حکايت 039
و نيزسيد محمد باقر مذکور در کتاب نور العيون روايت کرده از جناب ميرزا محمد تقي الماسي که در رساله بهجة الاوليا فرموده که: خبر داده مرا ثقه
[ صفحه 543]
صالحي از اهل علم از سادات شولستان از مرد ثقه اي که گفت: اتفاق افتاده در اين سالها که جماعتي از اهل بحرين عازم شدند بر ضيافت کردن جمعي از مومنين به نوبت پس مهماني کردند تا آن که رسيد نوبت به يکي از ايشان که در نزد او چيزي نبود. پس به جهت آن مغموم شد و حزن و اندوهش زياد شد. اتفاق افتاد که او شبي بيرون رفت به صحرا پس ديد شخصي را که به او رسيد و به او گفت برو نزد فلان تاجر و بگو مي گويد محمد ابن الحسن بده به من دوازده اشرفي که نذر کرده بودي آن را براي ما. پس بگير آن اشرفيها را از او و خرج کن آن را در مهماني خود. پس آن مرد رفت به نزد آن تاجر و آن رسالت را از جانب آن شخص به او رساند پس تاجر به او گفت:که گفت اين را به تومحمد ابن الحسن عليهما السلام به نفس خود؟ پس بحريني گفت آري. پس تاجر گفت شناختي او را؟ گفت نه. گفت که او صاحب الزمان عليه السلام بود و اين اشرفيها را نذر کرده بودم براي آن جناب. پس آن بحريني را اکرام کرد و آن مبلغ را به او داد و از او التماس دعا کرد و خواهش نمود از او که چون آن جناب نذر مرا قبول کرد نصفي از آن اشرفيها را به من دهي و من عوض آن را به تو بدهم پس بحريني آمد و آن مبلغ را خرج کرد در آن مصرف و آن شخصي ثقه به من گفت که من اين حکايت را شنيدم از بحريني به دو واسطه.