بازگشت

حکايت 031


قضيه صالح صفي متقي حاجي علي بغدادي موجود در تاريخ تاليف اين کتاب وفقه الله که مناسبتي با حکايت سابقه دارد و اگر نبود در اين کتاب شريف مگر اين حکايت متقنه صحيحه که در آن فوايد بسيار است و دراين نزديک ها واقع شده



[ صفحه 485]



هر آينه کافي بود در شرافت و نفاست آن شرح آن چنان است که: در ماه رجب سال گذشته که مشغول تاليف رساله جنة المأوي بودم عازم نجف اشرف شدم به جهت زيارت مبعث پس وارد کاظمين شدم و خدمت جناب عالم عالم و فقيه کامل سيد سند و حبر معتمد آقا سيد محمد ابن العالم الا وحد سيد احمد ابن العالم الجليل و الموحد النبيل سيد حيدر و الکاظميني ايده الله رسيدم و او از تلامذه خاتم المجتهدين و فخر الاسلام و المسلمين استاد اعظم شيخ مرتضي اعلي الله تعالي مقامه است. و از اتقياي علماي آن بلده شريفه و از صلحاي ائمه جماعت صحن و حرم شريف و ملاذ طلاب و غربا و زوار و پدر و جدش از معروفين علما و تصانيف جدش سيد حيدر در اصول و فقه و غيره موجود. از ايشان سوال کردم که اگر حکايت صحيحه اي در اين باب ديده يا شنيده اند نقل کنند پس اين قضيه را نقل نمود و خود سابقا شنيده بودم و لکن ضبط اصل و آن سند مکرده بودم مستدعي شد آن را به خط خود بنويسد فرمود مدتي است شنيدم و مي ترسم در آن زياد و کمي شود بايد او را ملاقات کنم و بپرسم آن گاه بنويسم و لکن ملاقات او و تلقي از او صعب است چه از ازمان وقوع اين قضيه، انسش با مردم کم شده. مسکنش بغداد است و چون به زيارت مشرف مي شود به جائي نمي رود و بعد از قضا و طراز زيارت بر مي گردد. گاه شود که در سال يک دفعه يا دو دفعه در عبور ملاقات مي شود و علاوه بنايش برکتمان است مگر براي بعضي از خواص از کساني که ايمن است از نشر و ذاعه آن از خوف استهزاء مخالفين مجاورين که منکرند ولادت مهدي عليه السلام و غيبت او را و خوف نسبت دادن عوام او را به فخر و تنزيه نفس. گفتم تا مراجعت حقير از نجف مستدعيم که به هرقسم است او را ببينيد و قصه را بپرسيد که حاجت بزرگ و وقت تنگ است.



[ صفحه 486]



سپس از ايشان مفارقت کردم و به قدر دو يا سه ساعت بعد جناب ايشان برگشت و گفت از اعجب قضايا آن که چون به منزل خود رفتم بدون فاصله کسي آمد که جنازه اي از بغداد آوردند و در صحن گذاشتند و منتظرند که بر آن نماز کنند چون رفتم و نماز کردم حاجتي مزبور را در مشيعين ديدم. پس او را به گوشه اي بردم و بعد از امتناع به هر قسم بود قضيه را شنيدم پس براين نعمت سنيه خداي را شکر کردم سپس تمام قضيه را نوشت و در جنة الماوي ثبت کردم و پس از مدتي با جمعي از علماي کرام و سادات عظام به زيارت کاظمين عليهما السلام مشرف شدم و از آنجا به بغداد رفتيم به جهت زيارت نواب اربعه رضوان الله عليهم. پس از اداي زيارت خدمت جناب عالم عامل و سيد فاضل آقا سيد حسين کاظميني برادر جناب آقا سيد محمد مذکور که ساکن است در بغداد و مدار امور شرعيه شيعيان بغداد ايدهم الله با ايشان است مشرف و مستدعي شديم که حاجي علي مذکور را احضار نمايد. پس از حضور مستدعي شديم که در مجلس قضيه را نقل کند ابا نمود پس از اصرار راضي شد در غير آن مجلس به جهت حضور جماعتي از اهل بغداد پس به خلوتي رفتيم و نقل کردم و في الجمله اختلافي در دو سه موضوع داشت که خود معتذر شد که به سبب طول مدتست و از سيماي او آثار صدق و صلاح به نحوي لايح و هويدا بود که تمام حاضران با تمام مداقه که در امور دينيه و دنيويه دارند قطع به صدق واقعه پيدا کردند. حاجي مذکور ايده الله نقل کرد که در ذمه من هشتاد تومان مال امام عليه السلام جمع شد. رفتم به نجف اشرف بيست تومان از آن را دادم به جناب علم الهدي و التقي شيخ مرتضي اعلي الله مقامه و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسين مجتهد کاظميني و بيست تومان به جناب شيخ محمد حسن شروقي و باقي ماند در ذمه من بيست تومان که قصد داشتم در مراجعت بدهم به جناب شيخ محمد حسن کاظميني آل يس ايده الله.



[ صفحه 487]



پس چون مراجعت کردم به بغداد خوش داشتم که تعجيل کنم در اداي آنچه باقي بود در ذمه من. پس در روز پنجشنبه بود که مشرف شدم به زيارت امامين همامين کاظمين عليهما السلام و پس از آن رفتم خدمت جناب شيخ سلمه الله و قدري از آن بيست تومان را دادم و باقي را وعده کردم که بعد از فروش بعضي از اجناس به تدريج بر من حواله کنند که به اهلش برسانم و عزم کردم بر مراجعت به بغداد در عصر آن روز. جناب شيخ خواهش کرد بمانم. معتذر شدم که بايد مزد عمله کارخانه شعر بافي که دارم بدهم چون رسم چنين بود که مزد هفته را در عصر پنجشنبه مي دادم. پس برگشتم. چون ثلث از راه را تقريبا طي کردم سيد جليلي را ديدم که از طرف بغداد رو به من مي آيد. چون نزديک شد سلام کرد ودستهاي خود را گشود براي مصافحه و معانقه و فرمود اهلا و سهلا و مرا دربغل گرفت و معانقه کرديم و هر دو يکديگر را بوسيديم و بر سر عمامه سبز روشني داشت و بر رخسار مبارکش خال سياه بزرگي بود. ايستاد و فرمود حاجي علي خير است به کجا مي روي گفتم کاظمين عليهما السلام را زيارت کردم و بر مي گردم به بغداد فرمود امشب شب جمعه است برگرد. گفتم يا سيدي متمکن نيستم، فرمود: هستي. برگرد تا شهادت دهم براي تو که از مواليان جد من امير المومنين عليه السلام و از مواليان مايي و شيخ شهادت دهد زيرا که خداي تعالي امر فرموده که دو شاهد بگيريد: و اين اشاره بود به مطلبي که در خاطر داشتم که از جناب شيخ خواهش کنم نوشته به من دهد که من از مواليان اهل بيتم عليهم السلام و آن را در کفن خود بگذارم. پس گفتم تو چه مي داني و چگونه شهادت مي دهي فرمود کسي که حق او را به او مي رسانند چگونه آن رساننده را نمي شناسد؟



[ صفحه 488]



گفتم چه حق؟ فرمود آن که رساندي به وکيل من گفتم وکيل تو کيست؟ فرمود شيخ محمد حسن گفتم وکيل تو است؟ فرمود وکيل من است و به جناب آقا سيد محمد گفته بود که در خاطرم خطور کرد که اين سيدجليل مرا به اسم خواند با آن که او را نمي شناسم. پس به خود گفتم شايد او مرا مي شناسد و من او را فراموش کردم. باز در نفس خود گفتم که اين سيد ازحق سادات از من چيزي مي خواهد و خوش دارم که از مال امام عليه السلام چيزي به او برسانم. پس گفتم که اي سيد من در نزد من از حق شما چيزي مانده بود: رجوع کردم در امر آن جناب شيخ محمد حسن براي آن که ادا کنم حق شما يعني سادات را به اذن او. پس در روي من تبسمي کرد و فرمود آري رساندي بعضي از حق ما را به سوي وکلاي ما در نجف اشرف. پس گفتم آنچه ادا کردم قبول شد؟ فرمود آري. در خاطرم گذشت که اين سيد مي گويد بالنسبه به علماي اعلام وکلاي ما او اين در نظرم بزرگ آمد. پس گفتم علما وکلايند در قبض حقوق سادات و مرا غفلت گرفت انتهي. آنگاه فرمود برگرد جدم را زيارت کن پس برگشتم ودست راست او در دست چپ من بود چون به راه افتاديم ديدم در طرف راست من نهر آب سفيد صاف جاري است و درختان ليمو و نارنج و انار و



[ صفحه 489]



انگور و غير آن همه با ثمر در يک وقت با آن که موسم آنها نبود بر بالاي سر ما سايه انداخته اند. گفت اين نهر و اين درختها چيست؟ فرمود هر کس از مواليان ما که زيارت کند جد ما را و زيارت کند ما را اينها با او هست. پس گفتم مي خواهم سوال کنم. فرمود سوال کن گفتم شيخ عبد الرزاق مرحوم مردي بود مدرس. روزي نزد او رفتم شنيدم که مي گفت کسي که در طول عمر خود روزها روزه باشد و شبها را به عبادت به سر برد و چهل حج و چهل عمره به جاي آورد و در ميان صفا و مروه بميرد و از مواليان امير المومنين عليه السلام نباشد براي او چيزي نيست. فرمود آري والله براي او چيزي نيست پس از حال يکي از خويشان خود پرسيدم که او از مواليان امير المومنين عليه السلام است؟ فرمود آري او و هر که متعلق است به تو. پس گفتم سيدنا براي من مساله اي است. فرمود بپرس. گفتم قراء تعزيه حسين عليه السلام مي خوانند که سليمان اعمش آمد نزد شخصي و از زيارت سيد الشهداء عليه السلام پرسيد. گفت بدعت است پس در خواب ديد هودجي را ميان زمين و آسمان. پس سوال کرد که کيست در آن هودج؟ گفتند به او فاطمه زهراء و خديجه کبري عليهما السلام. پس گفت به کجا مي روند؟ گفتند به زيارت حسين عليه السلام در امشب که شب جمعه است. و ديد رقعه هايي را که از هودج مي ريزد و در آن مکتوب است امان من النار لزوار الحسين عليه السلام. في ليلة الجمعه امان من النار يوم القيمة. اين حديث صحيح است؟



[ صفحه 490]



فرمود آري راست و تمام است. گفتم سيدنا صحيح است که مي گويند هر کس زيارت کند حسين عليه السلام را در شب جمعه پس براي او امام است فرمود آري و الله و اشک از چشمان مبارکش جاري شد و گريست. گفتم سيدنا مسئله. فرمود: بپرس: گفتم سنه هزار و دويست و شصت و نه حضرت رضا عليه السلام را زيارت کرديم و در دروت يکي از عربهاي شروقيه را که از باديه نشينان طرف شرقي نجف اشرفند ملاقات کرديم و او را ضيافت کرديم و از او پرسيديم که چگونه است ولايت رضا عليه السلام گفت بهشت است امروز پانزده روز است که من از مال مولاي خود حضرت رضا عليه السلام خورده ام چه حد دارد منکر و نکير که در قبر نزد من بيايند گوشت و خون من از طعام آن حضرت روييده در مهمانخانه آن جناب اين صحيح است علي ابن موسي الرضا عليه السلام مي آيد و او را از منکر و نکير خلاص مي کند؟ فرمود آري و الله جد من ضامن است. گفتم سيدنا مسئله کوچک است مي خواهم بپرسم. فرمود: بپرس. گفتم زيارت من حضرت رضا را مقبول است؟ فرمود قبول است انشاء الله. گفتم سيدنا مسئله. فرمود: بسم الله. گفتم حاجي محمد حسين بزاز باشي پسر مرحوم حاجي احمد بزاز باشي زيارتش قبول است يا نه و او با من رفيق و شريک در مخارج بود در راه مشهد رضا عليه السلام. فرمود عبد صالح زيارتش قبول است.



[ صفحه 491]



گفتم سيدنا مسئله. فرمود: بسم الله. گفتم فلان که از اهل بغداد و همسفر ما بود زيارتش قبول است؟ پس ساکت شد. گفتم سيدنا مسئله. فرمود: بسم الله: گفتم اين کلمه را شنيدي يا نه زيارت او قبول است يا نه؟ جوابي نداد. حاجي مذکور نقل کرد که ايشان چند نفر بودند از اهل مترفين بغداد که در بين سفر پيوسته به لهو و لعب مشغول بودند و آن شخص مادر خود را کشته بود. پس رسيديم در راه به موضعي از جاده وسيعه که دو طرف آن بساتين و مواجه بلده شريفه کاظمين است و موضعي از آن جاده که متصل است به بساتين از طرف راست آن که از بغداد مي آيد و آن مال بعضي از ايتام سادات بود که حکومت به جور آن را داخل در جاده کرد و اهل تقوي و ورع سکنه اين دو بلد هميشه کناره مي کردند از راه رفتن در آن قطعه از زمين پس ديدم آن جناب را که در آن قطعه راه مي رود. گفتم اي سيد من اين موضع مال بعضي از ايتام سادات است تصرف در آن روا نيست فرمود اين موضع مال جد ما امير المومنين عليه السلام و ذريه او و اولاد ما است حلال است براي مواليان ما تصرف در آن. درقرب آن مکان در طرف راست باغي است مال شخصي که او را حاجي ميزرا هادي مي گفتند و از متمولين معروفين عجم بود که در بغداد ساکن بود گفتم سيدنا راست است که مي گويند زمين باغ حاجي ميرزا هادي مال حضرت موسي بن جعفر عليهما السلام است ؟



[ صفحه 492]



فرمود چکار داري به اين و از جواب اعراض نمود. پس رسيديم به ساقيه آب که از شط دجله مي کشند براي مزارع و بساتين آن حدود و از جاده مي گذرد و آنجا دو راه مي شود به سمت بلد يکي راه سلطاني است وديگري راه سادات و آن جناب ميل کرد به راه سادات پس گفتم بيا از اين راه يعني راه سلطاني برويم فرمود نه از همين راه خود مي رويم. پس آمديم و چند قدمي نرفتيم که خود را در صحن مقدس در نزد کفش داري ديديم و هيچ کوچه و بازاري را نديديم پس داخل ايوان شديم از طرف باب المراد که از سمت شرقي و طرف پايين پاست و در رواق مطهر مکث نفرمود و اذن دخول نخواند و داخل شد و در حرم ايستاد پس فرمود: زيارت بکن گفتم من قاري نيستم فرمود براي تو بخوانم؟ گفتم آري پس فرمود ادخل يا الله السلام عليک يا رسول الله السلام عليک يا امير المومنين و همچنين سلام کردم برهر يک از ائمه عليهم السلام تا رسيدند در سلام به حضرت عسکري عليه السلام و فرمود السلام عليک يا ابا محمد الحسن العسکري. آنگاه فرمود امام زمان خود را مي شناسي گفتم چرا نمي شناسم فرمود سلام کن برامام زمان خود پس گفتم السلام عليک يا حجة الله يا صاحب الزمان يا ابن الحسن پس تبسم نمود و فرمود عليک السلام و رحمة الله و برکاته. پس داخل شديم در حرم مطهر و ضريح مقدس را چسبيديم و بوسيديم. پس فرمود به من که زيارت کن گفتم من قاري نيستم



[ صفحه 493]



فرمود زيارت بخوانم براي تو؟ گفتم آري فرمود کدام زيارت را مي خواهي گفتم هر زيارت که افضل است مرا به آن زيارت ده. فرمود زيارت امين الله افضل است آنگاه مشغول شدند به خواندن و فرمود السلام عليکما يا اميني الله في ارضه و حجتيه علي عباده الخ. چراغهاي حرم را در اين حال روشن کردند پس شمعها را ديدم روشن است و لکن حرم روشن و منور است به نوري ديگر مانند نور آفتاب و شمعها مانند چراغي بودند که رو در آفتاب روشن کنند و مرا چنان غفلت گرفته بود که هيچ ملتف اين آيات نمي شدم چون از زيارت فارغ شد از سمت پايين پا آمدند به پشت سر و در طرف شرقي ايستادند و فرمودند آيا زيارت مي کني جدم حسين عليه السلام را؟ گفتم آري زيارت مي کنم شب جمعه است پس زيارت وارث را خواندند و موذنها از اذان مغرب فارغ شدند. به من فرمود نماز کن و ملحق شو به جماعت پس تشريف آورد در مسجد پشت سر حرم مطهر و جماعت در آنجا منعقد بود و خود به انفراد ايستادند در طرف راست امام جماعت محاذي او و من داخل شدم در صف اول و برايم مکاني پيدا شد. چون فارغ شدم او را نديدم. از مسجد بيرون آمدم و در حرم تفحص کردم او را نديدم و قصد داشتم او را ملاقات کنم و چند قراني به او بدهم و شب او را نگاه دارم که مهمان باشد. آنگاه به خاطرم آمد که اين سيد کي بود. آيات و معجزات گذشته را ملتفت شدم از انقياد من امر او را در مراجعت با آن شغل مهم که در بغداد داشتم و خواندن مرا به اسم با آن که او را نديده بودم و گفتن او مواليان ما و اين که من شهادت



[ صفحه 494]



مي دهم و ديدن نهر جاري و درختان ميوه دار در غير موسم و غير از اينها از آنچه گذشت که سبب شد براي يقين من به اين که او حضرت مهدي عليه السلام است. خصوص در فقره اذن دخول و پرسيدن از من بعد از سلام بر حضرت عسکري عليه السلام که امام زمان خود را مي شناسي؟ چون گفتم مي شناسم فرمود: سلام کن چون سلام کردم تبسم و جواب سلام داد. پس آمدم در نزد کفشدار و از حال جنابش سوال کردم. گفت بيرون رفت و پرسيد که اين سيد رفيق تو بود؟ گفتم بلي پس آمدم به خانه مهماندار خود و شب را به سر بردم. چون صبح شد رفتم به نزد جناب شيخ محمد حسن و آنچه ديده بودم نقل کردم. پس دست خود را بر دهان گذاشت و نهي نمود از اظهار اين قصه و افشاي اين سر. فرمود خداوند تو را موفق کند. پس آن را مخفي مي داشتم و به احدي اظهار ننمودم تا آن که يک ماه از اين قضيه گذشت. روزي در حرم مطهر بودم سيد جليلي را ديدم که آمد نزديک من و پرسيد که چه ديدي؟ اشاره کرد به قصه آن روز گفتم چيزي نديدم باز اعاده کرد آن کلام را به شدت انکار کردم پس از نظرم ناپديد شد ديگر او را نديدم. ( ثقة صالح حاجي علي مذکور، زيد توفيقه، نقل کرد که در سفر مشهد مقدس که ذکر شد در هفت يا هشت منزلي مانده به مشهد، يکي ازهمراهان فوت شد. با مکاري در حمل جنازه او صحبت داشتيم گفت چهارده تومان مي گيرم. و ما، در ميان خود هفت تومان جمع نموديم و خواستيم به اين مبلغ او را بردارد راضي نشد. يکي از همراهان الاغي داشت. جنازه را بر آن گذاشت و گفت به هر نحو باشد جنازه را مي برم پس به راه افتاديم وآن مومن در رنج و تعب بود.



[ صفحه 495]



اندکي که رفتيم سواري از طرف مشهد پيدا شد. چون به ما رسيد از حال جنازه پرسيد آنچه گذشت ذکر کرديم. پس گفت من با اين مبلغ بر مي دارم و اسبش نيکو و بر آن پالان فخري بود. پس جنازه را بر آن گذاشت و محکم بست خواستيم به او آن مبلغ را بدهيم. گفت در مشهد مي گيرم پس روانه شد و به او گفتيم دفن نشود تا ما برسيم. و آن ميت را غسل نداده بوديم. ديگر او را نديديم. هفته ديگر روز پنجشنيه بود که وارد مشهد شديم. چون به صحن مقدس داخل شديم ديدم آن ميت غسل داده و کفن کرده در ايوان مطهر گذاشته شده و تمام رختش در بالاي سرش و کسي را نديديم. چون تحقيق کرديم معلوم شد در همان روز که جنازه را به او داديم وارد مشهد مقدس شده و ديگر اثري از او ظاهر نشده منه ره). مولف گويد که حاجي علي مذکور پسر حاجي قاسم کرادي بغدادي است و از تجار و عامي است. از هر کس از علما و سادات عظام کاظمين و بغداد که از حال او جويا شدم مدح کردند او را به خير و صلاح و صدق و امانت و مجانبت از عادات سوء اهل عصر خود. در مشاهده و مکالمه با او آثار اين اوصاف را در او مشاهده نمودم و پيوسته در اثناي کلام تاسف مي خورد از نشناختن آن جناب به نحوي که معلوم بود آثار صدق و اخلاص و محبت در او هنيئا له.

اما خبري که در زيارت ابي عبد الله عليه السلام وارد شده در شب جمعه به نحوي که سوال کرد از صحت آن خبري است که شيخ محمد بن المشهدي در مزار کبير خود روايت کرده از اعمش که گفت: من منزل کرده بودم در کوفه و مرا همسايه اي بود که بسيار اوقات با او مي نشستم و شب جمعه بود. پس به او گفتم چه مي گويد در زيارت حسين عليه السلام؟ پس گفت به من که بدعت است و هر بدعتي ضلالت و هر ضلالتي در آتش است .



[ صفحه 496]



پس من ازنزد او برخاستم و پر شده بودم از غضب و گفتم چون سحر شود مي آيم نزد او و فضايلي از امير المومنين عليه السلام براي او نقل مي کنم که چشمش گرم شود. و اين کنايه است از حزن و اندوه و غم. پس رفتم نزد او و در خانه او را کوبيدم. پس آوازي از پشت در بر آمد که او از اول شب قصد زيارت کرده پس به شتاب بيرون رفتم و آمدم به کربلا ناگاه آن شيخ را ديدم که سر به سجده گذاشته و از سجده و رکوع ملالتي نمي کرد. پس به او گفتم تو ديروز مي گفتي زيارت بدعت است و هر بدعتي ضلالت و هر ضلالتي در آتش و امروز زيارت مي کني آن جناب را. پس گفت به من که اي سليمان: مرا ملامت مکن زيرا که من براي اهل بيت عليهم السلام امامتي ثابت نکرده بودم تا اين که اين شب شد پس خوابي ديدم که مرا ترساند. گفتم: چه ديدي اي شيخ؟ گفت: ديدم مردي را که نه زياد طويل بود و نه زياد کوتاه قادر نيستم که وصف نمايم حسن و بهاي او را با او گروهي بودند که گرد او را گرفته بودند. در پيش روي او سواري بود بر اسبي که براي او چند دم بود و بر سرش تاجي بود که براي آن تاج چهار رکن بود در هر رکني جوهري بود که روشن مي کرد مسافت سه روز را پس گفتم کيست اين؟ گفتند: محمد بن عبد الله بن عبد المطلب صلي الله عليه و آله و سلم گفتم ديگري کيست؟ گفتند وصي او علي ابن ابيطالب عليه السلام. آن گاه نظر انداختم ناگاه ناقه اي را ديدم از نور که بر آن هودجي بود که پرواز مي کرد ميان زمين و آسمان پس گفتم از کيست اين ناقه؟ گفتند از آن خديجه دختر خويلد و فاطمه دختر محمد صلي الله عليه و آله و سلم گفتم آن جوان کيست؟



[ صفحه 497]



گفتند حسن بن علي عليهما السلام. گفتم به کجا قصد دارند بروند؟ گفتند جميع ايشان مي روند به زيارت کشته شده به ظلم شهيد در کربلا حسين بن علي عليهما السلام. آن گاه متوجه هودج شدم.ناگاه ديدم رقعه هايي که مي ريزد از بالا که امانست از جانب خداوند جل ذکره از براي زوار حسين بن علي در شب جمعه ناگاه هاتفي ندا کرد ما را که آگاه باشيد که ما و شيعيان ما در درجه عاليه ايم از بهشت. و الله اي سليمان مفارقت نمي کنم اين مکان را تا روحم از جسدم مفارقت کند. شيخ طريحي آخر اين خبر را چنين نقل کرده که گفت ناگاه ديدم رقعه هايي نوشته از بالا مي ريزد. سوال کردم که چيست اين رقعه ها؟ گفت اين رقعه هايي است که در آن امان از آتش است از براي زوار حسين عليه السلام در شب جمعه. پس طلب کردم از او رقعه اي گفت به من تو مي گويي زيارت آن جناب بدعت است. پس به درستي که تو نخواهي يافت آن را تا اينکه زيارت کني حسين عليه السلام را و اعتقاد کني به فضل و شرافت او پس از خواب برخاستم هراسان و قصد نمودم در همان وقت و ساعت زيارت سيد خودم حسين عليه السلام را.