بازگشت

حکايت 100


سيد محدث نبيل سيد نعمت الله جزايري در شرح کتاب عوالي اللئالي ابن ابي جمهور احسائي گفته که: خبر داد مرا و اجازه داد به من سيد ثقه هاشم بن حسين احسائي در دار العلم شيراز در مدرسه مقابل بقعه مبارکه مزار سيد محمد عابد عليه السلام و الرضوان در حجره اي از طبقه دوم از طرف راست آن که داخل مدرسه شود. گفت: حکايت کرد براي من استاد معدل شيخ محمد حرقوشي قدس الله تربته گفت: زماني که در شام بودم روزي رفتم به مسجدي مهجور که از آبادي دوربود. پس ديدم شيخي را که رخسار نيکوي روشني داشت و جامه اي سفيد پوشيده و هيات نيکويي داشت. پس با او گفتگو کردم در علم حديث و فنون علم. پس ديدم او را فوق آنچه بتوان وصف کرد. پس از او تحقيق کردم اسم ونسبش را. بعد از زحمت بسياري گفت: من معمر بن ابي الدينا هستم از اصحاب امير المومنين عليه السلام و حاضر بودم با او حرب صفين را و اين شکستگي که در سر من است اثر لگد اسب آن جناب است. آنگاه ذکر کرد از براي من از علامات و صفات آنقدر که محقق شد براي من



[ صفحه 655]



صدق هر چه مي گويد. آنگاه از او خواستم که اجازه دهد به من روايت کتب اخبار را پس اجازه داد مرا از امير المومنين. و از جميع ائمه عليهم السلام تا آن که رسيد در اجازه به صاحب الدار عجل الله فرجه و همچنين اجازه داد مرا کتب عربيه را از مصنفين آنها مثل عبد القاهر و سکاکي و تفتازاني و کتب نحو را از اهلش و ذکر نمود علوم متعارفه را. آنگاه سيد فرمود که شيخ محمد حرفوشي اجازه داد به من کتب احاديث اصول اربعه و غير آن از کتب اخبار را به اين اجازه و نيز اجازه داد مرا کتب مصنفه در فنون علم را و سيد اجازه داد مرا به اين اجازه هر چه را که اجازه داد به او شيخ حرفوشي او از معمر بن ابي الدنيا از اصحاب امير المومنين عليه السلام (شيخ حر در امل الامل گفته شيخ محمد بن علي بن احمد حرفوشي حريري عاملي کرکي شامي فاضل عامل اديب ماهر محقق مدقق شاعر منشي حافظ بود اعرف اهل عصر خود بود معلوم عربيه و ذکر نمود براي او مولفات در بيت و شرح قواعد شهيد و غير آن و سيدعلي خاني او را در سلافه ثناي بليغ کرده و گفته که او وفات کرده در سنه 1059 منه ره) و اما من پس ضامنم توفيق سيد و شيخ و تعديل و ورع هر دورا و لکن ضامن نيستم وقوع امر را در واقع به نحوي که حکايت شد. و اين اجازه عاليه اتفاق نيفتاد براي احدي از علماء و محدثين ما نه در صدر سلف و نه در اعصار متاخره. سبط عالم او سيد عبد الله شارح نخبه و معاصر صاحب حدايق در اجازه کبيره خود بعد از نقل کلام مذکور از جدش فرمود که گويا او اين قصه را مستنکر دانسته يا ترسيده که بر او انکار کنند. پس تبري کرده از عهده آن در آخر کلام خود. چنين نيست زيرا که معمر بن ابي الدنياي مغربي مکررا مذکور است در کتب تواريخ و قصه او طولاني است در بيرون آمدن او با پدرش در طلب آن حاجت و مطلع شدن او بر آن بدون رفقايش که مذکور است در کتب تواريخ و غير آن ونقل کرده قدري از آن را صاحب بحار در احوال صاحب الدار عليه السلام.



[ صفحه 656]



ذکر کرده صدوق در اکمال الدين که اسم او علي بن عثمان بن خطاب بن مره بن مويد همداني است. الا آن که او فرموده معمر ابي الدنيا به اسقاط کلمه ابن و ظاهر آن است که آنچه گفته صواب است چنانکه پوشيده نيست وذکر کرده که او از حضر موت است و بلدي که او در آنجا مقيم است طنجه است و روايت کرده از او احاديثي با سند به اسانيد مختلفه. مولف گويد: مخالفين ما طعنه بر اماميه مي زنند و استبعاد مي کنند بقاي شخصي را در اين طول مدت و علاوه بر استبعاد نسبت دروغي به ايشان مي دهند که اماميه اعتقاد دارند که آن جناب در سرداب غايب شد و در همانجا هست و از آنجا ظاهر مي شود و ايشان انتظار مي کشند بيرون آمدن آن جناب را از سرداب. و علماي ما از براي دفع استبعاد در کتب غيبت زحمت کشيدند و بسياري از معمرين را جمع کردند و اخبار و قصص واشعار آنها را ذکر کردند و ظاهرا از براي رفع استبعاد احتياج به آن زحمتها نباشد چه بقاي يک نفر در مدت چند هزار سال که مسلم است در ميان تمام امت کافي است در رفع استبعاد و آن خضر عليه السلام است که احدي در وجودش خلاف نکرده. ولکن ما محض متابعت پاره اي از کلمات آن جماعت را نقل مي کنيم و اسامي معمرين را اجمالا مي شمريم.

ذهبي درتاريخ الاسلام گفته در ضمن احوال ابي محمد حسن بن علي عسکري عليهما السلام که اما پسر او محمد بن الحسن که دعوي مي کنند رافضه که اوست قائم خلف حجت پس متولد شد در سنه دويست و پنجا و هفت و گفته شد دويست و پنجاه و شش و زندگي کرد بعد از پدرش دو سال آن گاه معدوم شد و معلوم نيست چگونه مرده است و ايشان مدعي اند که او در سرداب باقي است از چهار صد و پنجاه سال قبل و اين که اوست صاحب الزمان واين که او زنده است و مي داند علم اولين و آخرين را و معترفند به اين که کسي او را نديده بالجمله (يعني آن چه ايشان در حق وي گويند



[ صفحه 657]



يا اعتقاد دارند و خلاف واقع است بسيار است منه)و ناداني رافضه بر او زياد است. از خدا مسالت مي کنيم که ثابت بدارد عقول و ايمان ما را و آنچه اين رافضه اعتقاد دارند در اين منتظر اگراعتقاد کند آن را مسلمي در علي بلکه در پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم هر آينه جايز نيست اين اعتقاد براي او زيرا که ايشان اعتقاد دارند در او و در پدران او اين که هر يک از ايشان مي دانست علم اولين و آخرين و علم بما کان و ما يکون را و صادر نمي شوداز ايشان خطايي و اين که ايشان معصومند از خطا آنگاه گفته از خدا سوال مي کنيم عافيت را و پناه مي بريم به او استدلال کردن به دروغ و رد کردن راست چنانچه سرداب شيعه است.

و ابن خلکان در ترجمه آن حضرت گفته که او کسي است که گمان دارند شيعه که او منتظر و قائم و مهدي است و او صاحب سرداب است در نزد ايشان و ايشان انتظار مي شکند خروج او را در آخر الزمان از سرداب که در سر من راي است.

ابن حجر متاخر مکي در صواعق بعد ازجمله کلمات گفته: و غايب شدن شخصي مدت مديدي از خوارق عادت است. پس وصف نمودن نبي صلي الله عليه و آله وسلم او را به اين وصف اولي بود با اين که آن جناب ذکر ننمود مهدي را به اين وصف الخ. و از اين رقم کلمات که بعضي ماخوذ از بعضي ديگر است در کتب ايشان بسيار و براي مثال و تنبيه نقل اين مقدار کافي است.

و جواب اما اولا آنچه نسبت دادند به اماميه در اعتقاد داشتن ايشان که آن جناب از اول غيبت تا حال و از حال تا زمان ظهور درسرداب بوده و خواهد بود مجرد کذب و بهتان و افترا است با همه کثرت فرق و تشتت آراء و مداخله جهله در علوم تا کنون در کتابي ديده و شنيده نشده و در نظم و نثري ذکر نشده بلکه در جايي جاهلي احتمال نداده که آن جناب از اول تا آخر در سرداب خواهند بود. بلکه در احاديث و اخبار و حکايات ايشان در هر کتابي که در آن ذکر امامت مي شود مبين و مشروح است که: در ايام غيبت صغري وکلاء و نواب مخصوص داشت که اموال در نزد ايشان جمع مي شد و حسب دستور العمل آن جناب صرف مي کردند و به آنها امر و نهي



[ صفحه 658]



مي فرمود و توقيع مي فرستاد و در اماکن مخصوصه آنها و غير آنها خدمت آن جناب مي رسيدند. در غيبت کبري محل استقرار آن جناب بر همه کسي مخفي است. لکن در موسم حجت حاضر و در شدتها وتنگيها از مواليان خود دستگيري مي کند چنانکه شمه اي از آن ذکر شد. چگونه مي گويند آن جناب در سرداب است و درهر عيد و جمعه در دعاي ندبه معروفه مي خوانند که: کاش من مي دانستم که تو در کجا مستقر شدي آيا در رضوي يا بطور يا غير آنها و رضوي کوهي است در مدينه و ذيطوي موضعي است قريب مکه و درخطبه خود در ذکر القاب آن جناب مي خوانند که الغائب عن الابصار و الحاضر في الامصار الذي يظهر في بيت الله ذي الاستار و يطهر الارض من لوث الکفار. در غيبت شيخ نعماني روايت شده از جناب صادق عليه السلام که فرمود: مي باشد از براي صاحب اين امر غيبتي در بعضي از اين دره ها و اشاره فرمود به دست خود به سوي ناحيه ذيطوي الخ. نيز روايت کرده از آن جناب که فرمود به درستي که از براي صاحب اين امر هر آينه شباهتي است به يوسف تا آن که فرمود:پس چه انکار مي کنند اين امت که خداوند بکند به حجت خود آنچه را که به يوسف کرده و اين که صاحب مظلوم شما که انکار کردند حق او را که صاحب اين امر است تردد کند ميان ايشان و راه رود در بازارهاي ايشان و پا بگذارد بر فرشهاي ايشان و نشناسند اورا تا آن وقت که خداوند او را اذن دهد که خود را بشناساند به ايشان. در غيبت شيخ طوسي روايت شده از محمد بن عثمان عمري قدس الله روحه که او فرمود و الله و الله که صاحب اين امرهر آينه حاضر مي شود موسم يعني موسم حج در هر سال مي بيند مردم را و مي شناسد ايشان را و مي بينند او را و نمي شناسند. او را.



[ صفحه 659]



نيز روايت کرده شيخ و نعماني و صدوق از جناب صادق عليه السلام که فرمود گم خواهند کرد مردم امام خود را پس حاضر مي شوم در موسم و ايشان را مي بيند و آنها او را نمي بينند ونيز روايت کرده از عبد الاعلي که گفت: با آن حضرت بيرون رفتم چون به روحاء فرود آمديم نظر فرمود به کوهي که مشرف بر آنجا بود پس فرمود مي بيني اين کوه را؟ اين کوهي است که آن را رضوي مي گويند از کوههاي فارس بود ما را دوست داشت خداوند آن را نقل فرمود به نزد ما آگاه باش که در آن است هر درخت ميوه داري و چه نيک اماني است براي خائف. آگاه باش که براي صاحب اين امر در او دو غيبت است يکي کوتاه و ديگري طولاني و گذشت که خروج آن حضرت از قريه اي است که آن را کرعه مي گويند و در يکي از زيارات جامعه است در سلام بر آن حضرت السلام علي الامام الغائب عن الابصار الحاضرفي الامصار و الموجود في الافکار بقيه الاخيار وارث ذي الفقار المنتظرو الحسام الذکر و الشمس الطالعه و السماء الظليله و الارض البسيطه نور الانوار الذي تشرق به الارض عما قليل بدر التمام و حجة الله علي الانام برج البروج و اليوم الموعود و شاهد ومشهود الخ. و بالجمله کاش ذهبي با آن همه دعواي اطلاع و ديانت به محلي از کتب اماميه نشان مي داد که فلان عالم در کتاب فلان نوشته چنانچه رسم اماميه است که در مقام ايراد بر ايشان از مولد و کتاب و باب و فصل آن خبر مي دهند و با اين افترا و بهتان شيعه را نسبت به دروغ گفتن مي دهد و خود را پاکدامن مي پندارد و ابدز شرم و حيا نمي کند. و اما: ثانيا بر فرض تسليم که آن جناب در اين مدت در آنجا باشند راه استبعاد آن از چه بابت است از طول عمر است؟ يا مخفي بودن از نظر مترددين؟ يا زندگي کردن بي مدد حيات؟ امام اول پس بيايد انشاء الله تعالي و اما مخفي بودن ازنظر ناظرين. پس گذشت جواب از آن در ذيل حکايت سي و هفتم که اهل سنت از عجايب قدرت



[ صفحه 660]



باريتعالي آنقدر نقل کنند که امثال اينها را قدري نيست در جنب آنها. چه گويند جايز است انساني سيرکند در بياباني که پر است از عساکر که با هم نزاع و جدال مي کنند. به راست و چپ مي روند و او کسي را نبيند و صدايي نشنود و مي شود که انسان ببيند گرسنگي غير خود را و سيري او را و درک کند لذت او را و الم او را و غم و سرور او را و علم و ظن و وهم او را و با اين حال نبيند لون بشره او را که سياه است يا سفيد با نبودن حاجب و بودن روشنايي ومي شود که ببيند چيزي را که ميان او و آن چيز حجابي باشد که عرض آن هزار ذراع در شب تاريخ و نبيند چيزي را که در پهلوي او است بي حاجب و نور شمس هم بر آن تابيده باشد و مي شود که ببيند موري را در مشرق و او در مغرب باشد و نبيند کوه عظيمي را که در پهلوي اوست بي حاجت و امثال اين کلمات که شمه اي از آن گذشت و باقي به همين روش معلوم. اما مدد حيات پس از همين کلمات معلوم مي شود جواز حيات بي آن چه ايشان چيزي را سبب چيزي ندانند نان را سبب سيري و آب را رافع تشنگي و زهر را باعث هلاکت ندانند عادتي براي خداوند جاري شده که چون نان و آب خورد سيري آرد و تشنگي برود. پس زندگي را سبب جز فعل حق نباشد خوردن و نخوردن در اين جهت يکسان و از طرايف حکايات مخالفين چيزي است که فيروز آبادي در قاموس نقل کرده در باب عين گفته عبود مثل تنور مردي است بسيار خواب که هفت سال در جاي هيزم کشي خود در خواب بود و در حديث معضل است که اول کسي که داخل بهشت مي شود عبد اسوديست که او را عبود مي گويند و سبب آن اين که خداوند عزوجل پيغمبري را فرستاد به سوي اهل قريه پس ايمان نياورد به او احدي مگر اين سياه و اين قوم او چاهي براي او کندند. پس آن پيغمبر را در آن چاه گذاشتند و روي آن را با سنگي گرفتند. پس اين سياه بيرون مي رفت و هيزم مي کند و هيزم را مي فروخت و به آن طعام و شرابي مي خريد. آنگاه مي آمد نزد آن چاه. پس خداوند او را اعانت مي کرد در برداشتن آن



[ صفحه 661]



سنگ. پس آن را بر مي داشت و آن طعام و شراب را براي او سرازير مي کرد. آن سياه روزي هيزم کند پس نشست که استراحت کند. پس به طرف چپ خود افتاد. پس خوابيد هفت سال. آن گاه بيدار شد. او اعتقاد نداشت مگر آن که ساعتي از روز خوابيده. پس هيزم خود را برداشت و به آن قريه آورد و فروخت آن گاه به نزد چاه رفت. پس پيغمبر را در آنجا نديد. آن قوم پشيمان شده بودند و آن پيغمبر را بيرون آورده بودند. پس آن پيغمبر از حال آن سياه سوال مي کرد. مي گفتند که ما نمي دانيم او در کجاست. پس به او مثل مي زنند براي کسي که بسيار مي خوابد. زمخشري در ربيع الابرار به اين حکايت اشاره کرده و در اين حکايت جواب است از همه استبعادات ايشان. چه ماندن سياهي هفت سال بي آب و نان در زير آفتاب و باد و باران و محل استطراق وجانوران و درندگان زنده و سالم به مراتب اعجب است از بقاي کسي که مي خورد و مي آشامد و سير مي کند. چنانچه اماميه مي گويند و اعجب از آن خلفاي آن سياه بر اهل آن قريه در اين هفت سال با آن که در محل مخصوص خوابيده بود و چگونه مي شود احتمال داد که در طول اين مدت عبور احدي به آنجا نيفتاد و ديگر محتاج به هيزم نشدند يا هيزم کشي در آنجا نماند. ديگر خفاي حکمت خواباندن خداوند او را در هفت سال که راهي نيست از براي عباد در معرفت آن جز آن که به حسن ديدند يا شنيدند خوابيدن او را. دانند که لغو و عبث را در افعال خداوند راهي نيست. اعتقاد کنند اجمالا به بودن آن مطابق صلاح هر چند ندانند و از حس خود به جهت ندانستن حکمت دست نکشند چنانچه اماميه که مطابق اخبار متواتره نبويه و علويه که نهم از فرزندان امام حسين عليه السلام امام و خليفه و حجت و مهدي موعود است واضح و مبرهن کردند و به حس و وجدان از روي مشاهده آيات و معجزات و کرامات و ديدن اثر اجابت در رقاع استغاثات و توسل به آن جناب در کلمات به مقام عين اليقين رساندند ازندانستن حکمت غيبت و سبب خفا ضرري و نقصي به علم و اعتقاد ايشان نرسد و ريبه و ترددي در آن وجود مبارک نکنند



[ صفحه 662]



علماي اهل سنت در احوال بسياري از مشايخ و عرفاي خود نوشته اند که مدتها در فلان محل از مغازه يا مسجد بود مشغول به ذکر و عبادت و غذاي او از غيب مي رسيد که حسني در ذکر آنها نيست. چه شده که اين مقدار مقام را در يکي از فرزندان پيغمبر خود مستبعد دارند؟ و احتمال ندهند و از براي هربي سر و پايي راضي مي شوند. اما ثالثا پس آنچه ذهبي گفته که ايشان معترفند که کسي او را نديده نيز کذب و افترا است. اما در غيبت صغري که بسياري ديدند و به خدمتش رسيدند و اسامي ايشان در کتب ثبت و ضبط شده. اما در غيبت کبري پس همه معترفند به جواز مشاهده به نحوي که در حين ديدن نشناسند و لکن پس از آن معلوم شود. بلکه در باب آينده ثابت خواهيم کرد جواز آن را با دانستن براي خواص و کمتر کسي است که ذکر احوال آن جناب کرد و از آن رقم حکايات چيزي ذکر نکرده باشد. بلکه از اهل سنت دعواي رويت آن جناب را کردند در غيبت صغري و کبري که از شرم ذکر آن ذهبي و ابن حجر بايد سر به زير افکند و انگشت ندامت به دندان گيرند. شيخ عبد الوهاب بن احمد بن علي الشعراني در کتاب لواقح الانوار في طبقات السادات الاخيار که در آخر کتاب آن را لواقح الانوار القدسيه في مناقب العلماء و الصوفيه نام نهاده گفته: که از جمله ايشانند شيخ صالح عابد زاهد صاحب کشف صحيح و حال عظيم شيخ حسن عراقي مدفون بالاي تپه مرف بر برکه رطلي در مصر زندگاني کرد قريب صد و سي سال. داخل شدم بر او يک دفعه من و سيد من ابو العباس حريثي. پس گفت خبر دهم شما را به حديثي که بشناسيد به آن امر مرا از آن حين که جوان بودم تا اين وقت؟ پس گفتيم آري. گفت: من جوان امردي بودم که در شام عبا مي بافتم و من مسرف بودم بر نفس



[ صفحه 663]



يعني مشغول معصيت بودم پس داخل شدم روزي در جامع بني اميه. پس ديدم شخصي را که بر کرسي نشسته و سخن مي گويد در امر مهدي عليه السلام و خروج او پس سيراب شد دلم از محبت او و مشغول شدم به دعا کردن در سجود خود که خداي تعالي جمع کند ميان من و او پس درنگ کردم قريب يک سال که دعا مي کردم پس بيني که بعد از مغرب در جامع بودم ناگاه داخل شد بر من شخصي که بر او بود عمامه اي مثل عمامه عجمها و جبه اي از پشم شتر پس دست خود را بر کتف من سود و فرمود به من چه حاجت است؟ تو را در اجتماع با من؟ پس گفتم به او که تو کيستي؟ فرمود من مهدي. پس دست او را بوسيدم و گفتم بيا با من به خانه پس اجابت کرد و فرمود براي من مکاني را خالي کن که داخل نشود بر من در آنجا احدي غير تو. پس براي او مکاني را خالي کردم. پس درنگ کرد در نزد من هفت روز و تلقين کرد به من ذکر را و امر کرد مرا که يک روز روزه گيرم و يک روز افطار کنم و اين که در هر شب پانصد رکعت نماز کنم و اين که پهلوي خود را از براي خواب بر زمين نگذارم مگر آن که بر من غلبه کند. آن گاه طالب شد که بيرون روم. به من فرمود: اي حسن مجتمع مشو با احدي بعد از من و کفايت مي کند تو را آنچه حاصل شد براي تو از جانب من. پس نيست در آنجا الا دون آنچه از من بتو رسيد.پس محتمل مشو منت احدي را بدون فايده. پس گفتم: سمعا و طاعه پس بيرون رفتم تا او را وداع کنم. پس مرا نگاه داشت در نزد عتبه در و گفت از همين جا. پس ماندم به همين حالت چندين سال. آنگاه شعراني گفته بعد از ذکر حکايت سياحت حسن عراقي که او گفت:



[ صفحه 664]



من سؤال نمودم از مهدي عليه السلام از عمر او. پس فرمود اي فرزند من: عمر من الان ششصد و بيست سال است. و از عمر من از آن سال تا حال صد سال گذشته. پس اين مطلب را گفتم به سيد خودم علي خواص. پس موافقت کرد او را در عمر مهدي عليه السلام. نيز شيخ عبد الوهاب شعراني در مبحث شصت و پنجم از کتاب يواقيت وجواهر در بيان عقايد گفته بعد از کلماتي که گذشت در باب چهارم: که عمر او (يعني مهدي عليه السلام) تا اين وقت که سنه نهصد و پنجاه و هست است هفتصد و شش سال است. چنين خبر داد مرا حسن عراقي از امام مهدي عليه السلام در آن حين که مجتمع شد با او موافقت کرد او را اين دعوي شيخ ما و سيد من علي خواص و علي اکبر ابن اسد الله موددي که از متاخرين علماي اهل سنت است. در حاشيه نفحات. جامي بعد از کلماتي چند گفته که در مبحث چهل و پنجم يواقيت ذکر کرده که ابو الحسن شاذلي گفت: که براي قطب پانزده علامت است اين که مدد دهند اورا به مدد عصمت و رحمت و خلافت و نيابت و مدد حمله عرض و کشف شود براي او از حقيقت ذات و احاطه به صفات الخ. پس به اين صحيح مي شود مذهب آن که مي گويد که غير نبي هم معصوم مي شود و کسي که مقيد نموده عصمت را در زمزمه معدوده و نفي نموده عصمت را از غير آن زمره پس به تحقيق که سلوک نموده مسلکي ديگر پس از براي آن نيز چهي ديگر است که مي داند او را هر کس که عالم است پس به درستي که حکم به اين که مهدي موعود عليه السلام موجود است و او قطب است بعد از پدرش حسن عسکري عليه السلام. چنانکه امام حسن عليه السلام قطب بود بعد از پدرش تا برسد به امام علي بن ابيطالب کرمنا الله بوجوههم اشاره دارد به صحت حصر اين رتبه در وجودات ايشان از آن حين که قطبيت ثابت شد در وجود جد مهدي عليه السلام علي بن ابيطالب عليه السلام تا اين که تمام شد در او نه پيش از او. پس هر قطب فردي که بر اين رتبه است به نيابت از او است به جهت غايب بودن او از چشمهاي عوام و خواص نه از چشمهاي اخص خواص.



[ صفحه 665]



پس به تحقيق که ذکر شده اين مطلب از شيخ صاحب يواقيت و از غير او ايضا رضي الله عنه و عنهم. پس لابد است که بوده باشد از براي هر امامي از ائمه اثني عشر عصمتي. بگير اين فايده را و جناب سيف الشريعه و برهان الشيعه حامي الدين وقامع بدع الملحدين العالم المويد المسدد مولوي، مير حامد حسين، ساکن لکنهو از بلاد هند ايده الله تعالي که تاکنون به تتبع و اطلاع او بر کتب مخالفين و نقض شبهات و دفع هفوات آنها کسي ديده نشده، خصوص در مبحث امامت و حقير در اين مقام بيشتر کلمات را از کتاب استسقاء الافحام ايشان نقل نمودم، در حاشيه آن کتاب فرمود که بايد دانست که اکابر علماي اهل سنت از حنفيه و شافعيه و حنبليه که از معاصرين شعراني بودند نهايت مدح و اطرار و کمال ستايش و ثناي کتاب يواقيت و جواهر نموده اند. شهاب الدين بن شلبي حنفي تصريح نموده که من خلقي کثير را از اهل طريق ديدم لکن هيچ کس گرد معاني اين مولد نگرديده. و بر هر مسلم حسن اعتقاد و ترک تعصب ولداد واجب است. شهاب الدين رملي شافعي گفته که اين کتابي است که فضيلت آن را انکار نتوان کرد. هيچ کس اختلاف نمي کند در اين که مثل آن تصنيف نشده. و عميره شافعي بعد از مدح اين کتاب گفته که من گمان نداشتم که در اين زمانه مثل اين تاليف عظيم الشان بروز و ظهور خواهد کرد الخ. شيخ الاسلام فتوحي حنبلي گفته: که در معاني اين کتاب قدح نمي کند مگر دشمن مرتاب يا جاحد کذاب و شيخ محمد برهمتوشي حنفي هم مبالغه و اغراق در مدح اين کتاب به عبارات بليغه نموده. بعد از حمد و صلوه گفته: و بعد فقد وقف العبد الفقير الي الله تعالي محمد بن محمد البرهمتوشي الحنفي علي اليواقيت و الجواهر في عقايد الاکبار لسيدنا و مولانا الامام العالم العامل العلامه المحقق المدقق الفهامه خاتمة المحققين وارث علوم الانبياء و المرسلين شيخ الحقيقه و الشريعه معدن السلوک و الطريقه من توجه الله تاج العرفان



[ صفحه 666]



و رفعه علي اهل الزمان مولانا الشيخ عبد الوهاب ادام الله النفع به علي الانام و ابقاه الله تعالي لنفع العباد مد الايام فاذا هوکتاب جل مقداره و لمحمت اسراره و سمحت من سحب الفضل امطاره و تاحت في رياض التحقيق ازهاره. عارف عبد الرحمن صوفي در مرآت مداريه در احوال مدار گفته بعد از صفاي باطني او را حضور تمام به روحانيت حضرت رسالت پناه ميسر گشت. آن حضرت از کمال مهرباني و کرم بخشي دست قطت الم دار به دست حق پرست خود گرفت و تلقين اسلام حقيقي فرمود و در آن وقت روحاينت، حضرت مرتضي علي کرم الله وجهه حاضر بود پس وي را به حضرت علي مرتضي سپرد و فرمود: که اين جوان طالب حقيقت اين را به جاي فرزندان خود تربيت نما و به مطلوب برسان که اين جوان نزديک حق تعالي به غايت عزيز است. قطب مدار وقت خواهد شد. پس شاه مدار، حسب الحکم آن حضرت تولا به حضرت مرتضي علي کرم الله وجهه نمود. و بر سر مرقد وي به نجف اشرف رفت و در آستانه مبارکه که رياضات مي کشيد انواع تربيت از روحانيت پاک حضرت مرتضي علي کرم الله وجهه به طريق صراط المستقيم مي يافت و از سبب وسيله دين محمد، به مشاهده حق الحق بهره مند گرديد و جميع مقامات صوفيه صافيه طي نمود. عرفان حقيقي حاصل کرده آن زمان اسد الله الغالب او را به فرزند رشيد خود که وارث ولايت مطلق محمد مهدي بن حسن عسگري نام داشت در عالم ظاهر با وي آشنا گردانيد و از کمال مهرباني فرمود که قطب المدار بديع الدين را به اشارت حضرت رسالت پناه تربيت و به مقامات عاليه رسانيده به فرزندي قبول کرده ام. شما نيز متوجه باشيد. جميع کتب آسماني از راه شفقت به اين جوان شايسته روزگار تعليم بکنيد. پس صاحب زمان مهدي از کمال الطاف شاه مدار رادر چند مدت دوازده کتاب و صحف آسماني تعليم نمود. اول چهار کتاب که بر انبياء اولاد ابوالبشر آدم نازل شده يعني فرقان و تورية و انجيل و زبور بعد از آن چهار کتاب که بر مقتدايان



[ صفحه 667]



و پيشوايان قوم جنيان نزول يافته بودند تعليم فرمود. نام آن کتابها اين است: 1- راکوي و 2- حاجري و 3- سياري و 4- اليان. به عده چهار کتاب که بر ملايک مومنين درگاه سبحاني نازل شده بود آن را نيز تعليم نمود.نام آن کتب اين است: 1- ميراث 2- علي الرب 3- سرماجن 4- مطهر الف از علوم اولين و آخرين که خاصه ائمه اهل بيت اهل بيت بودند از راه کرم بخشي جبلي و به موجب اشارت جد بزرگوار خود حضرت مرتضي علي به قطب المدار عطا فرموده او را کامل مکمل گردانيد. و به خدمت اسد الله الغالب آورده معروض داشت که چون الحال از ارشاد فارغ شد اميدوار خلافت گشت . فاضل عارف عبد الرحمن بن احمد دشتي جامي معروف به ملا جامي در شواهد النبوه تفضيل غرايب ولادت آن جناب را از ظاهر نبودن اثر حمل در والده اش و به سجده افتاده بعد از ولادت و تکلم نمودن به آيه شريفه و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا الخ در آن حال و نزول جبرئيل و ملائکه رحمت و فرو گرفتن آن امام را و متولد شدن ناف بريده و ختنه کرده و در ذراع راست نوشت جاء الحق و زهق الباطل الخ و بودن آن جناب خليفه بعد از امام حسن عسکر و فرستادن خليفه وقت چند نفر را بعد از وفات آن حضرت به جهت فرو گرفتن خانه و قتل هر که در آنجا است و ظهور معجزه صاحب الامر عليه السلام در غرق شدن دو کس در آب و ديدن ايشان آن جناب را در نيکوترين صورتي که بر آن ايستاده و نماز مي کرد روايت کرده و نيز خبر حکيمه خاتون را در ولادت و تصريح به آن که آن جناب خليفه و امام دوازدهم است نقل کرده ونيز در آن کتاب حکايت رسيدن اسمعيل هرقلي خدمت امام عليه السلام در سر من راي در ماه سابعه و شفا دادن پاي او را که حکايت پنجم است و نيز حکايت نهم را نقل کرده که در هر يک تصديق است به آنچه نموديم.

نيز جامي در کتاب شواهد النبوه روايت کرده از شخصي که گفت: مرا معتضد با دو کس ديگر طلبيد و گفت حسن بن علي عليهما السلام در سر من راي وفات يافت. زود برويد و خانه او را



[ صفحه 668]



فرا گيريد و هر که را در خانه وي ببيند سر وي براي من آريد. رفتيم و به سراي وي در آمديم. سرايي ديديم در غايت خوبي و پاکيزگي. گويا حال از عمارت او فارغ شده بودند. و در آنجا پرده اي را ديديم فرو گذاشته. پرده را برداشتيم. سردابي ديديم. بدان جا در آمديم. دريايي ديديم. در اقصاي آن حصيري بر روي آب انداخته و مردي به خوبترين صورت بر بالاي آن حصير در نماز ايستاده و به ما هيچ التفاتي نکرد. يکي از آن دو نفر که با من بودند سبقت گرفت. خواست که پيش وي رود. در آب غرق شد و اضطراب مي کرد. تا آن زمان که من دست وي را گرفتم و خلاص گردانيدم. بعد از آن نفر ديگر خواست که پيش رود. وي را نيز همان حال روي داد. وي را نيز خلاص کردم. من حيران بماندم. پس گفتم: اي صاحب خانه از خداي تعالي و از تو عذر مي خواهم. و الله من ندانستم که حال چيست و به کجا مي آييم. از آنچه کردم به خداي تعالي بازگشتم. هر چند گفتم به من هيچ التفات نکرد. بازگشتيم و پيش معتضد رفتيم. و قصه را باز گفتيم. گفت: اين سر را پوشيده داريد والا بفرمايم که شما را گردن زنند.

محمد بن محمد بن محمود الحافظي النجاري که معرف است به خواجه محمد پارسا و ملا جامي در نفحات الانس او را مدح بليغ نموده، در کتاب فصل الخطاب گفته. چون گمان کرد ابو عبد الله جعفر بن ابي الحسن علي الهادي عليه السلام که فرزندي براي برادرش ابي محمد حسن عسکري عليه السلام نيست و ادعا کرد که برادرش حسن عسکري عليه السلام امامت را در او قرار داد، ناميده شد کذاب و عقب از ولد جعفر بن علي در علي بن جعفر است و عقب ابن علي در سه نفر است عبدالله و جعفر و اسمعيل. اما ابو محمدحسن عسکري عليه السلام فرزندش محمد معلوم است در نزد خاصه اصحاب او وثقات اهل او آنگاه مختصري از حديث حکيمه خاتون را نقل کرده و در آخر آن گفته که حضرت عسکري عليه السلام فرمود اي عمه ببر اين فرزند را به نزد مادرش پس او را بردم و به مادرش برگرداندم. حکيمه گفت: پس آمدم نزد ابي محمد حسن عسکري عليه السلام. پس ديدم آن



[ صفحه 669]



مولود را که در پيش روي اوست و بر او جامه زردي است و آنقدر بها و نور داشت که قلب مرا ماخوذ داشت. پس گفتم: اي سيد من آيا در نزد شما علمي هست در اين مولود مبارک؟ پس آن را القا فرمايي به من. فرمود: اي عمه: اين است آن که بايد انتظار او را داشت. اين است آن که ما را بشارت دادند به او. حکيمه گفت: پس من به سجده افتادم براي شکرخداوند بر اين مژده. گفت: آنگاه تردد مي کردم نزد ابي محمد حسن عسکري عليه السلام. پس طفل را نمي ديدم. پس روزي به او گفتم اي مولاي من چه کردي با سيد و منتظر ما؟ فرمود سپرديم او را به کسي که سپرد مادر موسي به او پسر خود را.

ابن عربي مالکي با آن همه نصب و عداوتي که با اماميه دارد حتي در سامره خود مي گويد رجبيون جمعي از اهل رياضتند در ماه رجب که اکثر کشف ايشان اين است که رافضيان را به صورت خوک مي بينند. در باب سيصد و شصت و شش از فتوحات خود مي گويد. بدانيد که لابد است ازخروج مهدي عليه السلام لکن بيرون نمي آيد تا پر شود زمين از جور و ظلم. پس پر مي کند آن را قسط و عدل و اگر نماند از دنيا مگر يک روز خداوند طولاني مي کند آن روز را تا آن که خلافت کند اين خليفه و او از عترت رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم است از فرزندان فاطمه جد او حسين بن علي بن ابيطالب عليهما السلام است و والد او حسن عسکري است. پسر امام علي نقي پسر امام محمد تقي پسر امام علي الرضا پسر امام موسي الکاظم پسر امام جعفر الصادق پسر امام محمد الباقر پسر امام زين العابدين علي پسر امام حسين پسر علي بن ابيطالب تا آخر کلام که شرحي است از اوصاف و حالات خروج آن جناب و گذشت در باب چهارم با ذکر جماعتي ديگر ازاهل سنت که موافقند در اين راي و طريقه با معاشر اماميه.

اما رابعا: پس آنچه ابن حجر گفته که غيبت آن جناب در ان مدت مديده از خوارق عادات است و بعيد است که پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم ازآن خبر ندهد و ذکر آن اولي



[ صفحه 670]



است از ساير صفات. پس واضح البطلان است چه سکوت از ذکر وصفي هر چند اولي باشد به جهت حکمتي مضر نيست. بسيار صفات که فرموده و منطبق است بر آن جناب. و از کجا معلوم کرده که حضرت نبوي از اين صفت خبر نداده؟ به مجرد نديدن خود؟ شايد فرمود نقل نشد. مثل بسيار از چيزها که يقين داريم فرموده و به ما نرسيده. يا نقل شده و به او نرسيده. چه هر کسي واقف نشده بر تمام منقول از آن جناب به جهت کثرت ناقلين و تشتت بلاد و اختلاف ميلها، يا نقل شده و پنهان کردند همان اشخاص که اخبار موضوعه جعل مي کردند چه آن غرضي که در وضع اخبار داشتند از حب شخصي يا بغض شخصي يا جلب دنيا با عداوت دين يا غير آن از هر دو کار حاصل مي شود. حق در جواب آن که هم صريحا خبر از غيبت او دادند و در ضمن صفات مهدي عليه السلام فرمودند که: او غايب مي شود مدتي مديده تا اين که گفته مي شود که مرد و هلاک شد و در بعضي اخبار تصريح فرمودند که: او را دو غيبت است يکي اطول از ديگري و هم ضمنا در جمله اخبار متواتره که خبر دادند که مهدي عليه السلام نهم از اولاد امام حسين عليه السلام است. با ملاحظه آنچه وارد شده در کتب فريقين که خروج آن حضرت در آخر الزمان است و اين که کسي او را به ظاهر نمي بيند. پس از تعيين نسب و خروج در آخر الزمان، بيان وافي از غيبت او فرمودند. اما آنچه گفته او و غير او که غيبت آن جناب در اين مدت از خوارق عادات است پس جواب از آن معلوم شد و ما حسب وعده که داديم که اسامي بعضي از معمرين را ذکر نماييم بي تطويل به جهت رفع استبعاد عوام عامه وفا مي کنيم و مي گوييم که:



[ صفحه 671]



حضرت خضر پيغمبر عليه السلام، که احدي از اهل اسلام را شکي نيست در وجود آن جناب وبقاي او، از چند هزار سال پيش تا کنون زنده است. و در کتب اهل سنت مکرر نقل شد در احوال مشايخ و عرفاي خود که فلان با جناب خضر ملاقات کرد در فلان محل و از او تلقي کرد. و علم آموخت. چنان که محيي الدين در باب بيست و پنجم فتوحات گفته که شيخ ابو العباس عريني سخني با من گفت و من قبول نمي کردم. چون از او جدا شدم شخصي را ديدم که مي گفت: شيخ ابوالعباس را در فلان سخن مسلم دار. در حال بازگشتم و نزد شيخ رفتم گفت تا خضر با تو نگويد سخن من قبول نکني. و نظير اين در کتب اهل سنت بسيار است. آما آنچه ميبدي از عبد الرزاق کاشي نقل کرده که در اصطلاحات گفته:خضر کنايه از بسط است و الياس کنايه از قبض و اما بودن خضر شخصي انساني باقي از زمان موسي تا اين عهد يا روحاني که متمثل مي شود به صورت او براي کسي که خواسته او را ارشاد نمايد پس محقق نيست در نزد من. پس خلاف ضرورت در نزد مسلمين است و شيخ صدوق به سند معتبر از حضرت صادق عليه السلام خبري طولاني نقل کرده که در آخر آن فرموده که: حق تعالي دراز نکرد عمر حضرت خضر را براي پيغمبري که بعد از آن اظهار نمايد: و نه براي آن که کتابي بر او نازل گرداند: و نه براي دين و شريعتي که آورد و ناسخ شريعت پيش از خود باشد: و نه از براي پيشوايي که لازم باشد اقتدا به او: و نه از براي طاعتي که فرض گردانيده باشد براي او. بلکه در علم سابق حق تعالي بود که عمر حضرت قائم عليه السلام و غيبت او طولاني خواهد بود و دانست که گروهي از خلق طول عمراو را انکار خواهند کرد. پس به اين سبب عمر بنده صالح خود خضر را طولاني گردانيد تا آن که حجت باشد بر معاندان.

نيز روايت کرده از جناب رضا عليه السلام که فرمود به درستي که خضر نوشيد از آب



[ صفحه 672]



حيات پس زنده است نمي ميرد تا آن که دميده شود در صور و به درستي که او مي آيد نزد ما. پس سلام مي کند بر ما. پس مي شنويم صداي او را و نمي بينيم شخص او را و به درستي که او هر آينه حاضر مي شود هر جا که ذکر شود. پس هر کس از شما که او را ذکر کند: پس سلام کند بر او و به درستي که او هر آينه حاضرمي شود در موسمها پس به جاي مي آورد همه مناسکها را و مي ايستد به عرفه.پس آمين مي گويد بر دعاي مومنين و زود است که انس دهد خداوند به او وحشت قايم ما را در غيبت او و وصل کند به او وحدت آن جناب را.

مخفي نماند که مطابق جمله اي از اخبار و کلام مفسرين و مورخين آن است که سبب طول عمر آن جناب خوردن آب حيات بود ولکن علامه کراچکي در کنز الفوايد در مقام ذکر معمرين فرمود که يکي از معمرين خضر است که متصل است بقاي او تا آخر الزمان و ازجمله آنچه رسيده از خبر او آن که آدم عليه السلام را چون وفات در رسيد جمع نمود فرزندان خود را. پس فرمود اي پسران من به درستي که خداي تعالي نازل مي کند بر اهل زمين عذابي پس هرآينه بوده باشد جسد من با شما در بيابان تا آن که چون فرود آمديد در وادي. پس بفرستيد مرا و دفن نماييد در زمين شام. پس جسد آن حضرت با ايشان بود و چون خداوند مبعوث فرمود نوح عليه السلام را آن جسد را با خود گرفت و خداوند طوفان را بر زمين فرستاد و زمين را زماني غرق کرد. پس جناب نوح آمد تا در زمين بابل فرود آمد. وصيت نمود سه پسر خود سام و يافث و حام را که ببرند آن جسد را به آن مکاني که امر کرد ايشان را که در آن جا دفن کنند. پس گفتند زمين متوحش است و انيسي در آن نيست و راه را نمي دانيم لکن صبر کن تا مامون شود و مردم زياد شوند و بلاد مانوس شود و خشک شود پس به ايشان فرمود که آدم دعا کرد خداي تعالي را که طولاني کند عمر آن را که دفن مي کند او را تا روز قيامت پس همچنان بود جسد آدم تا آن که خضر کسي بود که متولي دفن او شد و



[ صفحه 673]



خداوند انجاز فرمود آنچه را به او وعده کرده بود تا آنجا که خواسته او را زنده دارد و اين حديثي است که روايت کرده آن را مشايخ دين وثقات مسلمين. جناب عيسي عليه السلام مشهور ميان علماي خاصه و عامه بقاي آن جناب است در آسمان به حياتي که داشت در زمين و آن که زنده به آسمان بالا رفت و شربت مرگ نچشيده و نخواهد نچشيد تا آن که در آخر الزمان فرود آيد و در عقب مهدي صلوات الله عليه نماز کند و وزير او باشد. و اخبار در اين باره بسيار است که ذکر آن مورث تطويل است و جمله اي از آن گذشت در باب سوم در ذکر خصايص آن حضرت. لعين دجال مشهور بين علماي اهل سنت آن است که او همان ابن صياد است که پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم اورا ديد و عمر قسم خورد که تو دجالي چنان که صاحب کشف المخفي في مناقب المهدي تصريح کرده و لکن محدث معروف، گنجي شافعي در باب بيست و پنجم از کتاب بيان در اخبار صاحب الزمان عليه السلام اين را از اغلاط محدثين شمرده.

و آنچه خود اختيار کرده مطابق حديثي است که دعوي نموده اتفاق علما را صحت آن و آن خبري است که مسندا در آنجا روايت نموده از عامر بن شراحيل شعبي که شعبه اي است از همدان که او سوال کرد از فاطمه دختر قيس و خواهر ضحاک بن قيس و او از مهاجرات اولين بود. پس به او گفت: خبر ده مرا به حديثي که شنيده باشي آن را از رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم که مستند نکني آن را به احدي غير آن جناب. پس گفت اگر بخواهي هر آينه خواهم کرد. پس به او گفت آري خبر ده مرا. گفت: من شوهر کرده بودم به پسر مغيره. و او از نيکان جوانان قريش بود در آن



[ صفحه 674]



روز پس کشته شد در اول جهاد با رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم پس چون بيوه شدم عبد الرحمن بن عوف و چند نفر از اصحاب رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم مرا خواستگاري کردند. رسول خداي صلي الله عليه و آله و سلم مرا خواستگاي کرد براي مولاي خود اسامه بن زيد. و من شنيده بودم که آن جناب فرمود کسي که مرا دوست دارد پس دوست داشته باشد اسامه را. پس چون خطبه کرد مرا رسول خداي صلي الله عليه و آله و سلم گفتم امر من به دست تو است پس مرا تزويج کن به هر کسي که مي خواهي. پس فرمود: انتقال کن به نزد ام شريک و آن زني بود غني از انصار که بسيار انفاق مي کرد در راه خدا و فرود مي آمد نزد او مهمان. پس گفتم به زودي خواهم کرد. پس فرمود: نکن زيرا که ام شريک مهمان بسيار دارد و من کراهت دارم که بيفتد معجز تو و کشف شود جامه از ساقهاي تو پس ببينند قوم از تو بعضي از آنچه خوش نيايد تو را. و لکن نقل کن به سوي پسر عمت عبد الله بن عمرو بن ام مکتون. و اومردي از بني فهر قريش و او از بطني است که فاطمه از آن بطن است پس منتقل شدم به سوي او چون عده ام منقضي شد.شنيدم نداي منادي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را که ندا مي کند که:نماز به جماعت يعني امروز همه براي نماز جمع شويد. پس رفتم به مسجد و نماز کردم با رسول خداي صلي الله عليه و آله و سلم. پس چون رسول خداي صلي الله عليه و آله و سلم از نماز فارغ شد بر منبر نشست و آن حضرت مي خنديد. پس فرمود هر کس در جاي نماز خود بنشيند. آنگاه فرمود که آيا مي دانيد که شما را براي چه جمع کردم؟ پس گفتند خدا و رسول او داناترند.فرمود: به درستي که من قسم به خدا شما را جمع نکردم براي ترغيبي و نه از براي ترسانيدني و لکن جمع کردم شما را زيرا که تميم مردي نصراني بود. پس آمد و بيعت کرد و اسلام آورد و خبر داد مرا به حديثي که موافق بود آنچه را که من خبر



[ صفحه 675]



دادم شما را از مسيح. دجال خبر داد مرا که سوار شد در کشتي در دريا با سي نفر مرد از لخم و جذام. پس موج يک ماه ايشان را در دريا چرخ مي داد. پس به ساحل جزيره رسيدند در دريا نزديک مغرب آفتاب. داخل جزيره شدند. حيواني را ملاقات کردند پر موي که نشناختند پس و پيش آن را از بسياري مو پس به او گفتند واي بر تو کيستي تو؟ گفت من جساسه ام. گفتند جساسه چيست؟ گفت:اي قوم برويد نزد اين مرد در دير زيرا که او بسيار شايق است به خبر دادن شما. گفت چون نام مردي را برد براي ما ترسيديم از او که مبادا شيطان باشد. گفت پس بشتاب رفتيم تا داخل دير شديم. پس ديديم در آن انساني را که در خلقت اعظم انساني بود که ديده بوديم. در قيد سختي بود. دستهاي او را جمع کرده بودند به گردن او. از زانو تا کعبش به آهن بسته بود. گفتيم واي بر تو، تو کيستي؟ گفت شما قادر شديد بر خبر من پس مرا خبر دهيد که شما کيستيد؟ گفتيم ما مردمانيم از عرب که سوار شديم در کشتي دريا و مصادف شد با وقت اضطراب دريا. پس موج با ما بازي کرد آنگاه ما را به ساحل جزيره تو رساند. داخل جزيره شديم. حيوان پر مو را ديديم که پيش و پس او از بسياري موي معلوم نبود. به او گفتيم واي بر تو، تو کيستي گفت: من جساسه ام. گفتيم جساسه چيست؟ گفت برويد به نزد اين مرد در دير که او بسيار مشتاق است به خبر دادن شما. پس بشتاب نزد تو آمديم و از او ترسيديم و ايمن نيستيم که او شيطاني باشد. پس گفت خبر دهيد مرا از نخل بيان که ثمر مي دهد.



[ صفحه 676]



پس گفتيم از چه امر او خبر مي گيري؟ گفت سوال مي کنم شما را از نحل او که آيا ثمر مي دهد؟ پس گفتيم به او آري گفت آگاه باشيد که نزديک است که او ثمر ندهد. گفت خبر دهد مرا از درياچه طبريه. گفتيم از چه امر آن مي پرسي؟ گفت آيا در آن آب هست؟ گفتيم: آبش بسيار است. گفت آگاه باشيد زود است که آب آن برود. گفت:خبر دهيد مرا از چشمه زعره گفتند: از چه امر او خبر مي گيري؟ گفت آيا در چشمه آب هست؟ آيا زرع مي کنند. اهل او به آب آن چشمه؟ گفتيم به او آري. آب آن چشمه بسيار است و اهلش از آب آن زرع مي کنند. گفت: خبر دهيد مرا از نبي اميين که چه کرد؟ گفتند او مهاجرت کرده از مکه و فرود آمده در يثرب. گفت آيا عرب با او مقاتله کردند؟ گفتيم: آري. گفت: چگونه رفتار کرد با ايشان؟ پس خبر داديم او را که آن جناب غالب شد بر عربهايي که نزديک او بودند پس او را اطاعت کردند. گفت به ايشان که چنين است؟ گفتند آري. گفت آگاه باشيد که اين خير بود براي ايشان که او را اطاعت کنند. و من شما را خبر دهم از خود: من مسيح دجالم.به درستي که زود است که اذن دهند مرا در خروج. پس خروج مي کنم و سير مي کنم در زمين پس نمي ماند قريه اي مگر آن که نزول مي کنم در آن جا در چهل شب غير مکه و مدينه که هر دو آنها بر من حرام



[ صفحه 677]



است هر زماني که اراده بکنم که داخل شوم در يکي از آنها بيرون بيايد ملکي در پيش روي من با شمشير برهنه پس مرا ازاو برگرداند و به درستي که بر هر نقبي از آن دو ملائکه اي است که حفظ مي کنند آنها را. راوي گفت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود و به آن چيزي که در دستش بود بر منبر زد که اين طيبه است. اين طيبه است اين طيبه يعني مدينه آيا من شما را به اين خبر نداده بودم؟ پس مردم گفتند آري. پس فرمود که حديث تميم مرا به شگفت آورد که موافق بود آنچه را که من شما را به آن خبر داده بودم و از مکه و مدينه آگاه باشيد که او در درياي شام است يا در درياي يمن نه بلکه از قبل مشرق است نه از خود مشرق و به دست خود اشاره فرمود. گفت: پس حفظ کردم اين را از رسول خداي صلي الله عليه و آله و سلم. بغوي در مصباح خود اين خبر را از فاطمه نقل کرده به حذف اول خبر و آن را از صحاح شمرده و در اخبار حسان نيز از فاطمه نقل کرده در حديث تميم داري که گفت: ناگاه زني را ديدم که مي کشيد موهاي خود را. گفت تو کيستي؟ گفت: من جساسه ام برو به اين قصر. پس رفتم به آنجا ناگاه مردي را ديدم که مي کشد موهاي خود را و به سلسله و غلها بسته بود و بر مي جست ميان آسمان و زمين. پس گفتيم: تو کيستي؟ گفت من دجالم و خبر اول را مسلم در صحيح خود نقل نموده.

و پوشيده نيست بر هر منصفي که بقاي دجال از آن تاري از آن تاريخ تا ظهور حضرت مهدي از چند جهت غريب تر است او بقاي خود آن جناب. اول آن که زنده بودن شخصي مغلول، به آن سختي در جزيره اي که کسي از آن نشاني ندارد و بر حال آن مطلع نيست و خود نيز متمکن از جلب نفعي يا دفع ضرري نيست اعجب است از بقاي شخصي مختار ساير در امصار، متمکن از



[ صفحه 678]



هر چه بخواهد از اسباب مدد حيات و قادر بر دفع هر مضار. سوم آن که دجال کافر مشرک بلکه مدعي ربوبيت و مضل عباد بلکه در بسياري از اخبار فريقين رسيده که هيچ پيغمبري نيامد مگر آن که ترساند امت خود را از فتنه دجال پس ابقاي چنين شخصي و روزي دادن او از غير طرق متعارفه به مراتب اغرب است از بقاي شخصي که همه پيغمبرها بشارت دادند به وجود او و منتظر بودند ظهور آن جناب را که پر کند دنيا را از عدل و داد و بر اندازد بيخ و بن کفر و شرک و نفاق را و بکشاند همه خلق را به سوي اقرار به وحدانيت خداوند. عزوجل که ميسر نشده براي هيچ پيغمبري و وصيي. البته او سزاوارتر است به تغذيه از خزانه غيب بر فرض صحت نسبت اهل سنت به اماميه که آن جناب مسنقر است در سرداب سر من راي چنان که گنجي شافعي تصريح نموده اگر چه با همه انصافش به جهت بي اطلاعي بر کتب اماميه، گول سلف خود را خورده در تسليم نسبت مذکوره بلکه ثابت نموده که بقاي عيسي عليه السلام و دجال به تبعيت بقاي آن جناب است و بقاي هر دو فرع آن وجود مبارک است. چه حکمت بقاي عيسي ايمان آوردن اهل کتاب است به حضرت خاتم النبيين صلي الله عليه و آله و سلم به سبب تصديق او در آنگاه چنان که درآيه شريفه و ان من اهل الکتاب الا ليومنن به قبل موته اشاره به شده وتصديق دعواي حجتي عليه السلام و بيان آن براي طاغيان به متابعت و نماز کردن در خلف آن جناب چه جايز نباشد وجود عيسي و بقاي او بدون آن که نصرت کند اسلام را و تصديق و متابعت نمايد امام را و الا خود خواهد شد به دعوت و دولتي و آن منافي دعوت اسلام است. پس عيسي را جز نصرت و اعانت و تصديق حظي نباشد و در بقايش اثري نباشد و اين عين فرعيت وجود و تبعيت اوست مرا امام مهدي عليه السلام را. و چگونه رواست بقاي فرع بي بقاي اصل و تابع بي متبوع و حکمت بقاي دجال که در وجودش جز فتنه و فساد چيزي نيست ابتلا و امتحان خداوندي است مر



[ صفحه 679]



خلايق را تا ظاهر شود مطيع ايشان از عاصي و محسن از مسي و مصح از مفسد و اين فرع وجود کسي است که اطاعت و عصيان و صلاح و فساد به امر و نهي و فعل و ترک او معلق و منوط باشد و او جز حضرت مهدي عليه السلام که آيتي است از براي نبوت جد خود کسي نباشد. و چگونه جايز و تصديق دارند بقاي اين دو فرع را و استبعاد شمرند بقاي اصل را که تمام وجودش رحمت و لطف و خير و برکت است؟

الياس نبي عليه السلام ثعالبي در عرايس التيجان روايت کرده با اسناد خود از مردي از اهل عسقلان که او راه مي رفت در اردن در وسط روز پس مردي را ديد. پس گفت يا عبد الله تو کيستي؟ پس با من تکلم نکرد پس گفتم اي عبد الله تو کيستي؟ گفت من الياسم. پس در من رعشه افتاد. پس گفتم بخوان خداي را که بردارد از من آنچه را که يافتم يعني اين رعده را تا بفهمم حديث تو را و از تو درک کنم. گفت: پس دعا کرد براي من به هشت دعا: يا بر، يا رحيم، يا حنان، يا منان، يا حي، يا قيوم، و دو دعا به سريانيه که آن را نفهميدم. پس خداوند برداشت از من آنچه را که مي يافتم. پس کف خود را گذاشت ميان دو کتف من. پس يافتم سردي با لذت آن را ميان دو پستان خود باو وحي مي شود به تو امروز که محمد صلي الله عليه و آله و سلم به رسالت مبعوث شد به من وحي نمي شود. گفتم به او. پس در آسمان عيسي و ادريس است، و در زمين الياس و خضر. گفتم: ابدال چند نفرند؟



[ صفحه 680]



گفت شصت نفرند: پنجاه نفر از ايشان نزديک عريش مصرند تا شاطي فرات: و دو مرد در مصيصه است و يک مرد در عسقلان و هفت نفر در ساير بلاد. و هر وقت که خداوند ببرد يکي از ايشان را مي آورد سبحانه و تعالي ديگري را به ايشان. دفع مي کند خداوند بلا را ازمردم و به سبب ايشان باران بر ايشان باريده مي شود. گفتم: پس خضر در کجاست؟ گفت: در جزيره هاي دريا. گفتم: آيا تو او را ملاقات مي کني؟ گفت: آري. گفتم: کجا؟ گفت: در موسم. گفتم: چيست کار شما با يکديگر؟ گفت: او از موي من مي گيرد و من از موي او. آن شخص گفت که اين حکايت در وقتي بود که ميان مروان حکم و ميان اهل شام قتال بود. پس گفتم:چه مي گويي در حق مروان حکم؟ گفت: چه مي کني با او؟ مردي است جبار، سرکش بر خداي عزوجل قاتل و مقتول و شاهد همه در آتش جهنم اند. گفتم: من حاضر شدم و لکن نيزه نزدم و تيري نينداختم و شمشيري به کار نبردم و من استغفار مي کنم خداي را از آن مقام که ديگر برنگردم به مثل آن هرگز. گفت: احسنت چنين باشد. گفت: من و او نشسته بوديم که ناگاه دو قرص نان در پيش روي او گذاشته شد که سفيد تر بود از برف. پس خورديم من و او يک قرص و پاره اي از ديگري و آن باقي برداشته شد. پس نديدم احدي را که آن را بگذارد و نه کسي که آن را برداشت. و او را ناقه اي بود که در وادي اردن مي چريد. پس سر خود را بلند کرد به سوي او. پس او را نخواند که ناقه آمد و در پيش روي او خوابيد. پس سوار شد بر آن. گفتم: مي خواهم با تو مصاحبت کنم.



[ صفحه 681]



گفت: تو آن قدرت نداري که با من مصاحبت کني. گفتم من زوجه و عيالي ندارم. گفت تزويج کن وبترس از چهار زن بترس از ناشزه و مختلعه و ملاعنه و مبارئه و تزويج کن هر که را خواهي از زنان. گفت گفتم به او که من دوست دارم ملاقات تو را گفت هرگاه مرا ديدي پس ديدي مرا يعني براي ديدن من وقتي و مکاني معين نيست. آنگاه گفت که من مي خواهم اعتکاف کنم در بيت المقدس در ماه رمضان آنگاه حايل شد ميان من و او درختي پس قسم به خدا که ندانستم که چگونه رفت و اين خبر را با عدم اطمينان به صدق او نقل کردم تا معلوم شد بي انصافي اهل سنت که اين رقم اخبار را نقل مي نمايند و مستبعد نشمرند و طعني بر راوي او نزنند با آن که آن چه ما دعوي کنيم در حق امام عصر عليه السلام از بقا و اختفا و اغاثه و سير در براري و بحار و غير آن ايشان در حق خضر و الياس گويند و در اينجا مستبعد و غريب دانند و نفي حکمت نمايند و گاهي تعبير کنند از آن جناب به امام معدوم نعوذ بالله من الخذلان و الشقاء.

سلمان فارسي. محمدي، رضي الله تعالي عنه، سيد مرتضي در شافي مي فرمايد که اصحاب اخبار روايت کردند که او سيصد و پنجاه سال زندگاني کرد و بعضي گفتند بلکه زياده از چهار صد سال و گفته شده که او درک کرده عيسي عليه السلام را. و شيخ طوسي در کتاب غيبت فرموده که روايت کردند اصحاب اخبار که او ملاقات کرده عيسي بن مريم را و باقي ماند تا زمان پيغمبر ما و خبر او مشهور است و بنابراين از پانصد مي گذرد



[ صفحه 682]



و حضيني روايت کرده که چون تهنيت مي گوييد سلمان را به اسلام و حال آن که او مي خواند بني اسرائيل را به سوي ايمان به خدا و رسول از چهار صد و پنجاه سال پيش و در خبر ديگر فرمودند به زوجات خود که سلمان عين ناظره من است. و گمان نکنيد که او مثل مرداني است که مي بينيد به درستي که سلمان مي خواند به سوي خداوند و به سوي من پيش از آن که مبعوث شوم به چهار صد و پنجاه سال.

شيخ صاحب حديث قلاقل عالم جليل سيد علي ابن عبد الحميد نيلي در کتاب انوار المضيئه از جد خود روايت کرده که او به اسناد خود روايت نموده از رئيس ابي الحسن کاتب بصري، و او از ادبا بود، گفت: در سال سيصد و نود و سه که چند سال بود در بريه خشکي شده بود. آسمان خير خود را فرستاد و مخصوص شد باران به اطراف بصره و اين خبر به گوش عربها رسيد پس از اطراف به عيده و بلاد نائيه رو به آنجا آوردند با اختلاف لغاتشان و مباينت مکانهايشان. پس بيرون رفتم با جماعتي از نويسندگان و وجوه تجار به جهت اطلاع بر احوال و لغات ايشان و جستجو مي کرديم که بسا شود فايده اي در نزديکي از ايشان به دست: آوريم. پس خانه اي عالي يعني از پشم به نظر ما آمد رو به آنجا آورديم. پس ديديم در گوشه آن شيخي را که نشسته و ابروان او بر چشمهايش افتاده و حول او جماعتي بودند از بندگان و اصحاب او پس سلام کرديم بر او. جواب سلام داد و نيکو ملاقات کرد پس مردي از ما به او گفت که اين سيد و اشاره نمود به من ناظر در معامله راه است يعني اين شغل سلطاني دارد و از فصحا و اولاد عرب است و همچنين اين جماعت نيست از ايشان احدي مگر آن که نسبت به قبيله اي مي برد ومخصوص است به سداد و فصاحتي. و او بيرون آمد و ما بيرون آمديم با او تا اينکه بر شما وارد



[ صفحه 683]



شديم و جويا هستيم فائده اي تازه از يکي از شماها و چون تو را ديديم اميدوار شديم که آنچه را طالبيم نزد تو باشد به جهت علو سن تو. پس شيخ گفت و الله اي برادر زادگان من خداوند شما را تحيت کند به درستي که دنيا مرا شاغل شده از آنچه از من طالبيد آن را پس اگر فائده مي خواهيد طلب کنيد آن را از پدرم و اين خانه اوست و اشاره نمود به خيمه بزرگي در مقابل خود. پس گفتيم نظر کردن به سوي پدر مثل اين شيخ پير فائده اي است که بايد تعجيل نمود در تحصيل آن. پس قصد آن خانه کرديم. پس ديديم در جانبي از آن شيخي را که به پهلو افتاده و حول او از خدمتکاران بيشتر از آنچه در اول مشاهد نموديم. و ديديم بر او از آثار سن چيزي را که جايز بود پدر آن شيخ باشد. پس نزديک او رفتيم و سلام کرديم بر او پس نيکو رد سلام کرد و در جواب اکرام نمود. پس گفتيم: به او آنچه را که پسرش گفته بوديم و آنچه در جواب ما گفته بود. و اين که دلالت کرد به سوي تو. پس حرکت کرديم به قصد تو. پس گفت: اي برادر زادگان من: حياکم الله آنچه پسر را شاغل شد از آنچه شما از او خواستيد همان چيزي مشغول کرده مرا از اين رقم مطالب و لکن فايده اي را بخواهيد در نزد والد من و اين خانه اوست و اشاره نمود به خيمه اي عالي در مکان مرتفعي از آنجا. پس ما در ميان خود گفتيم کفايت مي کند ما را از فايده مشاهد اين شيخ فاني پس اگر فايده اي بعد از آن باشد آن رنجي باشد که محسوب نمي نماييم. پس قصد نموديم آن خيمه را. پس يافتيم حول او غلامان و کنيزان بسياري پس به سوي ما شتافتند و ابتدا نمودند به سلام بر ما و گفتند چه مي جوئيد؟ حياکم الله گفتيم: مي خواهيم سلام بر سيد شما را و طلب فايده اي در نزد او به برکت شماها. پس گفتند: همه فوايد در نزد سيد ماست و داخل شد از ايشان کسي که اذن بگيرد. پس بيرون آمد با اذن براي ما. پس داخل شديم. ديديم سريري در صدرخيمه که بر آن بالشها است از دو طرف آن. و بر اول آن



[ صفحه 684]



ناز بالش سر شيخي بود که کهنه شده بود. و موهايش رفته بود و چادري بر روي ناز بالشها بود که در دو طرف سرير بود که او را بپوشاند و سنگيني آن بر او نباشد. به آواز بلند سلام کرديم. پس نيکو جواب داد و گفت: يکي از ما به او آنچه را که گفته بود به فرزند فرزند او. و او را آگاه کرديم که او ما را ارشاد نمود به سوي پدرش و او مکالمه کرد به مثل آنچه پسرش کرده بود و اين که او ما را به سوي تو دلالت کرد و مسرور نمود ما را به گرفتن فايده از تو. پس باز کرد شيخ دو چشمان خود را که در کله سرش فرو رفته بود و به خدم خود گفت: مرا بنشانيد. پس پيوسته دستهاي ايشان به مدارا به جانب او مي رفت تا اين که نشست و با آن چادر که بر بالشها افتاده بود خود را پوشاند. آن گاه گفت: اي برادر زادگان من: هر آينه حديث کنم شما را به چيزي که حفظ کنيد آن را از من و فايده بريد از آن به چيزي. براي من در آن ثواب باشد. پدر من براي او اولاد نمي ماند. و دوست مي داشت که عقبي براي او بماند. پس من در پيري متولد شدم پس خرسند شد به من و مبتهج گرديد به ورود من. آنگاه وفات کرد و مرا هفت سال بود. پس عم من کفالت کرد مرا بعد از او. و او نيز مثل پدرم بود در خوف بر من. پس داخل کرد مرا روزي با خود نزد رسول خداي صلي الله عليه و آله و سلم. پس گفت يا رسول الله اين برادرزاده من است و پدرش فوت شده و من متکلفم تربيت او را. و من مي ترسم از مردن او پس بياموز مرا عوذه اي که تعويذ کنم او را به آن تا سالم ماند به برکت آن. پس آن جناب فرمود کجايي تو از ذات القلاقل؟ پس گفت: يا رسول الله ذات القلاقل چيست؟ فرمود: اينکه تعويذ کني او را پس بخواني بر او سوره جحد را قل يا ايها



[ صفحه 685]



الکافرون لا عبد تا آخر سوره و سوره اخلاص را قل هو الله احد. الله الصمد تا آخر آن و سوره و سوره فلق قل اعوذ برب الفلق من شر ما خلق تا آخر آن و سوره ناس قل اعوذ برب الناس ملک الناس تا آخر آن و من تا امروز تعويذ مي کنم به آن هر بامداد پس گرفتار نشدم به مصيب فرزندي و نه مالي و نه مريض شدم و نه فقير شدم و سن من رسيده به اينجا که مي بينيد. پس محافظت کنيد بر آنها وتعويذ بسيار نماييد به آنها اين را ازاو شنيدم و از نزد او برگشتيم.

عبيد بن شريد جرهمي سيصد و پنجاه سال عمر کرد و پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و سلم را درک نمود و اسلام آورد و تا عهد معاويه زندگي کرد و به او گفت من درک کردم کسي را که هزار سال زندگاني کرد و او مرا خبر کرد که درک نمود کسي را که دو هزار سال عمر داشت.

ربيع ابن ضبيع فزاري براي عبد الملک نقل کرد که دويست سال زندگي کردم در فترت ما بين عيسي و محمد صلي الله عليه و آله و سلم و صد و بيست سال درجاهليت و شصت سال در اسلام.

قس بن ساعده ايادي ششصد سال عمر کرد و نوادر حکايات او بسيار است.

اوس بن ربيعه اسلمي دويست و چهارده سال بزيست.

سطيح کاهن سيصد سال عمر کرد و خبر او مشهور است. ابو الرضا با بارتن بن کربال بن رتن تبرندي هندي در قاموس گفته که: بعض



[ صفحه 686]



گويند او از صحابه نيست و او کذاب است. ظاهر شد در هند بعد از سنه ششصد و مدعي شد که از اصحابه است و بعضي او را تصديق کردند و احاديثي روايت کرد که شنيديم ما آنها را از اصحاب اصحاب او.

سيد فاضل متبحر جليل سيد عليخاني مدني درکتاب سلوه الغريب و اسوه الاريب نقل کرده از جزو هشتم تذکره صلاح الدين صفدي که گفت: نقل کردم از خط فاضل علاء الدين علي بن مظفر کندي که صورت آن اين بود که حديث کرد ما را قاضي اجل عالم جلال الدين ابو عبد الله محمد بن سليمان بن ابراهيم کاتب از لفظ خود در روز يکشنبه پانزدهم ذي الحجه سنه هفتصد و يازده در دار السعاده محروسه دمشق گفت خبر داد ما را شريف قاضي القضاة نور الدين ابو الحسن علي ابن شريف شمس الدين ابي عبدالله محمد بن حسين حسيني اثري حنفي از لفظ خود در عشر آخر جمادي الاولي سال هفتصد و يک در قاهره گفت: خبر داد مرا جدم حسين بن محمد. گفت: که من در زمان صبي که هفده سال يا هيجده سال داشتم سفر کردم با پدرم محمد و عمويم عمر از خراسان به طرف هند براي تجارتي. پس چون رسيديم اوايل بلاد هند، رسيديم به مزرعه اي از مزرعه هاي هند. پس قافله به طرف آن مزرعه ميل کرد و در آنجا فرود آمدند. شورش قافله بلند شد. پس از سبب آن سوال کرديم. گفتند: اين مزرعه شيخ رتن است و اين اسم او است به هندي و مردم آن را معرب کرندند ناميدند او را به عمر چون عمر کرد عمر خارج از عادت. پس چون فرود آمديدم بيرون مزرعه ديديم در پيشگاه آن درخت بزرگي که سايه مي انداخت بر خلق عظيمي و در زير آن جماعت بسياري بودند از اهل آن مزرعه. پس تمام اهل قافله به طرف آن درخت رفتند و ما هم با ايشان بوديم.پس چون اهل مزرعه را ديديم سلام کرديم بر ايشان و سلام کردند بر ما و زنبيل بزرگي را ديديم معلق در بين شاخه هاي آن درخت پس پرسيديم از حال آن گفتند: اين زنبيلي است که در دست شيخ رتن که ديده رسول خداي صلي الله عليه و آله و سلم را دو مرتبه و دعا کرده آن حضرت براي او به جهت طول عمر شش مرتبه



[ صفحه 687]



پس درخواست نموديم از اهل آن مزرعه که آن شيخ را فرود آرند که کلام او را بشنويم که چگونه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را ديده وچه روايت مي کند از آن جناب. پس پيرمردي از اهل آن مزرعه آمد به نزد زنبيل شيخ و آن به چرخي بسته بود پس آن را فرود آورد پس ديديم که آن زنبيل پر است از پنبه و آن شيخ در وسط پنبه است پس سر زنبيل را باز کرد پس شيخ را ديديم مانند جوجه اي. پس روي او را باز کرد و دهن خود را بر گوش او گذاشت و گفت يا جدا اينان قومي اند که از خراسان آمده اند و درايشان است شرفا از اولاد پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و تقاضا مي کنند که ايشان را خبر دهي که چگونه پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را ديده اي و چه فرمود به تو. پس در اين حال شيخ آه سردي کشيد و به سخن آمد به آوازي مانند آواز مگس عسل به زبان فارسي و ما مي شنيديم و سخنش را مي فهميديم. گفت: سفر کردم با پدرم در ايام جواني به سوي بلاد حجاز به جهت تجارتي چون رسيديم به دره از دره هاي مکه در وقتي که باران پر کرده بود دره ها را. پس جواني را ديدم گندم گون مليح با شمايل نيکو که مي چرانيد شتراني را در آن دره ها و سيل حايل شده بود ميان او و شترانش و اوخايف بود از آن که سيل فرو گيرد. چون شدت داشت. پس حالش را دانستم. پس به نزدش آمدم و او را به دوش برداشتم و در سيل داخل شدم و به نزد شترانش آوردم بدون سابقه معرفتي به حال او چون او را به نزد شترانش گذاشتم به من نظر نمود و فرمود به عربي بارک الله في عمرک بارک الله في عمرک بارک الله في عمرک پس او را گذاشتم و پي شغل خود رفتيم تا آن که داخل مکه شديم و به جهت امر تجارتي که آمده بودم آن را به انجا رسانديم و به وطن خود برگشتيم. چون مدتي بر اين گذشت و ما در اين مزرعه خود نشسته بوديم در شب ماهتابي که ديديم قرص ماه را در وسط آسمان که به دو نيمه شد. نيمي غروب کرد در مشرق و نيمي غروب کرد در مغرب به قدر يک ساعت و شب تاريک شد آن گاه طلوع کرد نيمي از مشرق و نيمي از مغرب تا آن که رسدند به يکديگر در وسط آسمان به حالت اول که بودند پس به غايت از اين امر متعجب شديم و سبب آن را



[ صفحه 688]



ندانستيم و از مترددين مستفسر شديم از سبب آن قضيه پس ما را خبر دادند که مردي هاشمي ظاهر شده در مکه مدعي شده که من رسول خدايم به سوي همه اهل عالم واهل مکه معجزه از او خواستند مانند معجزه ساير پيغمبران و خواستند از او که امر کند ماه را که به دو نيمه شود در وسط آسمان و غروب کند نيمي از آن در مغرب و نيمي در مشرق آن گاه برگردد به همان نحوي که بوده. پس به قدرت الهيه چنان کرد بر ايشان چون اين را از مسافرين شنيدم شوق کردم که او را ببينم. پس تهيه تجارتي کردم وسفر کردم تا آن که داخل مکه شدم و سوال کردم از آن شخص معهود پس مرا به موضع او دلالت کردند پس آمدم به منزل او و اذن خواستم رخصت داد داخل شدم.پس ديدم او را که در صدر منزل نشسته و نور مي درخشد از رخسار او و محاسن و اوصافي که در آن سفر اول ديده بودم پس او را نشناختم پس چون سلام کردم بر او نظر کرد به سوي من و تبسم نمود و مرا شناخت و فرمود عليک السلام. نزديک من بيا و در پيش روي او طبقي بود که در آن رطب بود و حول او جماعتي بودند از اصحاب او مانند ستارگان و او را توقير و تعظيم مي کردند. پس به جاي خود ايستادم از مهابت او پس فرمود نزديک بيا و بخور که موافقت از مروتست و منافقت از زندقه پس پيش رفتم و نشستم و با ايشان از آن رطب خوردم و آن حضرت با دست مبارک خود به من رطب مي داد تا آن که شش رطب به من داد سواي آنچه به دست خود خوردم آن گاه نظر کرد به سوي من و تبسم نمود و فرمود آيا مرا نشناختي؟ گفتم گويا مي شناسم و لکن محقق نکردم فرمود آيا مرا بر نداشتي در فلان سال و از سيل مرا گذراندي در وقتي که سيل حايل شده بود ميان من و شتران من؟ پس در اين حال آن جناب را شناختم به آن علامت وعرض کردم بلي يا رسول الله و الله يا صبيح الوجه.



[ صفحه 689]



پس فرمود دست خود را دراز کن به سوي من پس دست راست خود را دراز کردم به سوي آن جناب پس با دست راست خود با من مصافحه کرد و فرمود به من بگو اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان محمدا رسول الله پس گفتم آن را به نحوي که تعليم فرمود: پس دلم به اين خرسند شد. و چون خواستم از نزدش برخيزم فرمود به من بارک الله في عمرک بارک الله في عمرک بارک الله في عمرک. پس او را وداع کردم و خشنود بودم به ملاقات آن حضرت و به اسلام خود و خداوند مستجاب کرد دعاي پيغمبر خود صلي الله عليه و آله و سلم را و برکت داد در عمر من به هر دعايي صد سال. و اين عمر من است امروز که گذشته از ششصد و چيزي و زياد شد عمر من به هر دعوتي صد سال وجميع کساني که در اين مزرعه اند اولاد، اولاد، اولاد، اولاد منند و خداي تعالي ابواب خير را بر من و بر ايشان مفتوح فرمود به برکت رسول خداي صلي الله عليه و آله و سلم و الحمد لله.صفدي، بعد از ذکر اين حکايت گفته که گويا مي بينيم بعضي را که واقف مي شوند بر حديث اين معمر و داخل مي شود شکي در ايشان در طول عمر او تا اين حد و تردد مي کنند در صدق او آنگاه سبب شک او را ذکر کرد از تجربه و کلام طبيعين که بعد از اين بيايد. آنگاه رد کرد آن را به کلام ابو مشعرو ابو ريحان و غير ايشان از منجمين که ذکر خواهيم نمود. و گفته که بقاي رتن که اين عمر از او حکايت شده معجزه اي است براي رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و به تحقيق که پيغمبر دعا کرد از براي جماعتي از اصحاب خود به کثرت ولد و طول عمر تا آن که گفته: پس تازگي ندارد که دعا کند براي اوشش مرتبه که زندگي کند ششصد سال با امکان اين امر، غايه ما في الباب آن که ما نديديم احدي را که رسيده باشد به اين حد و عدم دليل دلالت نمي کند بر عدم مدلول. و محمد بن عبد الرحمن بن علي زمردي حنفي گفته که خبر داد مرا قاضي



[ صفحه 690]



معين الدين عبد المحسن بن القاضي جلال الدين عبد الله بن هشام حديث سابق را به نحو سماع بر او گفت خبر داد مرا به اين قاضي القضاة مذکور به سند مذکور در پانزدهم جمادي الاخره سنه هفتصد وسي و هفت. آنگاه نقل کرده از ذهبي که او تکذيب کرده اين دعوي را مستندي ذکر ننموده. و از اول مجلد کشکول شيخ رضي الدين علي لالاء غزنوي نقل کرده که شيخ مذکور در سنه ششصد و چهل و دو وفات کرده و از آخر ثلث اخير نفحات نقل کرده که اين شيخ يعني علي غزنوي به هند مسافرت کرد و مصاحبت نمود ابو الرضا رتن را و رتن به او شانه اي داد که اعتقاد داشت که آن شانه رسول خدا است و شرحي براي شانه ذکر نمود که مناسب مقام نيست و علي لالاء مذکور برادر حکيم سنايي شاعر مشهور است. و در دوائر العلوم گفته ابو الرضا رتن بن ابي نصر معمر هندي بعضي گفتند که از صحابه بود. براي او کتبي است. وفات کرد سوم جمادي الاولي سنه ششصد و چهل و دو. و شيخ فاضل ابن ابي جمهور احسائي در اول کتاب غوالي اللئالي روايت کرده به اسانيد خود از علامه جمال الدين حسن بن يوسف بن المطهر که فرمود روايت کرد از مولاي ما شرف الدين اسحق بن محمود يماني قاضي در قم از خال خود مولانا عماد الدين محمد بن فتحان قمي از شيخ صدر الدين ساوه اي که گفت که داخل شدم بر شيخ باب رتن و ابروان اوافتاده بود بر روي چشمانش از پيري. پس آنها را از چشمهاي خود بالا برد پس نظر نمود به من و گفت مي بيني اين دو چشم را چه بسيار شده که نظر کرده به روي مبارک رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم و به تحقيق که ديدم آن جناب را روز حفر خندق و بود که بر مي داشت خاک را به دوش خود با مردم و شنيدم که مي فرمود در آن روز اللهم اني اسئلک عيشة هنيئة و ميتة سوية و مردا غير مخذولا. فاضل و عالم رباني مولانا محمد صالح مازندراني در شرح اصول کافي فرموده که من ديدم به خط علامه حلي که نوشته بود آن را به دست خود در چهاردهم ماه



[ صفحه 691]



رجب سنه هفتصد و هفت که روايت کردم از مولانا شرف الملة و الدين تا آخر آنچه از غوالي نقل کرديم و ظاهر آن است که مثل ايشان تا مطمئن نبودند چنين خبر عجيبي را به حسب سند نقل نمي کردند.پس معلوم شد که تضعيف شيخ بهائي و تکذيب او مستندي ندارد جز کلام ذهبي صاحب رساله کسر و شن بابا رتن. و گويا مستندي غير از استبعاد نداشته باشد و الله العالم. عبد الله يميني صالح بن عبد الله گفت: که او از معمرين بود و من او را در سال هفتصد و سي و چهار ديدم و او گفت که من سلمان فارسي رضي الله عنه را ديدم و از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم روايت کرده است که آن جناب فرمود که دوستي دنيا سر هر خطاست و سر عبادت حسن ظن به خداوند است عبد المسيح بن بقيله در مستطرف گفته که او سيصد و بيست سال عمر کرد و اسلام را درک نمود.

شق کاهن معروف سيصد سال عمر کرد.

اوس بن ربيعه بن کعب دويست و چهارده سال عمر کرد. ثوب بن صداق عبدي دويست سال. روائه بن کعب سيصد سال. عبيد بن الابرص سيصد سال. زهير بن هبل بن عبد الله سيصد سال. عمرو بن عامر ماء السما هشتصد سال. ابن حبل بن عبد الله بن کنانه ششصد سال. مستوعر بن ربيعه سيصد و سي سال. دريد ابن نهد چهار صد و پنجاه سال.



[ صفحه 692]



تيم الله عکابه دويست سال. معدي بن کرب دويست و پنجاه سال. ثوبه بن عبد الله جعفي سيصد سال. ذو الاصبع العدواني سيصد سال. جعفر بن قبط سيصد سال. محصن بن عنان دويست و پنجاه سال. صيفي بن رياح ابو اکثم معروف بذي الحلم دويست و هفتاد سال.اکثم بن صيفي سيصد سال. عامر بن طرب العدواني سيصد سال. مربع ابن ضبع دويست و چهل سال. عمرو بن حميمه دويست چهار صد سال.

معمر مشرقي ساکن سهرورد که حضرت امير المومنين عليه السلام را درک کرد و علامه کراچکي درکنز الفوايد از جماعتي از اهل علم سنت و اهل آن بلد نقل کرده که در حدود چهار صد و پنجاه ديده بودند. وتصديق داشتند طول عمر و ملاقات او آن جناب را حارث بن مضاض چهار صد سال عمر کرد. و اخبار و اشعار و انساب اين جماعت در کمال الدين و غرر سيد مرتضي و کنز کراچکي و غيبت شيخ طوسي مشروحا مذکور است چندان فايده درنقل آنها نبود.

ابي بکر عثمان بن خطاب بن عبد الله بن عوام شيخ طوسي در مجالس خود روايت کرده از ابراهيم بن حسن بن جمهور از ابو بکر مفيد جرجراني ماه رمضان در سال سيصد و هفتاد و شش که گفت: مجتمع شدم با ابي بکر مذکور در مصر در سنه سيصد و ده در حالتي که مردم ازدحام کرده بودند بر او تا که او را بردند در بام خانه بزرگي که در آن بود. و رفتم به مکه و پيوسته متابعت مي کردم او را تا آن که پانزده حديث از او نوشتم و او ذکر کرد براي من که در خلافت ابي بکر متولد شد. و چون زمان امير المومنين عليه السلام شد با پدرم سفر کرديم به قصد ملاقات آن جناب.



[ صفحه 693]



چون قريب به کوفه رسيديم به غايت تشنه شديم در راه. و مشرف شديم به هلاکت. و پدرم شيخ کبيري بود. پس به او گفتم تو بنشين تا من در اين صحرا سيري کنم شايد آبي به دست آوردم يا کسي را که مرا بر آن دلالت نمايد يا آب باراني بيابم. پس در مقام تفحص بر آمدم. چندان از او دور نشدم که آبي نمايان شد. پس به نزديک آن رفتم. ديدم چاهي است شبيه حوضي بزرگ يا وادييي. پس جامه خود را کندم و در آن غسل کردم و آشاميدم تا سير شدم. و گفتم مي روم و پدرم را مي آورم چه در نزديکي است پس آمدم نزد او و گفتم: برخيز که خداي تعالي به ما فرج عنايت فرمود. و اين آبي است نزديک به ما. پس برخاست. پس چيزي نديديم و آبي مشاهد نکرديم و او نشست و من با او نشستم و پيوسته مضطرب بود تا مرد. و به زحمت او را دفن کردم و آمدم به نزد امير المومنين عليه السلام و آن جناب را ملاقات کردم در حالي که مشغول حرکت بوند به طرف صفين و مرکب آن جناب را حاضر کرده بودند ورکاب آن حضرت را گرفته بودند پس افتادم که رکاب را ببوسم. پس روي مرا خراشيد و زخم کرد. ابو بکر مفيد گفت: که اثر آن زخم را در روي او ديدم که واضح بود. پس از حالم سوال نمود. پس قصه خود و پدرم را نقل کردم و قصه چشمه را. فرمود آن چشمه اين است که نخورده احدي از آن مگر آنکه عمر طولاني کند پس مژده باد تو را که عمرت دراز مي شود و بعد از آشاميدن از آن ديگر آن را نبودي که بيابي و مرا عمره نام گذاشت. ابو بکر مفيد گفت: پس حديث کرد مرا از مولاي ما امير المومنين عليه السلام به احاديثي که جمع کردم آنها را و غير من کسي آنها را جمع نکرد از او وبا او بودند جماعتي از مشايخ بلد او که طنجه است. سؤال کردم از حال او.پس ذکر نمودند که او از بلد ايشان است و مي دانند طول عمر او را و پدران و اجداد ايشان نيز به مثل اين خبر دادند و اجتماع او را با امير المومنين عليه السلام. و او وفات کرد در سنه سيصد و هفده



[ صفحه 694]



و محتمل است که عبارت اخير جزو خبر نباشد زيرا که علامه کراچکي تلميذ شيخ مفيد در کنز الفوايد مي فرمايد: و شايع است در ميان بساري از خصوم يعني اهل سنت آنچه روايت کرده شده و گفته مي شود از حال معمر ابن ابي الدنيا معروف به اشجع که باقي است از عهد امير المومنين علي بن ابيطالب عليه السلام تا حال و اينکه مقيم است در زمين مغرب در بلدي که آن را طنجه مي گويند و مردم او را در اين ديار ديدند که عبور کرده بود و متوجه حج و زيارت شده بود و روايت ايشان از او قصه حديث او را و احاديثي که شنيدند از او از امير المومنين عليه السلام و روايت شيعه اين است که او باقي مي ماند تا اين که ظاهر شود صاحب الزمان صلوات الله عليه. و همچنين حال معمرديگر مشرقي و وجود او در شهري در ارض مشرق که او را سهرود مي گويند تا حال و ديدم جماعتي را که او را ديدند و حديث او را برايم نقل کردند و اينکه او نيز خادم امير المومنين عليه السلام بود و شيعه مي گويند که هر دو اينها مجتمع خواهند شد در وقت ظهور امام مهدي عليه و علي آبائه السلام و بنابر اين ذيل آن خبر که او وفات کرد بي اصل باشد و کراچکي که ساکن مصر بود اعرف است به او از مفيد جرجراني و امثال او. علي بن عثمان بن خطاب بن مره بن زيد معمر مغربي معروف به ابي الدنيا يا ابن ابي الدنيا.

شيخ صدوق در کمال الدين از ابو سعيد عبد الله بن محمد بن عبد الوهاب شجري از محمد بن قاسم و علي بن حسن روايت کرده که گفتند: ملاقات کرديم در مکه مردي از اهل مغرب را. پس داخل شديم بر او با جماعتي از اصحاب حديث که درموسم حاضر شده بودند در آن سال که سال سيصد و نه بود. پس ديديم او را که مردي است سر و ريش او سياه بود گويا که انباني است کهنه شده و در اطراف او جماعتي بودند از اولاد اولاد اولاد او و مشايخ اهل بلد او و ذکر کردند که ايشان از اقصاي بلاد مغربند نزديک باهري عليا و شهادت آن مشايخ که ايشان شنيدند



[ صفحه 695]



از پدران خود که ايشان حکايت کردند از پدران خود واجداد خود که معهود بود اين شيخ معروف به ابي الدنياي معمر و اسم او علي بن عثمان بن خطاب بن مره بن مويد. و ذکر کردند که او همداني است و اصل او از صعيد يمن است. پس گفتيم به او تو ديدي علي بن ابيطالب عليه السلام را؟ پس به دست خود چشمهاي خود را باز کرد و ابروانش بر چشمش افتاده بود پس باز کرد آنها را که گويا آن دو چراغ بود. پس گفت ديدم آن جناب را به اين دو چشم خود ومن خادم او بودم و با آن جناب در جنگ بودم صفين و اين شکستگي سر من در اثراسب آن جناب است و موضع آن را بما نماياند که بر ابروي راستش بود و شهادت دادند و آن مشايخي که در اطراف او بودند از فرزند و فرزند زادگان او به طول عمر و اينکه آنان از آن زمان که متولد شدند او را به آن حالت ديدند و گفتند چنين شنيديم از پدران و اجداد خود آنگاه ما افتتاح سخن کرديم و سوال نموديم او را از قصه و حالت و طول عمر او. پس يافتم او را که عقلش ثابت و مي فهمد که به او چه مي گويند و جواب مي دهد از آن بالعقل و فهميده. پس ذکر کرد که او را پدري بود که نظر کرده بود در کتابهاي پيشينيان و آنها را خوانده بود و يافته بود ذکر نهر حيوان و اين که جاري است آن در ظلمات و اين که هر که آن را بياشامد عمرش دراز شود. پس حرص او را واداشت بر داخل شدن ظلمات پس توشه برداشت به اندازه اي که گمان مي کرد او را کافي است در اين سفرش ومرا با خود برد و شتران جوان چند با چند شتر شيردار با خود براداشت و راويها و توشه ها. و من در آن وقت سيزده ساله بودم تا به طرف ظلمات رسيديم و داخل شديم در آن. و شش شبانه روز سير کرديم و ميان شب و روز تميز مي داديم زيرا که روز اندکي روشنتر و تاريکيش کمتر بود تا آن که فرود آمديم ميان کوهها و واديها و تپه ها و پدرم يافته بود در آن کتبي که خوانده بود که مجراي آن نهر در آن موضع است.



[ صفحه 696]



پس چند روز در آن بقعه مانديم تا آنکه آبي که با ما بود تمام شد و به شتران خود مي داديم و اگر شتران ما شير نمي داشتند هر اينه هلاک و از تشنگي تلف بوديم. و پدرم در آن بقعه سير مي کرد به جهت جستجوي نهر و ما را امر مي کرد که آتشي روشن کنيم که چون خواست مراجعت کند راه را بيابد. و در آن بقعه پنج روز مانديم. و پدرم طلب آن نهر مي کرد و نيافت و پس از ياس عزم کرد بر مراجعت از بيم تمام شدن توشه و خدمتکاران که با ما بودند ترسيدند. پس الحاح کردند که از ظلمات بيرون روند. پيش يک روز به کوچ کردن مانده من به جهت قضاي حاجت از منزل خود دور شدم به قدر پرتاب تيري پس به نهري برخوردم سفيد رنگ گوارا لذيذ نه صغيرو نه کبير جاري بود به آرامي. پس نزديک آن رفتم و از آن دو غرفه برداشتم يا سه غرفه. پس آشاميدم آن را و آن را سرد گواراي لذيذ يافتم. پس به شتاب برگشتم به منزل خود پس بشارت دادم خادمان را که من آب را پيدا کردم. پس برداشتند آنچه با ايشان بود از راويه ها و مشکها و ظرفها که آنها را آبگيري کنيم. و نمي دانستم که پدرم در جستجوي نهر است و سرور من به وجود آب چون آب ما در آنوقت تمام شده بود. و پدرم در آن وقت در منزل نبود و در طلب نهر از رحل خود غائب بود. پس کوشش کرديم و ساعتي در طلب آن نهر سير مي کرديم. آن را نيافتيم تا آن که خدم مرا تکذيب کردند و گفتند راست نمي گويي.چون برگشتم به رحل خود والدم برگشته بود پس قصه را به او خبر دادم. گفت: اي پسر من آنچه مرا حرکت داد و به اين مکان آورد و اين رنج را متحمل شدم براي اين نهر بود که به من روزي نشد و به تو روزي شد. يقين است که عمرت دراز شود تا آن که از زندگي ملالت پيدا کني. از آنجا کوچ کرديم و به وطن خود مراجعت نموديم و پدرم چند سال بعد از آن زندگي کرد و مرد و چون سن من به سي رسيد خبر وفات پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم به ما رسيد و خبر مردن دو خليفه بعد از او و من با حاج حرکت کردم و آخر ايام عثمان را درک



[ صفحه 697]



کردم و قلبم در ميان اصحاب پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم به علي بن ابيطالب عليه السلام مايل شد پس در نزد او ماندم و خدمتش کردم و در صفين حاضر بودم و اين شکستگي سر من از اسب آن جناب است. وپيوسته با او بودم تا آن که وفات کرد. پس فرزندان آن جناب مرا الحاح کردند که در نزد ايشان بمانم. قبول نکردم. و به خود مراجعت کردم. و درايام بني مروان به حج آمدم و با اهل بلد برگشتم و تا اين زمان به سفر نرفتم مگر آنکه ملوک بلاد مغرب که خبر من به ايشان مي رسيد مرا به نزد خود مي طلبند که مرا ببينند. و از سبب طول عمر من سوال کنند و از آنچه مشاهده نمودم و آرزو داشتم که يک بار ديگر حج کنم پس اين فرزند زادگان من که در اطراف منند مرا برداشتند و آوردند و ذکر کرد که دو مرتبه يا سه مرتبه دندانهاي او ريخت. پس سوال کرديم از او که خبر دهد ما را به آنچه شنيده از امير المونين عليه السلام. پس ذکر کرد که در وقت مصاحبت با آن جناب او را حرص و همتي نبود در طلب علم و از کثرت ميل و محبتي که با آن جناب داشتم مشغول نبودم به چيزي سواي خدمت و مصاحبتش وآنچه به ياد دارم که از آن جناب شنيدم بسياري از علماي بلاد مغرب و مصر و حجاز از من شنيدند و همه منقرض و فاني شد و اين اهل بلد و حفده من آن را مدفون کرده اند. پس نسخه اي بيرون آوردند و بر ما املا نمودند ازخط او که خبر داد ما را ابو الحسن علي بن عثمان بن خطاب بن مره ابن مويد همداني معروف به ابي الدنياي مغربي رضي الله عنه حيا و ميتا که خبر داد ما را علي بن ابيطالب عليه السلام که گفت: فرمود رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم کسي که دوست دارد اهل يمن را پس به تحقيق که مرا دوست داشته و کسي که دشمن دارد اهل يمن را پس به تحقيق که مرا دشمن داشته و چند حديث ديگر از او نقل کرد.

و نيز صدوق از آن دو نفر نقل کرده که چون سلطان مکه معظمه خبر ابي الدنيا شنيد متعرض او شد و گفت ناچار بايد تو را بفرستم بغداد نزد مقتدر زيرا که مي ترسم اگر تو را نفرستم بر من عتاب کند.



[ صفحه 698]



پس حاجيان از اهل مغرب و مصر و شام تقاضا کردند از او که او را معاف بدارد و روانه نکند زيرا که او شيخ ضعيفي است و از حالش ايمن نيستيم که بر او چه وارد مي آيد و ابو سعيد عبدالله بن محمد بن عبد الوهاب گفت: من اگر در اين سال در موسم حاضر بودم او را مشاهد مي کردم و خبر او مستفيض و شايع است در امصار و نوشتند از او اين احاديث را مصريون و شاميون و بغداديون و از ساير امصار از کساني که در موسم حاضر شدند و خبر اين شيخ را شنيدند.

قصه شيخ مذکور به نحو ديگر که اصح و اتقن است است از خبر سابق: و شيخ صدوق بر آن اعتماد نمود. و روايت کرد از ابو محمد حسن بن محمد بن يحيي بن حسن بن جعفر بن عبد الله بن حسن بن علي بن الحسين عليهما السلام و فرمود: که او مرا خبر داد به نحو اجازه در آنچه صحيح شد در نزد من از احاديث او و صحيح شد در نزد من اين حديث به روايت شريف ابي عبد الله محمد بن اسحق بن حسن بن حسين بن اسحق بن موسي بن جعفر عليهما السلام از ابو محمد مذکور که گفت حج کردم سنه سيصد و سيزده و حج کرد در آن نصر قشوري حاجب متقدر و با او بود عبد الرحمن بن حمدان مکني به ابي الهيجاء. پس داخل شديم در مدينه رسول صلي الله عليه و آله و سلم در ذي القعده. پس يافتم در آن جا قافله مصريها را که در ايشان بود ابو بکر محمد بن علي مادراني و با او مردي بود از اهل مغرب و ذکر مي کرد که او ديده اصحاب رسول خدا صلي الله عليه وآله و سلم را. پس مردم بر او جمع شدند و ازدحام کردند بر او و براي تبرک دست به او مي ماليدند و نزديک بود که او را هلاک کنند پس امر کرد عم من ابو القاسم طاهر بن يحيي رضي الله عنه. اين يحيي نسابه است صاحب کتاب نسب آل ابي طالب و از معروفين روايت است. و اوجد عالم جليل سيد حسن بن شدقم مدني است. و او اول کسي است که نسب آل ابي طالب را جمع کرد.و او نيز جد سيد عميدي خواهر زاده علامه است شارح تهذيب ( و سيد عبيد الله پسر طاهر مذکور نقيب مدينه مشرفه بود منه). جوانان و غلامان خود را فرمود که مردم را از او کناري کنند. پس چنين کردند و او



[ صفحه 699]



را گرفتند و داخل خانه ابن ابي سهل لطفي کردند. عم من در آنجا فرود آمده بود. پس داخل شد و مردم را رخصت داد که داخل شوند و با او پنج نفر بود که ذکر کرد که آنها اولاد اويند. و در آنها شيخي بود که زياده از هشتاد سال داشت. پس سوال کرديم از حال او گفت پسر پسر من است. و ديگري هفتاد سال داشت و گفت اين پسر پسر من است. و دو نفرديگر پنجاه سال و شصت يا قريب به آن. و يکي هفده ساله بود و گفت: اين پسر پسر من است و از او صغيرتر در ميان آنها نبود و اگر او را مي ديدي مي گفتي سي يا چهل ساله است سر و ريش او سياه. جسم ضعيف، گندم گون، قد ميانه، با عارض خفيف، به کوتاهي نزديکتر بود. ابو محمد علوي فرمود:که اين مرد ما را خبر داد و اسم او علي بن عثمان بن خطاب بن مرده بن مويد به تمام آنچه از او نوشته شد و نشيديم آن را از لفظ او و آنچه ديديم از سفيد شدن موي زير لبش بعد از سياهي و رجوع سياهي آن بعد از سفيدي چون از طعام سير شد. و ابو محمد علوي رضي الله عنه گفت اگر نه آن بود که او حديث کرد جماعتي از اهل مدينه را از اشراف و حاج اهل بغداد و غير ايشان را از جميع آفاق، من نقل نمي کردم از او آنچه را که شنيدم. و شنيدن من از او در مدينه و در مکه در دار سهمين معروف به مکتومه و آن خانه علي بن عيسي جراح است و شنيدم از او در خيمه قشوري و خيمه مادراني و خيمه ابي الهيجاد و شنيدم از او در مني و بعد از مراجعت او از عمل حج در مکه در خانه مادراني در نزد مقتدر. پس فقهاي مکه نزد او آمدند و گفتند ايد الله الاستاد ما روايت کرده ايم در اخبار ماثوره از سلف اينکه معمر مغربي هر گاه داخل بغداد شد شورش مي شود و خراب مي شود و ملک زايل مي شود پس او را حمل مکن و برگردان او را به مغرب و ما سوال کرديم از مشايخ مغرب و مصر پس گفتند پيوسته مي شنويم از



[ صفحه 700]



پدران و مشايخ خود که ذکر مي کردند اسم اين مرد را و اسم بلدي که او در آن مقيم است و آن طنجه است و ذکر کردند که او حديث کرده بود ايشان را به احاديثي که ذکر نموديم بعصي از آن را در اين کتاب خود.

ابو محمد علوي رضي الله عنه گفت: پس حديث کرد ما را اين شيخ يعني علي بن عثمان مغربي ابتداي خروج خود را از بلدش حضرموت.و ذکر کرد که پدرش بيرون آمد با عم او محمد و او را با خود برداشتند به قصد حج و زيارت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم. پس بيرون آمدند از بلاد خود از حضرموت و چند روز سير کردند. آنگاه راه را گم کردند و سرگردان شدند و سه شبانه روز به همين نحو در بي راهه متحيرانه مي رفتند که در اين حال رسيدند به کوههاي ريگستان عالم که متصل است به ريگستان ارم ذات العماد. گفت: پس در آن حال بوديم که نظر ما افتاد به جاي قدم طولاني پس بر اثر آن سير کرديم تا آنکه مشرف شديم بر دره اي. پس در آنجا دو مرد را ديديم که بر سر چاهي يا چشمه اي نشسته اند. چون نظر آنها بر ما افتاد يکي از آنها برخاست و دلوي را گرفت و در آن چاه يا چشمه سرازير کردو آب کشيد و ما را استقبال کرد. و به نزد پدرم آمد و آن دلو را به او داد پس پدرم گفت ما شام رسيدند به اين آب و صبح هم خواهيم کرد و افطار خواهيم نمود انشاء الله پس به من نزد عمم برد و گفت بنوش او نيز رد کرد چنان که پدرم رد کرد. پس به من داد و گفت بنوش. پس گرفتم و آشاميدم پس به من گفت هنيئا لک به درستي که تو ملاقات خواهي کرد علي بن ابيطالب عليه السلام را. پس خبر کن او را اي پسر به خبر ما و به او بگو که خضر و الياس به تو سلام مي رساندند و تو عمر خواهي کرد تا اينکه ملاقات کني مهدي و عيسي بن مريم را چون ايشان را ملاقات کردي سلام ما را به ايشان برسان آنگاه گفتند اين دو چه نسبت دارند با تو؟



[ صفحه 701]



گفتم پدر و عموي منند. گفتند اما عم تو پس به مکه نمي رسد و اما تو و پدرت مي رسيد و پدرت مي ميرد و تو عمر خواهي کرد و به پيغمبرصلي الله عليه و آله و سلم نخواهيد رسيد: زيرا که اجل آن جناب نزديک شده. آنگاه گذشتند پس سوگند به خداوند که ندانستيم به آسمان رفتند يا به زمين پس نظر کرديم نه اثري ديديم و نه چشمه و نه آبي. پس تعجب کرديم و به راه افتاديم تا اين که برگشتيم به نجران. پس عمم مريض شد ومرد و من و پدرم حج کرديم و به مدينه رسيديم و پدرم در آنجا ناخوش شد و مرد و به علي بن ابيطالب عليه السلام وصيت کرد. پس او مرا با خود گرفت و با آن جناب بودم در ايام ابو بکر و عمر و عثمان و خلافت آن جناب تا آن که ابن ملجم آن حضرت را شهيد کرد. وذکر کرد که عثمان در ايام محاصره، او را به نزد حضرت فرستاد که در ينبع تشريف داشت با مکتوبي و گفت در جمل وصفين حاضر بوديم و ميان دو صف ايستاده بودم در طرف راست آن حضرت که تازيانه از دستش افتاد پس خود را به زمين انداختم که آن را بگيرم و به او دهم و لجاج اسب آن حضرت آهن تيزي يا پيچيده به همي داشت پس اسب سر خود را بلند کرد پس شکست سر مرا اين شکستگي که در صدغ من است. پس حضرت مرا طلبيد و آب دهن در آن انداخت و مشتي از خاک برداشت و بر او گذاشت پس سوگند به خداوند که نيافتم از آن المي وجعي. پس با او بودم تا آن که شهيد شد و با حسن بن علي عليهما السلام مصاحبت کردم تا آنکه در ساباط مداين او را ضربت زدند و در مدينه با آن حضرت بودم و خدمت آن جناب را مي کردم تا آنکه جعده دختر اشعث به خواهش معاويه آن جناب را مسموم آنگا ه با حسين عليه السلام به کربلا آمدم تا اينکه شهيد شد و از بني اميه فرارکردم و در مغرب اقامت کردم و انتظار مي کشم خروج مهدي و عيسي بن مريم عليهما السلام را. ابومحمد علوي رضي الله عنه گفت و از عجيب آنچه ديدم از اين شيخ علي بن



[ صفحه 702]



عثمان در آن وقت که در خانه عمم طاهربن يحيي بود و نقل مي کرد ابو العجايب و ابتداي خروج خود را که نظر کردم به موي زير لب او که قرمز شد آنگه سفيد شد. پس من پيوسته به او نظر مي کردم چون در سر و ريش و موي زير لب او موي سفيد نبود پس او نظر کرد به اين نظر کردن من به ريش و موي زير لب او. پس گفت چه مي بينيد؟ اين مرا عارض مي شود هرگاه گرسنه مي شوم. چون سير مي شوم به سياهي خود بر مي گردد. پس عم من طعام طلبيد و سه خوان بيرون آودند. يکي از آنها را نزد شيخ گذاشتند و من يکي از آنها بودم که برآن خوان نشستم و با او خوردم و دو خوان ديگر را در وسط خانه گذاشتند و عمم آن جماعت را به حق خود قسم داد که از آن طعام بخورند پس بعضي خوردند و بعضي امتناع نمودند. و عمم در طرف راست شيخ نشسته بود. مي خورد و نزد شيخ مي گذاشت و او را قسم مي داد و او مانند جوانان مي خورد. و من نظر مي کردم به موي زير لب او که سياه مي شد تا آنکه برگشت به سياهي خود. چون سير شد و خبر داد ما را علي بن عثمان بن خطاب گفت: خبر داد مرا علي بن ابيطالب عليه السلام و آن خبر مدح يمن را که گذشت نقل کرد.

قصه شيخ مذکور به نحو سوم که علامه کراچکي درکنز الفوايد فرموده که: خبر داد ما را شريف ابو الحسن طاهر بن موسي بن جعفر حسيني در مصر در شوال سنه چهار صد و هفت. گفت: خبر داد مرا شريف ابو القاسم ميمون بن حمزه حسيني گفت: ديدم معمر مغربي را که آورده بودند او را نزد شريف ابي عبد الله محمد محمد بن اسمعيل سنه سيصد و ده و داخل کردند او را در خانه شريف با کساني که با او بودند. و ايشان پنج نفر بودند. و در خانه را بستند. و مردم ازدحام کردند. و حرص داشتند در رساندن خود را به او. من به جهت کثرت ازدحام نتوانستم. ديدم بعضي ازغلامان شريف ابي عبد الله محمد بن اسمعيل را که قنبر و فرج بودند. به ايشان فهماندم که من مايلم او را مشاهد کنم. به من گفتند برگرد و برو بدر حمام به نحوي که کسي تو را نبيند.



[ صفحه 703]



در را براي من سرا باز کردند و من داخل شدم و در را بستند. و داخل مسلخ حمام شدم. ديدم براي آن شيخ فرش کردند که داخل حمام شو. اندکي نشستم. ديدم که داخل شد و او مردي بود لاغر اندام ميانه قد سبک موي گندم گون مايل به کوتاهي که معلوم نبود به نظر در سن چهل ساله مي آمد و در صدغ او اثري داشت که گويا ضربتي است چون در جاي خود مستقر شد با آن چند نفر که با او بودند خواسته جامه خود را بکند. گفتم اين ضربت چيست؟ گفت خواستم که بدهم به مولاي خود امير المومنين عليه السلام تازيانه را در روز نهروان. اسب سر خود را حرکت داد پس لجام او به من خورد و آن آهن داشت و سر مرا شکست. گفتم داخل در اين بلد شده بودي در قديم؟ گفت: آري و موضع جامع سفلاني شما جاي فروختن بزي بود و در آن چاهي بود گفتم اينها اصحاب تواند گفت فرزند و فرزند زادگان منند. آنگاه داخل حمام شد. نشستم تا بيرون آمد. و جامه اش را پوشيد. ديدم موي زير لبش را که سفيد شده. پس به او گفتم که در آنجا رنگي بود گفت نه و لکن چون گرسنه شوم سفيد مي شود. چون سير مي شوم سياه مي شود. پس گفتم و داخل خانه شو که طعام بخوري. از در داخل شد.

آنگاه از ابو محمد علوي مذکور نقل کرده به نحو مذکور جز در اصل قصه که گفت ابو محمد گفت که از شيخ در خانه عمم طاهر بن يحيي شنيدم که براي مردم حديث مي کردو مي گفت که بيرون آمدم از بلدم من وپدرم و عمويم مکرر به قصد ورود به رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم. و ما پياده بوديم در قافله پس وامانديم و تشنگي بر ما سخت شد و آب نداشتيم. ضعف پدر و عمويم زياد شد.ايشان را در جنب



[ صفحه 704]



درختي نشاندم و رفتم که براي ايشان آبي بيابم. چشمه اي ديدم که در آن آب صافي بود در غايت سردي و پاکيزگي. آشاميدم تا آنکه سير شدم. آنگاه برخاستم به نزد پدر و عمم آمدم که ايشان را نزد آن چشمه برم. ديدم يکي از آنها مرده او را به حال خود گذاشتم ديگري را برداشتم و در طلب چشمه بر آمدم. هر چه کوشش کردم که آن را ببينم نديدم و موضعش را نشناختم پس تشنگي او زياد شد و مرد. سعي کردم در امر او تا آن که او را دفن کردم و به نزد ديگري آمدم او را نيز دفن کردم و تنها آمدم تا به راه رسيدم و به مردم ملحق شدم. داخل شدم در مدينه در روزي که وفات کرده بود رسول خداي صلي الله عليه و آله و سلم و مردم از دفن آن حضرت مراجعت کرده بودند. آن عظيمترين حسرتي بود که در دلم ماند و امير المومنين عليه السلام مرا ديد. خبر خود را براي آن جناب نقل کردم مرا با خود گرفت تا آخر آنچه گذشت به روايت صدوق.

آنگاه کراچکي فرمود: که خبر داد مرا قاضي ابو الحسن اسد بن ابراهيم سلمي حراني و ابو عبد الله حسين بن محمد صيرفي بغدادي. هر دو گفتند: که خبر داد ما را ابو بکر محمد بن معروف به مفيد جرجراني به نحو قرائت بر او. و صيرفي گفت که شنيدم از او که املا کرد در سنه سيصد و شصت و پنج گفت: خبر داد مرا علي بن عثمان بن خطاب بن عبد الله بن عوام بلوي از اهل مدينه مغرب، که آن را مزيده مي گويند و معروف است به ابن ابي الدنيا اشبح معمر، که گفت: شنيدم علي بن ابيطالب عليه السلام مي فرمود: که شنيدم رسول خداي صلي الله عليه و آله و سلم مي فرمود که: کلمه حق گمشده مومن است هر کجا آن را يافت. او احق است به آن و دوازده خبر ديگر به همين سند نقل کرد. آنگاه فرمود: که ابو بکر معروف به مفيد گفت: که من اثر شکستگي را در صورت او ديدم. و او گفت: که خبر کردم امير المومنين عليه السلام را به قصه و حديث خود در سفرم و مردن پدر و عمم و چشمه اي که از آن نوشيدم تنها. پس فرمود که اين چشمه اي است که نمي نوشد از آن احدي مگر آنکه عمر طولاني مي کند. بشارت باد تو را که



[ صفحه 705]



تو عمر مي کني و نبودي که بعد از آشاميدن آن را بيابي. کراچکي فرمود احاديثي که روايت کرده آنها را از اشبح ابو محمد حسن بن محمد حسيني که روايت نکرد آنها را ابو بکر محمد بن محمد جرجراني. پس اين است که شريف ابو محمد فرمود که خبر داد ما را علي بن عماد معمر اشبح آنگاه خبر مدح يمن و يک خبر شريف ديگر نقل کرد. مولف گويد که غرض از اين تطويل دفع توهم تعدد اين مغربي است با آن مغربي که از مجالس شيخ نقل کرديم اگر چه به حسب بادي نظر متعدد مي نمايد و ما نيز دو عنوان کرديم.

بلکه محدث جليل سيد عبد الله سبط محدث جزايري در اجازه کبيره خود بعد از عبارتي که در صدر اين حکايت از ايشان نقل کرديم فرموده. و اما آنچه نقل کرده شيخ در مجالس خود از ابي بکر جرجراني که معمر مقيم در بلد طنجه وفات کرد در سنه سيصد و هفده پس با چيزي منافات ندارد زيرا ظاهر آن است که يکي از آن دو غير از ديگري است به جهت مغايرت نامهاي ايشان و قصه ايشان و احوالات منقوله او ايشان انتهي. و لکن حق اتحاد اين دو نفر است اما تغاير اسم: پس دانستي که کراچکي از همان مفيد جرجراني اسم او را علي بن عثمان بن خطاب نقل کرده. پس معلوم مي شود که از مجالس شيخ از اول نسب علي افتاده و اختلاف در بعضي از اجداد در چنين حکايتها بسيار است و اختلاف قصه اگر سبب تعدد شود بايد چهار نفر باشند. غرض با اتحاد در اسم خود و پدر و بلدکه مغرب باشد و شايد مزيده از توابع طنجه باشد و خوردن آب حيات و شکستگي سر از اسب حضرت امير المومنين عليه السلام در جنگ صفين يا نهروان و قرب عصل ملاقات او و مردن پدر در راه و غير آن نتوان احتمال تعداد داد. و از علامه کراچکي قطع بر اتحاد معلوم مي شود چنانچه از کلام منقول ايشان ظاهر است و خبر وفات را نيز نقل نکرده از جرجراني و معلوم مي شود آن هم از اشتباه جرجراني يا روات مجالس شيخ است و بر متامل آنچه گفتيم پوشيده نيست انشاء الله تعالي و نيز جرجراني در کلام سيد اشتباه شد و صواب



[ صفحه 706]



جرجرانيست چنانچه در محل خود ضبط شده.

توضيح: جواب اشکال و تلخيص مقال گذشته آنکه استبعاد طول عمر حضرت مهدي صلوات الله عليه خالي از اين چند جهت نيست: اول استحاله عقليه که هرگز صاحب عقلي آن را دعوي نکرده و در امکان آن اصحاب شرايع را سخن نيست و وقوع طول عمر در امم سالفه چنانچه در کتب يهود و نصاري موجود و در اين امت به اتفاق مسلمين کافي است در رفع آن اگر دعوي شود. دوم حديث معروف مروي از پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم که فرمود عمرهاي امت من ميان شصت و هفتاد است و آن محمول بر اغلب است و الا لازم آيد کذب آن جناب العياذ بالله و مؤيد اين حمل آنکه در بعضي از نسخ اين حديث که اکثر عمرهاي امت من و از اين جهت معروف شده ما بين شصت و هفتاد به عشره مي شود و اينکه منتهاي عمر در اين ازمنه از صد و بيست نمي گذرد جز استقراء و مشاهده مستندي ندارد. سوم قاعده طبيعي به نحوي که اطبا مي گويند که سن کمال تا چهل سال است و سن نقصان ضعف اين است که هشتاد سال ومجموع صد و بيست سال مي شود و در توجيه آن دو وجه اعتباري ذکر کرده اند يکي از جهت ماده و ديگري از جهت غايت. اما از جهت ماده پس به جهت آنکه علاوه در سن شيخوخت يا بس است پس صورت را امساک نمي نمايد و حفظ مي کند. اما از جهت غايت پس به جهت آنکه طبيعت مبادرت مي کند به سوي افضل که آن بقاي عمر باشد و حفظ مي کند آن را و دور مي کند فساد را از انقص و آن رطوبت غريزيه باقي مانده است در سن شيوخيت و از اين جهت سن نقصان مضاعف سن کمال شده و اين دو وجه وافي از براي اثبات مدعاي مذکور نيست. چنان که از شرح قطب شيرازي بر کليات قانون تصريح به ضعف اين دليل نقل شده. و امام آنچه ذکر کرده اند و براي آن حجت اقامه کرده اند که اين حيات را نهايتي



[ صفحه 707]



است و او نوشيدن شربت اجل چاره نيست. پس وافي نيست براي تحديد عمر مقداري معين و تعيين سن در اندازه معلوم حاصل آن برهان حتميت مرگ است و کسي آن را منکر نيست و در کلام خداوند کل نفس ذائقة الموت بي نيازي است از آن برهان مرغوم. چهارم قواعد اصحاب نجوم بنابر طريقه آنان که جز نفوس فلکيه اثري در اين عالم ندانند يا در تاثير آنها را مستقل شمارند و تمام کون و فساد و تغيير و تبديل اين عالم را به آنها نسبت دهند، گويند که وام اين عالم به آفتاب است و عطيه کبراي او در سن صد و بيست سال است. جواب آنکه جايز است در نزد ارباب نجوم که منظم شود به عطيه آفتاب اسباب ديگر که آن عطيه را اضعاف آن کند. توضيح اين اجمال آنکه ايشان را در اين مقام دو اصطلاح است يکي هيلاج، دوم کدخداه و اين دو در صورت زايجه طالع مولود دليل عمر باشد که از روي آن حکم بر زيادي و کمي عمر کنند. يکي از آن دو متعلق به جسم است و ديگري به جان و در تعيين آن خلاف است در بعضي از رسايل ايشان چنين است که دليل عمر بر دو نوع است. يکي دليل جسم که آن را هيلاج خوانند و دوم دليل جان که ان را کدخداه نامند و اين دو به منزله هيولي و صورتند اسباب عمر را.لکن معروف عکس اين است که هيلاج در صورت طالع دلايلي اس که دلالت مي کند بر نفس مولود و کدخداه دلالت مي کند بر بدن مولود و کثرت هيلاج در نزد ايشان دلالت مي کند بر طول عمر و کثرت کدخداه دلالت مي کند بر خوشي زندگاني و هيلاج در نزد ايشان پنج چيز است آفتاب و ماه و سهم السعاده وجز و مقدم از اجتماع يا استقبال و درجه طالع و کدخداه کوکب باجب خطي است که ناظر باشد به هيلاج. و شرط کردند بعضي از ايشان در کدخداهي امت استيلا بر موضع هيلاج



[ صفحه 708]



و بعضي از ايشان کافي دانسته اند در اين مقام نظر برجي را. و شايد نظر به درجه اقوي باشد و اگر آفتاب يا ماه در شرف خود باشند پس ايشان سزاوارترند به کداخداهيت. قطب الدين اشکوري در محبوب القلوب گفته که صلاحيت هيلاجي به کسوف و خسوف و محاق و تحت الشعاع باطل گردد و کدخداه صاحب خطي باشد در موضع هيلاج و ناظر بدو و اگر به درجه نباشد به برجيت جايز باشند. به شرط آن که در حد اتصال باشد يا با اومساوي بود که موضع تناظر است در درجات مطالع يا در طول نهار و چون بعد کدخداه آفتاب کمتر از شش درجه باشد کدخداهي را نشايد. که در حد احتراق است. و هر کدخداه را سه عطيه باشد. يکي کبري اگر کدخداه بر درجه وتد باشد دوم وسطي اگر بر مرکز مايل باشد سوم صغري اگر بر مرکز زايل باشد. و چون اين مقدمه معلوم شد پس جايز است که اتفاق بيفتد در طالع کثرت هيلاجات و کدخداها که همه آنها در اوتاد طالع باشند و ناظر باشند به آن بيوتات و به نظر تثليت و تسديس نطر سعادت داشته باشند و نحوسات از آنها ساقط شده باشد و در اين حال حکم نموده اند براي صاحب طالع به طول عمر و تاخير اجل تا اينکه يکي از معمرين سابقين شود.

و فاضل مذکور نقل کرده از ابو ريحان بيرون که گفته در کتاب خود، که مسمي است به آثار الباقيه عن القرون الخالية، که انکار کرده اند بعضي از حشويه آنچه ما وصف نموديم از طول اعمار و خاصه آنچه ذکرشده پس از زمان ابراهيم عليه السلام و جز اين نيست که ايشان اعتماد نمودند در اين سخن آنچه را که گرفتند از اصحاب احکام از اکثر عطيه هاي کواکب در مواليد به اينکه بوده باشد آفتاب را در آن هيلاجي و کدخدائيتي يعني آنکه بوده باشد در بيت خود يا در شرف خود در وتد و ربع و مرکز موافق پس عطا مي کند سنين کبراي خود را که صد و بيست سال است و مي افزايد ماه بر آن بيست و پنج سال و عطارد بيست سال و زهره هشتاد سال و مشتري دوازده سال و اين سالهاي صغراي هر يک از اينهاست زيرا که زيادي



[ صفحه 709]



آن بيشتر از اين نيست و هرگاه که نظر نمايند نظر موافقت و تحسين از او ساقط شود که چيزي از آن کم نکنند و راس در برج با او باشد و دور باشد از حدود کسوفيه که هرگاه چنين شد بيفزايد بر آن ربع عطيه خود را که سي سال است. پس مجتمع از اينها دويست و بيست و پنج سال شود. و گفته اند که اين اقصاي عمر است که انسان به آن مي رسدآنگاه استاد ابو ريحان رد کرده بر ايشان و حکايت کرده از ما شاء الله مصري که او در اول کتاب مواليد خود گفته ممکن است که انسان زندگاني کند به سال قران اوسط اگر اتفاق بيفتد ولادت در وقت تحويل قران از مثلثه به سوي مثلثه و طالع يکي از دو خانه زحل يا مشتري باشد و هيلاج آفتاب در روز باشد و هيلاج ماه در شب در غايت قوت و ممکن است اگر اتفاق بيفتد مثل اين در وقت تحويل قران به سوي حمل و مثلثات او و دلالات بر آن نحوي باشد که ذکر نموديم اينکه مولود بماند سالهاي قران اعظم که آن نهصد و شصت سال است به تقريب تا اينکه بر گردد قران به سوي موضع خود.

و نيز حکايت کرد از ابي سعيد بن شاذان که ذکر کرده در کتاب مذاکرات خود با ابي معشر در اسرار که فرستادند در نزد ابي مشعر مولد پس ملک سرانديب را و طالع او جوزا بود و زحل در سرطان و آفتاب در جدي پس حکم کرد ابي معشر که او زندگي مي کند دور زحل اوسط و گفت که اهل آن اقليم در پيش حکم شده براي ايشان به طور اعمار و صاحب ايشان زحل است. آنگاه ابو معشر گفته که به من رسيده که انساني از ايشان هرگاه بميرد پيش از آنکه برسد به دور اوسط زحل تعجب مي کنند از سرعت موت او ابو ريحان گفت: پس دلالت کرده اين اقاويل بر اعتراف اين منجمين به امکان وجود اين عمرها. و شيخ کراچکي در کنز الفوايد از ما شاءالله مصري که معلم مقدم و استاد مفضل اين طايفه است قريب به آن عبارت سابقه را نقل کرده که نظر به هيلاج مولود ممکن است عمر به نهصد و پنجاه برسد.

و سيد جليل علي بن طاووس در کتاب فرج المهموم فرمود که بعضي از



[ صفحه 710]



اصحاب ما ذکر کرده در کتاب اوصيا و آن کتاب معمتدي است که روايت کرده آن را حسن بن جعفر صميري و مؤلف آن علي بن محمد بن زياد صميري است و براي اومکاتباتي است به سوي حضرت هادي و عسکري عليهما السلام که جواب دادند آن دو بزرگوار او را و او ثقه معتمد عليه است. پس گفت که خبر داد مرا ابو جعفر قمي برادر زاده احمد بن اسحق بن مصقله که در قم منجمي بود يهودي موصوف به حذاقت در حساب. پس احمد بن اسحق او را حاضر نمود وگفت مولودي متولد شد در فلان وقت پس طالع او را بگير و عمل آور ميلاد او را. پس طالع را گرفت و در آن نظر کرد و عمل خود را بجاي آورد و گفت به احمد بن اسحق نمي بينم ستاره ها را دلالت کنند بر آنچه حساب معلوم مي کند آن را که اين مولود براي تو باشد و اين مولود نمي باشد مگر پيغمبر يا وصي پيغمبر و به درستي که نظر دلالت مي کند که او مالک مي شود دنيا را از مشرق تا مغرب و بر و بحر و کوه و صحراي آن را تا آنکه نمي ماند در روي زمين احدي مگر اينکه متدين شود به دين او و قايل شود به ولايت او.

و شيخ جليل زين الدين علي بن يونس عاملي در صراط المستقيم از علماي منجمين نقل فرموده که دور آفتاب هزارو چهار صد و پنجاه و يک سال است و آن عمر عوج بن عنق است که زندگاني کرد از عهد نوح تا جناب موسي عليها السلام و دور اعظم ماه ششصد و پنجاه و دو سال است و آن عمر شعيب بود که مبعوث شد به سوي پنج امت. و دور اعظم زحل دويست و پنجاه و پنج سال است. و گفته اند که آن عمر سامري است از بني اسرائيل. و دور اعظم مشتري چهار صد و بيست و چهار سال است. و گفته اند که آن عمر سلمان فارسي است. و دور اعظم زهره هزار و صد و پنجاه و يک سال است. و گفته اند که آن عمر جناب نوح عليه السلام است. ودور اعظم عطارد چهار صد و هشتاد سال است و گفته اند که آن عمر فرعون بود. و در يونان مثل بطلميوس. در فرس مثل ضحاک هزار سال و چيزي کمتر يا



[ صفحه 711]



بيشتر عمر کرد. و حکايت کردند از سام که او گفت: هرگاه بگذرد از هزار سمکه هفتصد سال عدل ظاهر مي شود در باب و از سابور بابلي نيز مثل اين را نقل کردند

و خواجه ملا نصر الله کابلي متعصب عنيد در مطلب چهاردهم از مقصد چهارم از کتاب صواعق که رد بر اماميه و مملو است از اکاذيب و مزخرفات گفته که اختلاف کرند در ميلاد آن حضرت. جمعي گفتند که متولد شد صبح شب رائه يعني نيمه شعبان سنه دويست و پنجاه وپنج بعد از گذشتن چند ماه از قران اصغر چهارم از قران اکبر واقع در قوس. و طالع درجه بيست و پنجم از سرطان بود و زحل راجع بود در دقيقه دوم از سرطان. و نيز مشتري در آنجا راجع. و مريخ در دقيقه سي و چهارم از درجه بيستم جوزا بود. و عطارد در دقيقه سي هشتم از درجه چهارم از اسد بود. و ماه در دقيقه سيزدهم از درجه بيست و نهم از دلو. و راس در دقيقه سيزدهم از درجه بيست و هشتم از حمل.و ذنب در دقيقه پنجاه و نهم از درجه بيست و هشتم از ميزان بود. و جمعي گفتند متولد شد صبح بيست و سوم از شعبان از سنه مذکوره و طالع سي و هفتم از درجه بيست و پنجم از سرطان.و آفتاب در دقيقه بيست و هشتم از درجه دهم از اسد. و عطارد در دقيقه سي و هشتم از درجه بيست و يکم از اسد. و زحل در دقيقه هيجدهم از درجه هشتم از عقرب. و همچنين مشتري و ماه در دقيقه سيزدهم از درجه سي ام از دلو. و مريخ در دقيقه سي و چهارم از درجه بيستم از حمل. و زهره در دقيقه هفدهم از درجه بيست و پنجم از جوزا.و اين اختلافات نص است بر اينکه آنچه گمان کردند يعني اماميه افتراست بدون ريبه انتهي. و قبل از نقل اين کلمات گفته و اما آنچه ذکر کرده آن را اهل نجوم مثل ابو معشر بلخي و ابو ريحان بيروني و ما شاء الله مصري و ابن شاذان مسيحي و غير ايشان از منجمين که اگر اتفاق بيفتد ميلادي از مواليد در نزد نحل قران اکبر و طالع يکي از



[ صفحه 712]



آن دو خانه زحل يا خانه مشتري باشد،و هيلاج آفتاب در روز و ماه در شب و خمسه متحيره قوي الحال و در اوتاد باشند و نظار به هيلاج يا کدخداه به نظر مودت، ممکن است که تعيش کند مولود مدت سال قران اکبر و آن نهصد وهشتاد سال شمشي است تقريبا. و اگر اسباب فلکيه دلالت کند بر غير اين جايز است که تعيش کند کمتر از اين يا بيشتر از اين. اگر صحيح باشد اين سخنان پس نفعي ندارد زيرا که ولادت م ح م د ابن الحسن عليهما السلام نبود در يکي از قرانات چهارگانه اعظم و اکبر و اوسط و اصغر چنانچه مذکور است در کتب مواليد ائمه عليهم السلام مثل کتاب اعلام الوري و غيره. و اختلاف کردند تا آخر آنچه گذشت و تا کنون درکتب مواليد ائمه عليهم السلام خصوص اعلام الوري بلکه در کتب غيبت صورت طالع ولادت آن حضرت ديده نشده. نمي دانم اين کابلي از کجا برداشت و علاوه آن را نسبت به جمعي داده و جمعي ديگر به نحو ديگر به نحوي که ناظر گمان مي کند که اين مرد متتبع خبير است. و ظاهر آن است که از مجعولات خود او باشد که مبناي آن کتاب بر آن است و بر فرض صحت ضرري به جايي ندارد. زيرا که مقصود از نقل کلمات اين طايفه وجود اسباب سماويه واوضاع نجوميه است براي طول عمر به زعم ايشان حسب آنچه مطلع شدند بر آنها و محتمل است وجود بسياري از آنها که مطلع نشدند بر آن و هرگز نتوانند دعواي انحصار کنند در آنچه دانستند.

مخفي و مستور نماند که نقل حکايات اقتصار کرديم بر آنچه در کتب معتبر ديديم يا از ثقات و علما شنيديم و ترک کرديم نقل بسياري از وقايع را که به سند معتبره به ما نرسيد. يا در کتب جماعتي بود که در نقل اين گونه قصص مسامحه کردند و هر چه از هر کس در هر جا ديدند يا شنيدند جمع کردند و به جهت ذکر پاره اي که علايم کذب در آن لايح بود باقي را از درجه اعتبار ساقط نمودند. و مناسب است ختم اين باب به ذکر کلام فاضل متتبع ميرزا محمد نيشابوري در کتاب ذخيره الالباب معروف به دوائر العلوم که در فايده يازدهم از باب چهاردهم آن ذکر کرده و آن فايده در ذکر اسامي کساني است که حضرت قائم عليه السلام را ديدند



[ صفحه 713]



در حيات پدر بزرگوارش و در غيبت صغري و کبري و آنها را ما در اين باب ذکر نموديم با زيادتي بسيار جز آنکه در آخر آن فايده چند نفر را نام برده که بر حکايات ايشان واقف نشديم. اول حاجي عبد الهادي طبيب همداني. دوم شيخنا موسي بن علي المعجزاني. سوم السيد الکريم العين که او را نهي فرمودند از کشيدن قليان. چهارم عالمي که رفيق او بود. پنجم شيخ حسن بن محمد حلي. ششم سعيد بن عبد الغني اسحائي. هفتم ملا عبد الله شيرازي.هشتم استادنا المولي محمد باقر بن محمد اکمل اصفهاني. و او نقل کرد قصه اي را براي من و قصه همه اينها مذکور است در مظان خود انتهي. و نيزدر فايده دوازدهم از فصل پنجم از باب هيجدهم بعد از ذکر شطري از احوال آن حضرت عليه السلام گفته معاصر اول امامت آن جناب معتمد است. متولد شد در سامراء شب جمعه از شعبان و گفته اند و ازو ياکح از شهر رمضان در رنه يار نو و با والد خود بود دياء و غيبت صغري بعد از پدرش و مبدا، از سال رس تا شل و آن مبدا غيبت کبري است و تا اين سال ما که غريوي است منفر است و خروج آن جناب در روز جمعه ي محرم طاق از سال و به تحقيق که وارد شده رواياتي از پدرانش عليه السلام در مدت غيبت آن جناب و سال ظهورش به طريق رزم و ايهام که نمي فهمد آن را مگر اوحدي از مردم و معتمد چيزي است که به صحت رسيده از ايشان از معين نبودن وقت براي آن چنانچه تفسير شده به اين قول خداي تعالي و عنده علم الساعة



[ صفحه 714]



و در خبري است که دروغ گفتند وقت قرار دهندگان و نسبت داده شده به بعضي از مشايخ شهود:



اذا دار الزمان علي حروف

ببسم الله فالمهدي قاما



فادوار الحروف عقيب صوم

فاقر الفاطمي مناالسلاما



و مويد اوست چيزي که جاري شده بر زبان دعبل خزاعي در آنجا که انشاد نمود قصيده تائيه خود را بر حضرت رضا عليه السلام.



خروج امام لامحالة خارج

يقوم علي اسم الله و البرکات



پس حضرت به او فرمود که سخن گفته به اين کلام روح القدس از زبان تو و منسوب است به سوي حکيم محقق طوسي ره.



در دور زحل خروج مهدي است

جرم دجال و دجاليان است



در آخر واو و اول زا

چون نيک نظر کني همان است



و درمتد دولت آن جناب اختلاف عظيم است معتمد راست به حساب سالهاي ايشان و به حساب ما و استخراج کرده اند عارفون زمان دولت آن جناب را از قول خداي تعالي و لقد کتبنا في الزبور من بعد الذکر ان الارض يرثها عبادي الصالحون و مويد است آنچه را که فهميدند رواياتي معصوميه ايضا که مناسب کتاب نيست و از براي آن جناب اولاد بسيار است و از جمله آنهاست طاهر قاسم هاشم و ابراهيم و عبد الرحمن.



[ صفحه 715]



مسکن آن جناب در جزيره خضراء است در بحر ابيض از جزاير خالدات مغربيه معروفه به خرابات بر کوهي که در دو فرسخي اين بلده مبارکه است و ساير جزاير مثل علقميه و ناعمه و مبارکه و صالحيه و خضريه و بيضاويه و نوريه که حاکمند در آنها امراي آن جناب از فرزندان اويند و اذا رايت ثم رايت نعيما و ملکا کبيرا.



[ صفحه 717]