حکايت 089
خبر داد ما را عالم جليل و فاضل نبيل صاحل عدل رضي که کمتر ديده شده بود براي او نظير و بديل حاجي ملا محسن اصفهاني مجاور مشهد ابيعبد الله عليه السلام رحمه الله
[ صفحه 631]
که در امانت و ديانت و تثبت و انسانيت معروف و از اوثق ائمه جماعت آن بلد شريف بود. گفت: خبر داد مرا سيد سند عالم مويد سيد محمد بن سيد مال الله بن سيد معصوم قطيفي رحمهم الله که: وقتي قصد مسجد کوفه کردم در شبي از شبهاي جمعه در آن زمان که راه به آن جا مخوف و تردد به آنجا بسيار کم بود. مگر با جمعيتي و تهيه و استعدادي براي دزدان و قطاع الطريق از اعراب.و با من يک نفر از طلاب بود.
[ صفحه 632]
چون داخل مسجد شديم، کسي را در آنجا نيافتيم غير از يک نفر از طلبه مشتغلين. پس شروع کرديم در بجا آوردن آداب مسجد. تا آنکه نزديک شد آفتاب غروب کند. رفتيم و در مسجد را بستيم و در پشت آن آنقدر سنگ و کلوخ و آجر ريختيم که مطمئن شديم که نمي شود آن را باز کرد به حسب عادت از بيرون آن گاه داخل مسجد شديم و مشغول شديم به نماز و دعا. چون فارغ شديم من و رفيقم نشستيم در دکة القضا، مقابل قبله و آن مرد صالح مشغول خواندن دعاي کميل بود در دهليز، نزديک باب الفيل به صوت حزين و شب صاف و نوراني بود از ماهتاب. من متوجه بودم به طرف آسمان که ناگاه ديدم بوي خوشي درهوا پيچيد و پر نمود فضا را بهتر از بوي مشک و عبير و ديدم شعاع نوري را که در خلال شعاع نور ماه ظاهر شد مانند شعله آتش. و غالب شد بر نور ماه و در اين حال آواز آن مومن که بلند بود به خواندن دعا، خاموش شد که ناگاه ديدم شخص جليلي را که داخل مسجد شد از طرف آن در بسته در لباس اهل حجاز بر کتف شريفش سجاده اي بود چنانچه عادت اهل حرمين است تا حال و راه مي رفت در نهايت سکينه و وقار و هيبت و جلال و متوجه در مسجد بود که به سمت مقبره جناب مسلم باز مي شود و باقي نماند براي ما از حواس چيزي جز ديده که خيره شده بود و دل که از جا کنده. پس چون در سير خود رسيد مقابل ما. سلام کرد بر ما، اما رفيق من که بالمره از شعور عاري و توانايي رد سلامي در او نمانده بود. و اما من پس سعي کردم تا به زحمت جواب سلام دادم. چون داخل شد در حياط مسلم حالت ما به جا آمد و به خود برگشتيم و گفتيم: اين شخص کي بود؟ و از کجا داخل شد؟ پس رفتيم به جانب آن شخص. پس ديدم که او جام ه خود را دريده و مانند مصيبت زدگان گريه مي کند. از او سوال کرديم از حقيقت حال. گفت: مواظبت کرديم آمدن به اين مسجد را در چهل شب جمعه به جهت لقاي امام عصر صلوات الله عليه وامشب شب جمعه چهلم و نيتجه کارم به دست نيامد جز آن که در اينجا چنانچه ديديد مشغول بودم به خواندن دعا. پس ناگاه ديدم که آن جناب در بالاي سر من ايستاده. پس ملتفت شدم به جانب او. پس فرمود به من که چه مي کني؟ يا چه مي خواني؟ و ترديد از فاضل متقدم است و من متمکن نشدم از جواب. پس از من گذشت چنانچه مشاهده کرديد. پس رفتيم به طرف در مسجد ديديم به همان نحو که بسته بودي بسته است. پس با تحسر و شکر مراجعت نموديم.
مولف گويد که: مکرر از استاد استناد وحيد عصره، شيخ عبد الحسبن طهراني اعلي الله مقامه مي شنيدم که از جناب سيد محمد مذکور مدح مي کرد و ثنا مي گفت و جزاي خير مي داد و مي گفت او عالم متقي و شاعر ماهر و اديب بليغ بود. و در محبت خانواده عصمت عليهم السلام چنان بود که بيشتر ذکر و فکر او در ايشان و براي ايشان بود و مکرر در صحن شريف او را ملاقات مي کرديم. پس سوال مي کرديم از او از مسئله در علوم ادبيه. و او جواب مي داد و استشهاد مي کرد از براي مقصد خود به بيتي از اشعاري که در مصيبت انشا کرده بود از خود. يا از ديگران. پس حالش متغير مي شد و شروع مي کرد و در ذکر مصيبت به نحو اتم و اکمل و منقلب مي شد مجلس ادب به مجلس حزن و کرب و او صاحب قصايد رايقه بسياري است در مصيبت که داير است در السنه قراء. رحمه الله عليه.