بازگشت

حکايت 095


و به سند مذکور از سيد مويد مزبور رحمه الله و نيز خود مشافهه از آن مرحوم قدس سره شنيدم که فرمود: بيرون آمدم روز چهاردهم ماه شعبان از حله به قصد زيارت ابي عبد الله الحسين عليه السلام در شب نيمه آن. پس چون رسيديم به شط هنديه و آن شعبه اي است از نهر فرات که از زير مسيب جدا مي شود و به کوفه مي رود و قصبه



[ صفحه 647]



معتبره اي که بر کنار اين شط است طويرج مي گويند که در راه حله واقع شده که به کربلا مي رود. عبور کرديم به جانب غربي آن و ديديم زواري که ازحله و اطراف آن رفته بودند و زواري که از نجف اشرف و حوالي آن وارد شده بودند جميعا محصورند در خانه هاي طايفه بني طرف از عشاير هنديه و راهي نيست براي ايشان به سوي کربلا زيرا که عشيره عنيزه در راه فرود آمده بودند و راه مترددين را از عبور و مرور قطع کردند. و نمي گذارند احدي از کربلا بيرون آيد و نه کسي به آنجا داخل شود مگر اين که او را نهب و غارت مي کردند. فرمود من نزد عربي فرود آمدم و نماز ظهر و عصر را به جاي آوردم و نشستم منتظر بودم که چه خواهد شد امر زوار و آسمان ابر داشت و باران کم کم مي آمد. پس در اين حال که نشسته بوديم، ديديم تمام زوار از خانه ها بيرون آمدند و متوجه شدند به سمت کربلا پس به شخصي که با من بود گفتم برو و سوال کن که چه خبراست؟ پس بيرون رفت و برگشت و به من گفت که عشيره بني طرف بيرون آمدند با اسلحه ناريه و متعهد شدند که زوار رابه کربلا برسانند هر چند کار بکشد به محاربه با عنيزه. پس چون شنيدم اين کلام را گفتم به آنان که با من بودند اين کلام اصلي ندارد زيرا که بني طرف را قابليتي نيست که مقابله کنند با عنيزه و گمان مي کنم که اين کيدي است از ايشان به جهت بيرون کردن و زوار از خانه هاي خود. زيرا که بر ايشان سنگين شده ماندن زوار در نزد ايشان چون بايد مهمانداري بکنند. پس در اين حال بوديم که زوار برگشتند به سوي خانه هاي آنها. پس معلوم شد که حقيقت حال همان است که من گفتم. پس زوار داخل نشدند و در خانه و در سايه خانه ها نشستند و آسمان هم ابر گرفته پس مرا به حالت ايشان رقتي سخت گرفت وانکسار عظيمي براين حاصل شد پس متوجه شدم به سوي خداوند تبارک و تعالي به دعا و توسل به پيغمبر



[ صفحه 648]



و آل او صلوات الله عليهم کردم از او اغاثه زوار را از آن بلا که به آن مبتلا شدند. پس در اين حال بوديم که ديديم سواري را که مي آيد بر اسب نيکويي مانند آهو که مثل آن نديده بودم و در دست او نيزه درازي است و او آستينها را بالا زده اسب را مي دوانيد. تا آنکه ايستاد در نزد خانه اي که من در آنجا بودم و آن خانه اي بود از موي که اطراف آن را بالا زده بودند. پس سلام کرد و ما جواب سلام او را داديم آنگاه فرمود يا مولانا و اسم مرا برد فرستاد مرا کسي که سلام مي فرستد بر تو و او کنج محمد آغا و صفر آغا است و آند و از صاحب منصبان عساکر عثمانيه اند و مي گويند که هر آينه زوار بيايند که ما طرد کرديم عنيزه را از راه و ما منتظر زواريم با عساکر خود در پشته سليمانيه بر سر جاده. پس به او گفتم تو با ما هستي تا پشته سليمانيه گفت: آري پس ساعت را از بغل بيرون آوردم ديدم دو ساعت و نيم تقريبا به روز مانده. پس گفتم اسب مرا حاضر کردند. پس آن عرب بدوي که ما در منزلش بوديم به من چسبيد و گفت اي مولاي من نفس خود و اين زوار را در خطر مينداز. امشب را نزد ما باشيد تا امر مبين شود. پس به او گفتم چاره نيست از سوار شدن به جهت ادراک زيارت مخصوصه. پس چون زوار ديدن که ما سوار شديم پياده و سوار در عقب ما حرکت کردند.پس به راه افتاديم و آن سوار مذکور در جلو ما بود مانند شير بيشه و ما در پشت سر او مي رفتيم تا رسيديم به پشته سليمانيه. پس سوار بر آنجا بالا رفت و ما نيز او را متابعت کرديم. آنگاه پايين رفت و ما رفتيم تا بالاي پشته پس نظر کرديم از آن سوار اثري نديديم گويا به آسمان بالارفت يا به زمين فرو رفت و نه رئيس عسکري را ديديم و نه عسکري پس گفتم به کساني که با من بودند آيا شک داريد که او صاحب الامر عليه السلام بوده؟



[ صفحه 649]



گفتند نه و الله و من در آن وقتي که آن جناب در پيش روي ما مي رفت تأمل زيادي کردم در او که گويا وقتي پيش از اين او را ديده ام لکن به خاطرم نيامد که کي او را ديده ام پس چون از ما جدا شد متذکر شدم همان شخصي که در حله به منزل من آمده بود و مرا خبر داده بود به واقعه سليمانيه. و اما عشيره عنيزه. پس اثري نديدم از ايشان در منزلهايشان و نديدم احدي را که از حال ايشان سوال کنيم جز آن که غبار شديدي ديديم که بلند شده بود در وسط بيابان. پس وارد کربلا شديم و به سرعت اسبان ما را مي بردند. پس رسيديم به دروازه شهر و عسکر را ديديم در بالاي قعله ايستاده اند. پس به ما گفتند که از کجا آمديد و چگونه رسيديد؟ آنگاه نظر کردند به سواد زوار. پس گفتند: سبحان الله اين صحرا پر شده از زوار پس عنيزه به کجا رفتند؟ پس گفتم به ايشان بنشينيد در بلد و معاش خود را بگيريد و لمکة رب يرعاها و از براي مکه پروردگاري هست که آن را حفظ و حراست کند و اين مضمون کلام عبد المطلب است که چون به نزد ملک حبشه رفت براي پس گرفتن شتران خود که عسکر او بردند ملک گفت چرا خلاصي کعبه را از من نخواستي که من برگردم فرمود من رب شتران خودم و لمکه الخ. آنگاه داخل بلد شديم. پس ديدم کنج آقا را که برتختي نشسته نزديک دروازه. سلام کردم. در مقابل من برخاست. پس گفتم به او که تو را همين فخر بس که مذکور شدي در آن زمان. پس گفت قصه چيست؟ براي او نقل کردم. گفت اي آقاي من،من از کجا دانستم که تو به زيارت آمدي تا قاصد نزد تو بفرستم و من و عسکرم پانزده روز است که در اين بلد محصوريم از خوف عنيزه قدرت نداريم بيرون بيائيم



[ صفحه 650]



آنگاه پرسيد که عنيزه به کجا رفتند؟ گفتم: نمي دانم جز آن که غبار شديدي در وسط بيابان ديديم که گويا غبار کوچ کردن آنها باشد آنگاه ساعت را بيرون آوردم ديدم يک ساعت و نيم به روز مانده و تمام زمان سير ما در يک ساعت واقع شده و بين منزلهاي عشيره بني طرف تا کربلا سه فرسخ است. پس شب را در کربلا به سر برديم چون صبح شد سوال کرديم از خبر عنيزه. پس خبر داد بعضي از فلاحين که در بساتين کربلا بود که عنيزه در حالتي که در منزلها و خيمه هاي خود بودند که ناگاه سواري ظاهر شد بر ايشان که بر اسب نيکوي فربهي سوار بود و بر دستش نيزه درازي بود پس به آواز بلند بر ايشان صيحه زد که اي معاشر عنيزه به تحقيق که مرگ حاضري در رسيد. عساکر دولت عثمانيه رو به شما کرده اند با سوارها و پياده ها و اينک ايشان در عقب من آيند پس کوچ کنيد و گمان ندارم که ازايشان نجات يابيد. پس خداوند خوف و مذلت بر ايشان مسلط فرمود حتي آن که شخص بعضي از اسباب خود را مي گذاشت به جهت تعجيل در حرکت پس ساعتي نکشيد که تمام ايشان کوچ کردند. و رو به بيابان آوردند. پس به او گفتم اوصاف آن سوار را براي من نقل کن پس نقل کرد ديدم که او همان سواري است که باما بود به عينه و الحمد لله رب العالمين و الصلوة علي محمد و آله الطاهرين. مؤلف گويد که اين کرامات و مقامات از سيد مرحوم بعيد نبود چه او علم و عمل را ميراث داشت از عم اجل خود جناب سيد باقر سابق الذکر صاحب اسرار خال خود جناب بحر العلوم اعلم الله مقامهم و عم اکرمش او را تاديب نمود و تربيت فرمود و بر خفايا و اسرار مطلع ساخت. تا رسيد به آن مقام که نرسد به حول آن افکار و دارا شد از فضايل و مناقب مقداري که جمع نشد در غير او علماي ابرار.



[ صفحه 651]



اول آن که آن مرحوم بعد از آن که هجرت کردند از نجف اشرف به حله و مستقر شدند در آنجا شروع نمودند درهدايت مردم و اظهار حث و ازهاق باطل و به برکت دعوت آن جناب از داخل حله و خارج آن زياده از صد هزار نفر از اعراب شيعه مخلص اثني عشري شدند و شفاها به حقير فرمودند چون به حله رفتيم ديديم شيعيان آنجا از علائم اماميه و عار شيعه جز بردن اموات خودبه نجف اشرف چيزي ندارند و از ساير احکام و آثار عاري و بري حتي از تبري از اعداء الله. و به سبب هدايت او،همه از صلحاء و ابرار شدند و اين فضيلت بزرگي است که از خصايص اوست. دوم کمالات نفسانيه و صفات انسانيه که در آن جناب بود از صبر و تقوي و رضا و تحمل مشقت عبادت و سکون نفس و دوام اشتغال به ذکر خداي تعالي. هرگز در خانه خود از اهل و اولاد و خدمتگزاران چيزي از حوايج نمي طلبيد مانند غذا در ناهار و شام و قهوه و چاي و قليان در وقت خود با عادت به آنها و تمکن و ثروت و سلطنت ظاهره و عبيد و اماء.اگر آنها خود مواظب و مراقب نبودند و هر چيز را درمحلش نمي رساندند بسا بود که شب و روز بر او بگذرد بدون آن که از آنها چيزي تناول نمايد و اجابت دعوت مي کرد و در وليمه ها و ميهمانيها حاضر مي شد لکن به همراه کتبي بر مي داشتند و در گوشه مجلس مشغول تاليف خود بودند و صحبتهاي مجلس ايشان را خبري نبود مگرآن که مسئله پرسند و او جواب گويد و ديدن آن مرحوم در ماه رمضان چنين بود که نماز مغرب را با جماعت در مسجد مي کرد آنگاه نافله مقرري مغرب را که درماه رمضان که از هزار رکعت در تمام ماه حسب قسمت به او مي رسد مي خواند و به خانه مي آمد و افطار مي کرد و بر مي گشت به مسجد به همان نحو نماز عشا را مي کرد و به خانه مي آمد و مردم جمع مي شدند. اول قاري حسن الصوتي با لحن قرآني آياتي از قرآن که تعلق داشت به وعظ و زجر و تهديد و تخويف مي خواند به نحوي که قلوب قاسيه را نرم و چشمهاي



[ صفحه 652]



خشک شده از تر مي کرد. آنگاه ديگري به همان نسق خطبه از نهج البلاغه مي خواند آن گاه سومي قرائت مي کرد مصائب ابي عبدالله عليه السلام را آنگاه يکي از صلحاي مشغول خواندن ادعيه ماه مبارک مي شد و ديگران متابعت مي کردند تا وقت خوردن سحر پس هر يک به منزل خود مي رفت. و بالجمله در مراقبت و مواظبت اوقات و تمام نوافل و سنن و قرائت با آن که در سن به غايت پيري رسيده بود آيت و حجتي بود در عصر خود و در سفر حج ذهابا و ايابا با آن مرحوم بودم و در مسجد غدير و جحفه باايشان نماز کرديم و در مراجعت دوازدهم ربيع الاول سنه هزار و سيصد، و پنج فرسخ مانده به سماوه تقريبا داعي حق را لبيک گفت (و در نجف اشرف در جنب مرقد عم اکرم خود مدفون شد و بر قبرش قبه عاليه بنا کردند منه ره) و در حين وفاتش در حضور جمع کثيري از مؤالف و مخالف ظاهر شد از قوت ايمان و طمانينه و از اقبال و صدق يقين آن مرحوم مقامي که همه متعجب شدند و کرامت باهره اي که بر همه معلوم شد. سوم تصانيف رايقه بسياري در فقه و اصول و توحيد و امامت و کلام و غير اينها که يکي از آنها کتبي است در اثبات بودن شيعه فرقه ناجيه که از کتب نفسيه است. طوبي له و حسن مآب.