حکايت 047
و نيز در بحار نقل کرده از سيد علي بن محمد بن جعفر بن طاووس حسني در کتاب ربيع الالباب که او ذکر کرده که: گفت حسن بن محمد ابن قاسم که من بامردي رفيق شدم از ناحيه کوفه که اسم آن ناحيه را عمار مي گفتند و از قريه هاي کوفه بود. پس در راه امر حضرت قائم آل محمد عليهم السلام را ذکر کرديم. پس آن مرد به من گفت که اي حسن حديث کنم تو را به حديث عجيبي گفتم: بگو: گفت قافله اي از قبيله طي به نزد ما آمدند در کوفه که آذوقه بخرند و در ميان ايشان مرد خوش صورتي بود که او رئيس قوم بود. پس من به مردي گفتم که ترا از خانه علوي بياورآن بدوي گفت که نزد شما در اينجا علوي هست گفتم به او سبحان الله بسياري از اهل کوفه علويند بدوي گفت علوي و الله آن است که ما او را در بيابان بعضي بلاد گذاشتيم گفتم: چگونه بود خبر آن علوي گفت: به قدر سيصد سوار يا کمتر بيرون رفتيم براي غارت اموال هر کسي را که بيابيم بکشيم مالي بگير نياورديم تا سه روز گرسنه مانديم و از شدت گرسنگي
[ صفحه 553]
بعضي از ما به بعض ديگر گفت که بياييم قرعه بيندازيم به اين اسبان ما و به اسب هر يک که قرعه بيرون آيد آن اسب را بکشيم که گوشت آن را بخوريم تا آن که از گرسنگي هلاک نگرديم و چون قرعه زديم قرعه به اسم اسب من افتاد راضي نشدم و چون قرعه ديگر زديم باز به اسم او شد باز راضي نشدم تا سه مرتبه چنين کردند و در هرسه مرتبه به نام اسب من بيرون آمد. آن اسب در نزد من هزار اشرفي قيمت داشت و پيش من بهتر از پسر من بود. پس به ايشان گفتم که اراده کشتن اسب من داريد مرا مهلت دهيد که يک مرتبه ديگر او را سوار شوم و قدري بدوانم تا آرزوي سواري او در دل من نماند ايشان راضي شدند و من سوار شدم و دوانيدم تا آن که به قدر يک فرسخ از ايشان دور شدم. پس کنيزي را ديدم که در حوالي تلي هيزم بر مي چيند گفتم اي کنيز تو از کيستي؟ و اهل تو کيست؟ گفت:من از مردي علويم که در اين وادي است آن گاه از نزد من گذشت پس من دستمال خود را بر سر نيزه کردم و نيزه را به جانب رفيقان خود بلند کردم که ايشان را اعلام نمايم که بيايند و چون آمدند گفتم ايشان را بشارت باد شما را که به آبادي رسيديم. پس چون قدري رفتيم خيمه اي در وسط آن وادي ديديم پس جواني نيکو روي بيرون آمد که نيکوترين مردم بود و گيسوانش تا سره آويخته بود با روي خندان و سلام کرد. ما با او گفتيم که اي بزرگ عرب ما تشنه ايم پس به کنيزک صدا کرد که آب بياور و کنيزک بيرون آمد با دو قدح آب آن جوان يک قدح را از او گرفت و دست خود را در ميان آن گذاشت و به ما داد و آن قدح ديگر را نيز از او گرفت و چنين کرد و به ما داد و همه ما از آن دو قدح آشاميديم و سيراب شديم و چيزي از آب دو قدح کم نشد. چون سيراب شديم گفتيم اي بزرگ عرب ما گرسنه ايم.
[ صفحه 554]
پس خود به خيمه برگشت و سفره اي بيرون آورد که در آن خوردني بود و دست خود را در آن زاد گذاشت و برداشت و فرمود که ده کس ده کس بر سرسفره بنشينيد پس همه ما و الله از آن سفره خورديم و آن زاد هيچ تغيير نيافت و کم نشد. پس بعد از خوردن گفتيم که فلان راه را بما نشان ده. فرمود که اين راه شما است و اشاره نمود به نشاني و چون از او دور شديم بعضي از ما به بعض ديگر گفت که ما براي مال بيرون آمده ايم اکنون که مال بگير شما آمده است به کجا مي رويم پس بعضي از ما از اين امر نهي مي کرد و بعضي امر مي کرد تا آن که راي همه متفق شد که به سوي او برگرديم. پس چون ديد ما را که به سوي او برگشتيم کمر خود را بست و شمشير خود را حمايل کرده و نيزه خود را گرفت و بر اسب اشهبي سوار شد و دربرابر ما آمد و فرمود که نفسهاي خبيثه شما چه خيال فاسد کرده است که مرا غارت کنيد. گفتيم همان خيال است که گفتي و سخن قبيحي به او رد کرديم. نعره اي بر ما زد که همه از آن ترسيديم و از او گريختيم و دور شديم. خطي در زمين کشيد و فرمود قسم به حق جد من رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم که احدي از شما عبور نمي کند از اين خط مگر آن که گردن او را مي زنم و الله که از ترس او برگشتيم و او علوي است از روي حق و مثل ديگران نيست.