بازگشت

حکايت 037


قصه جزيره خضرا و بحرا بيض به نحوي که در رساله مخصوصه ثبت شده و در خزانه امير المومنين عليه السلام يافت شده به خط عامل فاضل فضل بن يحي بن علي، مولف آن رساله. ما اول حکايت را به نحوي که علامه مجلسي و غيره از آن رساله نقل کردند ذکر کنيم. پس از آن شواهدو قراين بر صدق آن و تصريحات علماي اعلام را بر اعتبار آن بيان کنيم. صورت رساله مذکوره و بعد پس به تحقيق که يافتم در خزانه امير المومنين عليه السلام به خط شيخ امام فاضل و عالم عامل فضل بن شيخ يحيي بن علي الطبسي کوفي قدس الله روحه، حکايتي که صورت آن چنين است: و بعد پس چنين مي گويد بنده نيازمند به سوي عفو خداوند سبحانه، فضل بن يحيي بن علي طبسي کوفي امامي، عفي الله عنه که من شنيده بودم از دو شيخ فاضلان عالمان عاملان شيخ شمس الدين بن نجيح حلي و شيخ جلال الدين عبد الله بن حوام حلي قدس الله روحهما و نور ضريحهما در مشهد منور حسين عليه السلام در نيمه ماه شعبان سنه ششصد ونود و نه از هجرت که روايت کردند از شيخ صالح با ورع شيخ زين الدين علي بن فاضل مازندراني مجاور نجف اشرف که حکايت کردند از براي ايشان اين قصه را، آنگاه که مجتمع شده بودند با اودر مشهد امامين همامين عليهما السلام سر من راي پس نقل کرد براي ايشان آنچه ديده بود در بحر ابيض و جزيره خضرا. پس شوق تمامي در من پيدا شد براي ديدن شيخ زين الدين مذکور و از خداوند تبارک و تعالي سوال کردم که ملاقات او را براي من آسان گرداند که اين خبر را بشنوم از دهان او واسطه از ميان ساقط شود. عزم نمودم بر حرکت کردن به سوي سر من راي که در آنجا او را ملاقات کنم. پس اتفاق افتاد که شيخ مذکور طرف حله آمد در



[ صفحه 507]



ماه شوال سال مذکور به مشهد مقدس غروي يعني مشهد حضرت امير المومنين عليه السلام برود به قاعده معهود در آنجا اقامت نمايد. چون شنيدم که او به حله آمده، من درآن وقت آنجا بودم و انتظار مي کشيدم قدوم او را که ناگاه ديدم شيخ را که مي آيد سواره و قصد کرده برود به خانه سيد حسيب صاحب نسب رفيع و حسب منيع سيد فخر الدين حسن ابن علي مازندراني، که در حله منزل داشت، اطال الله بقائه، و من تا آن وقت نمي شناختم شيخ صالح مذکور را لکن خطور در دلم کرد که او همان است. پس چون از نظرم غايب شد در عقب او رفتم تا خانه سيد مذکور پس چون بدر خانه او رسيدم ديدم سيد فخر الدين را که در خانه ايستاده خرسند. چون مرا ديدکه مي آيم خنديد در روي من و به حضورشيخ مرا مژده داد. پس دلم از فرح و سرور پرواز نمود و نتوانستم خود را نگاه دارم که در وقت ديگر نزد او روم. با سيد فخر الدين داخل خانه شدم و سلام کردم بر او و دست او را بوسيدم تا آخر نسخه بحار منه. و يکي از متوطنان حله که او سيد فخر الدين حسن بن علي موسوي مازندراني بود که به ديدن من آمده بود در اثناي سخن فرمود که شيخ زين الدين علي بن فضال مشار اليه در خانه او که در آخر بلده حله واقع است نازل شده است پس از استماع اين خبر مسرت اثر چندان شادي و فرح رخ نمود که گويا پريدم و اصلا توقف ننمودم و در خدمت سيد فخر الدين مذکور و مصاحبت او روانه شدم. با سيد داخل خانه شدم و به خدمت شيخ علي بن فاضل رسيدم و بر او سلام کردم و دست او را بوسيدم. او حال مرا از سيد سوال کرد سيد به او گفت که اين شيخ فضل بن شيخ يحيي طبسي کوفي است.صديق و دوست شماست. پس او از جا برخاست و مرا در مجلس خود نشانيد و مرا ترحيب کرد و از احوال پدر و برادر من صلاح الدين پرسيد. زيرا که او ايشان را بيشتر مي شناخت و من در آن اوقات نبودم بلکه در بلده واسط بودم. و در آنجا مشغول طلب علم بودم در پيش شيخ عالم کامل ابو اسحق ابراهيم بن محمد واسطي امامي مذهب، که خدا او



[ صفحه 508]



را با ائمه طاهرين مشغول گرداند. به نزد او درس مي خواندم. با شيخ علي مذکور سخن گفتم و از سخنان او مطلع بر فضل او گرديدم و دانستم که در بسياري علوم اطلاع دارد از علوم فقه و حديث و عربي است. از او پرسيدم آنچه را از دو مرد فاضل عالم عامل شيخ شمس الدين و شيخ جلال الدين حلي از اهل حله شنيده بودم. شيخ علي مذکور مجموع قصه را از اول تا آخر درحضور سيد حسن مازندراني صاحب خانه و در حضور جماعتي از علماي حله و اطراف که به ديدن شيخ علي مذکور آمده بودند در روز پانزدهم ماه شوال در سال ششصد و نود و نه نقل کرد و اين صورت چيزي است که از لفظ او شنيدم اطال الله بقائه. و بسا مي شود که در آن الفاظي که نقل کردم تغيير حاصل شود لکن معني يکي است. فرمود: حفظه الله تعالي که چند سال در دمشق به طلب علم مشغول بودم در نزد شيخ عبد الرحيم حنفي خدا او را هدايت کند. ودر پيش او علم اصول و عربيت را مي خواندم و علم قرائت را پيش شيخ زين الدين علي مغربي اندلسي مالکي مي خواندم زيرا که او عالم فاضل و عارف بود به قواعد قراء سبعه و در بسياري از علوم مانند علم صرف و نحو و منطق و معانده نمي نمود. تعصب مذهب نمي کشيد. از نيک ذاتي که داشت و هر وقت که ذکر شيعه جاري مي شد مي گفت که علماي اماميه چنين گفته اند. به خلاف ساير مدرسين وقتي که ذکر شيعه مي شد مي گفتند علماي رافضه چنين گفته اند: من به جهت عدم تعصب شيخ اندلسي مالکي تردد نزد غير او را قطع کردم. مدتي نزد او آن علوم مذکوره را مي خواندم. پس اتفاق افتاد که شيخ مذکور از دمشق شام عازم سفر مصر شد. از بسياري محبتي که با من داشت بر من گران شد مفارقت او و بر او نيزچنين حالتي طاري گرديد. پس قصد کرد که مرا با خود ببرد و نزد او جماعتي از غربا مثل من بودند که نزد او تحصيل علوم مي کردند. و اکثر ايشان



[ صفحه 509]



همراه او روانه شدند تا آن که به مصر رسيديم و وارد شهري از شهرهاي مصر گرديديم که آن را قاهره مي گويند. از بزرگترين شهرهاي مصر است. پس در مسجد از هران ساکن و مدتي در آنجا درس مي گفت. چون فضلاي مصر از قدوم او مطلع گرديدند همه ايشان به ديدن او آمدند از براي منتفع گرديدن ايشان به علوم او نزد او مي آمدند و تا نه ماه در آنجا ماند و ما با او بوديم با حسن حال. ناگاه قافله اي از اندلس وارد شدند و با مردي از ايشان نامه اي از والد شيخ ما بود. او در آن نامه نوشته بود که او مريض است به مرض شديد. آرزو دارد که فرزند خود را ببيند پيش از آن که از دنيا برود و او را تحريض به رفتن و ترک تاخير فرمود. چون آن نامه به شيخ رسد از آن بليه گريست و عازم سفرجريره اندلس گرديد. بعضي از شاگردان او به رفاقت او عازم اندلس گرديدند که من يکي از آنها بودم زيرا که او را خداوند هدايت کند با من دوستي شديدي داشت. پس روانه شديم و چون اول قريه آن جزيره رسيديم تب شديدي عارض من شد و مانع حرکت من گرديد. چون شيخ آن حالت در من مشاهده نمود به حال من رقت کرد و گريست و گفت بر من گران است مفارقت تو. پس به خطيب آن قريه که رسيديم به او ده درهم دادو به او امر فرمود که متوجه احوال من باشد و اگر خدا مرا از آن مرض عافيت بخشيد به او ملحق شوم و چنين به من معاهده نمود که خدا او را به نور هدايت راهنمايي فرمايد. خود متوجه اندلس شد. و از آنجا تا بلد او از راه ساحل دريا مسافت پنج روز راه بود. و من تا سه روز در آن قريه بيمار بودم و از شدت تب قدرت بر حرکت نداشتم پس در آخر روز سوم تب من قطع شد و از منزل بيرون رفتم و در کوچه هاي آن قريه مي گشتم ناگاه قافله اي را ديدم که از بعضي از کوههاي کنار درياي غربي آمدند و پشم و روغن و ساير امتعه با خود آوردند. از حال ايشان پرسيدم گفتند که اينها مي آيند از طرف قريب به ارض بربر که نزديک است به جزاير رافضه نسخه بحار.



[ صفحه 510]



پس ديدم که کسي مي گفت که اينها اززمين بربر از نزديکي جزيره رافضه آمدند و چون اين را شنيدم شوق رافضيان مرا باعث شد که به سوي ايشان بروم. پس به من گفتند اينجا تا آن قريه مسافت بيست و پنج روز است و از اينجا تا مسافت دو روز آب و آباداني ندارد وبعد از آن ديگر قريه ها به يکديگر متصل است پس از مردي از ايشان حماري به سه درهم کرايه کردم از راي قطع آن مسافت غير معموره و چون به قريه هاي معموره رسيدم پياده مي رفتم از قريه اي به قريه ديگر به اختيار خود تا آنکه به اول آن اماکن رسيدم.به من گفتند که اينجا تا جزيره روافض مسافت سه روز است. پس مکث نکردم و رفتم تا به آن جزيره رسيدم که ديدم شهري است که در چهار جانب آن ديوار است و برجهاي محکم و بلند دارد و با اين در کنار درياست. پس از در بزرگ آن که آن را دروازه بربر مي گفتند داخل شدم و در کوچه هاي آن مرور مي کردم و از مسجد قريه سوال مي کردم و مرا نشان دادند و داخل مسجد شدم. آن را مسجد بزرگي يافتم که در جانب غربي آن بلد بود. در يک جانب مسجد نشستم تا آن که قدري استراحت کنم ناگاه ديدم که موذن اذان ظهر مي گويد. به صداي بلند حي علي خير العمل را گفت و چون از اذان فارغ شد دعاي تعجيل فرج از براي حضرت صاحب الامر و الزمان عليه السلام کرد. مرا گريه دست داد آنگاه مردم فوج فوج داخل شدند و به سوي چشمه آبي که در زير درخت جانب شرقي مسجد بود مي رفتند. وضو مي ساختند. من به ايشان نگاه مي کردم و شاد مي شدم به سبب آن که مي ديدم وضو را به نحوي مي ساختند که از ائمه عليهم السلام نقل شده است. چون از وضو فارغ گرديدند مرد خوشرويي که صاحب سکينه و وقار بود پيش رفت و داخل محراب شد و اقامه نماز فرمود و مردم در عقب او به استقامت صف بستند و او پيشنمازي ايشان کرد و نماز کاملي با ارکان منقول از ائمه عليهم السلام بر وجه نيکو به عمل آوردند. فريضه و نافله و تعقيب و تسبيح و من از شدت تعب سفر



[ صفحه 511]



نتوانستم که نماز ظهر را با ايشان بجاي آورم و چون ازنماز فارغ شدند مرا ديدند که نماز نکردم با جماعت ايشان اين را بر من انکار کردند و همه ايشان متوجه من شدند و از حال من سوال کردند که از اهل کجايي؟ و چه مذهب داري؟ و من احوال خود را به ايشان خبر دادم و گفتم که از اهل عراقم و مذهب آن است که من مرديم از مسلمانان و مي گويم اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريک له و اشهد ان محمدا عبده و رسوله ارسله بالهدي و دين الحق ليظهره علي الدين کله و لو کره المشرکون. ايشان به من گفتند که اين دو شهادت به تو فائده ندارد مگر نگاه داشتن خون تو. چرا آن شهادتا ديگر را نمي گويي؟ تا آن که داخل بهشت گردي به حسبا گفتم کدام است آن شهادت ديگر مرا راهنمائي کنيد خدا شما را رحمت کند پيشنماز ايشان گفت شهادت ديگر آن است که گواهي دهي که حضرت امير المومنين و پادشاه متقيان و قايد و پيشواي دست و پا سفيدان علي بن ابيطالب عليه السلام با يازده فرزند امام از فرزندان آن حضرت عليه السلام اوصياي رسول خداي عزوعلا و خلفاي آن جناب بعد از او بلا فصل که خداوند طاعت ايشان را بر بندگان خود واجب کرده است و ايشان را صاحبان امر و نهي قراد داده است و حجتهاي خود گردانيده است بر خلق در زمين خود و امان از براي آفريده هاي خود. زيرا که صادق امين محمد صلي الله عليه و آله و سلم رسول رب العالمين خبر داده است خلق را به امامت ايشان از جانب حق سبحانه و تعالي. در شب معراج نداي عزوعلا مشافهه شنيده است که تصريح به امامت ايشان فرمود است در شبي که او را از آسمانهاي هفتگانه بالا برده است و به مرتبه قاب قوسين اوادني رسانيده است و هر يک از امامان را بعد از ديگري در آنجا نام برده است که صلوات و سلام خدا بر همه ايشان باد.



[ صفحه 512]



پس چون اين کلام را از ايشان شنيدم حمد خداوند سبحانه را به جاي آوردم و شادي بسيار براي من حاصل شد و از شادي تعب سفر از من زايل شد. و من به ايشان خبر دادم که من بر مذهب ايشانم پس از روي مهرباني متوجه من گرديدند و در جانب مسجد براي من جايي تعيين نمودند و پيوسته متوجه احوال من بودند و در عزت و احترام من مي کوشيدند تا مادامي نزد ايشان بودم. پيشنماز ايشان شب و روز از من مفارقت نمي کرد پس من کيفيت معاش اهل آن بلد را از ايشان سوال کردم و پرسيدم که روزي ايشان از کجا مي آيد؟ زيرا که من مزرعه اي از براي ايشان نديده بودم او گفت روزي اهل اين بلد از جانب جزيره خضراء و بحر ابيض که از جزيره هاي اولاد حضرت صاحب الامر عليه السلام است مي آيد گفتم در هر چند مدت مي آيد؟ گفت: در سال دو مرتبه. يک مرتبه اين سال آمد مرتبه ديگرش باقي است. گفتم چه قدر باقي است تا وقت آمدن ايشان گفت چهار ماه و من به سبب طول آن مدت محزون شدم و چهل روز نزد ايشان ماندم و شب و روز خدا را مي خواندم که ايشان را زودتر بياورد با آن که نزد ايشان معزز و محترم بودم در روز چهلم سينه من تنگ شد و به سمت کنار دريا بيرون رفتم و به سمت مغربي که گفتند از آن جانب مي آيد کشتي طعام ايشان نظر مي کردم پس از دور شبحي ديدم که حرکت مي کرد و از بزرگ اهل بلد سوال کردم که آيا درين دريا مرغ سفيدي هست؟ گفتند نه. آيا چيزي ديدي؟ گفتم بلي. پس ايشان شاد شدند و گفتند که اين کشتيها از بلاد فرزند امام است که در



[ صفحه 513]



هر سال مي آيد. پس بعد از اندک زماني کشتيها آمدند و بر حرف ايشان اين وقت آمدن ايشان نبود. کشتي بزرگ ايشان پيشتر آمد و آن کشتيهاي ديگر نيز آمدند. و همه آنها هفت کشتي بود پس از کشتي بزرگ مرد معتدل القامه خوشروي نيکو هيئتي بيرون آمد و داخل مسجد شد. وضوي کامل که از اهل بيت عليهم السلام منقولست ساخت و نماز ظهر و عصر را بجا آورد. چون ازنماز فارغ شد بسوي من التفات کرد و مرا سلام کرد و من جناب سلام او را گفتم. به من گفت که چه چيز است اسم تو؟ و گمان مي کنم که اسم تو علي است. گفتم راست گفتي. به من به نحوي سخن مي گفت که گويا مرا مي شناسد. و گفت چه چيز است اسم پدر تو؟ گويا که فاضل باشد. گفتم بلي و من شک نداشتم که او از شام تا مصر رفيق ما بود گفتم اي شيخ چه مي دانستي اسم مرا و اسم پدر مرا؟ آيا با ما بودي از وقتي که از شام به مصر مي رفتيم؟ گفت نه، گفتم از مصر تا اندلس با مارفيق بودي گفت نه به حق مولاي من صاحب الامر عيه السلام با تو نبودم گفتم از کجا دانستي اسم مرا و پدر مرا. گفت بدان که در شهر صاحب الامر صلوات الله و سلامه عليه مرا خبر دادند به صفت و اصل تو و اسم و هيات تو و اسم پدر تو و من رفيق توام و مامورم که تو را با خود به جزيره خضرا ببرم. پس من از اين سخن او شاد گرديدم که اسم من در ميان ايشان مذکور است. عادت او چنين بود که هر وقتي که مي آيد در نزد ايشان زياده از سه روز نمي ماند. و در اين مرتبه يک هفته در ميان ايشان مکث نمود. و آن اجناسي را که آورده بود



[ صفحه 514]



تحويل اهل آنها نمود و خطوط از ايشان گرفت چنانچه عادت او بود. آنگاه عازم سفرگرديد و مرا با خود برداشت و تا شانزده روز به دريا سير نموديم. در روز شانزدهم ديدم که آب دريا سفيد است و من بسيار بر آن آب نظر مي کردم و شيخ محمد صاحب کشتي به من گفت که مي بينم بر اين آب بسيار نظر مي کني گفتم به جهت آن نظر مي کنم که اين آب به رنگ آب دريا نيست. گفت اين است بحر ابيض يعني درياي سفيد. و در اينجاست جزيره خضرا. و اين آب اطراف جزيره را مانند سور و ديوار احاطه کرده است از هر جانب آن. به حکم خداي تبارک و تعالي کشتي دشمنان و سنيان چون داخل اين آب شود غرق گردد و هر چند که آن کشتيها در نهايت استحکام باشند. اين به برکت مولا و امام ما حضرت صاحب الامر و الزمان عليه السلام است. من از آن آشاميدم و آن را مانند آب فرات يافتم پس از آن آب سفيد گذشتيم و به جزيزه خضرا رسيديم که خدا هميشه آن را آبادان دارد به اهل. از کشتي بزرگ بيرون آمديم و داخل جزيره شديم. در آن جزيره قلعه ها و ديوارها و برجهاي واسعه ديديم که در کنار آن دريا بود. نهرهاي بسيار در آن بود بر انواع فواکه و ثمار در آن بازارها و حمامهاي متعدده بود و اهل آن در نيکوترين زي و بها بودند. دل من از شادي پرواز مي کرد. سيد محمد مرا به منزل خود برد و استراحت کرديم. از آنجا مرا به مسجد جامع بزرگ برد. در آن مسجد جماعت بسيار ديدم در وسط ايشان شخصي را ديدم که نشسته بود با سکينه و وقاري که وصف نتوانم نمود. مردم او را سيد شمس الدين محمد عالم مي گفتند. قرآن و فقه و اقسام علوم عربيت واصول دين را نزد او فرا مي گرفتند و فروع را او از جانب حضرت صاحب الامر صلوات الله و سلامه عليه مسئله مسئله و قضيه قضيه و حکم حکم به ايشان خبر مي داد. چون من در حضور او رسيدم براي من جا گشود و مرا در حوالي خود جاي



[ صفحه 515]



فرمود. از احوال من سوال فرمود. گزارش راه را از من پرسيد. به من فهمانيد که همه احوال مرا به او خبر دادند و اين که شيخ محمد رفيق من که مرا آورده است به امر سيد شمس الدين عالم که خدا عمر او را طولاني گرداند، بود. در يکي از زاويه هاي مسجد جاي براي من مقرر نمود که اين جاي تواست. هر وقت که راحت و خلوت خواسته باشي. من برخاستم و به آن موضع رفتم و تا عصر در آنجا راحت کردم. آن کسي که موکل من بود به سوي من آمد و گفت از جاي خود حرکت مکن تا آن که سيد و اصحاب او نزد تو آيند براي آن که با تو شام خورند. گفتم شنيدم و اطاعت کردم. اندک زماني گذشت سيد سلمه الله با اصحابش آمدند و نشستند و سفره و زاد حاضر کردند. چون از خوردن فارغ شديم با سيد به مسجد رفتيم براي نماز مغرب و عشا. چون ازهر دو نماز فارغ شديم با سيد به مسجد رفتيم براي نماز مغرب و عشا. چون از هر دو نماز فارغ شديم سيد به منزل خود رفت و من به جاي خود برگشتم. تاهجده روز در آنجا ماندم پس در اول جمعه اي که با او نماز کردم ديدم که سيد دو رکعت نماز جمعه را به نيت وجوب کرد و چون از نماز فارغ شد گفتم اي سيد من ديدم که نماز جمعه را دو رکعت کردي به نيت وجوب. فرمود: بلي. براي آن که شرطهاي آن همه موجود است. با خود گفتم شايد که امام عليه السلام حاضر باشد پس در وقت ديگر در خلوت از او سوال کردم که آيا امام عليه السلام حاضر بود؟ فرمود که نه و لکن من نايب خاص آن حضرتم و به امرآن حضرت کردم. عرض کردم که اي سيد من آيا امام را ديدي فرمود که نه و لکن پدرم مرا حديث کرد که او سخن امام عليه السلام را مي شنيد و شخص او را نمي ديد و جد من سخن امام مي شنيد و شخص او را مي ديد. عرض کردم که اي سيد من به چه سبب بعضي مي بينند و بعضي نمي بينند؟



[ صفحه 516]



فرمود که اي برادر حق سبحانه و تعالي فضل خود را به هر يک از بندگان خود که مي خواهد مي دهد و اين از حکمتهاي بالغه و عظمتهاي قاهره حق سبحانه و تعالي است (چنانکه حق تعالي مخصوص فرموده از بندگان خود انبياء و مرسلين و اوصياي منتجبين را و ايشان را علامتهاي نسخه بحار) چنانکه حق تعالي جمعي از خلق خود را برگزيده است و ايشان را به نبوت و رسالت و وصايت مخصوص گردانيده است و ايشان را علامتها از براي خلق خود قرار داده وحجتهاي از براي براي خود گردانيده است و ايشان را وسيله قرار داده است بين خلايق و بين خود تا آن که هر که هلاک گردد و با بينه و دليل هلاک گردد و هر که زنده گردد و هدايت يابد بدليل و بينه زنده گردد و زمين را از حجت خالي نمي گرداند از براي لطفي که نسبت به بندگان خود دارد و ناچار است از براي هر حجت از سفير و واسطه که از جانب او به خلق رساند. پس سيد سلمه الله تعالي دست مرا گرفت و به خارج شهر برد و به جانب باغستانها روانه شد و چون نظر کردم نهرهاي جاري و بساتين کثيره ديدم که مشتمل بود به انواع فواکه و ميوه هاي نيکو و شيرين از انگور وانار و امرود و غير آن که در عراق عجم و عرب و شامات به آن خوبي ميوه نديده بودم. در بين آن که سير مي کردم از باغي به باغي ديگر، ناگاه مرد خوش رويي که دو برد سفيد از پشم در بر داشت به ما مرور نمود و چون نزديک رسيد بر ما سلام کرد و برگشت و مرا از هيات او خوش آمد و به سيد سلمه الله تعالي گفتم که کيست ان مرد؟ سيد به من گفت که اين کوه بلند را مي بيني؟ گفتم بلي. گفت در بالاي آن جاي نيکوئي هست و چشمه در آنجا از زير درخت جاري مي شود و از براي آن درخت شاخه ها بسيار هست و در پيش آن درخت قبه اي هست که به آجر بنا کرده اند و اين مرد با رفيق ديگر خادم آن قبه اند و من در هر



[ صفحه 517]



بامداد روز جمعه بدان مکان مي روم و در آنجا امام عليه السلام را زيارت مي کنم و دو رکعت نماز بجاي مي آورم و ورقه اي در آنجا مي يابم که در آن ورقه نوشته اشت آنچه را که به آن محتاجم از محاکمه ميان مومنان. هر چه در آن ورقه هست به آن عمل مي کند از جمعه تا جمعه ديگر و سزاوار است از براي تو که به آن مکان روي و امام عليه السلام را زيارت کني پس من به آن مکان رفتم و آن قبه را به آن نحو ديدم که وصف کرده بود و دو خادم را در آنجا ديدم. آن که من اين را با سيد شمس الدين عالم ديدم پس او نيز به من التفات کرد و هر دو ايشان با من سخن گفتند و از براي من نان و انگور آوردند و من از آن غذا خورم و از آب آن چشمه آشاميدم. وضو ساختم و دو رکعت نماز بجا آوردم. از آن دو خادم سوال کردم که شما امام عليه السلام را ديده اند؟ گفتند ديدن آن حضرت ممکن نيست ما اذن نداريم که خبردهيم به احدي. از ايشان طلب کردم که از براي من دعا کنند و ايشان از براي من دعا کردند. از نزد ايشان برگشتم و از کوه فرود آمدم و داخل شهر شدم.به در خانه سيد شمس الدين عالم رفتم. به من گفتند که سيد به خانه شيخ محمدي رفته است که تو با او آمدي در کشتي. من به نزد شيخ محمد رفتم و رفتن خود را به آن کوه و انکار احمد خادمين و ساير گذشته ها را براي او نقل کردم. او فرمود که انکار آن خادم تو را براي آن بود که از براي احدي غير سيد شمس الدين و امثال او رخصت نيست که به آن کوه بالا روند. من احوال سيد شمس الدين سلمه الله را از او پرسيدم. گفت که سيد از فرزندان فرزند امام عليه السلام است و ميان سيد و ميان امام عليه السلام پنج پدر فاصله است و او



[ صفحه 518]



نايب خاص آن حضرت است به امري که از حضرت صاحب الامر صلوات الله و سلام عليه رسيده است. شيخ صالح زين الدين علي ابن فاضل مازندراني مجاور غروي يعني نجف اشرف، که بر مشرف او باد سلام، گفت که من از سيد شمس الدين عالم که خدا طولاني گرداند بقاي او را اذن گرفتم که بعضي از مسائل که محتاجم از او فرا گيرم و قرآن مجيد را نزد او بخوانم و بعضي از علوم مشکله دينيه وغير آن را از او بشنوم. گفت هرگاه تو را ناچار است به اين اول ابتدا به خواندن قرآن عظيم نما و چون مي خواندم به مواضع مختلفه آن مي رسيدم مي گفتم که حمزه در اين جا چنين گفته است و کسائي چنين خوانده است و عاصم به اين نحو قايل شده است و ابو عمرو بن کثير چنين گفته است سيد سلمه الله فرموده است که ما اينها را نمي شناسيم. به درستي که قرآن بر هفت حرف نازل شده است پيش از هجرت از مکه تا مدينه. بعد از آن چون رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم حجة الوداع را به جاي آورد روح الامين جبرئيل عليه السلام نازل شد و گفت: يا محمد قرآن را بخوان بر من تا آن که بتو بشناسانم اوائل سوره و اواخر آن را و شان نزول آن را. حاضر شد نزد آن حضرت امير المومنين علي بن ابيطالب عليه السلام و فرزندان او حضرت امام حسن و امام حسين عليهما السلام و ابي ابن کعب و عبد الله ابن مسعود و حذيفه ابن اليمان و جابر ابن عبد الله انصاري و ابو سعيد خدري و حسان ابن ثابت و جماعت ديگر از صحابه. حضرت رسالت صلي الله عليه و آله و سلم قرآن را از اول تا آخر خواند و هر جايي که اختلاف بود جبرئيل براي حضرت رسول بيان مي کرد و حضرت امير المومين صلوات الله عليه آنها را در پوستي نوشت. پس جمع قرآن به قرائت حضرت امير المومنين و وصي رسول رب العالمين است. من گفتم اي سيد من مي بينم بعضي آيات را با بعضي ديگر مربوط به ما قبل و



[ صفحه 519]



ما بعد آن نيست و فهم من از آن قاصر است. گفت بلي امرچنين است که مي گويي و باعث اين امر آن است که چون سيد بشير محمد بن عبد الله صلي الله عليه و آله و سلم از دار فاني به دار باقي رحلت فرمود کردند آن دو نفر آنچه را که کردند ازغصب خلافت ظاهريه. حضرت امير المومنين صلوات الله و سلامه عليه همه قرآن را جمع کرد و در ميان جامه اي گذاشت و به سوي ايشان آورد در مسجد و به ايشان فرمود که اين است کتاب خداوند سبحانه که رسول خداي صلي الله عليه و آله و سلم مرا امر کرده است که آن را بر شما عرض کنم و حجت را برشما تمام کنم که در روز قيامت در وقتي که من و شما را بر خدا عرض کنند بر شما عذري نباشد. پس فرعون اين امت و نمرود اين امت گفتند که ما محتاج به قرآن تو نيستيم. حضرت اميرالمومنين عليه السلام به او فرمود به تحقق که حبيب من محمد صلي الله عليه و آله و سلم مرا به اين سخن تو خبر داد است که تو خواهي چنين گفت و من خواستم حجت را بر شما تمام کنم. پس حضرت امير المومنين عليه السلام با آن قرآن به سوي منزل خود بازگشت و مي گفت خداوندا که خداوندي غير تو نيست و تويي خداوند يکتا که شريک از براي تو نيست و رد کننده اي نيست از آنچه در سابق علم تو بود و مانعي از براي حکمت تو نيست و تو شاهد من باشي بر ايشان در روزي که عرض کرده مي شويم.پس پسر ابو قحافه در ميان مردم ندا کرد که هر که در نزد او آيه اي از قرآن يا سوره اي باشد بايد آن را نزد ما آورد. پس ابو عبيده ابن الجراح وعثمان و سعد بن ابي وقاص و معاويه بن ابي سفيان و عبد الرحمن بن عوف و طلحه بن عبد الله و ابو سعيد خدري و حسان بن ثابت و جماعت مسلمانان به نزد او آمدند و اين قرآن را جمع کردند. و آنچه از مثالب و مطاعن و اعمال شنيعه که بعد از حضرت رسول صلي الله عليه و آله و سلم از ايشان صادر شد و آن



[ صفحه 520]



اعمال قبيح در قرآن بود آنهارا انداختند و از قرآن بيرون کردند واز اين جهت اين آيات با هم مربوط نيستند. و قرآني که حضرت امير المومنين صلوات الله عليه جمع کرد به خط خود محفوظ است نزد صاحب الامر عليه السلام. در آن قرآن هر چيزي هست حتي ارش خراشي که در بدن کنند و امام اين قرآن پس شک و شبهه نيست که اين کلام الهي است و چنين به ما رسيده است از حضرت صاحب الامر عليه السلام. شيخ فاضل علي بن فضال گفت که از سيد شمس الدين سلمه الله مسائل بسيار فرا گرفتم که آنها زياده از نود مسئله است و من آنها را در مجلدي جمع کردم و آن را فوايد شمسيه ناميدم و مطلع نمي گردانم بر آنها مگر مومنان خالص را و تو زود است که آن را ببيني پس در جمعه دوم که جمعه وسط ماه بوده است از نماز فارغ شديم. سيد سلمه الله در مجلس نشست که از براي مومنان افاده نمايد ناگاه صداي هرج و مرج و غوغاي عظيمي از خارج مسجد به گوشم رسيد و سيد را از آن امر سوال کرديم. فرمود که اينها امراي عسکر ما هستند که در هر جمعه وسط ماه سوار مي شوند و منتظر فرجند. من اذن گرفتم که بيرون روم و بديشان نظر نمايم. مرا اذن داد و بيرون آمدم و به ايشان نظر کردم ديدم که ايشان جماعت بسيارند و همه ايشان تسبيح و تحميد و تهليل مي گويند و دعا مي کنند از براي حضرت قائم به امر خدا و نصيحت کننده از براي خدا يعني حضر م ح م د بن الحسن مهدي خلف صالح حضرت صاحب الزمان صلوات الله عليه. به مسجد برگشتم به نزد سيد سلمه الله و او به من فرمود که ديدي عسکر را؟ گفتم: بلي. فرمود که آيا شمرده اي ايشان را؟ گفتم: نه.



[ صفحه 521]



فرمود: که عدد ايشان سيصد ناصر است و سيزده ناصر ديگر باقي است و خدا تعجيل نمايد فرج را از براي ولي خود به مشيت خود به درستي که او جواد و کريم است. گفتم: اي سيد من کي خواهد فرج شد؟ گفت اي برادر علم اين نزد خداي تعالي است و اين معلق به مشيت حق سبحانه و تعالي است و شايد که خود امام عليه السلام اين را نمي داند و از براي اين آيات و علامات چند هست که دلالت بر خروج او مي کند. از جمله آنها سخن گفتن ذوالفقار است که از غلاف بيرون آيد و سخن گويد به زبان عربي ظاهر و گويد برخيز اي ولي خدا به اسم خدا. بکش به من دشمنان خدا را و ديگر از علامات سه نداست که همه خلق آن را خواهند شنيد. نداي اول آن است که گويد: ازفت الازفه اي گروه مومنان و نداي دوم الا لعنة الله علي القوم الظالمين لال محمد عليهم السلام آن ظالماني که ظلم به آل محمد کردند. و نداي سوم آن است که بدني در پيش چشمه آفتاب ظاهر مي شود و مي گويد که خداوند عالم حضرت صاحب الامر (م ح م د بن الحسن مهدي را نسخه بحار) را فرستاده است واوست مهدي. پس سخن او را بشنويد و امر او را اطاعت کنيد. گفتم اي سيد من: مشايخ ما حديثي از حضرت صاحب الامر عليه السلام روايت کرده اند که آن حضرت فرمود: هر که در غيبت کبري گويد که من آن حضرت را ديدم به تحقيق که دروغ گفته است پس با اين چگونه در ميان شما کسي هست که مي گويد که من آن حضرت را ديدم گفت که راست مي گويي آن حضرت اين سخن را فرمود در آن زمان به سبب بسياري دشمنان از اهل بيت و خويشاوندان خود و غير ايشان از فراعنه زمان از خلفاي بني عباس: حتي آن که شيعيان در آن زمان يکديگر را منع مي کردند از



[ صفحه 522]



ذکر کردن احوال او واکنون زماني طولاني گرديده است و دشمنان از او مايوس گرديدند و بلاد ما از آن ظالمان و ظلم ايشان دور است و به برکت آن حضرت دشمنان نمي توانند که به ما برسند از سخن سيد شمس الدين چنين مفهوم مي شود که بعضي از اهل آن ولايت در غيبت کبري امام عليه السلام را گاهي مي بينند. گفتم: اي سيد من: علماي شيعه حديثي از امام عليه السلام روايت کرده اند که آن حضرت خمس را بر شيعيان خود مباح فرمود. آيا شما در اين باب روايتي از او ذکرکرده ايد؟ فرمود: بلي آن حضرت رخصت داده است و خمس را مباح کرده است از براي شيعيان خود از فرزند علي عليه السلام. و فرمود: بر ايشان حلال است. عرض کردم: آيا شيعيان از آن کنيز و غلام بخرند از سبي عامه گفت از سبي عامه و غير عامه. زيرا که آن حضرت عليه السلام فرمود که با ايشان معامله کنيد با آن چيزي که ايشان معامله مي کنند و اين دو مساله زياده بر آن نود مساله است. سيد سلمه الله فرمود: حضرت قائم عليه السلام از مکه بيرون مي آيد در ما بين رکن و مقام در سال طاق پس بايد که مومنان انتظار برند عرض کردم که اي سيد من:دوست دارم که در جوار شما باشم تا آن که خدا آن حضرت را اذن دهد بر ظاهر شدن. گفت: اي برادر حضرت پيشتر مرا امر کرده است که تو را برگردانم به سوي وطن تو و ممکن نيست از براي من و تو مخالفت آن حضرت. به درستي که تو صاحب عيالي و مدت مديدي هست که از ايشان غايب گرديده و جايز نيست از براي تو زياده از اين از ايشان دوري کني. پس من از اين سخن متاثر گرديدم و گريستم و گفتم: اي مولاي من آيا جايز است که در امر من رجوع به آن حضرت نمايي و التماس کني شايد که مرا رخصت ماندن دهد؟



[ صفحه 523]



فرمود: مراجعه در امر تو جايز نيست. گفتم: مرا اذن مي دهي که آنچه را ديدم حکايت کنم؟ گفت: باکي نيست اين که حکايت کني از براي مومنان تا آن که مطمئن گردد دلهاي ايشان، مگر فلان وفلان امر، و تعيين نمود چند چيز را که آنها را نگويم. عرض کردم: اي سيد من: آيا ممکن هست نظر کردم به سوي جمال و بهاي آن حضرت در اين زمان؟ فرمود: نه بدان اي برادر که هر مومن مخلص را ممکن است که امام عليه السلام را ببيند و نشناسد. گفتم: اي سيد من: از جمله بندگان مخلص آن حضرت هستم و آن جناب را نديده ام. فرمود که تو ديدي آن حضرت را دو مرتبه. يک مرتبه وقتي که به سر من راي مي رفتي و اول مرتبه رفتن بود به سوي سر من راي و رفيقان تو پيش رفتند تو در عقب ماندي پس به نهري رسيد که آب در آن نبود در آن وقت سواره اي را ديدي بر اسب شهبا سوار بود و در دست او نيزه بلندي بود که سر آن نيزه آهن دمشقي بود چون او را ديدي ترسيدي از براي رخت خود چون به نزديک تو رسيد فرمود: که مترس برو که رفيقان تو انتظار تو مي برند در زير درخت. پس مرا به خاطر آورده است و الله آنچه که بوده است. عرض کردم: اي سيد من چنين بود که فرمودي. گفت: مرتبه ديگر وقتي بود که از دمشق بيرون آمده بودي و به سوي مصر مي رفتي با شيخ اندلسي خود و از قافله باز ماندي و در آن وقت بسيار ترسيدي پس به سواره اي برخوردي که براسبي سوار بود که پيشاني و دست و پاي آن اسب سفيد بود و در دست آن سوار نيزه اي بود و به تو فرمود برو و مترس و برو به سوي قريه که به جانب راست تست. امشب نزد ايشان بخواب و ايشان را به مذهب



[ صفحه 524]



خود خبر ده و از ايشان تقيه مکن که ايشان با اهل قريه هاي چند که در جنوب دمشق است همه مومنان مخلصند و دوست دوستان علي بن ابيطالب و ائمه معصومين عليهم السلام از ذريه اويند. اي پسر فاضل آيا چنين بود؟ عرض کردم: بلي. من به نزد اهل قريه رفتم و شب نزد ايشان خوابيدم. مرا عزت نمودند و ايشان راا ز مذهب ايشان سوال نمودم. بي تقيه گفتند: ما بر مذهب امير المومنين و وصي رسول رب العالمين علي بن ابيطالب و ائمه طاهرين عليهم السلام از ذريه اوئيم بايشان گفتم که شما ازکجا اين مذهب را قايل شده ايد؟ و کي به شما رسانيده است؟ گفتند: ابوذر غفاري رضي الله عنه در وقتي که عثمان او را از مدينه دور کرده بود و به شام فرستاده بود و معاويه او را بر زمين ما فرستاده بود. پس اين برکت از او به ما رسيد و چون صبح شد خواستم که به قافله رفقاي خود ملحق گردم دو نفرهمراه من کردند و مرا به قافله رسانيدند بعد از آن که مذهب خود را به ايشان خبر دادم. پس عرض کردم اي سيد من آيا امام عليه السلام حج مي کند در هر مدتي بعد از مدتي؟ گفت: اي پسر فاضل: تمام دنيا از براي مومن يک گام است پس چگونه بود از براي کسي که دنيا به پا نمي شود مگر به برکت وجود او وجود آباء او عليهم السلام؟ بلي: حج مي کند در هر سال و زيارت مي کند پدران بزرگوار را در عراق و مدينه و طوس علي مشرفيها السلام و به زمين ما بر مي گردد. پس سيد شمس الدين مرا تحريص کرد که زود برگردم به سوي عراق و در بلاد مغرب اقامت ننمايم و به من گفته است که بر دراهم ايشان اين کلمات نوشته است لا اله الا الله محمد رسول الله علي ولي الله محمد بن الحسن قائم بامر الله يعني نيست خدايي مگر خداوند يگانه و محمد صلي الله عليه وآله وسلم رسول و فرستاده خداست و علي



[ صفحه 525]



ولي و دوست خداست و محمد بن الحسن عليه السلام به پا دارنده امر خداست. سيد پنج درهم از آن دراهم به من عطا نمود و من از براي برکت آنها را نگاه داشتم. سيد، سلمه الله، مرا با آن کشتيهايي که آمده بودم برگردانيد تا رسيدم به آن بلده از بربر که اول مرتبه به آنجا داخل شده بودم و گندم و جو به من داده بود و من آنها را در آن بلد به صد و چهل اشرفي فروختم و متوجه طرابلس که يکي از شهرهاي مغرب بود گرديدم و از راه اندلس نرفتم براي امتثال امر سيد شمس الدين عالم که خدا عمر او را طولاني گرداند. و از آنجا با حاج مغربي به مکه رفتم و حج کردم و به عراق برگشتم و مي خواهم که در مدت عمر خود در نجف بمانم تا مرگ مرا در رسد. شيخ زين الدين علي بن فاضل مازندراني گفت: من نديدم که در آنجا احدي از علماي اماميه را نام برند مگر پنج نفر که ايشان سيد مرتضي موسوي و شيخ ابو جعفر طوسي و محمد بن يعقوب کليني و ابن بابويه و شيخ ابو القاسم جعفر بن اسمعيل حلي يعني محقق رحمه الله عليهم را. ايضا شيخ مذکور شيخ علي بن فاضل گفت: آن وقتي که در آن بقعه مقدسه بودم تا اين وقت که در حله از براي شما نقل مي کنم مدت هشت سال و نيم شده وچون شيخ علي بن فاضل از حله بيرون رفت، شنيدم که چند وقتي در مسجد سهله اقامت نمود به سبب وعده اي که به او شده بود و مولد و موطن شيخ علي بن فاضل در اقليم مازنداران از بلده اي بود که آن را ابريم مي گويند والله الهادي. مولف گويد که علامه مجلسي در بحار و فاضل خبير ميرزا عبد الله اصفهاني در رياض العلما نقل نمودند از رساله جزيره خضرا که صاحب رساله گفت يافتم به خط شيخ فاضل فضل بن يحيي در خزانه حضرت امير المومنين عليه السلام و اشاره نکردند به اسم يابنده و جامع حکايت و به همين قدر اکتفا نمودند دراعتبار. لکن فاضل صالح آوند ملا کاظم هزار جريبي تلميذ استاد اکبر علامه بهبهاني در کتاب مناقب خود گفته که اين حکايت منقول است از خط شيخ اجل افضل



[ صفحه 526]



اعلم اعمل اکمل عمده الفقهاء و المجتهدين مجدد مراسم الائمه الطاهرين عليهم السلام محمد بن مکي مشهور به شهيد به نقل جمعي ازمومنان تقي ثقه معتمد بلفظ عربي و ترجمه آن به فارسي چنين است که: شيخ بزرگوار شهيد سعيد، مشار اليه، مي فرمايد که به خط پيشواي دانا فضل بن يحيي الي اخره و از اين معلوم مي شود که صاحب رساله، شهيد است و مويد اين کلام که بايد مولف آن شهيد باشد يا نظير آن از کساني که در نقل ايشان مجال سخني نباشد آن که مير محمد لوحي معاصر علامه مجلسي در کتاب کفاية المهتدي في معرفة المهدي عليه السلام با آن که در نقل علامه مذکور و فهم آن جناب طعن بسيار زده و ايراد کرده با اين حال مي گويد در موضعي از کتاب که اين کمترين خبر معتبر مدينه الشيعه و جزيره اخضر و بحر ابيض را که در آن مذکور است که حضرت صاحب الزمان عليه السلام را چند فرزند است با اين حديث صحيح در کتاب رياض المومنين تلفيق نمودم الخ. اگر اعتبار صاحب آن رساله مبين و معلوم نبود و راه طعني، هر چند جزئي، مي داشت براي او ميدان وسيعي بود در طعن و ايراد بر علامه مذکور که چنين قصه طولاني بي پا را در کتابي که مجمع اخبار معتبره است نقل کرده. عالم جليل و حبر نبيل شيخ اسد الله کاظميني در اول مقابيس، در ضمن مناقب محقق، صاحب شرايع، مي فرمايد: رئيس العلماء، حکيم الفقها، شمس الفضلاء، بدر العرفان، المنوه باسمه و علمه في قصه جزيره الخضراء الخ. در کشف القناع، در ضمن شواهد بر امکان رؤيت در غيبت کبري و تلقي حکمي از آن جناب مي فرمايد: و از آن جمله است قصه جزيره خضراء معروفه که مذکور است در بحار و تفسير الائمه عليهم السلام و غير آن. شهيد ثالث قاضي نور الله رحمه الله در کتاب مجالس المومنين فرموده مخالف و موالف بنابر روايات صحيحه صريحه متفقند بر آن که در زمان ظهور، تمام دفاين



[ صفحه 527]



و گنجها که از نظر مستور و در تحت زمينها مدون است بر روي زمين مي آيد و بر صاحب الامر عليه السلام ظاهر خواهد شد. ظلمه و جبابره روي زمين مقهور او خواهند گرديد و ملک عالم به قبضه اقتدار و حوزه اختيار آن حضرت در خواهد آمد و جهان به نور عدل و داد آن حضرت منور خواهد شد. وجميع اين امور بتمکين و قدرتي است که حضرت رب العزة به آن حضرت ارزاني فرمايد که به آن تواند جايي چند به تصرف خود در آورد که احدي را به اشاره عليه آن حضرت به آن راه نباشد. محال مناسب حال در آنجا براي خود وملازمان خاص سرا پرده اختصاص، ترتيب فرمايد. و به لوازم مراسم هر امري چنان که مقتضاي مصلحت ديني و صوابديد يقيني آن حضرت باشد در آنجا قيام و اقدام نمايد. چنانکه از قصه مشهور بحر ابيض و جزيزه اخضر مستفاد مي شودانتهي. از اين کلام شريف معلوم مي شود که اين قصه در آن طبقه معروف و مشهور بوده و محتمل است که به سند ديگر نيز به دست ايشان آمده باشد و در تاريخ جهان آرا که از تواريخ معتبره است، و در رياض العلما وغيره از آن نقل مي کنند، مذکور است که جزيزه اخضر و بحر ابيض جزيره اي است در سرزمين ولايت بربر ميان درياي اندلس که آن حضرت و اولاد و اصحاب او در آنجا مي باشند و معمور و آبادانست و در ساحل آن دريا موضعي است به شکل جزيره که اندلسيان آن را جزيره رفضه مي گويند. ساکنان آن ساحل همگي شيعه اماميه اند و ما يحتاج ايشان را از راه جزيره اخضر، که مقام آن حضرت است در سالي دو بار دليل ناحيه به کشتيها از راه بحر ابيض که محيط به آن ناحيه مقدسه است مي آورد. بر اهل آن جزيره قسمت مي کند و مراجعت مي نمايد. پوشيده نماند که اسم والد محقق حسن است. او پسر يحيي بن سعيد هذلي حلي است و در قصه مذکوره تحريف شده يا آنکه اسماعيل نام شخص جليلي باشد از اجداد او که در آنجا او را به اين جدش نسبت مي دهند. اما فضل بن يحيي،



[ صفحه 528]



راوي اصل حکايت. او از معروفين علماست. شيخ حر در امل الامل مي فرمايد: شيخ مجد الدين فضل بن يحيي بن المظفر الطيبي کاتب، در واسط فاضل و عالم وجليل است، روايت مي کند که کتاب کشف الغمه را از مولفش علي بن عيسي اربلي و آن را به خط خود نوشته و با او مقابله کرده از او شنيده و از علي بن عيسي براي او اجازه اي است به سنه ششصد و نود و يک. و از او سماع کردند يعني آن کتاب را از او شنيدند جماعتي که ذکر کرديم ايشان را در محل خود. و ايشان دوازده نفرند و فاضل ميرزا عبد الله اصفهاني در رياض العلما مي فرمايد: من نسخه کهنه اي از کشف الغمه ديدم که فضل مذکور مقابل کرده با شيخ مذکور در سنه ششصد و نود و نه در واسط صورت خط مامون را در ولايت عهد خود از براي حضرت رضا عليه السلام و آنچه حضرت در پشت آن نوشته بود با خط خود مامون و خط حضرت عليه السلام. و مخفي نماند که کلام در اين حکايت و شبهه استبعاد چنين بلاد عظيمه در سطح زمين و عدم اطلاع احدي بر آن، با اين همه تردد و سير، گذشت در ذيل حکايت دوم که بودن آنها و محجوب بودنش از انظار خلايق با عموم قدرت خدايتعالي بعدي ندارد. اعجب از اين است سد اسکندر ذو القرنين و کهف اصحاب کهف که موجود است در زمين بصريح قرآن و کسي خبر ندارد و در مجلد سما و عالم بحار نقل کرده از کتاب قسمت اقاليم ارض و بلدان آن که تاليف يکي از علماي اهل سنت است که او گفته: بلد مهري شهريست نيکو و محکم بنا کرده آن را مهدي فاطمي و براي آن قلعه اي قرار داد و از براي آن درهائي از آهن قرارداد که آهن هر دري زياده است از صد قنطار. و چون آن را بنا نمود و محکم کرد، گفت: الان ايمن شدم بر فاطميين.

شيخ مقدم احمد بن محمد بن عياش در اول جزو کتاب مقتضب الاثر روايت کرده به اسناد خود از شعبي که او گفت: به درستي که عبد الملک بن مروان مرا خواست.



[ صفحه 529]



پس گفت اي ابو عمر: به درستي که موسي بن نصر عبدي، و او عامل عبد الملک بود، در مغرب نوشت به من که به من رسيده که شهري است از مس که بنا کرده آن را نبي الله سلمان بن داود، عليهما السلام امر فرمود جن را که بنا کنند آن را پس جمع شدند عفريتها از جن در بناي آن و آن شهر از چشمه مسي است که نرم کرد آن را خداي تعالي از براي سليمان بن داود و رسيده به من که آن شهر در بيابان اندلس است و به درستي که در اوست از گنجهايي که پناه نموده آنها را در آنجا سليمان. و به تحقيق که من اراده کرده ام که به دست آورم مسافرت به سوي آن را. خبر داد مرا داناي خبير به آن راه که آن مشکل است و مسافت آن طي نمي شود مگر به استعدادي از مرکوب و توشه بسيار با دوري راه و صعوبت آن و اينکه احدي درهم آن مدينه نيفتاد مگر آن که واماند از رسيدن به آن جا، مگر دارا پسر دارا. چون اسکندر او را کشت، گفت و الله که من طي نمودم زمين و همه اقاليم را و زير فرمان من در آمدند اهل آنها و هيچ موضعي از زمين نماند مگر آن که آن را به زير قدم خود در آوردم. جز اين زمين از اندلس را که دارا پسر دارا به آنجا رسيد و به درستي که من سزاواترم به توجه به سوي آن مکان تا آن که مانده نشوم از مقصدي که او به آن جا رسيده. پس اسکندر مشغول تهيه شد و مهيا شد براي خروج يک سال. پس چون گمان کرد که مستعد شده براي اين سفر و چند نفر پيش فرستاده بود که تحقيق کنند و آنها به او خبر دادند که پيش از رسيدن به آنجا موانعي است. عبد الملک نوشت به موسي بن نصر و امر نمود او را به استعداد و گذاشتن کسي به جاي خود براي عملي که داشت. پس چون مستعد شد، بيرون رفت و به آنجا رسيد و آن را ديد و احوال آنجا را ذکر نمود و پس از مراجعت، کيفيت آنجا را به عبد الملک نوشت و در آخر مکتوب نوشت که چون روزها گذشت و توشه ها تمام شد رسيديم به درياچه اي که اشجار داشت و آبش مشروب و به قلعه آن شهر رسيديم.



[ صفحه 530]



پس در محلي از آن قلعه کتابتي ديديم که به عربي نوشته بود.پس آن را خواندم و امر کردم که آن را نسخه کردند و آن کتابت اين ابيات بود:



ليعلم المرء ذو العز المنيع و من

يرجو الخلود و ما حي بمخلود



لوان خلقا ينال الخلد في مهل

لنال ذاک سليمان بن داود



سالت له القطرعين القطر فايضة

بالقطر منه عطاءغير مردود



فقال للجن ابنوا لي به اثرا

يبقي الي الحشر لا يبلي و لا يؤد



فصيروه صفاحا ثم هيل له

الي السماء باحکام و تجويد



و افرغ القطر فوق السور منصلتا

فصار اصلب من صماء صيخود



و بث فيه کنوز الارض قاطبه

و سوف تظهر يوما غير محدود



و صار في بطن قعر الارض مضطجعا

مصمدا بطوابيق الجلاميد



لم يبق من بعده للملک سابقة

حتي يضمن رمسا غير اخدود



هذا ليعلم ان الملک منقطع

الا من الله ذي النعماء و الجود



حتي اذا ولدت عدنان صاحبها

من هاشم کان منها خير مولود



و خصه الله بالايات منبعثا

الي الخليقة منها البيض و السود



له مقاليد اهل الارض قاطبة

و الاوصياء له اهل المقاليد



هم الخلايف اثنا عشرة حججا

من بعده الاوصياء السادة الصيد



حتي يقوم بامر الله قائمهم

من السماء اذا ما باسمه نودي



چون عبد الملک آن کتاب را خواند و خبر داد او را طالب بن مدرک، که رسول او بود. به سوي عامل مغرب به آنچه خود مشاهده کرده بود از اين قصه و در نزد عبد الملک بود محمد بن شهاب زهري. پس به او گفت: چه مي بيني در اين امر عجيب؟ زهري گفت مي بينم و گمان مي کنم که جنياني موکل بودند بر آنچه در آن مدينه است که حافظ باشند براي آنها وبه خيال هر که خواست به آنجا بالا رود تصرف مي کنند. يعني اين مکتوب و ابيات از تخيلات بود و واقعيتي نداشت.



[ صفحه 531]



عبد الملک گفت: آيا از امر آن که به اسم او ندا کنند از آسمان چيزي مي داني؟ گفت باز دار خود را از اين اي امير المومنين. عبد الملک گفت: چگونه خود را باز دارم از اين و اين بزرگترين مقصود من است. هر آينه بگو البته سخت تر چيزي که نزد تو است مرا بد آيد يا خوش آيد. زهري گفت: خبر داد مرا علي ابن الحسين که اين مهدي عليه السلام از فرزندان فاطمه، دختررسول خدا است از ما. پس عبد الملک گفت هر دو شما دروغ گفتيد و پيوسته مي لغزيد در سخنان خود اين مهدي مردي است از ما. زهري گفت: اما من پس روايت کردم آن را براي تو از علي بن الحسين عليهما السلام. پس اگر خواستي سوال کن از او و بر من ملامتي نيست در آنچه براي تو گفتم. پس اگر او دروغ گفت، ضرر آن بر خود اوست و اگر راست گفت خواهد رسيد به شما پاره اي از آنچه به شما وعده دادند. عبد الملک گفت: مرا حاجتي نيست به سوي سوال از پسر ابي تراب اي زهري: آهسته که بعضي از اين سخنان را که نشنود آن را از تو احدي. زهري گفت:براي تو باد بر من اين معاهده. يعني عهد کردم به کسي نگويم و سالهاي طولاني است که اندلس در دست فرنگيان است، خصوص اهل اسلام، که به برکت وجود خاتم النبيين صلي الله عليه و آله و سلم و تزکيه و تکميل آن جناب، عباد را در مراتب توحيد ذات و صفات وافعال حضرت باري و نمانيدن صنايع عجيبه و آثار غريبه حق جل وعلا از همه امم و اکمل و اعلم شده اند، راه استبعادي ندارند بکله اهل سنت و مخالفين ما که امثال حکايات سابقه را اسباب طعن و سخريه جماعت اماميه قرار دادند، سزوارترند به قبول کردن اين رقم اخبار که مويد است صحت بعضي از امثله که براي دعاوي خود آرند. اگر چه تاييدي نکند اصل مذهب ايشان را.



[ صفحه 532]



چه اشعريه ايشان که حال مستقر شده مذهب اهل سنت در آنها مي گويند: در مقام بيان عموم قدرت خداوند عزوجل و تاثير نداشتن هيچ سببي و موثري جز اراده و مشيت از حضرت باريتعالي که جايز است در پيش روي ما کوههاي بلندي باشد که ارتفاع آن از زمين باشد تا آسمان و آن متلالا باشد به رنگهاي گوناگون و حاجبي نباشد ميان ما و آنها و نور خورشيد بر آنها تابيده باشد و آنها به سبب تابش شعاع آفتاب درخشنده باشند و چشم و صاحب چشم هم سالم و درآن عيبي و آفتي نباشد و ميان او و آن کوهها کمتر از يک وجب باشد و با اين حال آن کوهها را نبيند. و مي گويند جايز است در بياباني که خالي باشد از آدمي که طول و عرض آن صد فرسخ باشد در صد فرسخ و آن بيابان پر باشد از خلايقي که نداند شمار آنها را احدي وايشان مشغول باشند به محاربه و مجادله و مسابقه و تيراندازي و حمله کردن بر يکديگر به شمشيرها و اسباني که سوارند بر آنها که حصر ندارند و انساني سير کند در طول و عرض آن بيابان به استقامت يا اعوجاج و بر خطراست يا مستدير به نحوي که سير او احاطه کند بر تمام قطعات آن بيابان واسب خود را بتازد و در آنجا با اين حال نشود هيچ حسي و حرکتي از آن جماعت و نبيند صورت احدي از ايشان را و در سيرش بر نخورد و مصادم نشود يکي از ايشان را و نه اسب ايشان را بلکه در جميع حالات سير آنها منحرف شوند از او و به طرف راست يا چپ از او کناره کنند و دور شوند و نظاير اين مثالها که مضمون و محصل آن عقايد تمام اشعريه است.

و اما اماميه پس ايشان در باب رسول خدا و ائمه هدي صلوات الله عليهم نظير حکايت مزبوره از اين جهت اخبار بسياري نقل نمودند چنانچه سابقا اشاره شد بلکه اخبار بسياري که متواتر است به حسب معني نقل نموده اند که در طرف مشرق و مغرب دو شهر عظيم است که يکي را جابلسا گويند و ديگر را جابلقا بلکه شهرهاي متعدده واينکه اهل آهل آن شهرها از انصار قائم عليه السلام اند و با آن جناب خروج مي کنند و بر اصحاب سلام سبقت مي جويند و پيوسته از خداي تعالي مسالت مي کنند که ايشان را از انصار دين خود قرار دهد و اينکه



[ صفحه 533]



ائمه عليهم السلام در اوقات معينه نزد ايشان مي رفتند و معالم دين به آنها مي آموختند و علوم و حکمت حقه الهيه به ايشان تعليم مي کردند. ايشان از عبادت کلال و ملال نگيرند. تلاوت مي کنند کتاب خداوند را به همان نحوي که نازل شده و به ايشان تعليم نمودند که اگر بر مردم بخوانند هر آينه کافر شوند به آن و انکار کنند آن را و اين که ايشان سوال مي کنند از ائمه عليهم السلام از چيزي از مطالب قرآن که نفهميدند آن را پس چون خبر دهند ايشان را به آن مطلب منشرح مي شود سينه هاي ايشان به جهت آن که مي شنوند از ايشان و آنها اصحاب اسرارند و پرهيزکاران و نيکان هر گاه ببيني ايشان را مي بيني خشوع و استکانت و طلب آنچه نزديک مي کند ايشان را به خداند عزوجل و عمر ايشان هزار سال است و در ايشانند پيران و جوانان چون جواني از ايشان پيري را ببيند مي نشيند در نزد او مثل نشستن بنده و برنمي خيزد مگر به اذن او انتظار مي کشند قائم عليه السلام را و از خداي تعالي مي خواهند که آن حضرت را به ايشان بنماياند و براي ايشان راهي است که به سبب آن راه داناترند از جميع خلايق به مرادات امام عليه السلام. پس هرگاه امر فرمايد امام ايشان را به امري پيوسته ايستادگي دارند در عمل به آن تا آنگاه که ايشان را به غير آن امر فرمايد و ايشان اگر حمله آورند بر ما بين مشرق و مغرب از خلايق دريک ساعت ايشان را فنا مي کنند. آهن در بدن ايشان کار نمي کند براي ايشان شمشيري است از آهن غير اين آهن که اگر بزند يکي از ايشان شمشير خود را بر کوهي، آن را قطع کند و از هم جدا نمايد. با ايشان امام عليه السلام جهاد کند با هند و ديلم و ترک و کرد و روم و بربر و فارس. ما بين جالسا و جابلقا وارد نمي شوند بر اهل ديني مگر آن که مي خوانند ايشان را به سوي خداي عزوجل و به سوي اسلام و اقرار به محمد صلي الله عليه و آله و سلم و توحيد و ولايت اهل بيت عليهم السلام. پس هر کس از ايشان که اجابت نمود وداخل شد در اسلام، او را به حالش مي گذارند و اميري از ايشان برا ايشان مقرر مي نمايند و آن که اجابت ننمود و اقرار



[ صفحه 534]



نکرد به محمد صلي الله عليه و آله و سلم و دين اسلام او را مي کشند. در ميان ايشان جماعتي هستند که سلاح را از خود نينداختند از آن وقت انتظار مي کشند ظهور قائم عليه السلام را. و فرمودند چون امام نزد ايشان نرود گمان مي کنند که اين از روي سخط و غضبي است. مراقبند آن وقتي را که امام نزد ايشان مي رود. هرگز شرک به خداي نياوردند و معصيت نکردند. از فلان و فلان بيزاري مي جويند و غير اينها. از حالات و صفات و کردار آن جماعت و صفات و اوضاع شهرايشان که در اخبار مشروح شده و به حسب ظاهر شرع مطهر و طريقه اهل شريعت نتوان حمل نمود آن همه تفاصيل را بر عالم مثال يا بر منازل قلبيه اهل حال چنانچه اهل تاويل مي کنند.

وضوح وجود اين دو شهر در ارض يا در قطعات منفصله از آن، چنانکه بعضي از محققين احتمال دادند، در عصر سابق به مثابه اي بود که حضرت سيد الشهداء عليه السلام در روز عاشورا در ميان ميدان در جمله کلمات شريفه، در مقام اتمام حجت، مي فرمايد و الله ما بين جابلسا و جابلقا پسر پيغمبري نيست غير از من. چنانکه در خبري ديدم که حال محل آن در نظرم نيست و فيروز آبادي در قاموس مي گويد: جابلس به فتح با ولام يا سکن آن، شهري است درمغرب. نيست و راي آن آدميزادي. و جابلق شهري است در مشرق. و شيخ حسن بن سليمان حلي، تلميذ شهيد اول، درکتاب مختصر خبر شريفي روايت کرده در کيفيت اتهام مناقصي حضرت امير المومنين عليه السلام را که گاهي شبها از مدينه بيرون تشريف مي برد و مراقبت او آن جناب را در شبي و بردن حضرت او را به يکي از آن شهرها که مسافت آن تا مدينه يک سال بود و گذاردن آن منافق را در آنجا و ديدن او اوضاع آن بلاد را که از آن جمله بود اتکال اهل آنجا بر لعن آن منافق در زرع و غيره به نحوي که به سبب لعن او تخم مي افشاندند پس فورا سبز مي شد و خوشه مي آورد و مي رسيد. پس درو مي کردند و در هفته ديگر که حضرت تشريف بردند با آن جناب برگشت خبر طولاني است. غرض اجمال مضمون آن بود و در اين مقدار که گفتيم کفايت است از براي رفع شبهه اهل دين بلکه قاطبه مليين تنبيه شريف.



[ صفحه 535]



مخفي نماند که حديثي که شيخ زين الدين علي بن فاضل از سيد شمس الدين سوال کرد در حلال کردن آن حضرت خمس را بر شيعيان در ايام غيبت و تصديق سيد آن خبر را مراد ظاهر آن نيست چنانکه مراد سقوط مطلق خمس باشد از سهم امام عليه السلام و سهم سادات چنانکه از سالار و محقق سبزواري و صاحب حدائق و بعضي از معاصرين او نقل شده يا مراد سقوط سهم امام عليه السلام باشد در ايام غيبت: چنانکه صاحب مدارک و محدث کاشاني گفته اند. نظر به ظاهر جمله اي از اخبار که فرمودند ما حلال کرديم خمس را بر شيعيان تا آن که نطفه ايشان پاک باشد و بر اين مضمون و قريب به آن اخبار بسيار است اما چون مخالف ظاهر کتاب و اخبار معتبره صريحه است بر بقاي هر دو صنف آن بلکه تشديد و تاکيد در امر آن و تهديد و توعيد در مسامحه در آن.

و کافي است در اين مقام توقيع شريف که وارد شده از امام عصر عليه السلام بر دست ابي جعفر محمد بن عثمان نايب دوم چنانکه صدوق در کمال الدين روايت نموده و آن توقيع مشتمل بود بر جواب جمله اي ازمسائل که يکي از آنهاست که: اما آنچه سوال کردي از آن از امر خمس. کسي که حلال مي داند آنچه در دست اوست از اموال ما و تصرف مي کند در آنها مانند تصرف کردنش در مال خود بدون امر ما. پس هر کس چنين کند، پس او ملعون است و ماييم خصماي او. پس به تحقيق که پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرموده است کسي که حلال دانسته از عترت من چيزي را که حرام کرده خداوند ملعون است بر زبان من و بر زبان هر پيغمبر اجابت کرده شده. پس هر که ظلم کند ما را او از جمله ظالمين است و هست لعنت خداوند بر او. مي فرمايد خداوند الا لعنة الله علي الظالمين. در موضعي از اين توقيع است که کسي که بخورد از ما چيزي را پس به درستي



[ صفحه 536]



که مي خورد در شکم خود آتش را و زود باشد که در آيند در آتش افروخته و در توقيع ديگرآن جناب است که بسم الله الرحمن الرحيم لعنت خداوند و ملائکه و جميع مردم بر کسي که حلال دانسته ام مال ما يک درهم را الخ. راوي توقيع، ابو الحسين اسدي مي گويد: که پس من در نفس خود گفتم که اين عذاب ما تهديد در حق هر کس است که حلال داند و شمرد حرامي را پس چه فضيلتي است در اين از براي حجت عليه السلام؟ پس قسم به خداوند به تحقيق که نظر کردم پس از آن در توقيع. پس يافتم آن را که منقلب شده به آنچه دردلم افتاده بود. بسم الله الرحمن الرحيم لعنت خداوند و ملائکه و جميع مردم بر کسي که بخورد از مال ما درهمي و در بعضي اخبار قسم خوردند که هر آينه سوال مي کنم روز قيامت از آنها که خمس را مي خورند سوال با اصرار و مداقه و غير اينها و لهذا محققين فقهاء رضوان الله عليهم از ظاهر آن دسته از اخبار دست کشيدند. و حمل کردند بر محاملي که براي هر يک شواهدي است از اخبار مثل حمل کردن بعضي بر اقصاي از زمين که بعضي به عنوان خمس و بعضي به عنوان انفال مال امام عليه السلام است و حلال است براي شيعيان تصرف در آنها در ايام غيبت مثل خمس زمينها که از کفار مسلمانان به قهر و غلبه گرفتند به اذن پيغمبر يا امام صلوات الله عليهما و تمام زمين موات از آن و تمام آنچه بدون اذن گرفتند يا اهلش هلاک يا متواري شدند و بالاي کوهها و ميان درياها و نيز ارها و غير آن و بعضي را بر حلال بودن آن مقدار از خمس که تعلق گرفته به مالي که در دست کفار يا مخالفين است و به نحو معامله يا هبه و امثال آن در دست شيعه مي افتد. چون خمس متعلق است به عين مال پس بر ايشان حلال است خريدن از تجار آن طوايف که هرگز خمس ربح تجارت را نمي دهند و خريدن از غنائمي که مخالفين از کفار در جنگها مي گيرند که همه آنها مال امام عليه السلام است و بر شيعه حلال کردند و بعضي را بر جواز تصرف در مالي که تعلق گرفته خمس به عين آن پيش از بيرون



[ صفحه 537]



کردن خمس به اين که ضامن شود خمس را و در ذمه بگيرد و تصرف کند در آن مال. بالجمله بر متامل در اخبار پوشيده نيست که امر در خمس و خصوص سهم امام عليه السلام شديد است. بلکه در کيفيت صرف قسم ثاني به مستحقين نهايت احتياط را بايد رعايت نمود. چه آن که صاحب آن به اذن فقيه مامون صرف کند يا به حاکم مطاع در دين مامون امين دهد که به اهلش برساند. زيرا راهي در تصرف در مال آن جناب عجل الله فرجه نيست مگر به شاهد حال قطعي که آن جناب را علقه و علاقه نيست به آن مال بلکه به تمام دنيا و ما فيها تا لازم باشد حفظ آن مثل حفظ اموال غائبين به دفن کردن و دست به دست وصيت نمودن به آن تا ظهور موفور السرور، چنانچه بعضي از علما فرموده اند، بلکه با وجود ضعفا و عاجزين و ارامل و ايتام از سادات و غيرهم و شدت احتياج اينها و تمام استغناي آن جناب البته راضي است به صرف آن اموال در ايشان و لکن در تشخيص محل آن که به کدام صنف و طبقه از شيعيان بايد داد از مطيع و عاصي ومقصر و عارف به حق ايشان و مستضعف مستبصر و امثال ايشان و مقدار آن که به هر کس چه بايد داد کار مشکل است.چه متيقن رضايت آن جناب در دادن به اهل احتياج به نحوي که خود مي دهند در ايام سلطنت ظاهره و سيره و سلوک آن حضرت و اصحابش مانند سيره جدش امير المومنين عليه السلام است در اعراض تمام از فضول معاش و قناعت کردن به لباسهاي درشت و طعامهاي خشن بي خورش.

شيخ مقدم، محمد بن ابراهيم نعماني، در کتاب غيبت به چند سند از جناب صادق عليه السلام روايت کرده که فرمود: چه تعجيل مي کنند در خروج قائم عليه السلام پس قسم به خدا که نيست لباس او مگر غليظ و نه طعام او مگر درشت يا بي خورش و نيست کار مگر شمشير و مردن در زير سايه شمشير.

در خبر ديگر حضرت صادق عليه السلام فرمود نيست طعام او مگر جوزبر

و نيز روايت کرده از خلاد که گفت ذکر شد قايم عليه السلام در نزد حضرت رضا عليه السلام پس فرمود: ما امروز فارغ البال تريد از خودتان در آن روز گفت چگونه است؟



[ صفحه 538]



فرمود هرگاه قائم ما خروج کند نيست مگر علقه يعني خون و عرق يعني از کثرت کشتار و کشش. و قوم بر روي زينهاي خودند و نيست لباس قائم عليه السلام مگر غليظ و طعام او مگر خشن.

و در دعوات راوندي مرويست که معلي بن خنيس به حضرت صادق عليه السلام عرض کرد: اگر اين امر در شما مي شد هر آينه زندگي مي کرديم با شما فرمود والله اگر اين امر برگردد به سوي ما هر آينه نيست مگر اکل درشت و لبس خشن و به مفضل بن عمر فرمود اگر اين امر با ما شود هر آينه نيست مگر عيش رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و له و سيره امير المومنين عليه السلام و گذشت در باب شمايل که آن حضرت شبيه ترين خلق است به رسول خدا در شمايل و رفتار و گفتار.

نيز شيخ نعماني روايت کرده از مفضل که گفت بودم نزد حضرت صادق عليه السلام در طواف. پس نظر کرد به سوي من و فرمود: يا مفضل چه شده که تو را مهموم مي بينم؟ و رنگش متغير شده؟ گفت: گفتم فداي تو شوم نظر کردم به سوي بني عباس و آن چه در دست ايشان است ازين ملک و سلطنت و جبروت. پس اگر آنها براي شما بود هر آينه ما هم با شما بوديم. پس فرمود اي مفضل آگاه باش که اگر چنين شد يعني سلطنت بما برگشت نيست مگر تعب در شب و سياحت درروز يعني براي عبادت و جهاد و خوردن طعام درشت و پوشيدن خشن شبه امير المومنين عليه السلام والا پس آتش جهنم است پس آن سلطنت از ما گرفته شد و مي خوريم و مي آشاميم آيا ديدي ظلمي را که خداوند آن را نعمت قرار داده باشد مثل اين؟

نيز روايت نموده از عمرو بن شمر که گفت: بودم در نزد آن جناب در خانه او و خانه پر بود ازمتعلقان آن جناب و مردم رو به آن جناب سوال مي کردند و از



[ صفحه 539]



چيزي نمي پرسيدند مگر آن که جواب مي داد از آن. پس من از گوشه خانه گريستم فرمود چه چيز تو را به گريه آورد اي عمرو؟ گفتم فداي تو شوم چگونه گريه نکنم و آيا در اين امت مثل تو هست و حال آن که در بر روي تو بسته است پرده بر روي جنابت آويخته. فرمود گريه مکن اي عمرو مي خوري بيشتر غذاي پاکيزه را و مي پوشي جامه نرم را و اگر بشود آن که تو مي گويي نيست مگر اکل جشب ولبس خشن مثل امير المومنين علي بن ابيطالب عليهما السلام والا پس معالجه اغلالست در آتش جهنم.

شيخ روايت کرده از حماد بن عثمان که حضرت ابي عبد الله عليه السلام فرمود: هرگاه قايم ما اهل بيت خروج کند مي پوشد جامه علي عليه السلام و رفتار مي کند به سيرت امير المومنين علي عليه السلام. و بر اين مضمون اخبار بسيار است و شايد به جهت اين قناعت و ترک دنيا و اقتصار بر مقدار ضروري معاش از ماکول و ملبوس و مشروب و مسکن و نکاح و عدم احتياج به چيزي زايد بر آن مقدار که رفع حاجت کند ايشان را غني و بي نياز فرمودند.

چنانچه رسيده که در دولت حقه زکوة و غير آن از حقوق را صاحبش بر سر گيرد و در بلاد سير کند و طالب مستحق شود. کسي را پيدا نکند. نه آن که مراد از غناي ايشان کثرت مال و منال و ضياع و عقار باشد که منافي است با غرض از بعثت آن جناب که خلق را بکشاند به سوي درگاه خداوند تبارک و تعالي و ايشان را در علم و عمل کامل نمايد. پس اگر خود آن جناب در رفتارش چنين باشد چگونه راضي خواهد بود صرف کردن مالش را در فضول معاش و زخارف دينا و امتعه نفيسه و اطعمه لذيذه و البسه فاخره و مساکن عاليه؟ حاشا که بتوان چنين رضايتي از آن جناب تحصيل نمود. پس دهنده و گيرنده سهم امام عيه السلام بايد سيره و سلوک آن جناب و جدش امير المومنين عليه السلام را نصب العين خود قرار دهند و از آن تخطي نکند و گر نه مهياي جواب باشند و الله العاصم.



[ صفحه 540]