايستد. گفتم اي مولاي من مرا کافي است. آواز کرد مرا که بيا به نزد من پس درنفس خود گفتم مولاي خود را ملاقات کنم و حال آنکه دست خود را نشسته ام پس مرا آواز کرد که اي عيسي آيا در دست تو چرک است؟ پس دست خود را بوييدم و ديم که از مشک و کافور خوشبوتر است. نزديک آن جناب رفتم شخصي نمايان شد براي من که چشمم خيره شد از نور او و ترسيدم به نحوي که گمان کردم عقلم مختلط شده. فرمود اي عيسي نبود براي شماها که مرا ببيند اگر نبودند مکذبان که مي گويند کجاست او؟ کي بوده؟ کجا متولد شده؟ کي او را ديده؟ و چه بيرون آمده از جانب او به سوي شما؟ و به چه چيزخبر داده شما را؟ و چه معجزه شما را نمايانده؟ آگاه باش قسم به خدا که دفع کردند اميرالمومنين عليه السلام را با آنچه ديدند از آن جناب و مقدم داشتند بر آن جناب و با او کيد کردند و او را کشتند و چنين کردند با پدران من و تصديق نکردند ايشان را و نسبت دادند ايشان را به سحر و کهانت و خدمت جن تا اين که فرمود اي عيسي خبر ده دوستان ما را به آنچه ديدي و حذر کن از اين که خبر دهي دشمنان ما را سلب شود از تو ايمان پس گفتم اي مولاي من دعا کن براي من به ثبات فرمود اگر خداوند تو را ثابت نکرده بود مرا نمي ديدي پس برو به حج خود با رشد و هدايت پس بيرون آمدم. و من از همه مردم بيشتر حمد و شکر مي کردم.



[ صفحه 359]



نوزدهم شيخ محدث فقيه عماد الدين ابو جعفر بن محمد بن علي بن محمد طوسي مشهدي معاصر ابن شهر آشوب در کتاب ثاقب المناقب روايت کرده از جعفر بن احمد گفت مرا طلبيد ابو جعفرمحمد بن عثمان پس دو جامه نشانه دار به من داد با کيسه اي که در آن چند درهمي بود پس به من گفت محتاجيم که تو خود بروي به واسط در اين وقت و بدهي آن چه من به تو دادم به اول کسي که ملاقات مي کني او را آن گاه که از کشتي در آمدي به واسط گفت مرا ازين غم شديدي پيدا شد و گفتم مثل مني را براي چنين امري مي فرستد و روانه مي کند اين چيز اندک را پس رفتم به واسط و از کشتي در آمدم پس اول کسي را که ملاقات کردم سوال کردم ازو از حال حسن بن قطاه صيدلاني وکيل وقف به واسط. گفت من همانم تو کيستي؟ گفتم ابو جعفر عمري تو را سلام مي رساند واين دو جامه و اين کيسه را داده که تسليم کنم به تو پس گفت الحمد لله پس به درستي که محمد بن عبدالله حائري وفات کرد و من بيرون آمدم براي اصلاح کفن او پس جامه را گشود ديد که در آن چه را به او احتياج دارد از حبر و کافور موجود است و در آن کيسه کرايه حمالهاست و اجرت حفار. گفت پس تشييع کرديم جنازه او را و برگشتيم.

بيستم و نيز روايت کرده از محمد بن شاذان بن نعيم گفت مالي به هديه فرستادم و شرح نکردم که از جانب کيست پس جواب آمد که رسيد چنين و چنين از مال فلان بن فلان و از مال فلان فلان قدر.

بيست و يکم و نيز روايت کرده از ابو العباس کوفي که گفت مردي مالي حمل کرد که آن را برسناد و دوست داشت که واقف شود بر دلالتي يعني به معجزه اي. توقيع بيرون آمد که اگر طلب کني رشد را ارشاد خواهي يافت و اگر جستجو کني مي يابي مي گويد مولاي تو که حمل کن مال را.



[ صفحه 360]



آن مرد گفت: بيرون آوردم از آن چه با من بود شش اشرفي نکشيده و باقي را حمل کردم. توقيع صادر شد که اي فلان وزن کن آن شش اشرفي را که بيرون آوردي بي وزن و وزن آن شش مثقال و پنج دانگ و حبه و نصف حبه است. آن مرد گفت وزن کردم اشرفيها را و ديدم چنان است که فرمود.

بيست و دوم و نيز روارت کرده از اسحق بن جامد کاتب گفت که در قم مرد بزاز مومني بود و او شريک مرجئه داشت يعني از اهل سنت يا طائفه اي ازايشان. جامه نفيسي به دست ايشان افتاد آن مومن گفت اين جامه صلاحيت دارد براي مولاي من آن شريک گفت من مولاي تو را نمي شناسم لکن هر چه مي خواهي با اين جامه بکن. چون آن جامه به حضرت رسيد آن را از طرف طول نصف کردند و نصف آن را برداشتند و نصف ديگر را رد کردند و فرمودند ما را حاجتي نيست در ما مرجئي.

بيست و سوم و نيز روايت کرده از محمد بن الحسن صيرفي که گفت اراده کردم که به حج بروم و با من مالي بود که بعضي از آن طلا و بعضي نقره بود. آنچه طلا داشتم و نقره گداخته و سبيکه کردم و اين مالها را به او داده بودند که تسليم شيخ ابي القاسم حسين بن روح کند. گفت چون به سرخس رسيدم خيمه خود را بر پا کردم در جايي که در آن رمل بود و مشغول شدم به جدا کردن طلا و نقره. يکي از آن سکه ها افتاد و در رمل فرو رفت و من نمي دانستم. گفت: چون به همدان رسيدم باز آن قطعه ها طلا و نقره را جدا کردم به قصد اهتمام در حفظ آنها نيافتم يکي از آنها را که وزنش صد و سه مثقال بود يا نود و سه مثقال. از مال خود به وزن آن سکه اي ساختم به جاي آن و آن را در ميان آن طلا و نقر گذاشتم. چون وارد بغداد شدم رفتم به نزد شيخ ابوالقاسم حسين بن روح و تسليم کرد به او آنچه با من بود از قطعات طلا ونقره. دست خود را دراز کرد در ميان آن



[ صفحه 361]



سکه ها به سوي آن سکه اي که من ريخته بودم آن را از مال خود، بدل آنچه از من مفقود شده بود، آن را جانب من انداخت و گفت اين سکه از آن ما نيست و سکه ما که گم کردي آن را در سرخس است در آن مکان که خيمه خود را زدي در رمل پس برگرد به مکان خود و فرود آي در هما جا که فرود آمده بودي و طلب کن سکه را در آن جا در زير رمل آن را خواهي يافت بزودي مراجعت مي کني و به سوي ما و مرا نخواهي ديد گفت: برگشتم به سرخس و فرود آمدم درهمان جا که منزل کرده بودم و سکه را يافتم و برگشتم به بلد خود چون سال ديگر شد متوجه بغداد شدم و با من بود آن سکه پس داخل بغداد شدم در وقتي که شيخ ابو القاسم حسين بن روح وفات کرده بود و ملاقات کردم ابو الحسن بن علي محمد سمري را و سکه را به او تسليم کردم.

بيست و چهارم و نيز روايت کرده از حسين بن علي بن محمد قمي معروف به ابي (بابن ظ) علي بغدادي، گفت: در بخارا بودم، شخصي که معروف بود به ابن خار شير، ده قطعه طلا داد و امر کرد مرا که تسليم کنم آنها را در بغداد به شيخ ابي القاسم حسين بن روح قدس الله سره. پس حمل کردم آنها را با خود. چون رسيدم به مغازه آمويه، يکي از آن سکه ها مفقود شد از من و عالم نشدم به آن تا آن که داخل بغداد شدم و سکه ها را بيرون آوردم که تسليم آن جناب کنم پس ديدم که يکي از آنها از من مفقود شده پس سکه اي به وزن آن خريدم و به آن نه اضافه نمودم آن گاه داخل شدم بر شيخ ابي القاسم در بغداد و آن سکه ها را نزدش گذاردم پس فرمود بگيراين سکه را و آن را که گم کردي رسيد به ما و او اين است آن گاه بيرون آورد آن سکه را که مفقود شد از من درمغازه آمويه پس نظر کردم در آن شناختم آن را.

بيست و پنجم: و نيز روايت کرده از حسين بن علي مذکور که گفت زني از من سوال کرد که وکيل مولاي ما کيست پس بعضي از قميين گفتند به او که او ابو القاسم بن روحست و او را به آن



[ صفحه 362]



زن معرفي کردند. پس داخل شد در نزد شيخ و من در نزد آن جناب بودم پس گفت اي شيخ چه با من است؟ فرمود با ژتو هر چه هست آن را در دجله بينداز. پس انداخت آن را و برگشت و آمد نزد ابي القاسم روحي و من بودم نزد او. ابو القاسم به مملوک خود فرمود که بيرون بياور حقه را براي ما. حقه را به نزد او آورد وي به آن زن فرمود اين حقه اي است که با تو بود و انداختي در دجله. گفت آري. فرمود: خبر دهم تو را به آنچه در آن است يا تو خبر مي دهي مرا؟ گفت بلکه تو خبرده مرا فرمود: در اين حقه يک جفت دستينه است از طلا و حلقه بزرگي که در آن گوهري است و دو حلقه صغير که در آن گوهري است و دو انگشتري يکي فيروزه و ديگري عقيق و امر چنان بود که فرمود. چيزي را واگذار نکرد. پس حقه را باز کرد و آنچه در آن بود بر من معرض داشت و زن نظر کرد به آن پس گفت اين بعينه همان است که من برداشته بودم و در دجله انداختم. پس من و آن زن از شعف ديدن اين معجزه بي خود شديم. ابن بغدادي، حسين مذکور بعد از ذکر اين حديث و حديث سابق گفت شهادت مي دهم در نزد خداوند روز قيامت در آن چه خبر دادم به آن که به همان نحو است که ذکر کردم نه زيان کردم در آن و نه کم کردم و سوگند خورد به ائمه اثني عشر عليهم السلام که راست گفتم در آن نه افزوده ام بر آن و نه کم نمودم از آن.

بيست و ششم: و نيز روايت کرده از ابي محمد بن حسن بن احمد کاتب او گفت در مدينه بودم (ظاهرا مراد مدينة السلام باشد يعني بغداد - منه) در آن سالي که وفات کرد در آن سال شيخ علي بن محمد سمري. پس حاضر شدم نزد او قبل از وفات او به چند روز. پس بيرون آمد به سوي او از صاحب الامر عليه السلام توقيعي که نسخه آن اين بود:



[ صفحه 363]



بسم الله الرحمن الرحيم اي علي بن محمد سمري: خداوندعظيم نمايد اجر تو را و اجر برادران تو را در دوري تو زيرا که تو وفات خواهي کرد تا شش روز ديگر و جمع کن امر خود را و وصيت مکن به احدي کن بنشيند به جاي تو بعد از وفات تو. پس به درستي که واقع شد غيبت عامه و ظهوري نيست مگر به اذن خداي تعالي. و اين بعد از طول مدت و قساوه دلها و پر شدن زمين از ستم خواهد بود. زود است که مي آيند هفتاد نفر از کساني که دعوي مشاهده مي کنند پيش از خروج سفياني و صيحه و او کاذب و مفتري است و لا حول و لا قوة الا بالله العلي العظيم. گفت نسخه کرديم اين توقيع را و بيرون رفتيم از نزد او. چون روز ششم شد برگشتيم به نزد او و او در حال احتضار بود. به او گفتند وصي تو کيست بعد از تو پس گفتم از براي خداوند امري است که آن را به آخر مي رساند و وفات کرد رحمه الله و اين آخر کلام او بود.

بيست و هفتم: و نيز روايت کرده از احمد بن فارس اديب که گفت شنيدم در بغداد حکايتي که حکايت کردم آن را براي بعضي از اخوان خود چنانچه شنيده بودم. پس در خواست کرد از من که آن را به خط خود بنويستم و نتوانستم او را مخالفت کنم و آن چنان است که در همدان طائفه اي هستند که ايشان را بني راشد مي گويند: همه ايشان شيعه اند ومذهب ايشان مذهب اهل امامت است پس سوال کردم از ايشان از سبب تشيع ايشان بين اهل همدان. شيخي از ايشان که در او آثارصلاح بود و هيئت نيکويي داشت گفت سبب آن اين است که جد ما به حج رفت و چون از حج فارغ شد و چند منزل از باديه را طي



[ صفحه 364]



کرد مي گويد ميل کردم که فرود آيم و قدري پياده راه روم و چنين کردم تا آن که خسته شدم.ايستادم و گفتم اندکي مي خوابم چون قافله آمد بر مي خيزم، پس بيدار نشدم مگر به حرارت آفتاب و کسي را نديدم. وحشت کردم و نه راه را ديدم و نه اثر قافله را پس توکل کردم بر خداوند تبارک و تعالي و گفتم متوجه مي شوم به سمت مقابل خود و قدري راه رفتم پس رسيدم به زمين سبزه را که پاکيزه ترين خاکهاست و نگاه کردم در وسط آن زمين به قصري که لمعان داشت مانند شمشير. گفتم کاش مي دانستم اين قصر را که هرگز نديده و نشنيده بودم، به سمت آن رفتم چون به در قصر رسيدم دو خادم را ديدم که جامه سفيد داشتند، سلام کردم بر ايشان، نيکو جواب دادند و گفتند بنشين که به تو خيري رسيده و يکي از آنها برخاست و رفت. چند نگذشت که بيرون آمد و گفت برخيز داخل شو. برخاستم و داخل قصري شدم که به خوبي آن نديده بودم و نه به ضياء آن. خادم پيش افتاد و پرده اي را که بر در خانه آويخته بود بلند کرد. آن گاه به من گفت داخل شو. داخل خانه شدم. جواني را ديدم که در وسط خانه نشسته و از بالاي سر او از سقف شمشيري طولاني معلق است که نزديک بود ته شمشير به سر او برسد و گويا آن جوان ماهي است که مي درخشد در تاريکي. سلام کردم و جواب سلام داد با لطف کلام و احسن آن گاه فرمود آيا مي داني من کيستم، گفتم نه. فرمود منم قائم از آل محمد عليهم السلام منم کن که خروج مي کنم در آخر الزمان به اين شمشير و اشاره کرد به آن و پرمي کنم زمين را از عدل چنانچه پر شده از جور پس به رو در افتادم و صورت به خاک ماليدم.



[ صفحه 365]



فرمود مکن و سر بلند کن تو فلاني از شهري که در جبل است که آن را همدان مي گويند. گفتم راست فرمودي اي مولاي من فرمود: آيا مي خواهي برگردي به سوي بلد خود؟ گفتم آري اي مولاي من و مايلم بشارت دهم ايشان را به آنچه خداوند لطف فرمود به من. پس به خادمي اشاره کرد دست مرا گرفت و کيسه اي به من داد و مرا بيرون برد و چند گامي رفتيم. پس نگاه کردم به سايه ها و درختان و منارها و مساجد. خادم گفت اين بلد را مي شناسي؟ گفتم: در نزديکي بلد ما بلدي است که آن را اسدآباد مي گويند و اين شبيه به آن است. گفت اين اسدآباد است: برو به سلامت. پس ملتفت شدم و ديگر او را نديدم و ديدم در کيسه چهل يا پنجاه اشرفي بود. وارد همدان شدم و اهل خود را جمع کردم و ايشان را بشارت دادم به آن چه خداوند براي من ميسر فرمود. و پيوسته در خير بوديم تا از آن اشرفيها چيزي باقي بود.

بيست و هشتم: و نيز روايت کرده از علي بن سنان موصلي از پدرش که گفت چون حضرت ابو محمد عليه السلام وفات کرد جماعتي وارد شد از قم و بلاد جبل با اموالي که مي آوردند حسب رسم و ايشان را خبري نبود از فوت آن حضرت. پس چون رسيدند به سر من راي و سوال کردند از آن جناب، به آنها گفتند که وفات کرده. گفتند: پس از او کيست؟ گفتند: جعفر برادرش. پس از او سوال کردند گفتند براي سير و تنزه بيرون رفته و در زورقي نشسته در دجله شرب خمر مي کند و با اوست سرودها .



[ صفحه 366]



پس آن قوم بايکديگر مشورت کردند و گفتند اين صفت امام نيست. بعضي از ايشان گفتند برويم و اين اموال را برگردانيم به صاحبانشان. ابوالعباس محمد بن احمد بن جعفر حميري قمي گفت تامل کنيد تا اين مرد برگردد و درامر او تفحص کنيم. چون برگشت داخل شدند بر او و سلام کردند و گفتند اي سيد ما، ما از اهل قم هستيم در ما جماعتي از شيعه و غير شيعه اند و ما حمل مي کرديم براي سيد خود ابو محمد عليه السلام اموالي. گفت کجاست آن مالها؟ گفتيم با ماست. گفت تحويل نماييد آن را به نزد من. گفتند براي اين اموال جسري است که راه به آن است. گفت: آن چيست؟ گفتند: اين اموال جمع مي شود و از عامه شيعه در او دينارها و دو دينار هست که جمع مي کنند آن را در کيسه و سر آن را مهر مي کنند و ما هر وقت که مالها را مي آورديم سيد ما مي فرمود که همه مال فلان مقدار است از فلان اين مقدار و از نزد فلان آن قدر تا آن که تمام نامهاي مردم را مي برد و مي فرمود که بر نقش مهر چيست. جعفر گفت: دروغ مي گوييد و بر برادرم مي بنديد چيزي را که نمي کرد. اين علم غيب است. پس آن قوم چون سخن جعفر را شنيدند بعضي به بعضي نگاه کردند. پس گفت اين مال را برداريد به نزد من آريد.گفتند ما قومي هستيم که ما را اجاره کردند. ما آن را ديده بوديم از سيد خود حسن عليه السلام اگر تو امامي آن مالها را براي ما وصف کن و گر نه به صاحبانش بر مي گردانيم هر چه مي خواهند در آن مالها بکنند.



[ صفحه 367]



گفت پس جعفر رفت نزد خليفه و او در سر من راي بود از ايشان شکايت کرد. چون در نزد خليفه حاضر شدند خليفه به ايشان گفت اين اموال را بدهيد به جعفر. گفتند: اصلح الله الخليفه: ما جماعتي مزدوريم و وکيل ارباب اين اموال و اينها از جماعتي است و ما را امر کردند که تسليم نکنيم آنها را مگر به علامت و دلالتي که عادت بر همين جاري شده بود با ابي محمد عليه السلام. خليفه گفت چه بود آن دلالتي که با ابي محمد عليه السلام بود. قوم گفتند که وصف مي کرد براي ما اشرفيها را و صاحبان آن را و اموال را و مقدار آن را. پس چون چنين مي کرد مالها را به او تسليم مي کرديم و چند مرتبه بر او وارد شديم و اين بود علامت ما با او و حال وفات کرده پس اگر اين مرد صاحب اين امر است پس به پا دارد براي ما آن چه را به پا مي داشت براي ما برادر او و الا مال را بر مي گردانيم به صاحبانش که آن را فرستادند به توسط ما. جعفر گفت يا اميرالمومنين اينها قومي دروغگويند و بر برادرم دروغ مي بندند و اين علم غيب است. خليفه گفت اين قوم رسولانند و ما علي الرسول الا البلاغ. پس جعفر مبهوت شد و جوابي نيافت و آن جماعت گفتند که اميرالمومنين بر ما احسان کند و فرمان دهد به کسي که ما را بدرقه کند تا از اين بلد بيرون رويم پس به نقيبي امر کرد ايشان را بيرون کرد چون از بلد بيرون رفتند پسري به نزد ايشان آمد که نيکوترين مردم بود در صورت گويا خادمست پس ايشان را آواز داد که اي فلان پسر فلان اجابت کنيد مولاي خود را. پس به او گفتند تو مولاي مايي گفت معاذ الله من بنده مولاي شمايم. برويد به نزد آن جناب. گفت که با او رفتيم تا آن که داخل شد به خانه مولاي ما امام حسن عليه السلام. پس ديديم فرزند او قائم را بر سريري نشسته که گويا پاره ماه است و بر بدن مبارکش جامه سبزي بود. سلام کرديم بر آن جناب و سلام ما رد کرد



[ صفحه 368]



آن گاه فرمود همه مال فلان قدر است و مال فلان چنين است و پيوسته وصف مي کرد تا آن که جمع مال را وصف کرد و وصف کرد جامه هاي ما را و سواري ما را و آنچه با ما بود از چهار پايان. پس افتاديم به سجده براي خداي تعالي و زمين را در پيش روي او بوسيديم. آن گاه سوال کرديم از هر چه مي خواستيم و او جواب داد. اموال را حمل کرديم به سوي آن جناب و ما را امر فرمود که ديگر چيزي به سوي سر من راي حمل نکنيم و تا براي ما شخصي را در بغداد منصوب فرمايد که اموال را به نزد او حمل کنيم و از نزد او توقيعات بيرون بيايد. گفتند پس از نزد آن جناب مراجعت کرديم و عطا فرمود ابو العباس محمد بن جعفر حميري قمي مقداري از حنوط و کفن و به او فرمود خداوند بزرگ نمايد اجر او را در نفس تو. راوي گفت چون ابو العباس به عقبه همدان رسيد تب کرد و وفات نمود و بعد از آن اموال حمل مي شد به بغداد نزد منصوبان و بيرون مي آمد از نزد ايشان توقيعات.

بيست و نهم: و نيز روايت کرده از محمد بن صالح که گفت: نوشتم و سوال کردم از آن حضرت دعا از براي باواشاله و او را عبد العزيز حبس کرده بود و رخصت خواستم در کنيزکي که از او طلب فرزند بکنم. جواب رسيد که فرزند بخواه از آن جاريه و مي کند خداوند آنچه را که مي خواهد و محبوس را خداوند خلاص مي کند و از کنيز فرزند خواستم پس فرزند آورد و مرد محبوس خلاص شد روزي که توقيع بيرون آمد.

سي ام: و نيز روايت کرده از محمد بن صالح و او از وکلاست گفت خبر داد مرا ابو جعفر و گفت براي من فرزندي متولد شد پس نوشتم و رخصت خواستم در ختنه کردن او در روز هفتم يا هشتم.پس چيزي ننوشت پس نوشتم و خبر داد به مردن او



[ صفحه 369]



پس مرقوم فرمود که هر آينه بزودي به جاي او مي آيد غير او و غير او نام او را بگذار احمد و نام بعد از او جعفر پس آمد چنانچه فرموده بود.

سي و يکم: و نيز روايت کرده از محمد بن صالح از ابي جعفر گفت زني در نهاني تزويج کردم. پس چون با او مواقعه کردم حامله شد و دختري آورد دلتنگ شدم و نوشتم وشکايت کردم. جواب رسيد زود است که از او آسوده شوي. چهار سال ماند و مرد پس توقيع رسيد که خداي تعالي صاحب تحمل و وقار است و شما تعجيل مي کنيد.

سي و دوم: و نيز روايت کرده از ابي محمد حسن بن وجنا که گفت من در سجده بودم در تحت ناودان يعني ناودان کعبه معظمه در حج پنجاه و چهارم بعد از نماز عشا و من تضرع مي کردم در دعا که ديدم کسي مرا حرکت مي دهد: پس فرمود اي حسن بن وجنا. گفت برخاستم ديدم کنيزک زرد چهره لاغر اندامي است که گمان کردم چهل ساله و فوق آن است. در پيش روي من به راه افتاد و من سوال نکردم او را از چيزي تا آن که آمد در خانه خديجه و در آن جا اطاقي بود که در وسط آن ديوار بود و در آن پلکاني بود که از آنجا بالا مي رفتند. آن کنيزک بالا رفت و آوازي آمد اي حسن بالا بيا من بالا رفتم و ايستادم در نزد در. پس صاحب الزمان عليه السلام فرمود اي حسن آيا پنداشتي تو بر ما مخفي بودي؟ والله هيچ وقتي در حج خود نبودي مگر آن که من با تو بودم پس سخت بيهوش شدم و به رو افتادم پس برخاستم، فرمود به من اي حسن ملازم باش در مدينه خانه جعفر بن محمد عليه السلام و تو را مهموم نکند طعام تو و نه شراب تو و نه آنچه به آن عورت خود رابپوشاني. آن گاه دفتري به من عطا فرمود که در آن بود دعاي فرج و صلوات بر آن حضرت



[ صفحه 370]



و فرمود به اين دعا، پس دعا بخوان و چنين صلوات بفرست بر من و نده آن را مگر به اولياي من. پس به درستي که خداوند عزوجل تو را توفيق عطا مي فرمايد.گفتم اي مولاي من ترا بعد از اين نخواهم ديد فرمود اي حسن هرگاه خداي تعالي بخواهد. حسن گفت پس از حج خود برگشتم و ملازم شدم خانه جعفر بن محمد عليه السلام را و من بيرون مي رفتم از آن خانه و بر نمي گشتم به سوي آن مگر براي سه حاجت از براي تجديد وضو يا از براي خوابيدن يا از براي افطار کردن. هر زماني که داخل مي شدم به خانه خود وقت افطار کوزه خود را پر از آب مي ديدم و بر بالاي آن گرده ناني بود و بربالاي آن نان آنچه را که آن روز نفسم ميل کرده بود به آن. آن را مي خوردم و مرا کافي بود و لباس زمستاني در وقت زمستان و لباس تابستاني در تابستان و من آب به خانه مي بردم در روز و در خانه مي پاشيدم و کوزه را خالي مي گذاشتم و طعام مي آوردم و مرا حاجتي به آن نبود پس مي گرفتم و آن را تصدق مي دادم تا آن که آگاه نشود بر آن مطلب کسي که با من بود.

سي و سوم: علم الهدي سيد مرتضي ره چنانچه بعضي نسبت دادند با شيخ جليل حسين بن عبد الوهاب معاصر سيد چنانچه فاضل خبير ميرزا عبد الله اصفهاني در رياض تصريح کرده و شواهد براي آن ذکر نموده: در کتاب عيون المعجزات روايت کرده از حسن بن جعفر قزويني که گفت وفات کرد يکي از برادران از اهل فانيم بدون وصيت و در نزد او مالي بود که اذن کرده بود و کسي از ورثه آن را نمي دانست. پس نوشت به ناحيه مقدسه و سوال نمود از آن دفينه. توقيع شريف رسيد که مال در خانه در اطاق آن در موضع فلاني و آن فلان مقدار است پس آن مکان را کندند و مال را بيرون آوردند.

سي و چهارم: و نيز روايت کرده از محمد بن جعفر که گفت بيرون رفت يکي از برادران ما به عزم عسکر يعني سر من راي براي امري از امور، گفت پس وارد عسکر شدم و من ايستاده بودم در حال نماز که ديدم مردي آمد و کيسه اي مهر کرده



[ صفحه 371]



در پيش روي من گذاشت و من نماز مي کردم. چون از نماز فارغ شدم و مهر آن کيسه را شکستم، ديدم در آن رقعه اي است که شرح شده در آن آنچه من براي آن بيرون آمده بود پس از عسکر مراجعت کردم.

سي و پنجم: و نيز روايت کرده از محمد بن احمد که گفت شکايت کردم از يکي از همسايگان خود متاذي بودم و ازو و از شر او ايمن نبودم. توقيع مبارک صادر شد که بزودي کفايت امر او از توخواهد شد پس خداي تعالي منت گذاشت برمن به مردن او در روز دوم.

سي و ششم: و نيز روايت کرده از ابي محمد ثمالي گفت نوشتم براي دو مقصد و خواستم که بنويسم در مقصد سوم خود پس در نفس خود گفتم شايد آن جناب صلوات الله عليه اين را کراهت داشته باشد.پس توقيع شريف رسيد در آن دو مقصود ودر آن مقصد سوم که در نفس خود پنهان کردم و آن را ننوشتم.

سي و هفتم: ونيز روايت کرده از حسن بن عنيف از پدرش که گفت حمل کرديم حرم را از مدينه به سوي ناحيه مقدسه و با آن حرم دو خادم بود چون به کوفه رسيديم يکي از آن دو خادم در نهاني مسکر خوردن و ما بر آن واقف نشده بوديم. توقيع رسيد به رد کردن آن خادم که مسکر نوشيده، پس آن خادم را از کوفه برگردانديم و به او خدمتي رجوع نکرديم.

سي و هشتم: و نيز روايت کرده که توقيعي رسيد در باره احمد بن عبد العزيز که او مرتد شده. متبين شد ارتداد او بعد از وصول توقيع به يازده روز.

سي و نهم: و نيز روايت کرده از علي بن محمد صيمري که نوشت وسوال کفني کرد. آن حضرت نوشت به او که تو محتاج مي شوي به آن در سنه هشتاد و اما دو جامه براي او فرستاد پس وفات کرد (ره) در سنه هشتاد.

چهلم: حسين بن حمدان حضيني در کتاب خود روايت کرده از ابي علي و ابي عبدالله بن علي المهدي از محمد بن عبد السلم از محمد بن نيشابوري از



[ صفحه 372]



ابي الحسن احمد بن الحسن از عبدالله از يزيد غلام احمد بن الحسن که گفت وارد جبل شدم و من قائل به امامت نبودم و ايشان را دوست مي داشتم تا اينکه يزيد بن عبدالله مرد و او از موالي ابي محمد صلي الله عليه و آله و سلم بود از جبل کوتکين. وصيت کرد به من که بدهم اسب تازي که داشت با شمشير و کمربند او را به صاحب الزمان عليه السلام. ترسيدم که اگر اين کار را بکنم برسد به من اذيتي از طرف اتباع اذکوتکين. پس آن اسب و شمشير و کمربند را قيمت کردم به هفتصد اشرفي بر ذمه خود که آنها را برداشتم که تسليم اذکوتکين بکنم اما توقيع مبارک وراد شد بر من از عراق که بفرست به سوي ما هفتصد اشرفي قيمت اسب و شمشير و کمربند را و من قسم به خداوند که به احدي نگفته بودم پس آن را فرستادم از مال خود. مولف گويد که اين حکايت راکليني و شيخ مفيد در ارشاد و شيخ طوسي در غيبت به همين نحو نقل کرده اند و اسم غلام را بدر گفتند و لکن در دلائل طبري و فرج الهموم سيد علي بن طاووس در خبري طولاني و نيز در جاهاي ديگر مختصرا نقل کرده اند که صاحب اين قضيه احمد بن حسن ابن ابي الحسن مادراني آقاي آن غلام است و اومنشي اذکوتکين بود که از امراي ترک بود از جانب بني عباس در شهر ري و يزيد بن عبد الله که از مواليان بود در شهر زور که از بلاد جبل است استقلالي داشت. پس اذکوتکين بر سر ولايت او رفت و با او جنگ کرد و شهر او را و اموال او را به تصرف در آورد و اين مادراني متولي ثبت و ضبط آن اموال بود و چون نتوانست آن اسب و شمشير را پنهان کند بر ذمه گرفت به هزار اشرفي و در ري توقيع مبارک به توسط ابو الحسن اسدي به او رسيد و اين مادراني را حکايت لطيفه اي ديگر است که دلالت در جلال و عظمت دنيوي و اخروي او مي کند و آية الله علامه درکتاب منهاج الصلاح آن را از احمد بن محمد بن خالد برقي نقل کرده و ما هر دو را در اواخر باب نهم کتاب کلمه طيبه نقل کرديم رجوع به آن خالي از فائده نيست و



[ صفحه 373]



مخفي نماند که غالب اين معجزات مذکوره در کتب ديگر به اسانيد ديگر موجود است و در باب اول و دوم بلکه چهارم و پنجم جمله اي از معجزات آن حضرت گذشت و در ابواب آينده بسياري از آن بيايد بلکه بعد از اثبات وجود و بقاي آن ذات مقدس احتياجي به ذکر معجزه نيست چه نفس بقا و طول عمر آن جناب از اعظم آيات الهيه و براهين قطعيه است و آن را که آن معجزه باهره متواتره کافي نباشد از ساير معجزات حظي نبرد و عدم کفايت از روي قلت اطلاع و تتبع مطان اسباب ثبوت آن است که محتاج به اندک حرکت ورنجي است که راحت طلبان از آن فرار کنند تمام شد.



[ صفحه 375]