بازگشت

ذکر ولادت آن جناب


جماعتي از قدماء اصحاب مثل ابي جعفر طبري و فضل بن شاذان و حسين بن حمدان خصيني و علي بن حسين مسعودي و شيخ صدوق و شيخ طوسي و شيخ مفيد و غير ايشان کيفيت ولادت را به چند سند صحيح و غير آن از حکيمه روايت نمودند و صدوق آنرا به دو سند عالي روايت کرده يکي از موسي بن محمد بن قاسم بن حمزه بن موسي بن جعفر عليهماالسلام از حکيمه دختر حضرت جواد عليه السلام، ديگري از محمد بن عبد الله از حکيمه خاتون، اصل مضمون يکي است، لکن چون ثاني ابسط بود خبر را بلفظ او ذکر ميکنيم با اشاره اي به فارق با بعضي ديگر در محل خود. محمد بن عبد الله گفت رفتم خدمت حکيمه خاتون دختر حضرت جواد عليه السلام بعد از وفات حضرت عسکري عليه السلام که سوال کنم از او از حال حجت عليه السلام و آنچه اختلاف کردند مردم در آن از تحيري که در آن بودند، پس به من گفت: بنشين، آنگاه گفت: اي محمد به درستيکه خدايتعالي نمي گذارد زمين رااز حجت ناطقه يا ساکت، و قرار نداده آن را در دو برادر بعد از حسن و حسين عليهما السلام به جهت فضيلت دادن حسن و حسين عليهما السلام و تنزيه آن دو بزرگوار از اينکه بوده باشد در زمين عديلي براي ايشان. و بدرستيکه خدايتعالي مخصوص فرمود فرزندان حسين عليه السلام را بر فرزندان حسن عليه السلام، چنانچه اختصاص داد فرزندان هارون را بر فرزندان موسي عليه السلام هر چند



[ صفحه 34]



موسي عليه السلام حجت بود بر هارون، پس فضل براي فرزندان حسين عليه السلام است تا روز قيامت وچاره اي نيست امت را از حيرتي که به شک بيفتند در آن اهل باطل و نجات يابند در آن اهل باطل (حق ظ) تا اينکه نبوده باشد براي خلق بر خداوند حجتي، بدرستيکه حيرت الان آن چيزيست که واقع شده بعد از حسن عليه السلام. گفتم: اي خاتون من، آيا براي حسن عليه السلام فرزندي بود؟ تبسم نمود وفرمود: اگر براي حسن عليه السلام فرزند نباشد پس حجت کيست بعد از او، و من ترا خبر دادم که امامت براي دو برادر نمي شود بعد از حسن و حسين عليهما السلام. گفتم: اي سيده من خبر ده مرا به ولادت مولاي من و غيبت او، فرمود: آري مرا جاريه اي بود که او را نرجس ميگفتند پس به زيارت من آمد و برادر زاده من، پس به او نظر تندي کرد.پس گفتم: اي سيد من شايد مايل شدي باو، پس او را بفرستم نزد تو؟ فرمود: نه اي عمه و لکن تعجب کردم از او. گفتم: ترا چه به شگفت آورد از او؟ فرمود: زود است که بيرون آورد خداوند از او فرزندي که ارجمند است نزد خداوند عزوجل و کسي است که پر نمايد خداوند به او زمين را از عدل و داد چنانچه پر شده باشد از جورو ظلم. گفتم: بفرستم او را بسوي تو؟ فرمود: رخصت گير در اين امر از پدرم. جامه خود را پوشيدم و رفتم بمنزل ابي الحسن عليه السلام، سلام کردم و نشستم، ابتدا فرمود: اي حکيمه بفرست نرجس را براي پسرم ابي محمد. گفتم: اي سيد من براي همين بنزد تو آمدم. فرمود: اي مبارکه بدرستيکه خداي تعالي خواسته که ترا شريک گرداند در اجر و قرار دهد براي تو سهمي از خير.



[ صفحه 35]



حکيمه گفت که درنگي نکردم که برگشتم به منزل خود و او راآرايش نمودم براي ابي محمد عليه السلام و جمع کردم ميان ايشان در منزل خود پس چند روز در منزل من اقامت فرمود، آنگاه تشريف برد به منزل والد خود و او را با آن جناب فرستادم. حکيمه خاتون گفت: حضرت ابي الحسن عليه السلام وفات کرد و نشست ابو محمد عليه السلام در جاي پدر بزرگوار خود پس به زيارت او مي رفتم چنانچه به زيارت والدش مي رفتم. روزي به نزد آن جناب رفتم پس نرجس خاتون به نزد من آمد که موزه ام را از پايم در آرد. گفتم: اي خاتون من، تو موزه خو را به من ده. پس گفتم: بلکه تو سيده و خاتون مني و الله موزه خود را به تو وا نمي گذارم که در آري بلکه من ترا خدمت مي کنم بر ديدگان خودم پس شنيد اين کلام را ابومحمد عليه السلام پس فرمود: خداوند ترا جزاي خير دهد اي عمه. پس نشستم در نزد آن جناب تا غروب آفتاب پس آواز کردم کنيزک را و گفتم جامه مرا بياور که مراجعت کنم پس فرمود (ابتداء روايت موسي و نيز اول خبر محمد مذکور در غيبت شيخ طوسي از اينجاست). در اول چنين است که حکيمه گفت: که کس فرستاد بنزد من امام حسن عسکري عليه السلام که اي عمه روزه ات نزد ما بگشا که امشب شب نيمه شعبان است و در دوم حکيمه گفت کس فرستاد نزد من ابو محمد عليه السلام سال دويست و پنجاه و پنج در نيمه ماه شعبان و فرمود اي عمه و (بروايت اول) اي عمه امشب را نزد ما بيتوته کن زيرا که اين شب شب نيم شعبان است و بدرستيکه زود است که متولد شود در امشب مولودي که کريم است بر خداوند عزوجل و حجت اوست بر خلق او کسي



[ صفحه 36]



است که زنده ميکند به او زمين را بعد از مردنش پس گفتم از کي اي آقاي من؟ فرمود از نرجس و (بروايت شيخ) اي عمه افطارت را امشب نزد ما قرار ده پس بدرستيکه خداوند عز و جل زود است که ترا مسرور نمايد به ولي خود و حجت خود بر خلق که جانشين من است بعد از من. حکيمه گفت پس داخل شد بر من بجهت اين بشارت سرور شديدي و جامه خود را بر تن کردم و همان ساعت بيرون رفتم تا آنکه رسيدم خدمت ابي محمد عليه السلام و آن جناب نشسته بود در صحن خانه خود و کنيزانش در دور او بودند پس گفتم: اي سيد من خلف، از کدام يک است فرمود از سوسن.پس چشم خود را در ميان کنيزان سير دادم پس نديدم کنيز را که در او اثر باشد غير سوسن و (بروايت اول) پس گفتم: اي سيد من نمي بينم در نرجس چيزي از اثر حمل پس فرمود از نرجس است نه از غير او. گفت: پس برخواست و بنزد او رفتم پس در پشت و شکم او تفحص کردم پس نديدم در او اثر حمل پس برگشتم بنزد آنجناب و خبر دادم او را بانچه کردم. پس تبسم فرمود آنگاه فرمود به من چون وقت فجر شود ظاهر ميشود براي تو حمل زيرا که مثل او مثل مادر موسي است که حمل در او ظاهرنشد و کسي آنرا ندانست تا زمان ولادتش: چونکه فرعون مي شکافت شکم زنهاي آبستن را به جهت جستجوي موسي واو نظير موسي است. حکيمه گفت دو باره برگشتم بنزد نرجس و او را خبر کردم بانچه فرمود و از حالش پرسيدم پس گفت اي خاتون من چيزي از اين در خود نمي بينم: و بروايت حسين بن حمدان حضيني در هدايه از غيلان کلابي و موسي بن محمد



[ صفحه 37]



رازي و احمد بن جعفر طوسي و غير آنها از حکيمه و روايت علي بن حسين مسعودي دراثبات الوصيه از جماعتي از شيوخ علما که از جمله آنهاست علان کليني و موسي بن محمد غازي و احمد بن جعفر بن محمدبن اساتيد خود از حکيمه که او داخل مي شد بر ابي محمد عليه السلام، پس دعا مي کرد براي آن جناب که خداوند روزي فرمايد او را فرزندي. و او گفت که روزي داخل شدم بر آن جناب پس دعا کردم براي او چنانچه مي کردم پس به من فرمود: اي عمه آگاه باش آن را که دعا مي کردي که خداوند به من روزي کند متولد مي شود در امشب و آنشب نيمه شعبان بود سنه دويست و پنجاه و پنج.( اين تاريخ مطابق کتاب اخير است و در اول بنحوي است که سابقا ذکر شد منه). متولد مي شود در امشب مولودي که ما منتظر او بوديم پس قرار ده افطار خود را در نزد ما و آن شب جمعه بود، پس گفت به آن جناب از کي خواهد شد اين مولود عظيم اي سيد من؟ فرمود ازنرجس اي عمه. گفت پس گفتم اي سيد من نيست در کنيزان تو محبوب تر از او نزد من ونه خفيف تر از او بر قلب من و من هر وقت داخل خانه مي شدم مرا استقبال ميکرد و دست مرا مي بوسيد و موزه را از پاي من بيرون مي آورد: وچون داخل شدم بر او کرد با من آنچه ميکرد، پس افتادم بر دستهاي او آن را بوسيدم و مانع شدم او را از اينکه بکند آنچه ميکرد، پس مرا بسيادت و خاتوني خطاب کرد پس من او را نيز مثل آن خطاب کردم پس به من گفت: فداي توشوم پس به او گفتم: من فداي تو شوم و همه عالميان، پس اين را از من مستنکر شمرد پس به او گفتم استنکار مکن زيرا که خداوند عطا ميکند در امشب بتو پسري که سيد است در دنيا و آخرت و او فرج مومنين است. پس شرمنده شد و در او تامل کردم پس اثر حملي نيافتم پس تعجب کردم و گفتم: به سيد خود ابي محمد عليه السلام که در او اثر حملي نمي بينم: پس



[ صفحه 38]



تبسم کرد و فرمود به من که ما معاشر اوصياء برداشته نمي شويم در شکمها و جز اين نيست که ما را حمل ميکنند در پهلوها و بيرون نمي آئيم ازارحام، و جز اين نيست که بيرون نمي آئيم از ران راست مادران خود. زيرا که مائيم نورهاي خداوند که نمي رسد باو قذارت. پس گفتم به او که اي سيد من مرا خبر دادي که او متولد مي شود امشب پس در چه وقت از اوست؟ پس فرمود در وقت طلوع فجر متولد مي شود مولود ارجمند در نزد خداوند (انشاء الله تعالي). و به روايت اول چون از نماز عشاء فارغ شدم افطار کردم و بخوابگاه جاي خود رفتم و پيوسته مراقب او بودم. و به روايت شيخ طوسي چون نماز مغرب و عشاء را کردم مائده را حاضر کردند، پس من و سوسن افطار کرديم در يک اطاق. و به روايت اول چون نيم شعبان رسيد بر خواستم به نماز و چون از نماز فارغ شدم نرجس خاتون خوابيده بود و از پهلو به پهلوحرکت نمي کرد. و به روايت موسي چون از نماز فارغ شدم نرجس خاتون خوابيده بود و او را حادثه اي نبود نشستم زماني بتعقيب نماز آنگاه به پهلو خوابيدم بعد از آن بيدار شدم ترسان، و نرجس خاتون هم چنان خوابيده بود بعد از آن برخاست و نماز کرد و خوابيد. حکيمه خاتون گفت: بيرون رفتم جستجوي فجر کنم ديدم که فجر اول طالع شده و حال آنکه نرجس خاتون در خواب بود، پس گمانها در خاطرم راه يافت. حضرت ابو محمد عليه السلام ازآنجائيکه نشسته بود مرا آواز داد و فرمود که اي عمه تعجيل منما که اينک امر ولادت نزديک شد پس نشستم و الم سجده و يس خواندم و در خواندن بودم که نرجس خاتون بيدار شد ترسان، پس از جاي جستم و خود را باو رسانيدم و او را بسينه خود چسبانيدم و گفتم: نام خداي بر تو باد احساس چيزي مينمائي؟



[ صفحه 39]



گفت: بلي اي عمه گفتم دل و جان خود را جمع دار اينست آنچه گفتم بتو. پس سستي فرو گرفت مرا و نرجس خاتون را يعني خواب سبکي دست داد ما را پس بيدار شدم به دريافتن سيد خودم، پس جامه از او برداشتم آن حضرت را ديدم که در سجود بود او را برداشته در بر گرفتم ديدم پاک و پاکيزه و بي آلايش بوجود آمده. و ( به روايت اول) در اين حال در نرجس اضطراب مشاهده نمودم پس او را در بر گرفتم و نام الهي بر او خواندم حضرت آواز داد که سوره (انا انزلناه في ليله القدر) بر او بخوان، پس از او پرسيدم که چه حال داري؟ گفت: ظاهر شد اثر آنچه مولايم فرمود پس شروع کرد بخواندن سوره انا انزلناه في ليله القدر بر او چنانچه بمن امر فرمود پس آن طفل در شکم نرجس خاتون با من همراهي مي کرد ميخواند آنچه من ميخواندم و برمن سلام کرد من ترسيدم حضرت صدا زد که تعجب مکن اي عمه از قدرت الهي که حقتعالي خردان ما را به حکمت گويا ميگرداند و ما را در بزرگي حجت خود ميگرداند در زمين خود. پس سخن حضرت تمام نشده بود که نرجس از نظرم غايب شد پس او را نديدم گويا پرده اي ميان من و او زده شد پس بسوي حضرت امام حسن عسکري عليه السلام دويدم فرياد کنان، حضرت فرمود برگرد اي عمه که او را در جاي خود خواهي يافت پس مراجعت نمودم و درنگي نکردم که پرده برداشته شد و نرجس خاتون را ديدم و بر او بود از لمعان نور آنقدر که چشمم را خيره کرد: و ديدم صاحب الامر عليه السلام را که به سجده افتاده به روي خود و به زانو در افتاده و انگشتان سبابه خود را به آسمان بلند کرده و مي گويد :



[ صفحه 40]



اشهد ان لا اله الا الله و ان جدي محمد رسول الله و ان ابي امير المومنين. آنگاه يک يک امامان را شمرد تا به خود برسيد پس بفرمود اللهم انجز لي ما وعدتني و اتمم لي امري و ثبت وطاتي و املاء بي الارض قسطا و عدلا. و به روايتي نوري از آن حضرت ساطع گرديد و به آفاق آسمان پهن شد و مرغان سفيد ديدم که از آسمان بزير آمدند و بالهاي خودرا بر سر و رو و بدن آن حضرت مي ماليدند و پرواز مي کردند. و حکيمه خاتون گفت پس حضرت ابي محمد يعني امام حسن عليه السلام مرا آواز داد که فرزند مرا بنزد من بياور. و به روايت مسعودي و حضيني بعد از ذکر خواب اضطراري هر دو حکيمه خاتون گفت پس بيدار نشد مگر به حس مولا و سيد من در زير او و به آواز حضرت که مي فرمايد اي عمه فرزند مرا بياور، پس جامه را از روي سيد خود برداشتم ديدم که به سجده افتاده بر زمين به پيشاني و کفها و زانوها و انگشتان پاو بر ذراع راست او نوشته جاء الق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا پس او را در بر گرفتم پس او را ختنه کرده و ناف بريده و پاک و پاکيزه يافتم. پس او را در جامه پيچيدم و به روايت موسي او را برداشتم و بنزد حضرت بردم چون بحضور آن جناب رسيد به همان نحو که در دست من بود بر پدر بزرگوارش سلام کرد: پس حضرت او را بر روي دو دست خود گرفت به روشي که پاي مبارک حضرت صاحب الامر عليه السلام بر روي سينه شريف پدر بزرگواربود حضرت امام حسن عليه السلام زبان در دهان آن جناب گذاشت و دست ماليد بر چشم و گوش و مفاصل او و فرمود به سخن در آي و تکلم کن اي پسر من. و به روايت مسعودي آن جناب را بر کف دست چپ خود نشانيد و دست راست را بر پشت او گذاشت و فرمود: سخن گو



[ صفحه 41]



پس حضرت حجه عليه السلام فرمود: اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريک له و ان محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم. آنگاه صلوات فرستاد بر امير المومنين عليه السلام و بر ائمه عليهم السلام تا آنکه رسانيد به پدر بزرگوار خود آنگاه باز ايستاد يعني خاموش شد و به روايت مسعودي و حضيني بعد رسول الله و ان عليا امير المومنين آنگاه پيوسته شمرد اوصيا را تا به خود رسيد صلوات الله عليهم و دعا کرد فرج را براي شيعيان خود بر دست خود.



[ صفحه 42]



و به روايت شيخ طوسي چون حضرت فرزند مکرم خود راگرفت زبان مبارک را بر ديدگان او ماليد. پس چشم هاي مبارک را باز کرد آنگاه زبان را در دهان آن جناب کرد وکام او را ماليد و چنگ او را گرفت آنگاه زبان را در گوش آنجناب داخل کرد و بر کف دست چپ خود نشانيد، پس ولي خدا راست نشست پس حضرت دست بر سراو ماليد و فرمود به او اي فرزند من سخن بگو بقدرت الهي. و به روايت حافظ برسي در مشارق الانوار از حسين بن محمد از حکيمه گفت چون آن جنابرا بر آوردم بنزد پسر برادرم حسن بن علي عليه السلام پس دست شريف خود را ماليد بر روي انو او که نور انوار بود و فرمود: سخن بگو اي حجه الله وبقيه انبياء و نور اصفياء و غوث فقراو خاتم اوصياء و نور اتقيا و صاحب کره بيضاء. پس فرمود: اشهد ان لااله الا الله وحده لا شريک له و ان محمدا عبده و رسوله و اشهد ان عليا ولي الله. آنگاه شمرد اوصياء را تا آن جناب پس امام حسن عليه السلام فرمود بخوان، پس قرائت کرد آنچه نازل شده بود بر پيغمبران و ابتدا نمود به صحف ابراهيم پس آنرا به زبان سرياني خواند. آنگاه خواند کتاب ادريس و نوح و کتاب صالح و تورات موسي و انجيل عيسي و فرقان محمد صلي الله عليه و آله و سلم عليهم اجمعين. آنگاه نقل فرمود قصص انبياء را و به روايت شيخ طوسي پس ولي خدا عليه السلام استعاذه نمود از شيطان رجيم وافتتاح نمود و فرمود بسم الله الرحمن الرحيم و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين و نمکن لهم في الارض و نري فرعون و هامان و جنودهما منهم ما کانوا يحذرون. پس صلوات فرستاد بر رسول خدا و بر امير المومنين و بر هر يک از ائمه صلوات الله عليهم تا رساند به پدر بزرگوار خود. حکيمه خاتون گفت آنگاه حضرت آن جناب را به من داد و فرمود:اي عمه برگردان او را بسوي مادرش تا چشمش روشن شود و اندوهگين نشود و تا بداند که وعده خداوند جل جلاله حق است و لکن بيشتر مردم نميدانند پس برگرداندم آن جناب را بسوي مادرش در وقتي که فجر دوم روشن شده بود پس فرصت را بجاي آوردم و تعقيب خواندم تا آنکه آفتاب طالع شد، آنگاه ابي محمدعليه السلام را وداع کردم و به منزل خود مراجعت نمودم. به روايت موسي فرمود که اي عمه ببر او را بنزد مادرش تا بر او سلام کند و بازش بنزد من بياور حکميه خاتون گفت: آنحضرت را بردم تا بر مادر سلام کرد و باز آوردم و گذاشتم در آن مجلس بعد از آن حضرت امام حسن عليه السلام فرمود که روز هفتم باز بيا، حکيمه خاتون گفت روز ديگر صباح رفتم که بر امام حسن عليه السلام سلام کنم پرده را برداشتم که جستجوي سيد خود کنم يعني حضرت صاحب الامر عليه السلام را به بينم آنحضرت را نديدم گفت فداي تو شوم سيد من چه شد؟ امام عليه السلام فرمود که اي عمه سپرديم او را به آن کس که سپرد به او مادر موسي عليه السلام.



[ صفحه 43]



و به روايت اول چون حضرت آواز کرد که فرزند مرا بنزد من بياور حکيمه خاتون گفت: پس آن جناب را برداشتم و آوردم نزد آن حضرت پس چون در پيش روي پدر بزرگوارش او را نگاهداشتم و در دست من بود که بر پدربزرگوارش سلام کرد. پس حضرت آن جناب را از دست من گرفت و در آنحال مرغاني بال خود را بر سر آن جناب گسترانيدند پس حضرت يکي از آن مرغان را آواز داد و فرمود: او را بردار و محافظت کن و برگردان بسوي مادر هر چهل روز پس آن مرغ آن جناب را برداشت و بسوي آسمان پرواز کرد و مرغان ديگر در عقب او پرواز کردند. پس شنيدم که امام حسن عليه السلام مي فرمايد سپردم ترا به آن کسي که سپرد به او مادر موسي عليه السلام پس نرجس خاتون بگريست حضرت فرمود: ساکت باش که شير خوردن براي او نباشد مگر از پستان تو و زود است که برگردد بسوي تو چنانچه برگشت موسي عليه السلام بسوي مادر خود: و اينست قول خداوند که فرموده پس برگردانيديم موسي را نزد مادرش تا ديده مادرش باو روشن شود و اندوهگين نشود. حکيمه خاتون گفت : گفتم اين مرغ چه بود؟ فرمود؟ فرمود اين روح القدس است که موکل است بر ائمه عليهم السلام که ايشان را موفق ميگرداند و تسديد ميکند، و نگاه ميدارد ايشان را از خطا و لغزش و ايشان را علم مي آموزد. و به روايت مناقب قديمه آنگاه حضرت طلبيدند بعضي از کنيزان خود را که ميدانستند که ايشان پنهان ميکنند خبرآن مولود را پس نظر کردند به آن مولود کريم حضرت فرمود بر او سلام کنيد پس آن جناب را بوسيدند و گفتند: سپرديم ترا به خداوند و برگشتند.



[ صفحه 44]



آنگاه فرمود اي عمه نرجس را طلب نما، پس او را طلبيدم فرمود: ترا نه طلبيدم مگر آنکه او را وداع کني پس او را وداع کرد و برگشت و آن جناب را با پدرش گذاشتيم و مراجعت نموديم. چون روز ديگر شد بنزد او رفتم پس جستجو کردم و نزد او احدي را نديدم. پس مبهوت ماندم، پس فرمود اي عمه او در ودايع خداوندي است تا آن زمان که اذن دهد او را خداوند در خروج. به روايت شيخ طوسي حکيمه خاتون گفت چون روز سوم شد شوقم به ديدن ولي الله شديد شد پس رفتم بنزد ايشان به رسم عيادت و اول رفتم به حجره اي که نرجس خاتون در آن بود. پس ديدم او را که نشسته، نشستن زن زائيده، و برابر او بود جامه زرد و سر خود را با دستمال بسته بود پس سلام کردم بر او و ملتفت شدم بسوي جانبي از آن حجره ديدم گهواره ايست که بر آن جامه سبز بود پس ميل نمودم بسوي آن گهواره، جامه ها را از آن برداشتم پس ديدم که ولي الله را که بر پشت خوابيده نه کمرش بسته و نه دستهاي مبارکش. پس چشم هاي خود را باز کرد و خنديد وبا من با انگشتان خود راز گفت پس آنجناب را برداشتم و بنزديک دهن خود آوردم که او را ببوسم پس بوي خوشي ازآنجناب به مشامم رسيد که خوشبوتر از آن هرگز استشمام نکرده بودم: در اينحال حضرت امام حسن عليه السلام آواز داد که اي عمه جوان مرا بياور پس بردم و از من گرفت و فرمود: اي پسر سخن گو، پس به همان نسق که سابقا مذکور شد تکلم فرمود. حکيمه خاتون گفت پس از آن حضرت گرفتم و او ميفرمود اي پسر من سپردم ترا به آنکه مادر موسي عليه السلام به او سپرده،بوده باشد در حفظ خداوند و سر او، رعايت او پناه او فرمود: برگردان اورا به مادرش، اي عمه و کتمان کن خبراين مولود را بر ما و خبرنده



[ صفحه 45]



به احدي او را تا تقدير خداوند به غايت خود رسد پس آن جناب را به مادرش دادم و ايشان را وداع کردم. و به روايت موسي حضرت فرمود اي عمه چون روز هفتم شود پس بيا نزد ما حکيمه خاتون گفت پس روز هفتم آمدم و سلام کردم و نشستم امام عليه السلام فرمود که بياور فرزندم را نزد من پس آن جناب را آوردم و او در جامه اي بود. و به روايت شيخ طوسي و حضيني و مسعودي در جامه هاي زرد بود باز آن حضرت کرد با آن جناب مانند آنچه کرده بود در مرتبه اول يعني او را بر روي دو دست خود گرفت بعد از آن زبان را در دهان مبارکش گذاشت که او را شير يا عسل ميخورانيد آنگاه فرمود به سخن در آي و تکلم نما اي فرزند من پس حضرت صاحب الامر عليه السلام فرمود: اشهد ان لا اله الا الله تا آخر آنچه به اين روايت گذشت. بعد از آن تلاوت فرمود اين آيه را بسم الله الرحمن الرحيم و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض تا قول خداوند ما کانوا يحذرون. به روايت حضيني بعد از تلاوت اين آيه، حضرت فرمود به آن جناب که بخوان اي فرزند من از آنچه را که خداوند نازل فرمود بر پيغمبران خود و رسولان خود، پس ابتدا فرمود بصحيفه هاي آدم عليه السلام پس آنرا به زبان سرياني خواند و کتاب هود و کتاب صالح و صحيفه هاي ابراهيم عليه السلام و تورات موسي و زبور داود و انجيل عيسي و فرقان جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم.آنگاه قصه پيغمبران و مرسلين را نقل فرمود تا عهد خود. به روايت اول حکيمه خاتون گفت چون بعد از چهل روز شد حضرت حجت عليه السلام را برگرداندند، پس حضرت امام حسن عليه السلام مرا طلبيد، چون به خدمتش رسيدم ناگاه آن کودک را ديدم که در پيش روي او راه ميرفت. پس گفتم اي سيد من اين پسر دو ساله است پس



[ صفحه 46]



حضرت تبسم کرد آنگاه فرمود: بدرستي که فرزندان انبياء و اوصياء عليهم السلام هرگاه ائمه باشند نشو ونما مي کنند بخلاف آنچه نشو و نما مي کند غير ايشان و بدرستي که کودک از ما هرگاه يک ماه بر او گذشت مانند کسي است که يک سال بر او گذشته باشد و بدرستي که کودک ما در شکم مادرش سخن مي گويد و قرآن مي خواند و پروردگار خود را در زمان شير خوارگي عبادت مي کند و ملائکه او را اطاعت ميکنند و در بامداد و پسين بر او نازل مي شوند: حکيمه خاتون گفت پس پيوسته در هر چهل روز آن کودک را بر مي گرداندند تا آنکه آن جناب را مردي ديدم پيش از وفات امام حسن عليه السلام به چند روز کمي. پس او را نشناختم پس به برادر زاده ام گفتم اين کيست که مرا امر مي فرمائي که در روبروي او بنشينم؟ فرمود: اين پسر نرجس است اين خليفه من است بعد از من و در اين نزديکي از ميان شما مي روم پس سخن اورا بشنو و امر او را اطاعت کن. حکيمه خاتون گفت: بعد از چند روز امام حسن عليه السلام وفات کرد و اکنون من حضرت صاحب الامر عليه السلام را در صبح و شام مي بينم و ازهر چه که از من مي پرسند آن جناب مرا خبر ميدهد: پس من ايشان را خبر ميدهم. و قسم به خداوند که گاه من اراده ميکنم که چيزي از او بپرسم پس ابتداء سوال نکرده جواب مرا مي گويد: و مي شود که بر من امري روي مي دهد پس در همان ساعت جواب ميرسد بدون آنکه سوال کنم. و شب گذشته مرا خبر داد به آمدن تو نزد من و امر فرمود مرا که ترا خبر دهم بحق محمد بن عبد الله. راوي خبر گفت قسم به خداوند که حکيمه خاتون مرا خبر داد به چيزهائيکه مطلع نبود بر او احدي جز خداوند عز و جل. پس دانستم که اين راست و عدل است از جانب خداوند زيرا که خداي عزوجل مطلع کرده ايشان را بر چيزي که مطلع نکرده بر آن احدي از خلق خود را.

به روايت مسعودي و حضيني حکيمه خاتون گفت چون بعد از چهل روز شد



[ صفحه 47]



داخل شدم در خانه امام حسن عليه السلام پس ديدم مولاي خود را که راه ميرود در خانه پس نديدم رخساري نيکوتراز رخسار آن جناب و نه لغتي فصيح تر از لغت او: پس حضرت امام حسن عليه السلام فرمود به من اين مولود ارجمند بر خداوند است. گفتم اي سيد من از عمر او چهل روز گذشته و من مي بينم در امر او آنچه مي بينم. فرمود: اي عمه آيا نميداني که ما معاشر اوصياء نشو ميکنيم در روز مقداري که نشو ميکند غير ما در يک هفته و نشو ميکنيم ما در هفته آنقدر که نشو ميکند غير ما در يک سال. پس برخاستم و سر آن جناب را بوسيدم و مراجعت کردم آنگاه برگشتم و جستجو کردم او را نديدم پس گفتم: به سيد خود ابي محمد عليه السلام که مولاي من چه شد؟ فرمود اي عمه سپردم او را به آن که سپرد او را مادر موسي عليه السلام. به روايت حضيني آنگاه فرمود که چون عطا فرمود به من پروردگار من مهدي اين امت را دو ملک فرستاد که او را برداشتند و او را به سرا پرده عرش بردند، تا آنکه ايستاد در حضور قرب الهي پس فرمود به او مرحبا بتو اي بنده من براي نصرت دين من در اظهار امر من و مهدي بندگان من سوگند خوردم که به تو بگيرم و به تو عطا کنم و به تو بيامرزم و به تو عذاب کنم. برگردانيد او را اي دو ملک بسوي پدرش به مدارا و به ملاطفت و به او بگوييد که او در پناه و حفظ و حمايت و نظر عنايت من است تا آن زمان که بر پا و ظاهر نمايم حق را بر او نيست و نابود کنم باطل را به او و بوده باشد دين خالص براي من. آنگاه امام حسن عليه السلام فرمود که چون مهدي عليه السلام از شکم مادر خود بر زمين افتاد يافته شد که به زانو در آمده ودو سبابه خود را بلند نمود. آنگاه عسطه کرد پس فرمود: الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي محمد و اله عبدا ذکر الله غير مستنکف و لا مستکبر.



[ صفحه 48]



آنگاه فرمود که ظلمه گمان کردند که حجت خداوند باطل خواهد شد. اگر اذن ميدادند مرا در سخن گفتن هر آينه شک زايل مي شد. از سياق روايت حضيني چنان مستفاد ميشود که اين ذيل مشتمل بر بودن آن حضرت به آسمان از تتمه خبر حکيمه خاتون باشد. ولکن ظاهر مسعودي در اثبات الوصيه چنان است که تا آنجا که فرمود سپردم او را الخ خبر حکيمه تمام شد. زيرا که او بعد از نقل تا آنجا که گفته خبر داد مرا موسي بن محمد که او قرائت کرد مولد را يعني حديث ولادت را با کتابيکه در اين باب نوشته شده بود و بيشتر آنرا بر حضرت امام حسن عسکري عليه السلام. پس تصحيح فرمود آن را و در او زياد کرد و کم نمود و تقرير نمود روايات را به نحوي که ما ذکر نموديم. و روايت شده ازحضرت امام حسن عليه السلام که او فرمود: چون صاحب متولد شد خداوند عزوجل دو ملک فرستاد پس او را برداشتند و بردند تا سرادق عرش، پس ايستاد در محضر قرب الهي پس خداوند به او فرمود مرحبا، به تو عطا ميکنم و به تو مي آمرزم يا عفو ميکنم و به تو عذاب ميکنم.

علامه مجلسي در بحارکيفيت بردن آن جناب را به آسمان به نحويکه حضيني روايت کرده نقل نموده از بعضي از مولفات قدماء اصحاب ما رضوان الله عليهم. نيز به سند خودروايت کرده از نسيم و ماريه که هر دوگفتند چون صاحب الزمان از شکم مادر بيرون آمد به زانو در افتاد و انگشتان سبابه را تا آخر آنچه گذشت.و لکن ازتاريخ جهضمي و غيره معلوم مي شود که فقره اخيره، کلام حضرت عسکري عليه السلام است که در وقت ولادت مهدي (صلوات الله عليه) فرمود: که گمان کردند ظلمه که ايشان مرا خواهند کشت تا قطع کنند اين نسل را: چگونه ديدند قدرت قادر را و اگر اذن ميداد مرا خداوند در کلام، هر آينه بر طرف مي شد شکوک و خداوند ميکند آنچه را که مي خواهد. مولف گويد که روايات از حکيمه خاتون اگر چه مختلف است و لکن مضامين



[ صفحه 49]



آنها متحد يا متقارب است. دربعضي از آنها نقل شده چيزيکه نقل نشده در ديگري به جهت اختصاريا نسيان يا تمام آنرا به همه نفرمود به جهت بعضي مصالح. امر فرموده حضرت عسکري عليه السلام روح القدس را در روايت محمد که مهدي صلوات الله عليه را درهر چهل روز بياورد منافات ندارد که گاهي آن جناب را پيش از آن وقت بياورد. چنانچه در خبر موسي و غيره بود زيرا که حسب وعده حضرت آن جناب را نزد نرجس خاتون مي آورد به جهت خوردن شير در هر وقت که محتاج بود به آن که نبايد از غير پستان او بخورد. و شايد ديدن در روز هفتم ولادت و سوم به جهت همين باشد بلکه در شب دوم ولادت نيز، چنانچه مسعودي از علان روايت کرده که گفت خبر داد مرا نسيم خادم که خادم حضرت امام حسن عليه السلام بود و گفت که فرمود به من (صاحب الزمان عليه السلام) و من به خدمتش رسيده بوده بعد از ولادتش به يک شب پس عطسه کردم در نزد او پس به من فرمود: يرحمک الله. نسيم گفت: پس مسرور شدم، پس به من فرمود آيا ترا بشارت ندهم در عطسه. گفتم: بلي. فرمود که او امان است از مردن تا سه روز به روايت حضيني اين نيز در روز سوم بود.