بازگشت

حکايت 053


قطب راوندي در کتاب خرايج از ابو القاسم جعفر بن محمد قولويه روايت نموده که گفت: درسال سيصد و سي و هفت، که آن سالي است که قرامطه حجر الاسود را به جاي خود بردند، من به بغداد رسيدم و تمام همتم مصروف به اين بود که خود را به مکه رسانم واضع حجر را به مکان خود بينم چه در کتب معتبره ديده بودم که البته معصوم و امام وقت آن را به جاي خود نصب مي کند چنان که در زمان حجاج، امام زين العابدين عليه السلام نصب کرده بود.



[ صفحه 574]



اتفاقا بيمار شده بودم بيماري صعب، چنانکه اميد از خود قطع کردم و دانستم که به آن نمي توانم رسيد ابن هشام نام شخصي را نايب خود کردم و عرضه داشتي نوشتم مهر بر آن نهادم در آنجا از مدت عمر خود پرسيده بودم و اين که آيا از اين مرض از دنيا مي روم يا مهلتي هست؟ و به او گفتم که التماس آن است که جهد کني که هر که را ببيني که حجر الاسود را به جاي خود گذاشت اين رقعه را به او برساني و جد در اين امر به فعل آوري ابن هشام گفت چون به مکه رسيدم ديدم که خدام بيت الحرام عازم آنند که نصب حجر نمايند. مبلغي کلي به چند کسي دادم که قبول کردند که مرا در آن ساعت در آنجا، جا دهند و کسي را با من همراه کردند که از من خبردار باشد و ازدحام خلق را از من دفع کند. ديدم که هر چند فوج فوج و طبقه طبقه و طايفه طايفه از هر قسمي که آمدند و خواستند که حجر را بر جاي خود گذارند. ديدم که حجر مي لرزد و مضطرب مي شود و هر حيله که مي کنند قرار نمي گيرد تا آن که جواني گندم گون خوشروي آمد و حجر را به تنهايي برداشت و بر جاي گذاشت و حجر هيچ نلرزيد و او حجر را بر جاي خود محکم ساخت و از ميان خلق بيرون آمد ومن از جاي خود جسته و چشم بر او دوختم. سر در عقبش نهادم و از کثرت ازدحام و واهمه اين که مبادا از من غايب شود و به سبب دور کردن مردم از خود و بر نداشتن چشم ازو نزديک شد که عقلم زايل شود تا آن که اندکي هجوم خلق کم شد. ديدم که ايستاد و به من ملتفت شد و فرمود که رقعه را بده. چون رقعه را دادم بي آن که نگاه کند گفت که در اين مرض بر تو خوفي نيست و آن امر ناگزير که از آن چاره نيست در سال سيصد و شصد و شصت و هفت بر تو واقع خواهد شد. مرا از دهشت و هيبت او زبان از کار رفت و طاقت حرف زدند نداشتم تا از نظرم غايب شد.



[ صفحه 575]



خبر به ابي القاسم رسانيدم و ابو القاسم تا آن سال زنده بود و در آن سال وصيت نمود. کفن و قبر خود را مهيا کرد و منتظر بود تا بيمار شد و ياراني که به عيادتش آمدند گفتند شفاي تو اميد داريم. مرض تو آنقدرها نيست. گفت نه چنين است وعده اي که به من دادند رسيده است و مرا بعد از اين اميدي به حيات نيست و در آن مرض به رحمت حق واصل شد.