بازگشت

حکايت 038


عامل فاضل متقي، ميرزا محمد تقي بن ميرزا کاظم بن ميرزا عزيز الله بن المولي محمد تقي مجلسي، رحمهم الله نواده دختري علامه مجلسي که ملقب است به الماسي در رساله بهجة الاوليا فرمود: چنانچه تلميذ آن مرحوم فاضل بصير المعي سيد محمد باقر ابن سيد محمد شريف حسيني اصفهاني در کتاب نور العيون از او نقل کرده که گفت: بعضي براي من نقل کردند که مرد صالحي از اهل بغداد که در سنه هزار و صد و سي و شش هجري نيز هنوز در حيات است، گفته که: روانه سفري بوديم و در آن سفر برگشتي سوار بر روي آب حرکت مي نموديم. اتفاقا کشتي ما شکست و آنچه در آن بود غرق گشت و من به تخته پاره اي چسبيده بودم در موج دريا حرکت مي نمودم تا بعد از مدتي بر ساحل جزيره خود را ديدم. در اطراف جزيره گردش نمودم و بعد از نا اميدي از زندگي به صحرايي رسيدم. در برابر خود کوهي ديدم چون به نزديک آن رسيدم ديدم که اطراف کوه دريا و يک طرفش صحراست و بوي عطر ميوه ها به مشامم مي رسد. باعث انبساط و زيادتي شوقم گرديد. قدري از آنکوه بالا رفتم در واسط آن کوه به موضعي رسيدم که تقريبا بيست ذرع يا بيشتر سنگ صاف املسي بود که مطلقا دست و پا کردن در آنها ممکن نبود. در آن حال حيران و متفکر بودم که ناگاه مار بسيار بزرگي که از چنارهاي بسيار قوي بزرگتر بود ديدم به سرعت تمام متوجه من گرديده مي آيد. من گريزان شدم و به حق تعالي استغاثه نمودم که پروردگارا چنانکه مرا از غرق شدن نجات بخشيدي از اين بليه عظيم نيز خلاصي کرامت فرما. در آن اثنا ديدم که جانوري به قدر خرگوشي از بالاي کوه به سوي مار دويد و به سرعت تمام از دم مار بالا رفته و وقتي که سر آن مار به پايين آن موضع صاف رسيد و دمش بر بالاي آن موضع بود به مغز سر آن مار رسيد و نيشي به قدرانگشتي از دهان بيرون آورد و بر سر آن مار فرو کرد. و باز بر آورد و ثانيا فرو کرد و از راهي که



[ صفحه 541]



آمده بود برگشت و رفت و آن مار ديگر از جاي خود حرکت نکرد و در همان موضع به همان کيفيت مرد و چون هوا به غايت گرمي و حرارت بود به فاصله اندک زماني عفونت عظيمي به هم رسيد که نزديک بود که هلاک شوم. پس زرداب و کثافت بسياري از آن به سوي دريا جاري گرديد تا آن که اجزاي آن از هم پاشيده و به غير از استخوان چيزي باقي نماند. چون نزديک رفتم ديدم که استخوانهاي او از قبيل نردباني بر زمين محکم گرديده مي توان از آن بالا رفت و با خود فکري کردم که اگر در اينجا بماند از گرسنگي بميرم پس توکل بر جناب اقدس الهي نمودم و پا بر استخوانها نهادم و از کوه بالا رفتم. از آنجا رو به قله کوه آوردم و در برابرم باغي در نهايت سبزي و خرمي و طراوت و نضارت و معموري ديدم و رفتم تا داخل باغ گرديدم که اشجار ميوه بسياري در آنجا روئيده و عمارت بسيارعالي مشتمل بر بيوتات و غرفهاي پنهان مي شدم و تفرج آن باغ را مي کردم. بعد از زماني ديدم که چند سوار از دامن صحرا پيدا شدند و داخل باغ گرديدند و يکي مقدم بر ديگران و در نهايت مهابت و جلال مي رفت. پس پياده شدند و اسبهاي خود را سر دادند و بزرگ ايشان در صدر مجلس قرار گرفت و ديگران نيز در خدمتش در کمال ادب نشستند و بعد از زماني سفره کشيدند چاشت حاضر کردند. پس آن بزرگ به ايشان فرمود که مهماني در فلان غرفه داريم و او را براي چاشت طلب بايد نمود. پس به طلب من آمدند من ترسيدم و گفتم مرا معاف داريد چون عرض کردند فرمود که چاشت او را همانجا بريد تا تناول نمايد. و چون از چاشت خوردن فارغ شديم مرا طلبيد و گزارش احوال مرا پرسيد و چون قصه را شنيد فرمود که مي خواهي به اهل خود برگردي؟ گفتم: بلي.



[ صفحه 542]



پس يکي از آن جماعت را فرمود که اين مرد را به اهل خودش برسان پس با آن شخص بيرون آمديم چون اندک راهي رفتيم گفت نظر کن اين است حصار بغداد و چون نظر کردم حصار بغداد را ديدم و آن مرد را ديگر نديدم در آن وقت ملتفت گرديدم و دانستم که به خدمت مولاي خود رسيده ام از بي طالعي خود از شرفي چنين محروم گرديم و با کمال حسرت و ندامت داخل شهر و خانه خود شدم. مولف گويد شرح احوال ميرزا محمد تقي الماسي مذکور را در رساله فيض القدسي در احوال مجلسي (ره) بيان کرديم و فاضل مذکور در چند ورق قبل از نقل اين حکايت گفته که او فاضل عالم با ورع دينداري بوده که آن وقت (در آنروز خ) در فتاوي و زهد از دنيا و کثرت عبادت و بکاء گوي سبقت از همگنان مي ربوده. در فقه و حديث مرجع طلبه اهل زمان خود بوده و به التماس بسياري از فضلا و اعيان در روزهاي جمعه به احتياط قدم رنجه مي فرموده و اين حقير بسياري از احاديث و رجال در نزد آن حميد الخصال خوانده و گذرانيده و قدري از فروع فقه و غيره را نيز خوانده مستفيد گرديده بودم. و الحق بيش از پدر مهربان اظهار توجه به اين ضعيف مي فرمود و اول اجازات من در فقه و احاديث و ادعيه صادره از آن بزرگوار بوده در سنه هزار و صد و پنجاه و نه به جوار رحمت جناب اقدس الهي واصل گرديده انتهي. او را الماسي به جهت آن مي گويند که پدرش ميرزا کاظم متمول و با ثروت بود الماسي هديه کرد به حضرت امير المومنين عليه السلام و در جاي دو انگشت نصب کرد که قيمت آن پنج هزار تومان بود و از اين جهت معروف شد به الماسي.