بازگشت

حکايت 093


خبر دادند جماعتي ازعلما وصلحا و افاضل قاطنين نجف اشرف و حله که از جمله ايشان است سيد سند و خبر معتمد، زبدة العلماء و قدوه الالباء، ميرزا صالح خلف ارشد سيد المحققين و نور مصباح المجاهدين وحيد عصره، سيد مهدي قزويني سابق الذکر طاب ثراه به اين سه حکايت آينده متعلق به مرحوم والد خود اعلي الله مقامه و بعضي از آن را خود بلا واسطه شنيده بودم و لکن چون زمان شنيدن در صدد ضبط آن نبودم از جناب ميرزا صالح مستدعي شدم که آنها را بنويسد به نحوي که خود شنيدند از آن مرحوم فان اهل البيت ادري بما فيه و به علاوه که خود در اعلي درجه ايقان و فضل و تقوي و سدادند و در سفر مکه معظمه ذهابا و ايابا با ايشان مصاحب بودم. به جامعيت ايشان کمتر کسي را ديدم. پس نوشتند مطابق آنچه از آن جماعت شنيده بودم. و برادر ديگر ايشان عالم تحرير و صاحب فضل منير، سيد امجد جناب سيد محمد، در آخر مکتوب ايشان نوشته بود که اين سه کرامت را خود از والد مرحوم مبرور عطر الله مرقده شنيدم.



[ صفحه 641]



صورت مکتوب:بسم الله الرحمن الرحيم خبر داد مرا بعضي از صلحاي ابرار از اهل حله. گفت: صبحي از خانه خود بيرون آمدم به قصد خانه شما براي زيارت سيد اعلي الله مقامه. پس در راه مرورم افتاد به مقام معروف به قبر سيد محمد ذي الدمعه. پس ديدم در نزد شباک و از خارج شخصي را که منظر نيکوي درخشاني داشت و مشغول است به قرائت فاتحه الکتاب. پس تامل کردم در او ديدم درشمايل عرب است و از اهل حله نيست. پس در نفس خود گفتم اين مرد غريب است و اعتنا کرده به صاحب اين قبر و ايستاده فاتحه مي خواند و ما اهل بلد از او مي گذريم و چنين نمي کنيم پس ايستادم و فاتحه و توحيد را خواندم.چون فارغ شدم سلام کردم بر او. پس جواب سلام داد و فرمود اي علي تو مي روي به زيارت سيد مهدي؟ گفتم آري فرمود من نيز با تو هستم. چون قدري راه رفتيم فرمود به من که اي علي غمگين مباش بر آنچه وارد شده بر تو از خسران و رفتن مال در اين سال زيرا که تو مردي هستي که خداي تعالي تو را امتحان نموده به مال پس ديد تو را که ادا مي کني حق را و به تحقيق که به جاي آوردي آنچه را که خداي تعالي بر تو واجب کرده بود از حج. اما مال پس آن عرضي است زايل مي شود مي آيد ومي رود و مرا در اين سال خسراني رسيده بود که احدي بر آن مطلع نشده بود از ترس شهرت شکست کار که موجب تضييع تجار است پس در نفس خود غمگين شدم و گفتم سبحان الله شکست من شايع شده تا آنجا که به اجانب رسيده و لکن در جواب او گفتم الحمد لله علي کل حال.



[ صفحه 642]



پس فرمود آنچه از مال تو رفته بزودي بر خواهد گشت به سوي تو بعد از مدتي و بر مي گردي تو به حال اول خود و ديوان خود را ادا خواهي کرد. پس من ساکت شدم و تفکر مي کردم در کلام او تا آن که رسيديم به در خانه شما پس من ايستادم و او ايستاد. پس گفتم: داخل شو اي مولاي من که من از اهل خانه ام. پس فرمود تو داخل شو انا صاحب الدار که منم صاحب خانه و صاحب الدار از القاب خاصه امام عصر عليه السلام است. پس امتناع کردم از داخل شدن پس دست مرا گرفت و داخل خانه کرد در پيش روي خود. چون داخل مجلس شديم ديديم جماعت طلبه را که نشسته اند و منتظر بيرون آمدن سيدند قدس الله روحه از داخل به جهت تدريس و جاي نشستن او خالي بود.کسي در آنجا ننشسته بود به جهت احترام و در آن موضع کتابي گذاشته بود. پس آن شخص رفت و در آن محل که محل نشستن سيد رحمه الله بود نشست. آن گاه آن کتاب را برگرفت و باز کرد و آن کتاب شرايع محقق بود. آنگاه بيرون آورد از ميان اوراق کتاب چند جزو مسوده که به خط سيد بود و خط سيد در نهايت ردايت بود که هر کسي نمي توانست بخواند آن را پس گرفت و شروع نمود به خواندن آن و به طلبه مي فرمود: آيا تعجب نمي کنيد از اين فروع؟ و اين جزوه ها از اجزاي کتاب مواهب الافهام سيد بود که در شرح شرايع الاسلام است و آن کتاب عجيبي است در فن خود بيرون نيامد از آن مگر شش مجلد از آن از اول طهارت تا احکام اموات. والد اعلي الله درجته نقل کرد که چون بيرون آمدم از اندرون خانه ديدم آن مرد را که در جاي من نشسته. پس چون مرا ديد برخاست و کناره کرد از آن موضع پس او را ملزم نمودم در نشستن درآن مکان و ديدم او را که مردي است خوش منظر زيبا چهره در زي غريب. پس چون نشستم روي کردم به جانب او با طلاقت رو و بشاشت که از حالش سوال کنم و حيا کردم بپرسم که او کيست و وطنش کجاست. پس شروع نمودم در بحث پس او تکلم مي کرد در مساله اي که ما در آن بحث



[ صفحه 643]



مي کرديم به کلامي که مانند مرواريد غلطان بود. پس کلام او مرا مبهوت کرد. پس يکي از طلاب گفت ساکت شو تو را چه با اين سخنان. پس تبسم کرد و ساکت شد چون بحث منقضي شد گفتم به او از کجا آمده ايد به حله؟ فرمود از بلد سليمانيه. پس گفتم کي بيرون آمديد؟ فرمود روز گذشته بيرون آمدم. و بيرون نيامدم از آنجا مگر آن که داخل شد درآنجا نجيب پاشا فتح کرده و با شمشير و قهر آنجا را گرفته و احمد پاشا باني را که در آنجا سرکشي مي کرد گرفت و به جاي او عبد الله پاشا برادرش را نشاند و احمد پاشاي مذکور از طاعت دولت عثماني سر پيچيده بود و خود مدعي سلطنت شده بود در سليمانيه. والد مرحوم قدس سره گفت من متفکر ماندم درخبر او و اين که اين فتح و خبر او به حکام حله نرسيد و در خاطرم نگذشت که ازو بپرسم که چگونه گفت به حله رسيدم و ديروز از سليمانيه بيرون آمدم و ميان حله و سليمانيه زياده از ده روز راه است براي سوار تندرو. آنگاه آن شخص امر فرمود بعضي از خدام خانه را که آب براي او بياورد. پس خادم ظرفي را گرفت که آب از جب بردارد پس او را صدا کرد که چنن مکن زيرا که در ظرف حيوان مرده اي است پس نظر کرد در آن ديد چلپاسه در آن مرده است. پس ظرف ديگر گرفت و آب آورد نزد او پس چون آب را آشاميد برخاست براي رفتن. پس من برخاستم به جهت برخاستن او. پس مرا وداع کرد و بيرون رفت چون از خانه بيرون رفت من به آن جماعت گفتم چرا انکار نکرديد خبر او را در فتح سليمانيه؟ پس ايشان گفتند که تو چراانکار نکردي؟ پس حاجي علي سابق الذکر خبر داد مرا به آنچه واقع شده بود در راه و جماعت اهل مجلس خبر دادند به آنچه واقع شده بود پيش از بيرون آمدن من او خواندنش



[ صفحه 644]



در آن مسوده و تعجب کردن از فروعي که در آن بود. والد فرمود: پس من گفتم جستجوکنيد او را و گمان ندارم که او را بيابيد او و الله صاحب الامر روحي فداه بود. پس آن جماعت در طلب آن جناب متفرق شدند پس نيافتند براي او عيني و نه اثر. پس گويا که به آسمان بالا رفت يا به زمين فرو شد. فرمود پس ضبط کرديم تاريخ آن روز را که خبرداد از فتح سليمانيه در آن پس رسيد خبر بشارت فتح به حله بعد از ده روز از آن روز و حکام اعلان کردند و حکم کردند به انداختن توپ چنانچه رسم است که در خبر فتوحات مي کنند. مولف گويد حسب موجود در نزد حقير از کتب انساب آن است که اسم ذي الدمعه حسين و نيز ملقب بود به ذي العبره و او پسر زيد شهيد پسر حضرت علي بن الحسين عليهما السلام است و کنيه او ابو عانفقه است. و او را ذو الدمعه براي آن مي گفتند که در نماز شب بسيار مي گريست و او را حضرت صادق عليه السلام تربيت فرمود و علم وافري به او عنايت نمود و او زاهد و عابد بود و در سنه صد و بيست و پنج وفات کرد و دختر او را مهدي خليفه عباسي گرفت و او را اعقاب بسياري است و جناب سيد اعرفند به آنچه مرقوم داشتند.