حکايت 090
شيخ عالم فاضل شيخ باقر کاظمي نجل عالم عابد شيخ هادي کاظمي که معروف به آل طالب است. نقل کرد که: مرد مومني بود در نجف اشرف از خانواده
[ صفحه 633]
معروف به آل رحيم که او را شيخ حسين رحيم مي گفتند. نيز خبر داد ما را عالم فاضل و عابد کامل مصباح الاتقياء شيخ طه از آل جناب عالم جليل و زاهد عابد بي بديل شيخ حسن نجف که حال امام جماعت است در مسجد هنديه نجف اشرف. و در تقوي و صلاح و فضل مقبول خواص و عوام که شيخ حسين مزبور مردي بود پاک طينت و نيک فطرت و از مقدسين مشتغلين مبتلا به مرض سينه و سرفه که با آن خون بيرون مي آمد از سينه اش با اخلاط و با اين حال در نهايت فقر و پريشاني بود و مالک قوت روز نبود. غالب اوقات مي رفت نزد اعراب باديه نشين که در حوالي نجف اشرف ساکنند به جهت تحصيل قوت هر چند که جو باشد و با اين مرض و فقر دلش مايل شد به زني از اهل نجف و هر چند او را خواستگاري مي کرد به جهت فقرش کسان آن زن اجابت نمي کردند و از اين جهت نيز در هم و غم شديدي بود و چون مرض و فقر و مايوسي از تزويج آن زن کار را بر او سخت ساخت عزم کرد برکردن آنچه معروف است در ميان اهل نجف که هر که را امرسختي روي دهد چهل شب چهار شنبه مواظبت کند رفتن به مسجد کوفه را که لامحاله حضرت حجت عجل الله فرجه را به نحوي که نشناسد ملاقات خواهد نمود و مقصدش به او خواهد رسيد مرحوم شيخ باقر نقل کرد که: شيخ حسين گفت: که من چهل شب چهار شنبه بر اين عمل مواظبت کردم چون شب چهار شنبه آخر شد و آن شب تاريکي بود از شبهاي زمستان و باد تندي مي وزيد که با او بود اندکي باران و من نشسته بودم در دکه اي که داخل در مسجد است و آن دکه شرقيه، مقابل در اول است که واقع است در طرف چپ کسي که داخل مسجد مي شود و متمکن از دخول در مسجد نبود به جهت خوني که از سينه ام مي آمد. چيزي نداشتم که اخلاط سينه را در آن جمع کنم و انداختن آن در مسجد هم را نبود و چيزي هم نداشتم که سرما را از من دفع کند. دلم تنگ و غم و اندوهم زياد شد و دنيا در چشمم تاريک شد. فکر مي کردم که شبها تمام شد و اين شب آخر است. نه کسي را ديدم و نه چيزي برايم ظاهر شد و اين همه مشقت و رنج عظيم بردم و بار زحمت و خوف بر دوش
[ صفحه 634]
کشيدم در چهل شب که از نجف مي آيم به مسجد کوفه و در اين حال جز ياس برايم نتيجه ندهد. من دراين کار خود متفکر بودم و در مسجد احدي نبود و آتش روشن کرده بودم به جهت گرم کردن قهوه که با خود از نجف آورده بودم. و به خوردن آن عادت داشتم و بسيار کم بود. ناگاه شخصي از سمت در اول مسجد متوجه من شد. چون از دور او را ديدم مکدر شدم و با خود گفتم که اين اعرابي است از اهالي اطراف مسجد. آمده نزد من که قهوه بخورد و من امشب بي قهوه مي مانم. در اين شب تاريک هم وغمم زياد خواهد شد. در اين فکر بودم که او به من رسيد و سلام کرد بر من و نام مرا برد و در مقابل من نشست. تعجب کردم از دانستن او نام مرا و گمان کردم که او از آنهاست که در اطراف نجفند و من گاهي بر ايشان وارد مي شدم. پس پرسيدم از او که از کدام طايفه عرب است گفت که از بعض ايشانم. پس اسم هر يک از طوايف عرب که در اطراف نجفند بردم گفت نه از آنها نيستم پس مرا به غضب آورد سخريه و استهزا گفتم آري تو از طريطره اي و اين لفظي است بي معني. پس از سخن من تبسم کرد و گفت بر تو حرجي نيست. من از هر کجا باشم تو را چه محرک شده که به اينجا آمدي گفتم: به تو هم نفعي ندارد سوال کردن از اين امور. گفت چه ضرر دارد به تو که مرا خبر دهي. پس از حسن اخلاق و شريني سخن او متعجب شدم و قلبم به او مايل شد و چنان شد که هر چه سخن مي گفت محبتم به او زياد مي شد. پس براي او از توتون سبيل ساختم و به او دادم گفت تو آن را بکش من نمي کشم.
[ صفحه 635]
پس براي او در فنجان قهوه ريختم و به او دادم گرفت و اندکي از آن خورد آنگاه به من داد و گفت تو آن را بخور پس گرفتم و آن را خوردم و ملتفت نشدم که تمام آن را نخورده و آن به آن محبتم به او زياد مي شد. پس گفتم اي برادر امشب تو را خداوند براي من فرستاده که مونس من باشي. آيا نمي آيي با من که برويم بنشينيم در مقبره جناب مسلم؟ گفت مي آيم با تو حال خبر خود را نقل کن، گفتم اي برادر واقع را براي تو نقل مي کنم من به غايت فقير و محتاجم از آن روز که خود را شناختم و با اين حال چند سال است که از سينه ام خون مي آيد علاجش را نمي دانم و عيال هم ندارم دلم مايل شده به زني از اهل محله خودم در نجف اشرف و چون در دستم چيزي نبود گرفتنش برايم ميسر نيست و مرا اين ملائيه ملاعين مغرور کردند و گفتند به جهت حوائج خود متوجه شو به صاحب الزمان وچهل شب چهار شنبه متوجه شو در مسجد کوفه بيتوته کن که خواهي آن جناب را ديد و حاجتت را خواهد بر آورد و اين آخر شبهاي چهار شنبه است و چيزي نديدم و اين همه زحمت کشيدم در اين شبها اين است سبب زحمت آمدن به اينجا و اين است حوايج من. پس گفت در حالتي که من غافل بودم و ملتفت نبودم اما سينه تو پس عافيت يافت و اما آن زن پس به اين زودي خواهي گرفت و اما فقرت پس به حال خود باقي است تا بميري و من ملتف نشدم به اين بيان و تفصيل. پس گفتم نمي رويم به سوي جناب مسلم؟ گفت برخيز. پس برخاستم و در پيش روي من افتاد چون وارد زمي ن مسجد شديم گفت به من آيا دو رکعت نماز تحيت مسجد نکنيم؟ گفتم مي کنم.
[ صفحه 636]
پس ايستاد نزديک شاخص سنگي که در ميان مسجد است. و من در پشت سرش ايستادم به فاصله پس تکبيرة الاحرام را گفتم و مشغول خواندن فاتحه شدم که ناگاه شنيدم قرائت فاتحه او را که هرگز نشنيدم از احدي چنين قرائتي پس از حسن قرائتش در نفس خود گفتم شايد او صاحب الزمان عليه السلام باشد. وشنيدم پاره اي کلمات از او که دلالت بر اين مي کرد آنگاه نظر کردم به سوي او پس از خطور اين احتمال در دل در حالتي که آن جناب در نماز بود ديدم که نور عظيمي احاطه نمود به آن حضرت به نحوي که مانع شد مرا از تشخيص شخص شريفش و دراين حال مشغول نماز بود. و من مي شنيدم قرائت آن جناب را و بدنم مي لرزيد و بيم حضرتش نتوانستم نماز را قطع کنم پس به هر نحو بود نماز را تمام کردم و نور از زمين بالا مي رفت. پس مشغول شدم به گريه و زاري وعذرخواهي از سوء ادبي که در مسجد با جنابش کرده بودم و گفتم: اي آقاي من وعده جنابت راست است مرا وعده دادي که با هم برويم به قبر مسلم در بين سخن گفتن بوديم که نور متوجه جانب قبر مسلم شد. پس من نيز متابعت کردم و آن نور داخل در قبه مسلم شد و در فضاي قبه قرار گرفت و پيوسته چنين بود و من مشغول گريه و ندبه بودم تا آن که فجر طالع شد و آن نور عروج کرد چون صبح شد ملتفت شدم به کلام آن حضرت که امام سينه ات پس شفا يافت ديدم سينه ام صحيح و ابدا سرفه نمي کنم و هفته اي نکشيد که اسباب تزويج آن دختر فراهم آمد من حيث لا احتسب و فقرهم به حال خود باقي است چنانچه آن جناب فرمود و الحمد لله.