حکايت 086
و ايضا نقل کرد از جناب شيخ باقر مزبور از شخص صادقي که دلاک بود و او را پدر پيري بود که تقصير نمي کرد در خدمتگذاري او حتي آن که خود براي او آب در
[ صفحه 627]
مستراح حاضر مي کرد و مي ايستاد منتظراو که بيرون آيد و به مکانش برساند وهميشه مواظب خدمت او بود مگر در شب چهارشنبه که به مسجد سهله مي رفت آنگاه ترک کرد رفتن به مسجد را. پس پرسيدم از او سبب ترک کردن او رفتن به مسجد را پس گفت چهل شب چهارشنبه به آنجا رفتم. چون شب چهارشنبه اخير شد ميسر نشد براي من رفتن مگر نزديک مغرب. پس تنها رفتم و شب شد ومن مي رفتم تا آن که ثلث راه باقي ماند و شب ماهتابي بود. پس شخص اعرابي را ديدم که بر اسبي سوار است و رو به من مي آيد. پس در نفس خود گفتم زود است که اين مرا برهنه کند چون به من رسيد به زبان عرب بدوي با من سخن گفت و از مقصد من پرسيد. گفتم: مسجد سهله فرمود با تو چيزي هست از خوردني؟ گفتم نه. فرمود دست خود را داخل در جيب خود کن. گفتم: در آن چيزي نيست باز آن سخن را مکرر فرمود به تندي پس دست در جيب خود داخل کردم در آن مقداري کشمش يافتم که براي طفل خود خريده بودم و فراموش کردم که بدهم. پس در جيبم ماند. آنگاه به من فرمود اوصيک العود اوصيک لاعود سه مرتبه و عود بلسان عرب بدوي پدر پير را مي گويند يعني وصيت مي کنم تو را به پدر پير تو آن گاه از نظرم غايب شد. پس دانستم که او مهدي عليه السلام است و اينکه آن جناب راضي نيست به مفارقت من از پدرم حتي در شب چها شنبه پس ديگر نرفتم به مسجد و اين حکايت را يکي از علماي معروفين نجف اشرف نيز براي من نقل کرد.
[ صفحه 628]