حکايت 042
و نيز از آن کتاب نقل نموده که شيخ شمس الدين مذکور ذکر کره است که مردي از اصحاب سلاطين که اسمش معمربن شمس بود و او را مدور مي گفتند پيوسته قريه برس راکه در نزديکي حله بود اجاره مي کرد وآن قريه وقف علويين بود و از براي او نايبي بود که غله آن قريه را جمع مي کرد و او را ابن الخطيب مي گفتند و از براي آن ضامن غلامي بود که متولي نفقات او بود که او را عثمان مي گفتند و ابن خطيب از اهل ايمان و صلاح بود و عثمان ضد او بود و ايشان پيوسته با يکديگر در امر دين مجادله مي کردند. پس روزي اتفاق افتاد که هر دو ايشان در نزد مقام ابراهيم خليل عليه السلام در برس که در نزديکي تل نمرود بود حاضر شدند در وقتي که جماعتي از رعيت و عوام حاضر بودند پس ابن خطيب به عثمان گفت که اي عثمان الان حق را واضح و آشکار مي نمايم من بر کف دست خود مي نويسم نام آنها را که دوست دارم که ايشان علي وحسن و حسين صلوات الله عليهم اند و تو بر دست خود بنويس نام آنها را که دوست داري که فلان و فلان و فلان آنگاه دست نوشته من و تو را با هم بامي بنديم و بر آتش مي داريم دست هر يک که سوخته است آن کس بر باطل است
[ صفحه 547]
وهر کس دست او سالم مانده است او بر حق است و عثمان اين امر را انکار کرد و به اين راضي نشد. رعيت و عوام که در آنجا حاضر بودند بر عثمان طعن نمودند که اگر مذهب تو حق است چرا به اين امر راضي نمي شوي و مادر عثمان مشرف بود بر ايشان و بر سخنان رعيت و عوام مطلع گرديد که ايشان بر پسر او طعن نمودند و او در حمايت پسر خود بر ايشان لعن کرد و ايشان را تهديد نمود و ترسانيد در اظهار کردن دشمني نسبت به ايشان مبالغه نمود. پس در حال چشمهاي او کور گرديد و هيچ چيز را نمي ديد. چون کوري را در خود ديد رفقاي خود را آواز کرد چون به آن غرفه بالا رفتند ديدند که چشمهاي او صحيح است و ليکن هيچ چيز را نمي ديد. پس دست او را گرفتند و از غرفه فرود آوردند و به حله بردند. اين خبر شايع گرديد ميان خويشان و همسران او پس اطباء از حله و بغداد آوردند براي معالجه چشم او وايشان قادر نبودند. پس زنان مومناني که او را مي شناختند و رفقاي او بودند به نزد او آمدند. به او گفتند آن کسي که تو را کور کرد آن حضرت صاحب الامر عليه السلام است پس اگر شيعه شوي و دوستي او را اختيار کني واز دشمنان او بيزاري جويي ما ضامن مي شويم که حق تعالي به برکت آن حضرت تو را عافيت عطا کند وگر نه خلاصي از اين بلا براي تو ممکن نيست و آن زن به اين امر راضي شد پس چون شب جمعه شد او را برداشتند به آن قبه که مقام حضرت صاحب الامر عليه السلام است در حله بردند و او را داخل قبه کردند و آن زنان مومنان بر در آن قبه خوابيدند و چون چهار يک شب گذشت آن زن بيرون آمد به سوي ايشان با چشمهاي بينا و او يکايک ايشان را مي شناخت و رنگ جامه هاي هر يک ايشان را به ايشان خبر داد و ايشان همگي شاد گشتند و خدا را حمد کردند بر حسن عافيت وا او پرسيدند کيفيت احوال را. گفت چون شما مرا داخل قبه کرديد و از قبه بيرون آمديد ديدم که دستي
[ صفحه 548]
بر دست من رسيد و گفت: بيرون برو که خداي تعالي تو را عافيت داده است. پس کوري از من رفت و قبه را ديدم که پر از نور گرديده بود و مردي را در ميان قبه ديدم. گفتم: تو کيستي؟ گفت منم محمد بن حسن پس غايب گرديد پس آن زنان برخاستند و به خانه هاي خود برگشتند و عثمان پس او شيعه شد وايمان او و مادرش نيکو شد و اين قصه شهرت کرد و آن قبيله يقين کردند به وجود امام عليه السلام و ظهور اين معجزه در سال هفتصد و چهل و چهار بوده است.