بازگشت

حسين بن منصور حلاج


مجلسي عليه الرحمه نقل کرده از شيخ طوسي از حسين بن ابراهيم از ابوالعباس احمد بن علي بن نوح که او نقل کرده از بونصرهبه الله بن محمد کاتب پسر دختر از کلثوم دختر ابو جعفر عمري که او گفته وقتي که خدا خواست که امر حلاج را ظاهر کند و او را خوار و رسوا سازد بخاطر او داد که ابوسهل بن اسمعيل بن علي نوبختي را مانند ديگران تواند گول زد و به حيله او را بدام آورد، لهذا نزد او فرستاد و او را بخود دعوت کرد و خورده خورده در تسخير او تدبير مي نمود و او را مانند ديگران نادان و گول خور گمان کرده بود و اين خيال و اراده از آن جهت بود که بوسهل را در نزد مردم مرتبه بلند و بعلم و ادب و عقل و دانش معروف و مشهور بود باين ملاحظه مراسالات عديده باو نوشت و در آنها اظهار دعواي وکالت از جانب حجت کرد رفته رفته باو نوشت که من از آن جناب مامورم که تو را دعوت کنم و از براي اذعان تو حجت و برهان آورم تا آنکه دلت قوت گيرد و شکت زايل گردد و ابوسهل باو پيغام داد که مرا از تو در اين باب امري جزئي و کاري بسيار آسان خواهش هست آن و اينست که مرا بکنيزان ميلي مفرط و محبتي بي پايان است و پيري و سفيدي ريش مانع از تمکين کنيزان باشد لهذا در هر جمعه پنهان ز ايشان محتاج بخضاب و کتمان آنم و اين بر من زحمتي باشد گران زيرا که بااطلاع آنها نزديکي من بدوري و وصالم مبدل بهجران شود توقع دارم که برفع اين زحمت بر ايشان منت و بر من احسان نمائيد و چون اين مرحمت عنايت شود در قلم اطمينان و بر لسانم اقرار بتصديق آن واقع گردد و مردم را با طاعت ايشان دعوت نمايم چون حلاج اين کلام شنيد از او رميد و مايوس گرديد و دانست که در اين مکان خطا کرده و در اين اظهار رسوا گرديده جواب او نداد و رسول نزد وي بفرستاد و ابوسهل اين واقعه را بعد از آن نقل مجالس نمود و الت استهزاء و سخريه در نزد اکابر و اصاغر مي نمود و او را رسوا کرد و بطلان و کذب ادعا و افتراي او را ظاهر و هويدا فرمود و شيعيان را از دام او ربود. شيخ طوسي فرموده که خبر دادند بمن جماعتي از ابيعبدالله حسين بن علي بن حسين موسي بن



[ صفحه 207]



بابويه که پسر حلاج بشهر قم آمد و مکتوبي در باب خود بابي الحسن نوشته که در آن مکتوب او و اهل قم را باطاعت خود دعوت کرده بود و نوشته بود در آن که من فرستاده امام عليه السلام و وکيل اويم. راوي گويد که چون اين مکتوب بدست پدرم افتاد آن را پاره نمود و بکسي که آن را آورده بود گفت چه چيز ترا بجهالت انداخته آن مرد گفت که او ما را بسوي خود خوانده تو چرا مکتوب او را پاره کاردي چون پدرم اين بشنيد او را استهزاء نموده بر او بخنديد پس از جاي خود برخواست و با اصحاب و غلامان بدکان خود رفت چون وارد آن خان شد که در آن دکان داشت جميع اهل آن مکان بتعظيم او برخواستند مگر يک نفر اعتنائي نکرد و پدرم هم او را نشناخت چون پدرم بجاي خود بنشست و دوات و دفتر خود را بداب تجار در آورد متوجه بعض حضار شده تعريف آن شخص مجهول را خواست و پرسيد که اين کيست آن مرد حالات آن شخص بازگفت چون آن شخص اين سوال و جواب شنيد برآشفت و گفت با آنکه من حضور دارم حالم از ديگران پرسي پدرم گفت چون تو را بزرگ شمردم حالت از ديگران خواستم گفت رقعه مرا پاره مي نمائي و حال آنکه من مي بينم و مشاهده مي کنم پدرم فرمود آن رقعه از تو بود اين بگفت و ببعض غلامان خود متوجه شده گفت که پا و گردن اين دشمن خدا و رسول صلي الله عليه و آله و سلم را بگير و بيرون انداز چون اين بشنيد خود برخواسته بيرون دويد يا آنکه آن غلام بعنف پا و کردن آن دشمن خدا و رسول صلي الله عليه و آله و سلم را گرفته بيرون کشيدند و پدرم باو گفت که ادعاي کرامت و اعجاز مي نمائي لعنت خدا بر تو باد ديگر بعد از آن او را در شهر قم کسي نديد. مولف گويد که اين پسر فرزند آن پدر است و چون از فروعات بود ششم اين جماعت او را معدود ننمود و استيفاء ذکر حال پدر کافي در نبوت فضاحت امر پسر بود. پس مخفي نماند که اين مرد از بزرگان طايفه صوفيه و ارکان بلکه رئيس و سر حلقه ايشانست و او را از ارباب يقين و پيشواي و اصلين مي دانند زيرا که بعبارت بيني و بينک اينيتي تزاحمني فارفع بفضلک اينيتي من البين مباهات نمود بلکه بزعم ايشان اين دعا در حق او مستجاب شده از اين جهه که کلمه ليس في جبتي الا الله سرود بلکه از آن بلا رفته سبحاني سبحاني ما اعظم شاني و اعلي مکاني گفت بلکه از آن هم ترقي کرده انا من اهوي و من اهوي انا از او بروز نمود بلکه باين هم اکتفا نکرده صريحا انا الحق گفت و بخدائي خود را ستود لهذا شيخ محمود شبشتري در کتاب خود گلشن راز در مقام اعتذار از اين گفتار بر آمده مي گويد:

روا باشد انا الحق از درختي- چرا نبود روا از نيک بختي

يعني درخت زيتون در طور بيناسا آنکه از جنس نباتات باشد روا دانند که يا موسي لا تخف اني انا الله گويد و حلاج که از



[ صفحه 208]



نيک بختان و مقربان باشد روا ندانند که انا الحق گويد غافل از آنکه در طور خدا خلق اين صدا در هوا فرمود و قائل انا الحق خود حلاج بود. بهر حال قاضي نور الله شوشتري معروف بشيعه تراش در کتاب خود مجالس المومنين در تفصيل حال حلاح چنين نوشته که البحر المواج حسين بن منصورالحلاج قدس سره سرور اهل اطلاق سرمست جام ارزاق حلاج اسرار و کشاف استار بود. سمعاني در کتاب انساب آورده که مولود او بيضاء فارس است و در دار المومنين شوشتر نشو و نما فرموده دو سال در آنجا بتلمذ سهل بن عبدالله اشتغال نمود آن گاه در سن هيجده سالگي از آنجا ببغداد رفته و با صوفيه آميزش نموده مدتي در صحبت با جنيد و ابوالحسن نوري بسر برده باز بشوشتر آمده کدخدا شد بعد از مدتي با جمعي از فقراء ببغداد رفت و از آنجا بمکه و از مکه ببغداد مراجعت نمود و بزيارت جنيد رفت و از او مسئله پرسيد و او جواب نفرمود و با او گفت تو در اين مسئله مدعي مي باشي پس حسين از اين مسئله آزرده شد و بشوشتر آمد و قريب بيک سال اقامت کرد و در اين مرتبه او را وقعي در قلوب پيدا شد لهذا محسود بناي زمان گرديد پس مدت پنج سال از شوشتر غايب شد و بخراسان و ماوراء النهر و از آنجا بسيستان و از آنجا بفارس رفت و شروع در نصيحت خلق و دعوت ايشان بسوي پرودگار نمود و تصانيف کرد و بعبدالله زاهد معروف گرديد و از فارس باهواز رفت و فرزند خود احمد نام را از شوشتر باهواز طلبيد و در مقام اظهار اشراف و کرامات شده از اسرار مردم و ضماير ايشان خبر مي داد و بنابراين او را حلاج الاسرار ناميدند تا آنکه ملقب بحلاج شد بعد از آن ببصره آمد و قليلي بماند پس دوباره بمکه رفت و جمعي با او همراه شدند و ابويعقوب نهر حوزي با او ملاقات کرد و در مقام انکار او برآمد آن گاه ببصره مراجعت کرد و يک ماه بماند باز باهواز و بغداد و از بغداد بمکه رفت و پس از اين سفر ببلاد شرک مانند چين و هند و ترکستان برآمد و خانه و عقار بهم رسانيد پس جمعي از علماي ظاهر مانند محمد بن داود و امثال او بر او متغير شدند و خليفه را بر او متغير نمودند تا آنکه حامد بن عباس که وزير بود قاضي بغداد را که ابوعمر محمد بن يوسف بود با علماي ديگر احضار کرد و علماي بي ديانت بمجرد امر وزير با باحه خون حسين محضر نوشتند و مضمون را بعرض خليفه رسانيدند و بعد از دو روز حکم شد که دو هزار تازيانه او را بزنند اگر بميرد فيها و الا سر او را از بدن جدا کنند پس او را بر سر جسر بغداد بردند و هزار تازيانه زدند حسين در هيچ مرتبه آهي نکشيد و همي احد احد ميگفت پس دست او را بريدند بعد از آن پاهاي او را بعد از آن سراو را جدا کردند آن گاه او را صلب نمودند و سوختند و آخر کلمه که بان تکلم نمود اين بود حب الواحد افراد الواحد له و ابواسحق رازي نقل نموده که در وقتي که او را صلب مي نمودند نزديک او ايستاده بودم



[ صفحه 209]



شنيدم که مي گفت الهي اصبحت في دار الرغايب انظر الي العجايب الهي انک تتود الي من يوذيک فکيف من يوذي فيک رو بالجمله کلام سمعاني و اکثر ناقلان آثار ناظر در آن است که حسين بن منصور بجهه افراط در مقام دعوي محبت و وداد و يگانگي و اتحاد در آن سر نهاد و مولانا قطب الدين انصاري صورت تقصير حسين بن منصور و عذر او را در دعوي مذکور بوجهي وجيه در کتاب مکاتيب ذکر نموده و گفته که چون محبت و يگانگي روي داد انبساطي اقتضا کند و انبساط بطرح حشمت کند و فرو گذاشت ادب و اين مضمون باشد رعب که ضد حب است از آن چه که حب از مشاهده جمال خيزد و رعب از استتلاي جلال باو ضم بايد کرد تا انبساط مذموم را دفع کند و اعتدال مطلوب حاصل شود و از اينجا است که مشايخ گفته اند هر کسي که خداي را بمحبت تنها پرستد زنديقي باشد ملحد و هر کسي خدا را بخوف تنها پرستد حشوي باشد جاهد و هر کسي خداي را بمجموع خوف و حب پرستد محققي باشد موحد کما قال سبحانه يدعون ربهم خوفا و طمعا و حسين بن منصور براي آنکه غلبه حکم محبت اثر رعب از او زايل کرد در بساط انبساط دعواي يگانگي آغاز نمود لاجرم بسر او آمد آنچه آمد در آداب عشرت با ملوک گفته‌اند که هر چند ملک شخص را بخود نزديکتر کند بايد که او احتشام ملک زياد دارد و الا از عين ملک ساقط گردد چنانکه هرگز برنخيزد و اهل خداي ملوک عالمند و بچنين رعايت احق و ملک الملوک احق و احق. و صاحب حبيب السير آورده که سبب گشتن حسين آن شد که سطري چند بخط او بدست آمد باين مضمون که هر کس را آرزوي خانه حق پيدا شود و زاد و راحله نداشته باشد اگر ميسر گردد در سراي خود مربعي بسازد و آن را از نجاسات نگاهدارد و هيچ کس را بدان جا نياورد و در ايام حج آن خانه را طواف کرده چنانکه معهود است مناسک زيارت بيت الله بجا آورد و بعد از آن سي يتيم را بدان جا برده نيکوتر طعامي که در دسترس داشته باشد ايتام را ضيافت کند و بنفس خويش دستهاي آن جماعت را بشويد و هر کدام از ايشان را پيرهني بپوشانيده هفت درهم بخشد اين عمل قايم مقام حج باشد چون حامد وزير آن نوشته را ديد فرمود تا علماي و فقهاي و قضاه را حاضر کردند و آن صحيفه بر ايشان خواند قاضي از حلاج پرسيد که اين کلمات از کجا نوشته حلاج جواب داد ازاخلاص که مصنف حسن بصري است و بروايتي گفت از کتابي که مولف ابوعمر بن عثمانست باو عمرو قاضي گفت اي کشتني ما آن کتاب را ديده ايم و اين سخن در آنجا نيست چون حامد اين مقال شنيد گفت اين کلام که گفتي بنويس قاضي در اول اهمال نمود حامد گفت اگر کشتني نبود چرا با زبانت بان تنطق نمود قاضي مخالفت وزير نتوانست کرد لاجرم باباحه خون حسين فتوي نوشت



[ صفحه 210]



و ساير علما متابعت کردند و نعم ما قيل



تا قلم در دست غداري بود

لاجرم منصور در داري بود



بعد از اين کلام قاضي شوشتري ميگويد که علماي شيعه حسين بن منصور را شيعي مذهب ميدانند اما بواسطه غلو و مانند آن که از او صادر شده او را در مذمومين نوشته اند چنان که علامه حلي در آخر کتاب خلاصه از شيخ طوسي نقل نموده و از فتواي کلام او نيز در آن مقام ظاهر مي شود که حسين مدعي رويت و نيابت صاحب الامر عليه السلام بوده. در حاشيه نسخه قديم از کتاب انساب سمعاني بنظر حقير رسيده که در کتاب معتبر سنجري که در زمان شمس المعالي تاليف شده مذکور است که حسين بن منصور مردم را بامام مهدي صاحب الزمان عليه السلام دعوت مي کردم بمردم مي گفت اينک عن قريب از طالقان ديلم بيرون خواهد آمد بنابراين او را گرفته ببغداد بردند و مواخذه نمودند و از اينجا معلوم مي شود که گناه حسين بن منصور انتساب بمذهب شيعه اماميه بود و اعتقاد بوجود مهدي اهل البيت عليه السلام و دعوت مردم بنصرت آن حضرت و شورانيدن مردم بر خلفاي عباسي بوده و کفر و زندقه را بهانه ساخته اند و لهذا بر وجي که در کتاب انساب مسطور است شبلي و ابن عطاي بغداد و محمد بن خفيف شيرازي و ابراهيم بن محمد نصر آبادي نيشابوري تصحيح حال و تدوين اقوال او نموده اند و در وصف او عالم رباني فرموده اند و در روضه الصفا مسطور است که آنچه بعض مورخان گفته که شيخ جنيد نوشت حلاج بحسب ظاهر کشتني است خلاف واقع مي نمايد زيرا خواجه محمد پارسا بسياري از علما اخبار نموده اند که پيش از قتل حسين بن منصور بنوزده سال شيخ جنيد فوت شد و از کلام صاحب انساب نيز مفهوم شد که وزير خليفه قاضي و اهل فتوي را در حکم باباحه قتل او اجبار نمود و الا مقرر است که آنچه از اين طايفه در اوقات شکر و هنگام افشاندن کرد امکان از قول و فعل مستانه واقع مي شود محققان علماي شريعت در توجيه آن مي کوشند و پرده عفو و اغماض بر آن مي پوسند بيت



بپوش دامن عفوري بزلت من مست

که آبروي محبان باين قدر نرود



تمام شد کلام قاضي شوشتري مولف گويد اينکه قاضي در آخر کلام خود گفت که (و الا مقرر است) تا آخر کلام مقصود او اينست که صوفيه وقتي که کرد امکان از خرد افشاندند يعني عوارض امکاني را از خود سلب نمودند و باقي نماند در ايشان مگر محض واجب چنانکه طايفه وحدت وجودي گويند يا آنکه مراد آن آنکه مست جام وحدت شدند و در حالت محو واقع شدند و کفر گفتن و انا الحق سرودن نزد محققين علماي شريعت معذوراند و پرواضح است که دامن اهل شريعت از اين تهمت مبرا مي باشد



[ صفحه 211]



که قايل بوحدت وجود را تصديق کنند يا آنکه کفر و زندقه را در حق شخص مکلف توجيه نمايند و الا مرتد و کافر در عالم نيايد و حکم به ارتداد يا کفر کسي بظاهر عبارت کلام نشايد. باري اما کلام سلاطين مذهب را مانند مجلسي و علامه حلي و شيخ طوسي وغيرهم بلکه از عبارت کتاب خرايج که در باب شلمغاني که مدعي بابيت باشد و توقيع رفيع که بعد از اين بيايد انشاء الله در لعن او بيرون کند چنين ظاهر مي شود که بحسين بن منصور مذکور هم مورد توقيع لعن بوده زيرا بعد از ذکر احمد بن هلال کرخي و خروج توقيع لعن در حق او چنان که سابقا ذکر گرديد مي گويد و نيز بر اين نهج بود احوال ابي طاهر محمد بن علي بن بلال و حسين بن منصور حلاج و محمد بن علي شلمغاني مشهور بابن ابي عذاقر و توقيعي در خصوص لعن برايشان بدست شيخ ابوالقاسم مذکور خواهد شد انشاء الله و آن توقيع مشتمل است بر امر حسين بن روح بر اعلام شيعه بر کفر شلمغاني و ارتداد او و لعن و تبري از او تا آنکه مي فرمايد که اعلان کم شيعيان را که ما از شلمغاني در تقيه و حذر هستيم چنانکه از کساني که پيش از او بودند از نظيرهاي او مانند شريعي و نميري و هلالي و بلالي و غير ايشان در تقيه و حذر بوديم تا آخر توقيع و در آن ذکر حلاج صريحا نشده لکن مي شود کساني باشند که دعوي وکالت کرده اند و دانسته اند که حلاج از آنها بوده است بلکه شيخ وکيل حسين بن روح قدس سره در خبر ام کلثوم که در خصوص لعن بر شلمغاني مي آيد صريحا حلاج را لعن کرده و لعن بر شلمغاني را معلل نموده باين که اين مرد مي خواهد بعد از اين بقول حلاج لعنه الله قائل شود و بگويد خدا در من حلول کرده چنانکه نصاري در خصوص عيسي عليه السلام گفتند همين قدر طالب حق را کافي باشد بلکه مقدس اردبيلي عليه الرحمه در کتاب حديقه الشيعه در مقام بيان ذکر توقيعات مي فرمايد: توقيعات آن حضرت که بخواص خود نوشته درکتب معتبره مذکور است از آن جمله توقيعي است که بلعن حسين بن منصور حلاج بيرون آمده و نسخه آن در کتاب قرب الاسناد علي بن الحسين مسطور است و اين صريح است در وجود توقيع در آن کتاب و اما اينکه سبب قتل حلاج را انتساب بشيعه شمرده دور نيست زيرا ادعاي بابيت هرچند بر وجه دروغ باشد سبب انتساب بزعم مخالف و باعث خوف فتنه مي شود لکن گناه او منحصر باين نبوده بلکه ادعاي بابيت و اعتقاد حلول و وحدت عمده کناره او است و اما توجيه قطب الدين انصاري با آنکه آن قدح مليح است نه توجيه ثمري ندارد زيرا توجيه اعتبار ظاهر کلام را ساقط نمي سازد و الا نصاري هم در قول ان الله ثالث و يهود در قول



[ صفحه 212]



عزيز بن الله مطعون و مردود از جانب خدا نمي شدند بعلاوه اينکه اين توجيه معارض است با آنکه از کلام سيد مرتضي بن داعي حسيني در کتاب تبصره نقل شده که حسين بن منصور حلاج ساحر بوده و در سحر ماهر بوده شاگرد عبدالله بن هلال کوفي بوده که او شاگرد ابوخالد کابلي بوده و ابوخالد شاگرد زرقاء يمامه و زرقاء سحر را از سجاعه آموخته و سجاعه در زمان مسيلمه کذاب دعواي نبوت کرده و حلاج را دو نام بود حسين بن منصور و محمود بن احمد فارسي و از او خرق عادت بسيار ذکر شده بلي از کتاب وفيات الاعيان ابن خلکان نقل شده که مردم درامر منصور اختلاف کرده اند بعض مبالغه در تعظيم او مي نمايند و برخي او را تکفير مي کنند و او گفته که در کتاب مشکوه الانوار تاليف ابوحامد عزالي فصلي طويل در ذکر حالات او ديدم که اعتذار جسمه از الفاظي که از او صادر شده مانند قول او که انا الحق گفته و قول او که ما في الجبه الا الله گفته و مانند اينها از کلماتي که گوش از شنيدن آنها امتناع دارد و همه اينها را بر محملهاي خوب حمل نموده و گفته که اينها از فرط محبت و شدت وجد بوده مانند قول قائل که گفته:



انا من اهوي و من اهوي انا

نحن روحان حللنا بدنا



و جد او مجوس بوده از اهل بيضاء فارس و در سال دويست و نود و نه مردم را دعوت کرد بسوي اينکه خود او خدا مي باشد و قائلست باينکه لاهوت در اشراف مردم حلول مي نمايد و احوال او طولاني باشد چون او را از براي قتل بيرون آوردند اين شعر خواند:



طلبت المستقر بکل ارض

فلم ار لي بارض مستقرا



اطعت مطامعي فاستعبد تني

و لو اني قنعت لکنت حسرا



بعد از آن بعض اشعار منسوبه باو را ذکر کرده و آن اينست متي سهرت عيني لغيرک او بکت - فلا بلغت ما املت و تمنت و اذا اضمرت نفسي سپواک فلا رعت - رياض المني من وجنيک وجنه بعد از آن گفته سبب آنکه او را حلاج گويند آنست که بر دکان مردي حلاج شد و از او کاري خواست و گفت که تو بعقب کار من شو و من در عوض آن حلاجي کنم چون آن مرد برفت و برگرديد جميع پنبه دکان را زده ديد و بعضي ديگر گويند که سبب اين نام آن بود که در اول کشف اسرار و ضماير نمود تمام شد کلام ابوحامد غزالي و ابن خلکان. مولف گويد که کاش در عوض کرامت زدن پنبه حلاح که باين لقب مشهور شد ريش سفيد ابوسهل اسمعيل بن علي نوبختي را سياه مي نمود که رسوا نمي گرديد و تصديق دعوت مردم را



[ صفحه 213]



بانکه خدا مي باشد مي نمود چه بايد گفت در جواب کسي که خود بگويد که فلان در فلان سال مردم را بخدائي خود دعوت نمود بعد از آن او را مدح کند يا آنکه در قدح او توقف نمايد باري ما مانند کين داعي را تکفير کنيم و باک نداريم و کلام در حال ابوحامد و نظاير او در ذکر احوال صوفيه عن قريب آيد انشاء الله و در آن کلام احوال حلاج زياده بر اين ظاهر خواهد شد انشاء الله. ششم ايشان ابوجعفر محمد بن علي شلمغاني معروف بابن ابيعذاقر بود که در سال سيصد و بيست و سوم ادعاي بابيت نمود و توقيع رفيع بر قدح او و شريعي و نميري و هلالي و بلالي صريحا از ناحيه مقدسه بدست حسين بن روح بر نوايت کتاب غيبت و کتاب خرايج و غير آن از کتب اصحاب بيرون آمده و نسخه آن بروايت خرايج باين مضمونست که بحسين بن روح مي فرمايد که - بشناسان اطال الله بقاک و عرفک الخير کله و ختم به عملک کساني را که بدين آنها وقوف داري و نيت آنها اطمينان داري از برادران ما ادام الله سعادتهم باينکه محمد بن علي معروف بشلمغاني عجل الله له النقمه و لا امهله از اسلام مرتد گرديده و جدا شده و افتري کذبا و زورا و قال بهتانا و اثما عظيما کذب العادلون بالله و صلوا ضلالا بعيدا و خسروا خسرانا مبينا و بدرستي که ما بيزار شديم بسوي خدا و رسول او و آل رسول صلوات الله و رحمته و برکاته عليهم از شلمغاني و لعنت کرديم او را بر او باد لعنتهاي خدا پشت سر يک ديگر در ظاهر از ما و باطن و در سر و جهر و در هر وقت و در هر حال بر کسي که او را مشايعت کند و متابعت نمايد و اين سخن ما باو برسد و بر دوستي او بعد از شنيدن اين سخن باقي ماند و اعلام کن کسان مذکور را تولاکم الله که ما در تقيه و حذر هستيم از شلمغاني مثل آن تقيه و حذري که از پيشينيان او داشتيم که نظراي او بودند از شريعي و نميري و هلالي و بلالي و غير ايشان و عادت خدا جل ثناوه معذلک پيش از اين و بعد از اين نزد ما نيکو بوده و باو وثوق داريم و از او استعانه مي کنيم و او کافيست ما را در همه امور و خوب وکيلي است تمام شد مضمون توقيع شيخ طوسي عليه الرحمه در کتاب غيبت گفته که خبر دادبمن حسين بن ابراهيم از احمد بن علي بن نوح او از ابي نصر هبه الله بن محمد بن احمد کاتب پسر دختر ام کلثوم دختر ابيجعفر عمري که او گفت خبر داد بمن ام کلثوم کبري دختر ابيجعفرعمري که ابوجعفر عذاقر نزد طايفه بني بسطام محترم و باآبرو بود بسبب آنکه شيخ ابوالقاسم او را احترام مي کرد در زمان ارتداد و کذب و کفري که داشت مستند بشيخ ابوالقاسم مي نمود باين سبب مردم باعتقاد حقيقت آنها را اخذ مي کردند تا آنکه باطن امرش بر شيخ ابوالقاسم ظاهر شده او را انکار نمود طايفه بني بسطام و



[ صفحه 214]



ديگران را از اخذ کفريات او منع و بلعن و تبري از او امر فرمود ايشان نپذيرفتند و در حسن اعتقاد خود نسبت باو باقي ماندند و سبب اين نپذيرفتن آن شد که شلمغاني بايشان مي گفت اين عقايد را که من بشما خبر ميدهم از اسراريست که متحمل آنها نشود مگر ملک مقرب و نبي مرسل و مومني که دل او بنور ايمان امتحان شده باشد لهذا شيخ ابوالقاسم در کتمان آنها از من عهد و پيمان گرفته بود و چون افشا کردم مرا ميراند چون اين حيله به شيخ ابوالقاسم رسيد مکتوبي بطايفه بني بسطام در خصوص لعن بر او و تبري کردن از او و از کساني که با او بيعت کرده اند و بر دوستي او باقي مانده اند نوشت چون مکتوب بايشان رسيد و باو نمودند افسرده و دل تنگ شد و ديگر باره حيله کرد گفت از اين سخن باطن آن مراد است و آن اينست که لعن بمعني دور کردنست و مراد شيخ اينجا دوري از آتش جهنم است حالا مقام و رتبه خود را در نزد شيخ ابوالقاسم دانستم اين بگفت و بسجده شکر برفت از براي تاکيد ادعاي خود پس سر برداشت و گفت اين امر را پنهان کنيد و بکسي بروز ندهيد ام کلثوم کبري دختر شيخ ابوالقاسم بن روح گفته که روزي بمنزل مادر ابيجعفر بسطام رفتم چون مرا ديد استقبال کرد و در تعظيم من تعدي نموده بر زمين افتاده پاهاي مرا بوسيد اين کار را بر او انکار کردم و گفتم اي خاتون من اين کار را روا نباشد چرا کني و خود را بپاي من اندازي چون اين نگريست بگريست و گفت چگونه نکنم و حال آنکه تو سيده من فاطمه زهرا هستي چون اين کلام شنيدم بر خود بلرزيدم و باو گفتم اي خاتون اين سخن چرا گوئي گفت زيرا که شيخ ابوجعفر محمد بن علي بما سري گفته گفتم آن سر چه باشد گفت از من بر کتمان آن عهد و پيمان گرفته گفتم بگو من آن را بديگري نگويم و شيخ ابوالقاسم را در ضمير خود استثنا کردم چون مطمئن گرديد گفت شيخ ابوجعفر گفته که روح رسول خدا ببدن ابوجعفر محمد بن عثمان و روح اميرالمومنين ببدن شيخ ابوالقاسم حسين بن روح و روح فاطمه زهراء ببدن ام کلثوم انتقال يافته پس چگونه ترا چنين تعظيم نکنم گفتم ساکت شو که اين سخن دروغ است گفت مرا سري بود بزرگ و از ما عهد و پيمان بر کتمان آن گرفته شده بود و اگر خود مرا بافشاي آن امر نمي فرمودي آن را نمي گفتم لکن چکنم که اطاعت تو واجبست و از خدا مسئلت مي کنم که مرا در اين باب عذاب نکند ام کلثوم گويد چون مراجعت کردم اين واقعه را بشيخ ابوالقاسم بن روح خبردادم و چون شيخ بان وثوق داشت و خبر مرا هم باور مي نمود فرمود اي دختر من بعد از اين بپرهيز که نز آن زن در وي و اگر رسولي نزد تو فرستد يا آنکه رقعه نويسد بان اعتنا مکن زيرا که اين سخن کفر و زندقه است و آن مرد ملعون اين عقيده کفر را در دلهاي اين جماعت راسخ و محکم کرده و از براي آنکه اگر



[ صفحه 215]



بعد از ايشان بايشان بگويد که خداوند با من يکي شده چنان که نصاري در خصوص حضرت عيسي ع گفته اند باور نمايند اين مرد مي خواهد که بقول حلاج لعنه الله قائل شود بعد از آنکه اين سخن از پدرم شنيدم از بني بسطام جدائي ورزيدم و راه آمد و شد را از ايشان بريدم و عذر ايشان نپذيرفتم و با مادرشان ديگر آميزش ننمودم و اين واقعه در ميان طايفه بني نوبخت شايع گرديد و کسي نماند مگر اينکه شيخ ابوالقاسم در خصوص لعن بر شلمغاني و بيزاري از او و از کسي که بسخن او راضي شود و با او سخن گويد مکتوبي نوشت و بعد از آن از حضرت صاحب الزمان عليه السلام توقيع رفيع در خصوص لعن او و بيزاري او و از کساني که بعد از دانستن آن توقيع بگفته او راضي شوند و او را متابعت کنند و در دوستي او باقي مانند بيرون آمد و بعد از ذکر اين حديث شيخ طوسي مي گويد که او را حکايت غريبه و امور عجيبه هست ما اين کتاب را از ذکر آنها پاک ميگردانيم ابن نوح و غير او آنها را ذکر نموده اند و سبب کشته شدنش اين بود که وقتي که حسين بن روح لعن را در خصوص او اظهار نمود و امر او مشهور شد و خباثت باطنش دانسته شد و شيعيان از او کناره کردند و ديگر راه حيله از براي او باقي نماند اتفاقا در مجلسي که بزرگان شيعه در آن جمع بودند او حاضر بود و ملاحظه نمود که همه از او کناره مي کنند و لعن مي نمايند و آن را بامر شيخ ابوالقاسم مستند مي نمايند گفت مرا با شيخ ابوالقاسم در يک جا جمع نمائيد تا آنکه دست يک ديگر را بگيريم اگر در آن حال آتشي از آسمان آمد و او را بسوزانيد فيها و الا حق با او باشد چون اين سخن در خانه ابن مقله گفته شد لهذا خبر براضي رسيد و راضي فرستاد او را گرفتند و بردند و کشتند و شيعيان را از دام او رهاندند ابوالحسن محمد بن احمد بن داود گفته که محمد بن علي شلمغاني معروف بابي عذاقر لعنه الله اعتقاد داشت که کسي که باولي ضد و طرف مقابل است ممدوح و پسنديده است زيرا که اظهار کردن ولي فضل خود را ميسر و ممکن نيست مگر باينکه ضد در خصوص او طعن زند و عيب جويد زيرا که شنوندگان طعن او را واميدارد بر اينکه فضايل ولي را جستجو نمايند و بيايند پس ظهور فضايل ولي موقوف بر وجود ضد او باشد پس ضد از ولي افضل باشد و اين طريقه را از آدم اول تا آدم هفتم چون بهفت عالم و هفت آدم قائلند جاري کرده اند و از آدم هفتم بموسي و فرعون و محمد و علي با ابوبکر و معاويه تنزل نموده اند يعني فرعون را از موسي و ابوبکر را از محمد و معاوي را از علي افضل دانسته اند و در خصوص نصب ضد اختلاف کرده اند بعضي از ايشان گفته اند که ضد را ولي نصب مي کند و او را خودش واميدارد که با خودش معارضه کند چنانکه جمعي از اهل ظاهر گفته اند که علي خودش ابوبکر را در اين مقام نصب کرد و بعضي ديگر گفته اند که ضد قديم است و در همه اوقات با ولي بوده و نيز گفته اند که مراد از



[ صفحه 216]



آنکه ديگر سخني گويد چون کيسه را بياوردم و شماره کردم يک صد تومان تمام در آن بود و مادام که سيد مذکور زنده بود اين واقعه را بکسي نگفتم اگر چه از تقسيم آن پول بارباب طلب و از قراين ديگر بعض اطراف و حواشي از بعض اطراف آن واقعه را خبردار شدند و مختلف بيک ديگر رسانيدند تا آنکه بعد از وفات سيد اين خبر انتشار يافت. مولف گويد که در زمان حيوه سيد مذکور با او معاشرت و آميزشي نداشتم تا آنکه آب فرات را بنجف آورد و در اين باب اهتمام نمود و بعد از اتمام نهر از اصفهان باراده نجف اشرف بيرون آمد در آثناي راه در منزل کرند وفات کرد و جنازه او را بنجف آورده در باب قبله صحن مطهر مقابل مقبره شيخ استاد شيخ مرتضاي انصاري طاب ثراه دفن نمودند حقير چون از آن باب عبور مي کردم در وقت دخول از براي شيخ استاد برعايت حق تعليم علم فاتحه مي خواندم و در وقت خروج از براي سيد مذکور برعايت حق تشريب آب اتفاقا روزي از ايام در امر معاش شدتي عارض شد و طرق تدبير مسدود گرديد و در وقت خروج از صحن مطهر که نوبه فاتحه سيد مذکور بود چون بنزد قبر او رسيدم ملتفت آن گرديدم که کفايت اين امر را بايد بعهده سيد گذاشت و اگر کفايت ننمود ديگر قرائت فاتحه نبايد کرد زيرا که کسي که در عالم ارواح اين قدر ندارد نبايد او را بفاتحه خاصي اختصاص داد و اين واقعه در اوايل شب بعد از خروج از حرم مطهر اتفاق افتاد چون عادت دخول حرم اول شب بود بعد از نماز عشاء و اول روز بود بعد از نماز صبح پس اين کلام بگفتم و برفتم اتفاقا همان شب در خواب ديدم که شخصي آمد و پولي آورد و گفت اين را سيد فرستاد پس از بيداري شخصي آمد و بقدرحاجت پولي آورد و بداد و دانسته شد از سوال و خواب که اين حواله از همان جناب بوده پس حسن ظنم زياده بر سابق گرديد و رشته فاتحه را قطع ننمودم. يازدهم از اين طايفه شخص مويد بتاييد سبحاني آخوند ملا قاسم روضه خان رشتي طهراني است و شرح اين واقعه آنست که: روزي در خانه دوست يقيني شريف خان قزويني زيد عمره سخن در ذکر بعض اشخاصي که در مانند اين اعصار شرف ياب محضر آن بزرگوار شده اند در ميان آمد او مذکور نمود که ملا قاسم مذکور را هم در اين خصوص واقعه ايست و آن واقعه را ذکر نمود چون واقعه را قابل ضبط ديدم در مقام تحقيق سند بر آمده که اين را خود از او شنيدي يا آنکه بواسطه نقل مي کني گفت نه بلکه از واسطه ثقه با ضبط و ذکاوت و حفظ و فطانت جناب ميرزا حسن شوکت شنيدم که از ملا قاسم مذکور بلاواسطه نقل و حکايت مي نمود استدعا کردم که اين واقعه را بخط خود ميرزاي مذکور درخواست کرده برساند بعد از چندي پاکتي مختوم رسانيدند که در ظهر آن نوشته بود که مهر سر پاکت مهر خود آقاي آقاميرزا حسن و خط پاکت خط خودشان است در کمال اطمينان جناب مستطاب عالي بدانند



[ صفحه 217]



باشد کسي که ادعا کند مشاهده را قبل از خروج سفياني و صيحه پس او دروغگو و افتراگو باشد و لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم و سابقا ذکر شد که مراد از ادعاي مشاهده که آن را کذب و افتراء فرموده ادعاي نيابت و بابيت باشد بر وجه مشاهده و مشافهه چنانکه مجلسي و ديگران گفته اند و لفظ افتراء هم اشاره بان دارد زيرا که محض ادعاي رويت کذب باشد نه افتراء مادام که بعلاوه آن نسبت فعلي يا قولي مانند وکالت و نحو آن بمرئي داده نشود و بعلاوه آنکه سوق توقيع در مقام انکار بر مدعي سفارت و وکالت باشد نه مطلق رويت بعلاوه آنکه جماعتي که در زمان غيبت کبري ادعاي مشاهده و رويت کرده اند چنانکه خواهد آمد ان شاء الله کساني باشند ثقات که قطع بصدق ايشان بقرينه با تواتر حاصل شود و با انکار مشاهده جمع نشود و کيف کان مدعي وکالت و بابيت در زمان غيبت کبري بصريح اين توقيع مجمع عليه بين الشيعه کاذب و مفتري باشد و کاذب و مفتري بر خدا و رسول و امام کافر باشد و اين طايفه جماعتي هستند اول از ايشان ابوبکر بغدادي پسر برادر شيخ ابوجعفر محمد بن عثمان عمري بوده - بمقتضاي جمله از اخبار و آثار بعد از علي بن محمد سمري که باتفاق اصحاب اول زمان غيبت کبري بوده و باب سفارت و وکالت مسدود شده و مدعي اين مقام چنانکه از توقيع رفيع دانسته گرديد کاذب و مفتري مي باشد بر خدا و رسول و امام خود ادعاي اين مقام نموده است شيخ طوسي در کتاب غيبت از ابومحمد هرون بن موسي از ابي قاسم حسين بن عبدالرحيم ايزا روزي روايت کرده که گفته پدر عبدالرحيم مرا بنزد ابيجعفر محمد بن عثمان عمري در خصوص امري که در ميان من و او بود فرستاد پس بمجلس وي حاضرگرديدم در حالتي که در آن مجلس جماعتي بودند که در چيزي از اخبار ائمه اطهار عليهم السلام گفتگو مي کردند ناگاه ابوبکر بغدادي در آمد چون ابو جعفر او را ديد بحضار گفت که گفتگو را موقوف داريد که اين شخص که مي آيد از اصحاب شما نيست چنين حکايت شده است که ابوبکر بغدادي در بصره از جانب يزيدي وکيل بود و مدتي مديد در خدمت وي ماند و مال بسيار بدست آورده نزد يزيدي برد و يزيدي او را گرفت و مواخذه را بر او سخت کرد و بر سرش چنان بزد که چشمهايش آب آورد و با کوري بمرد در آن وقت که بمرد ابن عياش گفته که روزي با ابودلف در يک جا جمع شدم و در خصوص ابوبکر بغدادي گفتگو نمودم او گفت که آيا مي داني که فضيلت و زيادتي شيخ ابوبکر بغدادي بر ابوالقاسم حسين بن روح و ديگران از چه راه بوده گفتم نه گفت از اين راه است که ابوجعفر محمد بن عثمان در مقام



[ صفحه 218]



وصيت نام ابيبکر را بر نام او مقدم داشت چون اين شنيدم گفتم بنابراين منصور دوانيقي از ابوالحسن موسي بن جعفر عليه السلام افضل باشد زيرا که صادق عليه السلام در وصيت خود نام منصور را بر نام وي مقدم داشت ابودلف گفت که در خصوص شيخ تعصب مي کني و باو دشمني مي نمائي گفتم که همه خلايق ابابکر بغدادي را دشمن مي دارند و با وي غضب مي ورزند پس گفتگوي ما با او بجائي انجاميد که نزديک شد از گريبان يک ديگر گرفته بکشيم و حال ابوبکر بغدادي در قلت علم و شرافت مشهورتر است از اينها و ديوانگي او زيادتر از اينست که شمرده شود و کتاب را باين چيزها پر نمي کنيم و ازشيخ ابيعبدالله محمد بن نعمان روايت کرده که ابوالحسن علي بن بلال مهلبي بمن خبر داد که شنيدم از ابوالقاسم جعفر بن محمد بن قولويه که مي گفت خداوند عالم حفظ نکند ابودلف را ما او را ملحد مي دانستيم بعد از آن ديوانه گرديد بزنجيرش کشيدند بعد از آن بتفويضي قايل شد و ما هرگز با وي ارتباط و خلطه نداشتيم هر وقت که در مجمع مردم حاضر مي گرديد بر او استخفاف مي نمودند و شيعيان با او آشنائي نداشتند مگر زمان اندگي و جماعت شيعه از او و از کساني که باو معتقد بودند و در خصوص وي امر را بر ديگران مشتبه مي نمودند مانند ابوبکر بغدادي تبري نمودند و ما سخناني را که او ادعا مي کرد باو پيغام کرديم و آنها را انکار نموده سوگند ياد کرد که من اين گونه اعتقاد را ندارم سوگند وي باور کرديم و گفته او قبول نموديم تا آنکه ببغداد آمده بابيدلف ميل نمود و از طايفه شيعه رو گردانيد و در وقت مردنش باو وصيت نمود بنابراين شک نکرديم در اينکه او با ابودلف هم مذهب بوده آن گاه بر او لعنت کرديم و از او تبري نموديم زيرا که اعتقاد ما چنان بود که هر کس بعد از سمري ادعاي نيابت نمايد کافر است و تلبيس کننده گمراه است و گمراه کننده و بالله التوفيق مولف گويدکه اين سخن از مثل اين شيخ جليل دلالت کند بر اينکه ابودلف مدعي نيابت و بابيت بوده علاوه بر ساير عقايد باطله او زيرا که ابوبکر را چون با او هم مذهب دانسته مدعي بابيت گفته زيرا که سبب لعن او را گفته که هر کس بعد از سمري ادعاي نيابت کند کافر است پس ابوبکر بغدادي بنابراين در اوايل غيبت کبري بمقتضاي اين خبر و اخبار ديگر که ذکر شد ادعاي بابيت کرده و پيش از ابيدلف مرده اگر چه در اين دعا بظاهر تابع او بوده لهذا او را اول مدعي اين مقام شمرديم و از اين کلام و ساير اخبار ظاهر شد دويم از ايشان ابودلف مذکور بوده که بعد از ابوبکر بغدادي او ادعاي وکالت و بابيت نموده يعني بعد از مردن او کسي که مدعي اين مقام بوده است اگر چه در اول دعوي مقدم يا آنکه معاصر بوده شيخ طوسي در کتاب غيبت روايت کرده از ابونصر هبه الله بن محمد بن احمد کاتب پسر



[ صفحه 219]



دختر ام کلثوم که او گفته که ابودلف در اول امرش وجوهات خمس جمع آوري مي نمود زيرا که او شاگرد طايفه کرخيان بود و تربيت يافته ايشان و ايشان وجوهات خمس جمع آوري مي کردند و احدي از شيعه در اين باب شک ندارد و خود ابيدلف هم باين قايل بود و اقرار و اعتراف مي نمود زيرا که مي گفته که مرا شيخ صالح از مذهب ابي جعفر کرخي بمذهب صحيح يعني مذهب ابيبکر بغدادي برگردانيد و ديوانگيهاي ابودلف و حکايات فساد ادبش زياده از اينست که شمرده شود بهتر آنکه ذکر او را طول ندهيم سوم - از ايشان جماعت رکنيه اند و مراد از ايشان کسانيند که خود را رکن چهارم دين و معرفت خود را از اصول دين و منکر خود را کافر و بي دين مي دانند و تعبير از آن برکن رابع مي کنند و مي گويند اصول دين چهار است خدا و رسول و امام و رکن پس معرفت رکن مانند معرفت امام و خدا و رسول صلي الله عليه و آله و سلم بر عامه مکلفين واجب باشد و بانکار او شخص از دين خارج شود مانند انکار آن سه اصل ديگر بلکه صريح کلام بعضي آنست که انکار رکن بدتر باشد از انکار باقي و مراد از اين رکن بنابر آنکه از مجاميع کلمات مقتصدين اين طايفه مستفاد مي شود کسي است که بمنزله سفراء در زمان غيبت صغري و مدعي سفارت و وکالت و بابيت امام باشد درغيبت کبري و از اين جهه باشد که طايفه از اين جماعت تعبير از اين شخص بباب نموده اند و ديگران چون اين تعبير را بد و قريب بانکار ديدند تعبير از آن را باين عبارت تغيير داده برکن رابع بدل نمودند بلکه بعضي در جواب سوال عوام از حقيقت اين رکن و مراد از آن يا در محافل عام فرارا عن الانکار تعبير از آن بمجتهد مي نمايندغافل از آنکه کلمات ديگر ايشان که در کتابهاي خود نوشته اند و در محافل اهل سر خود مي گويند منافي با آن مي باشد و غافل از آنکه معرفت مجتهد را از براي معرفت احکام ديگران هم واجب مي دانند و اختصاص بايشان ندارد که آن را از خصائص خود مي شمارند و غافل از آنکه معرفت مجتهد از اصول دين نباشد که منکر آن کافر باشد و ايشان منکر رکن را کافر مي دانند و بعضي تعبير از اين رکن بنيابت خاص مي نمايند بملاحظه اينکه بنص خاص امام منصوب شده و امام او را بخصومه نائب و وکيل کرده مانند وکلاء در زمان غيبت صغرا نه مانند مجتهدين در زمان غيبت کبرا که امام عليه السلام بر وجه عموم در مکاتبه اسحق بن يعقوب چنانکه گذشت در حق ايشان مي فرمايد که: اما الحوادث الواقعه فارجعوا فيها الي رواه احاديثنا فانهم حجتي عليکم و انا حجه الله عليهم يعني در اموري که از براي شما حادث مي شود و در آنها محتاج بامام مي شوند چون دستشان بمن نمي رسد در امور رجوع براويان اخبار ما نمائيد زيرا که ايشان حجت من باشند بر شما و من حجت خدايم بر ايشان تا آخر حديث و شاهد بر اين مطلب که ايشان اين رکن را منصوب خاص از



[ صفحه 220]



جانب امام مي دانند کلام سيد رشتي که در جواب بعضي سوالات از حالات شيخ احسائي اول اين ارکانست بزعم ايشان و کلام خان کرماني است در هدايه الطالبين در همين ماده که مي گويد شيخ مذکور شب پيغمبر صلي الله عليه وآله و سلم را در خواب ديدند که بايشان فرمودند که بايد بروي و علم خود را که ما بتو التفات فرموده ايم در ميان خلق آشکار کني که مذاهب باطله شيوع گرفته بايد آن باطلها را براندازي چون بيدار شدم بسيار غمگين گرديدم که بايد صبر بر معاشرت اراذل نمائيم با خود خيال کردم که متوسل باميرالمومنين عليه السلام مي شوم که اين خدمت را از عهده من بردارند و مرا برياضت وا گذارند بعد از توسل بان بزرگوار در خواب فرمودند که آنچه برادرم فرموده اند از آن گزيري نيست و همچنين بهر يک از ائمه عليهم السلام ملتجي شدند تا بصاحب الزمان عجل الله فرجه همين جواب فرمودند که بايد انفاذ امر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بشود و اجازه باو عطا فرمودند بمهر همه ائمه عليه السلام که امر تو ممضي و حکم تو نافذ برو و امر را بمردم برسان اين بود که آن بزرگوار صدمه منافقين را بر خود هموار کردند و در مقام اظهار برآمدند. خان کرماني بعد از ذکر اين کلام که مطابق است با کلام سيد رشتي مي گويد که پس از آنکه شيخ بزرگوار دار فاني را وداع نمودند معاندين چنين پنداشتند که نور خدا خاموش شد تا آنکه ديدند که نور خدا روز بروز در تزايد و باز حاملي از براي آن علم لدتي پيدا شد باز و لوردوا لعادوا لما نهوا عنه عنان اذيت را بجانب سيد جليل مصروف نمودند تا آخر آنچه در اين مقام مي گويد و اين سيد را هم بعد از آن شيخ رکن رابع مي دانند چنانکه مذکور شود و ظاهر اين کلام اينست که ايشان هم بالخصوص از جانب پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و ائمه صاحب الامر عليهم السلام و شيخ مذکور منصوب بوده بلکه در کلمات بسيار خود بان تصريح نموده. از جمله عبارت عريضه است که در عرض اعتقادات خود بايشان نوشته است و آن اينست که بعد از ذکر ارکان اربعه که خدا و رسول و امام و رکن باشد که تعبير از آن بنقيب مي کنند و اعتقاد خود را در مقام هر يک بيان مي نمايد چنان که حقير آن عريضه را بتمامه در کتاب کفايه - الراشدين که در جواب هدايت الطالبين ايشان نوشته ام نقل کرده ام: مي گويد که از جمله مطالب آنکه اعتقاد من اينست که هر که بميرد و نشناسد سابق بر خود را و آن بابي را که جاري مي شود همه فيضهائي که قوام شخص بان مي باشد چه ايجادي باشد و چه شرعي پس نشناخته توحيد را و نه نبوت را و نه امامت را و کسي که نشناسند اينکه ميان او و ميان ائمه عليهم السلام از شهرهاي ظاهر کسي هست موحد نيست و نه ملي و نه شيعي و نه موالي اگر چه در ظاهر شرع بان ناميده ميشود لکن در حقيقت يعني در وقتي که در قبر گذاشته شود و در برزخ بيدار و در قيامت برخيزد باين نام برده نشود بلکه در جمله نماز گذارندگان و زکاه دهندگان



[ صفحه 221]



و روزه دارندگان و حج کنندگان و جهاد روندگان هم محسوب نخواهد بود و قدمنا الي ما عملوا من عمل فجعلناه هباء منثورا و نمي دانم اعمال را نجات دهنده مگر بولايت او و اقرار بفضايل او يعني ارکان و قبول از عالمين علوم و راويان اخبار ايشان مگر آنکه جاهل باشد يعني اقرار باين باب داشته باشد لکن شخص او را نشناسد که در اين حال از جمله مرجون لامر الله خواهد بود و اگر نعوذ بالله منکر باشد پس حال او مانند حال مبغضين علي عليه السلام در عصر پيغمبر عليه السلام مي باشد ان الله جامع المنافقين و الکافرين في جهنم جميعا و دليل آن مطلب آنست که همه فيض و خير و نور و کمال و مدد طيب جاري مي شود بر همان مردي که مقدم است بر او و باب او است بسوي خدا و باب خدا است بسوي او و او فواره قدر مي باشد پس هرکس که متوجه گردد بسوي او و استمداد نمايد از او باينکه اقرار باو نمايد و محبت او را داشته باشد سعيد و فايز خواهد بود و کسي که متوجه باو نکند و امداد از او ننمايد و پشت باو کند شقي و خاسر خواهد بود (کائنا ما کان و بالغا ما بلغ) قرشي يا حبشي و من بنده ائيم محمد کريم از تمام دنيا منقطع نموده ام بطرف تو و قطع نموده ام تمام بندها را و به بريسمان اعتصام تو که بريدن و جداشدن ندارد چنگ زده ام و زن و دختران خود را از براي تو ترک داده ام و شده ام مانند آنان که شاعر در حق ايشان گفته:



مشردون نفوا عن عقر دارهم

کانهم قد جنوا ما ليس يغتفر



بجهه تو از درها رانده مي شويم مخذول مي شويم مطرود مي شويم گشته مي شويم و دشمني کرده مي شويم ماخوذ مي شويم صبر مي کنيم آيا با همه اينها بيالتفاتي روا مي باشد و حال آنکه همه اينها را شما مي دانيد و تمامي بمحضر شما قصد آن ندارم که بشما منت گذارم بلکه خود منت دارم لکن مي خواهم بذکر نعمتهاي شما شما را با خود بر سر التفات آورده باشم پس اگر با اين همه منع فرمائيد بعدل خود معامله فرموده ايد و اگر قبول شود بفضل خود قبول فرموده ايد بدرستي که من عرض مي کنم بشما اعتقاد خود را در حق شما و عمل و خدمت خود را پس اگر رد نمائيد بسوء قابليت من مي باشد و اگر قبول فرمائيد بحسن جود خود قبول فرموده ايد و واي بر من اگر رد نمائيد بعد از آنکه من اعتراف دارم که هر کس نشناسد اين امر را پس او گمراه باشد و آن اعتقادي که در حق شما دارم اينست که شيخ احمد قطب زمان خود بود بجهه تصريح پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم در حق او که تو قطب هستي و معلوم است اينکه عقل وسط کل اعضاء مي باشد پس عقل قطب مي باشد و از قراري که در عرايض سابقه عرض شده بود آن بزرگوار عقل ظاهر بود و عارف باو عاقل زيرا که العقل ما عبد به الرحمن و اکتسب به الجنان پس شيخ بزرگوار بود آن کسي که باو عبادت رحمن و کسب جنان مي شد زيرا که او عقل بود و از قول خود آن بزرگوار که فرمود رسيده ام در



[ صفحه 222]



طول بانچه مسلمان بان رسيده و لکن علم او در عرض بيشتر از علم منست و نمي دانم اين کلام را در اول امر خود فرمودند يا آنکه در آخر امر خود و دانستيم که سلمان هم در آخر درجه ايمان بوده که مافوق نداشته بلکه بجهه حديث لو علم ابوذر ما في قلب سلمان لکفره با وجود کمال ايمان ابوذر دانسته ايم که شيخ بزرگوار قطب عقول يعني قطب نقباء و وجه ايشان و ارکان و برزخ ميان ظاهر ارکان و باطن عقول بوده چنانکه سلمان چنين بوده پس بوده بمقامي که هيچ شيعه بان نمي رسد. و ايضا دانسته ايم که هر نايبي بايد در حد منوب عنه خود باشد و از روح واحد و نور واحد و طينت واحده باشند مانند پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و ائمه عليهم السلام اولنا محمد اوسطنا محمد کلنا محمد لکن در وقتي که نيابت مطلقه باشد نه نيابت در امري خاص مانند اخذي و عطائي و غيرهما و دانسته ايم نيز از روياي صادقه شما اينکه شيخ امجد فرموده که مي خواهم مساوي نمايم تو را با خود چنانکه رسول الله با علي کرد پس کرد آنچه فرمود و فرمود اللهم وال من والاه و عاد من عاداه و دانستيم از جملگي کلام خود شما در بيداري اين که شيخ امجد فرمود بفرزند خود شيخ علي که علي گمان دارد که امر من بعد از من رجوع باو مي نمايد و او بر پا دارنده امر من مي باشد نه بلکه بفلان رجوع مي نمايد و شما را نام برده و آن امريست که آن بزرگوار را بوده که امر نقابت و قطبيت بوده باشد و خود ديديم که امر بعد از او بشما برگرديد زيرا ناطق بعلم او غير از شما کسي نبود و اگر چه ناطقون بسيارند و لکن کجاست نطق آنها و شما و استفاده ننمود قطعا کسي از شيخ غير از شما و هر کس از علوم او فرا گرفت بعد از او از شما فرا گرفت پس شما نايب ايشان مي باشيد بنص جلي ايشان و چون نايب در حد منوب عنه باشد پس مي باشد آن کسي که باو رحمن عبادت کرده مي شود و جنان باو کسب مي شود پس توئي باب الله و سبيل الله الذي لا يوتي الا منک چنان که در خواب خود از شما شنيدم و الي الان مدت سه سال بلکه زياده مي شود که تو را وقت دعا و نماز پيش روي خود قرار مي دهم و مقدم مي دارم در جلو حاجات و ارادات خود در همه حالي و امور ولي الدعاء اني اتوجه اليه بمحمد و آل محمد و اقدمهم بين يدي صلواتي و اتقرب بهم اليک و در حديث است که بگو اللهم صل علي محمد و آل محمد و نگو اهل بيت محمد تا شيعه داخل شود و در فقه آمده وقتي که مي خواهي ابتداء بنماز نمائي يکي از ائمه عليهم السلام را پيش روي خود قرار بده پس من در جميع حالات تو را پيش روي خود مي گيرم و عبادت مي کنم و عمل مي کنم بان تفصيل که ذکر کردم و اعتقاد دارم که کسي که باين طور نماز نکرده بلکه پشت بقبله و مبدء خود و فواره قدر خود نموده و فيض باو نمي رسد و او تاريک مي باشد و دانسته ام که حقيقت جميع علوم و نقطه علم معرفت شيخ وقت است و اصل عمل و حقيقت



[ صفحه 223]



عمل و روح عمل حب شيخ است زيرا که کسي که شناخت شيخ را خدا و رسول و امام و اسماء و صفات ايشان را شناخت و کسي که دوست دارد او را عمل حقيقي را اداء کرده و در حديث است که هل الايمان الا الحب و البغض و حب علي حسنه لا تضر معها سيئه و من احبه عمل بما يرضيه و اجتنب ما يسخطه پس هر کس که اين دو را ندارد نه علم دارد و نه عمل دارد و اعتقادم آنست که نهايت حظ از خدا و رسول و امام توشه نمودن از شيخ است و کسي که اين مطلب را دانسته باشد بسيار قليل است و اعتقادم اينست که مراد از رب در آيه شريفه اذکر ربک في نفسک همين شيخ است تا آنکه مي گويد زحمت زياد نمي دهم شما را مجملا:



ما في الديار سواه لا بس مغفر

و هو الحمي و الحي و الفلوات



هذا اعتقادي فيک قدا بدينه

فلينقل الواشون او فليمنعوا



و لکن بتو اظهار کردم و از غير تو پنهان داشته ام مگر از اصدقاي خود و دو نفر ديگر که صوفي بودند و قبول اين امر را نمي نمودند مگر باطلاع ايشان از اين اعتقاد پس عنان را هم از براي آنها سست کردم في الجمله قبول کردند و داخل شدند و از غير اين سه نفر مخفي داشته ام و چون عرض بشما هم واجب بود عرض شد و از جمله مطالب آنکه با اين امر عظيمي که اعتقاد بان دارم و عمل بان مي نمايم در نفس خود ترقي و صفائي مي بينم و شيطان دست از من بر نمي دارد و اذيت و وسوسه مي کند در سينه و دل من و مرا از سلوک باز داشته اگر دو روزي وا گذارد ايامي را نمي گذارد اگر چه مي دانم ضرر بمن نمي رساند لکن گاه گاه از شدت اذيت نزديک مي شود که جانم بيرون رود و سبب اين نيست مگر آنکه سلوک و عمل من بدون اذن و نص از شما واقع مي شود تا آنکه مي گويد پس اميد من از شما اينست که مرا معالجه فرمائيد و از حزب خود گردانيد زيرا که من منقطع بسوي شما مي باشم و اسير شمايم.



الهي لئن خيبتي او طردتني

فمن ذا الذي ارجو و من ذا اشفع



يعني اي خداي من اگر مرا محروم نمائي يا آنکه براني پس بکه اميدوار شوم و چه کس را شفيع خود قرار دهم بسوي طايفه زيديه بروم بسوي جبريه بروم يا بسوي قدريه بروم يا آنان که بوحدت وجود قائلند و رفته اند بمذهب نصاري يا آنان که بمذهب يهود رفته اند و مي گويند يد الله مغلوله يعني دست خدا بسته است يا آنکه عمل براي و استحسان مي نمايند و بمذهب سفيان رفته اند با آنکه بجانب صوفيه بروم اي آقا من مريض و محتاجم و بر در خانه تو آمده ام و جناب تو را قصد نموده ام و بباب تو پناه آورده ام پس اگر عاصي باشم توئي کاظم و اگر لئيم باشم



[ صفحه 224]



توئي کريم عفوک عفوک اللهم اليک المشتکي و انت المستعان و لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم و از جمله مطالبي که عرض شد اينست که بسياري از اهل بلد ما اراده دارند از من ترقي و تصفيه و تکميل را و من هر يک را جواب سر بسته مي دهم تا چه وقت با ايشان در طفره باشم و چگونه محتاج را غني کنم با آنکه از من بعلوم خياليه قناعت ندارند بلکه از من توقع علم سلوک و مقامات کشف دارند و کجاست از براي من اين مقام با آنکه ضعيفتر از ايشانم و بيشتر اصحاب ما صوفيه بوده اند که من از طريقه صوفيه صرفشان نموده ام باين طريقه و در طريقه خود بعض چيزها را مي ديده اند و مي ترسم که اگر در اين طريقه ترقي نفساني نبينند برگردند و متحير بمانند زيرا که علوم رسمي و قال را طالب نبودند و حال را دوست مي داشتند و شوق سلوک و مجاهدت و مشاهده داشته اند پس درباره ايشان بچه امر مي نمايند خود هم محتاجم بانچه ايشان بان حاجت دارند زيرا که فايده در اين علوم نديده ام تا آنکه مي گويد و دانسته ام از تو اينکه سلوک فايده ندارد مگر بشيخ مغيث و رفيق سالک و من برادري که باو سالک شوم ندارم و تو هم بفرياد نمي رسي و الله که از ديار و خانه خود بيرون شده ام و سرگردان مانده ام ياوري ندارم پس فريادرس من توئي اي خداي من دوستان بيک ديگر رسيدند و طالبان بمقصود خود واصل شدند تو هم بياشامان ما را شربتي که غم ما را زايل نمايد و براه راست برساند نمي دانم وقتي که مرا در گذاشتند از مسئله وجود و ماهيت سوال کنند يا از هيولي و صورت و يا آنکه از ايمان و يقين و حب خدا و حب رسول و حب امام و شيخ و عمل صالح چه مي کنم باين علوم با آنکه شيطان بسته است مرا ببندهاي خود نمي بينم فائده در اين علوم



لو کان في العلم من غير التقي شرفا

لکان اشرف کل الناس ابليس



پس اي کسي که ما را از ديار خود بيرون آورده و در بيابانها سرگردان کرده سايه تو پناه آورده ايم رحم کن مرا اي آنکه در کشتي نوح ساکن بوده اين پاره از وصف حالات من است پس اگر رحم کني بفضل و کرم خود کرده و اگر خذلان نمائي باستحقاق من شده



الهي عبدک العاصي اتاکا

مقرا بالذنوب و قد دعاکا



تا آنکه مي گويد و از جمله مطالبي که واجبست عرض آيا نيست که خدا بپيغمبر خود فرمود انک ميت و انهم ميتون هر نفسي مرگ را خواهد چشيد پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم ازاين عالم رحلت کرد و امامان رفتند و شيعيان رفتند و اين امر لابد خواهد شد پس اگر از براي تو حادثه دست دهد ولي امر بعد از تو که خواهد بود و بدرستي که من اعتقاد دارم که هر کسي که شيخ زمان را نشناخته و هر کس امام را نشناخته



[ صفحه 225]



مات ميته الجاهليه و لابد بايد هر شيخ نايب خود را معين کند يا آنکه خود آن شيخ بعد از آنکه صدق او معلوم شود اظهار نمايد و خدا بر ما منت گذاشته بانکه تو را شناخته ايم بسبب آثار بطوري که اگر جايز بود پيغمبري بعد از پيغمبر ما و تو ادعا مي نمودي طلب معجزه از تو نمي نموديم بلکه و الله با اين حال هم اگر ادعاي نبوت بلکه اعظم و اعظم نمائي قبول مي نمايم و تصديق مي نمايم بدون معجزه چنان که سابقا نوشتم زيرا که خدا صدق تو را ظاهر نموده و امر تو را اصلاح کرده پس اميدوارم از تو آنکه نص بفرمائيد بنايب خود و آن شخصي که بعد از شما خواهد بود ان شاء الله تا نباشم مانند مردگان زمان جاهليت و بوده باشم بفضل وجود تو عارف برب خود و خداي خود و اسئلک بجاه شيخک و وجه الله الاکرم عندک ان لا تخيبني و انا عبدک و اگر امر مي نمائي مرا بکتمان آن را فاش نمي نمايم و من منتظر امر و نهي تو هستم و اين حاجت منست پس دعاي مرا مستجاب فرما فانک واسع کريم و لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم و صلي الله علي محمد و آله الطاهرين و النقباء الاکرمين و النجباء الفاضلين کتبه عبدک الاثيم محمد کريم راجيا للجواب و الي الله الماب و السلام عليکم و رحمه الله و برکاته تمام شد آنچه مقصود بود از مضمون عريضه خان کرماني در بيان مراد از رکن رابع و شخص آن و دانسته شد که مراد ايشان از آن کسي باشد که منصوب بالخصوص از جانب امام و نايب او در جميع امور ايجادي و شرعي چنان که امام را مي دانند و مي گويند که جميع کارهاي خدا بدست امام جاري مي شود و از اين جهه اميرالمومنين عليه السلام را يدالله گويند و مراد او از کلامي که گذشت که گفت بکجا بروم بسوي آنها که بمقاله يهود رفته اند و مي گويند که يد الله مغلوله تعريض بر کساني بود که اين مقاله را ندارند که دست هاي اميرالمومنين عليه السلام باز است و بکارهاي خلق خدا دراز مي کند و روزي مي دهد و اين کلام را از استاد و خداي خود سيد رشتي اخذ کرده که باين آيه استدلال مي کند بر اين مطلب و مراد آن از نقيب و شيخ هم که گفته رکن را خواسته زيرا که در اول از آن بباب تعبير مي کردند چنانکه در زمان غيبت صغري و اوايل کبري چنين بود و مراد طايفه بابيه هم همين بوده بعد بنايب و نقيب و شيخ و رکن تعبير کردند و دانسته شد که جميع فيوضات الهيه را از خدا برسول و از رسول بامام و از امام برکن و از رکن بر ساير خلق جاري مي دانند زيرا که ديدي از او تعبير بفواره قدر و باب فيض و غير آن نمود بلکه او را عالم بضماير و سراير و جميع ما في الکون مي دانند زيرا ديدي که بسيد رشتي خطاب کرد که کارهاي مرا تو مي بيني و حاضر بودي بلکه او را خدا مي دانند چنانکه ديدي مکرر او را خدا خطاب بود و الهي الهي سرود و بصفات خدائي او را ستود و بلا حول و لا قوه الا بالله در حق او غنود و سبب اين آنست که مطلبي سابق بر اين مطالب در همين عريضه مي گويد که ماحصل آن اينست که بايد عابد و معبود در صقع واحد باشند و با



[ صفحه 226]



يک ديگر مناسب و چون پيغمبر با خدا مناسبت دارد او معبود پيغمبرانست نه ساير خلق و چون امام با پيغمبر مناسبت دارد پيغمبر معبود امام است وهمچنين امام معبود رکن است و رکن معبود ساير خلق و هر عابدي پس بايد بمعبود خود توجه کند و الا عبادت نکرده پس هر معبودي خداي عابد خود باشد زيرا که جميع فيوضات وجودي و شريعي از او باو مي رسد پس شکر او واجب باشد زيرا که اوست منعم و عبادت او لازم باشد زيرا اوست خدا اينست که گفت الحال سه سال و زياده است که تو را عبادت مي کنم و در عبادت سابق خود مي گويد که اين مطلب منافات با اينکه خداي پيغمبر را هم خداي همه بخوانيم و معبود همه بدانيم ندارد چنان که کعبه قبله اهل مسجدالحرام و مسجد قبله اهل مکه و مکه قبله اهل حرم و حرم قبل اهل عالم مي باشد و معذلک کعبه را قبله اهل عالم مي گويند زيرا که عبادت و توجه ايشان بسمت حرم توجه و عبادت بسمت کعبه هم باشد و دانسته شد که شيخ احسائي را که رکن رابع دانست از جانب امام بالخصوص منصوب دانست زيرا که گفت پيغمبر و ائمه باو گفتند که برو علم خود را ظاهر کن و باطل را برادر و همچنين سيد رشتي را از جانب شيخ منصوب دانست لهذا از او خواهش نمود که رکن رابع بعد از خود را تعيين کند و اگر حاجت بتعيين نبود چرا اين قدر اصرار مي نمود و دانسته شد که منکر اين رکن را کافر مي دانند چنانکه مکرر بان تصريح و تعيين او را از براي آن خواست که نميرد بر ميته جاهليت بلکه از کلامش که که بسيد رشتي خطاب کرد که اي کسي که در کشتي نوح بوده ظاهر شد اينکه اين رکن با همه پيغمبران بوده است زيرا که مراد از اين کشتي نوح اهل بيت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم نيست که فرمود مثل اهل بيتي کمثل سفينه نوح زيرا که در آن سفينه همه شيعيان هستند و اختصاص برکن ندارد و همچنين شخص رکن هم از کلام ايشان در عريضه دانسته شد که اول ايشان شيخ احسائي بوده و دوم ايشان سيد رشتي چنان که در رساله هدايت الصبيان که بجهه تمرين کودکان نوشته اند بر عقايد باطله پدران و مادران خود که اين رکن را نشناختند و بر ميته جاهليت مردند نشو و نما ننمايند نوشته اند مي گويند بدانيد که خدا درزمان غيبت امام باز مردم را بي حاکم نمي گذارد و زمين را بي پادشاه نگذارده و نخواهد گذارد پس کسي را در هر عصري بايد در ميان خلق بگذارد تا آنکه مي گويد آن جماعت که حاکم خدايند در ميان خلق دو گروهند يک گروه را نقبا مي گويند و ايشان صاحبان حکم و سلطنت مي باشند و باذن خدا هيچ چيز از فرمان ايشان بيرون نيست و صاحبان تصرف در ملکند و ايشان پيش کاران امام مي باشند و گروه ديگر را نجبا مي گويند که ايشان صاحبان حکم و سلطنت نيستند لکن صاحبان علوم ائمه اند و اين دو گروه پيشوايان خلق مي باشند در دنيا و آخرت در دنيا حکام و معلمانند و در آخرت وزراء مي باشند و بر دست ايشان نجات مي يابند مومنان و هلاک مي شوند کافران و ايشان هر کس را صلاح دانند ببهشت مي برند و هر کس را اصلاح دانند بجهنم مي برند



[ صفحه 227]



و بايد دانست که امر اين رکن از دين سابق بر اين از جور ظالمين مخفي بود لکن علم ايشان در ميان بود بقدر تمام شدن حجت خدا تا در اين زمانها که خداوند عالم مصلحت در اظهار اين امر دانست و اول ظاهر شدن امر اين رکن يعني رکن چهارم بواسطه جناب شيخ احمد پسر شيخ زين العابدين احسائي بود پس آن بزرگوار بحول و قوه خداوند امر اين رکن را اظهار کرد در عالم و حجت خدا را تمام کرد جزاه الله عن الاسلام خير جزاء المحسنين و بعد از آن ظاهر کننده امر جناب سيد کاظم پسرسيد قاسم رشتي بود اجل الله شانه و انار برهانه پس اين دو بزرگوار بحول و قوه خداوند احکام دين را در همه عالم پهن کردند بطوري که شهري نماند مگر آنکه علم و معرفت ايشان بانجا رسيد و بندگان بواسطه اين دو بزرگوار آزمايش شدند و هر کس حکم و علم ايشان را قبول کرد نجات يافت و هر کس که قبول نکرد گمراه شد و بايد دانست که خداوند عالم بعد از ايشان زمين را خالي نگذارده و نخواهد گذاشت تا ظهور امام و واجبست دوستي ايشان و دوستي پيروان ايشان و دشمني دشمنان ايشان وهر کس دشمني ايشان را بورزد ناصب و از دين خدا خارج شده و کافر است و دشمني کافر واجبست و هکذا هر کس با دوستان ايشان عداوت کند و بداند که ايشان هم تابع اين دو بزرگوارند آن هم ناصب و کافر شده است تمام شد و دانسته گرديد از اين کلام هم آنکه مراد از رکن کسي است که منکر او کافر است و او را نقيب هم مي گويند چنان که در کلام سابق بر او شيخ و باب هم اطلاق کرده و دانسته شد که شخص آن هم شيخ احمد احسائي و سيد رشتي بوده و بعد از ايشان هم خان کرمانيست اگر چه نام خود را ادب کرده و نبرده لکن از آنکه گفته زمين خالي نمي ماند و معرفت او را هم واجب دانسته و اتباع هم اعتقاد رکنيت ايشان را دارند و بسوي ايشان نماز مي گذارند دانسته مي شود که خود ايشان ثالث شيخين باشند و در اين تعميه و الغاز متابعت شيخ و رکن خود سيد رشتي را نموده زيرا که او هم در رساله حجه البالغه در مقام بيان اين رکن بعد از آنکه ذکر صفاتي از براي او مي نمايد که آن صفات را منحصر در ذات خود مي داند و بعد از آنکه متمثل باين شعر مي شود که:



خليلي قطاع الفيافي الي الحمي

کثير و اما الواصلون قليل



مي گويد پس وقتي که يافتي در شخص آنچه ذکر نموديم پس بدان که همچو کسي باب امام است و مرجع خواص و عوام تا آنکه مي گويد پس بتحقيق که ذکر کردم حقيقت حال را و زياده از اين تصريح نمي کنم و نمي توانم کرد و اگر اشتباهي باقي بماند از براي شخص زيرک عاقل نمي ماند و زياده از اين نتوان گفت اذ ليس کلما يعلم يقال - و لا کل ما يقال حان وقته - و لا کلما حان وقته حضر اهله



[ صفحه 228]



و اگر پيش از اين زمان بود اين کلام را هم نمي گفتم و تکلم بان نمي نمودم و اظهار مقصود نمي کردم و لکن لکل اجل کتاب پس چنگ بزنيد در زمان حيرت و غيبت بان کسي که داراي اين علامات مذکوره باشد اگر نايب عام امام را مي خواهيد يعني کسي که در همه امور نيابت امام را داشته باشد و اگر نايب او در خصوص مسائل فقهيه را مي خواهيد پس رجوع بکسي کنيد که داراي شرايط اجتهاد باشد تمام شد و از اين کلام دانسته شد که اطلاق نايب عام هم بر رکن مي نمايند زيرا که نايب امام است در همه امور شرعي و ايجادي باعتقاد ايشان نه در خصوص علم فقه چنانکه دانسته شد که خان کرماني از نايب عام تعبير بنقيب کرد و از نايب خاص بنجيب و دانسته شد که مراد سيد رشتي هم از اين نايب عام رکن رابع باشد خود ايشانست چنانکه خان کرماني تصريح بان نمود پس مراد خان هم خود ايشان باشد و سيد رشتي در اين مقام اگر چه زياده بر اينکه رکن نايب امام است در همه امور نگفته و حکم منکر آن را بيان نکرده لکن در مقام ديگر از رساله حجه البالغه بعد از ذکر مقدمات چند مي گويد انکار باب انکار امام است و انکار امام انکار پيغمبر است و انکار پيغمبر انکار خدا مي باشد و انکار خدا کفر است و منکر باب من حيث کونه باب خارج از مذهب اسلام و مخلد در آتش جهنم است علي الدوام تا آنکه مي گويد منکر اين باب مخلد است در جهنم خلودا سرمديا بلکه خان کرماني در کتاب ارشاد العوام خود مي گويد انکار پيغمبر باعث کفر مي شود و بدتر از انکار خدا باشد و انکار امام کفر و بدتر است از انکار پيغمبر و انکار اين رکن بدتر است از انکار امام و باعث کفر باشد پس اي عزيز بصراحت اين کلمات نظر کن و گول اينکه خاني در هدايه الطالبين مي گويد مراد ما از رکن رابع مجتهد است و در محافل عام هم خود يا اتباع ايشان باين معتذر مي شوند مخور زيرا حقير خداوند را شاهد مي گيرم که در اين باب غرضي غير از اداء تکليف و ارشاد بندگان خدا ندارم و از روي تعصب مانند بعضي سخن نمي گويم و اجتماع بندگان خدا را بر کلمه حق بر اعتبارات دنيويه مقدم مي دارم و از ذکر اين کلمات بلکه تاليف اين کتاب غرضي غير از اعلان کلمه اسلام ندارم لهذا پاره از کلمات اين طايفه را از براي تو ذکر نمودم و مانند آنها را هم بيان کردم که خود رجوع نمائي و ببيني دروغ و افتراء برايشان نگفته ام و لب لباب اعتقادات اين طايفه را در کتاب کفايه الراشدين که جوابست از کتاب هدايه الطالبين خان کرماني ذکر کرده ام هر که خواهد رجوع نمايد و خلاصه همه آنها آنست که اين طايفه معراج و معاد را با جسد هور قليائي مي دانند و مي گويند آن جسد از عنصر فوق فلک خلق شده و داخل مي باشد در اين جسد عنصري که از زير افلاک و



[ صفحه 229]



عنصر اربعه خلق شده مانند داخل بودن کره در ماست و روغن در شير و بر آن جسد مرض و نقصان و زياده عارض نشود ومحصل اين کلام عند التامل همان روح انسانيست بنابر مقاله کساني که روح را مجسم مي دانند نه مجرد پس مرجع اين مذهب بمذهب کساني باشد که معراج و معاد را روحاني دانند و اين خلاف ضرورت دينيه و نصوص کتابيه باشد که در جواب سوال ابراهيم عليه السلام عرض کرد رب ارني کيف تحيي الموتي يعني خدايا بنما که مرده ها را در قيامت چگونه زنده مي کني فرمود فخذ اربعه من الطير تا آخر آيه يعني بگير چهار مرغ مختلف را و در هاون همه را داخل کن و بکوب و چهار قسمت کن و هر قسمتي را در کوهي بينداز بعداز آن مرغها را بخوان تا آنکه اعضاء آنها خورده خورده بيايند و درست شوند و همچنين در جواب عزيز که گذارش بر مردگان قريه افتاد و از روي تعجب گفت اني يحيي هذه الله بعد موتها يعني از کجا خدا اينها را زنده کند بعد از مردن پس خداوندا و را تا صد سال ميرانيد و الاغ او را پوسانيد پس او را زنده کرد و فرمود درنگ تو در خواب يا مردن چه قدر شد گفت يک روز يا آنکه بعض روز فرمود بلکه صد سال باشد پس نظر بالاغ خود کن ببين چگونه استخوانهاي پوسيده آن را درست مي کنيم و گوشت مي پوشانيم و همچنين در جواب کفار قريش که گفتند من يحيي العظام وهي رميم يعني چه کسي زنده کند استخوانهاي پوسيده را؟ خدا فرمود قل يحيها الذي انشاها اول مره يعني بگو در جواب آنها استخوانها را کسي زنده کند که روز اول آنها را درست کرده - و بالجمله در جواب هيچ يک از اينها نفرموده که حشر با جسد هور قليائي باشد و آن نپوشد و عيب نکند وهمچنين اين طايفه جميع کارهاي خدا را از خلق کردن و رزق دادن و غير آن بمباشرت امام مي دانند و امام را علت فاعلي خلق بلکه علت مادي و صوري و غائي مي دانند چنان که در کفايه الراشدين کلمات ايشان را نقل کرده ام و از عبارات گذشته در اين کتاب دانسته شد که جميع امور را راجع بامام مي دانند و شيخ احسائي در شرح الزياره و سيد رشتي در حجه البالغه تصريح باين دارند بلکه دانسته شد که اين کلام را در حق رکن رابع هم مي گويند زيرا بايد نايب عام که رکن باشد از سنخ منوب عنه باشد بلکه خداي زيردستان در همه صفات خدائي او باشد و واضح و آشکار شد بر عامه خلق که سيد علي محمد شيرازي معروف بباب که طايفه بابيه منسوب باو مي باشند و از تلامذه سيد رشتي بود بعد از وفات ايشان اين مقام را ادعا نمود و در تاريخ هزار و دويست و شصت و يک طلوع نمود و جمعي از شاگرد هاي سيد رشتي بعد از وفات او يک اربعين باميد رجعت بر سر قبر او معتکف بودند بعد از آنکه از رجعت ايشان مايوس شدند بسمت شيراز عنان رهانيدند تا آنکه خروج کرده فتنه تبريز را بسرداري سيد يحيي پسر سيد جعفر کشفي



[ صفحه 230]



بر پا کردند بعد از آن فتنه مازندران و قلعه طبرسي بسرداري ملا حسين بشروئي و غير او مشتعل نمودند بعد از آن فتنه زنجان را بسرداري ملا محمد علي زنجاني برافروختند در اين فتنه‌ها خلق کثير را سبب قتل شدند و مردمان بزرگ را کشتند تا آنکه در تاريخ شصت و نه تقريبا او را بدار کشيدند و هنوز اثر آن فتنه خاموش نگرديده است و بالجمله تفصيل اين وقايع در اين دفتر نشايد و جواب اين کلمات و اعتقادات بر کسي پوشيده نماند و ضرورت دين و مذهب در دفع هر يک کفايت نمايد و اگر اين امور در ذهن عقلاء داخل مي شد و خلاف ضروري عوام و نسوان نبود آنها را خود ايشان کتمان نمي نمودند و اين قدر اصرار در ترک اظهار نمي کردند و مجمل جواب از کلام در رکن رابع و باب اينست که عمده دليل بر وجود اين رکن را از قراري که در کتاب ارشاد ذکر مي کند اينست که امام غايب مثل پيغمبر مرده باشد و چنانکه پيغمبر مرده در اتمام حجت کافي نباشد و وجود امام واجب باشد هکذا امام غايب کافي نباشد و وجود اين رکن لازم باشد و جواب اين کلام اينست که دليل بر وجوب وجود اين رکن يا عقل است از قاعده وجوب لطف و غير آن از ادله امامت و وجوب اتمام حجت و يا آنکه شرع است اگر عقل باشد پس آن اقتضا کنند وجود او را در جميع زمان غيبت پس چرا از اول زمان مصيبت کبري تا زمان شيخ احسائي نبود چنانکه در رساله هدايه الصبيان و غير آن بان اعتراف نمود و چرا بعد از آنکه سيد رشتي يا خان کرماني اين دار فاني را وداع نمودند ديگر کسي اين ادعا را نکرد و خود را ظاهر ننمود و خداوند خلاف اين حکمت کرد و دنباله ايشان را قطع فرمود و اينکه گفت سابق بر شيخ احسائي اين رکن ظاهر نبود و لکن علوم ايشان در ميان مردم بود اگر همين قدر کافي بود پس چرا شيخ ظهور نمود با اينکه اگر اين دليل تمام باشد اقتضاي آن کند که خود رکن ظاهر شود پس وجود علم کافي نخواهد بود زيرا رکن غايب هم حکم امام غايب دارد و ظهور رکن خامسي در اين حال واجب شود و با ظهورآن وجود رکن رابع عبث و مهمل خواهد بود بعلاوه اينکه مبناي اين کلام بر آنست که مخالفين چنانکه در مقدمه کتاب گذشت که وجود امام غايب عبث و مهمل باشد پس قائل باين مقاله از مذهب شيعه خارج و برخلاف مذهب باشد و جواب از اين شبهه سابقا مذکور گرديد و اگر دليل آن شرع باشد پس دانسته شد از صريح توقيع رفيع که بدست شيخ جليل علي بن محمد سمري باتفاق شيعه بيرون آمد مدعي بابيت بعد او تا زمان خروج سفياني و ظهور صيحه آسماني دروغ گو و افترا گوينده باشد پس با مقتضاي اين توقيع رفيع مکلف هستيم - باينکه مدعي اين مقام را در مثل اين زمان تکذيب کنيم و افترا گوينده دانيم بلکه از لعن و سب و تبري از او هم باک



[ صفحه 231]



نداشته باشيم بهر اسم و لقب خود را خواند و داند زيرا حکم بر معني وارد باشد و از اختلاف الفاظ را در آن دخلي نباشد و با معتقد اين مقام کلام داريم و بخصوص اشخاص هم کاري نداريم مادام که ابراز اين اعتقاد در حق او نشو و زياده از اين هم طول کلام لازم نباشد قد تبين الرشد من الغي فمن شاء فليومن و من شاء فليکفر و لا حول و لا قوه الا بالله العلي العظيم و اما طايفه ثالثه پس ايشان طايفه صوفيه باشند و اين طايفه اگر چه ادعاي بابيت امام عليه السلام را ندارند و دعواي وکالت و سفارت نمي‌نمايند و اختصاص بزمان غيبت کبري بلکه غيبت صغري هم ندارند بلکه در زمان ظهور و حضور ائمه عليه السلام هم بوده اند لکن از اين جهت که خود را در مقابل امام انداخته و برخلاف مذهب و طريقت امام ع بوده و مي باشند با مدعيان وکالت بر وجه دروغ شريک شده اند لهذا اشاره اجمالي در باب ايشان بجهت ارشاد عوام و استخلاص ايشان از اين دام لازم آمد پس ميگوئيم و من الله الاستعانه که پيغمبر خدا صلي الله عليه و آله و سلم در وصيت ابوذر رحمه الله مي فرمايد که يا اباذر يکون في آخرالزمان قوم يلبسون الصوفي صيفهم و شتائهم يرون ان لهم الفضل بذلک علي غيرهم اولئک يلعنهم ملائکه السموات والارض يا اباذر الا اخبرک باهل الجنه قلت بلي يا رسول الله قال کل اشعث اغبر ذي طمرين لا يعب، به لو اقسم علي الله لا بر يعني اي ابوذر در آخر زمان جماعتي خواهند بود که لباس پشم پوشند در زمستان و تابستان و گمان کنند که ايشان را بسبب اين پشم پوشيدن فضل و زيادتي بر ديگران است اين گروه را لعنت مي کنند ملائکه آسمانها و زمينها اي ابوذر آيا تو را خبر دهم باهل بهشت ابوذر گفت که گفتم بلي يا رسول الله فرمودهر ژوليده موئي و گرد آلوده که دو جامه کهنه پوشيده باشد و مردم او را حقير شمارند و اعتناء بشاء او نکنند و اگر بر خدا قسم دهد در امري خدا قسم او را البته قبول فرمايد و حاجتش را رد ننمايد علامه مجلسي عليه الرحمه بعد از ذکر اين فقره از وصيت مذکوره در کتاب عين الحيوهن مي فرمايد بدانکه چون حضرت رسول بوحي الهي بر جميع علوم آينده و رموز غيبيه مطلع بودند و قبل از اين فقره وصيت مدح تواضع و شکستگي و پشم پوشي فرمودند و مي دانستند که جمعي از اصحاب بدعت و ضلالت بعد از آن حضرت بيايند که در اين لباس بتذوير و مکر مردم را فريب دهند لهذا متصل بان فرمودند که بجماعتي بهم خواهد رسيد که علامت ايشان اينست که بچنين لباسي ممتاز خواهند بود آن گروه ملعونند تا مردم فريب ايشان نخورند و غير فرقه ضاله مبتدعه صوفيه ديگر کسي اين علامت را ندارد و اين يکي از معجزات عظيمه حضرت رسالت پناهي صلي الله عليه و آله و سلم است که از وجود ايشان خبر داده اند و سخن را در مذمت ايشان مقرون باعجاز فرموده اند که کسي را شبهه در حقيقت اين کلام معجز نظام نماند و هر که با وجود اين آيه بينه انکار نمايد



[ صفحه 232]



بلعنت خدا و نفرين رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم گرفتار شود و آنچه آن حضرت فرموده‌اند از پشم پوشي منشا لعن ايشان همين نيست بلکه آن جناب ميدانسته اند که ايشان شرع آن حضرت را باطل خواهند کرد و در عقايد بکفر و زندقه قائل خواهند شد و در اعمال ترک عبادات الهي بمخترعات بدعتهاي خود عمل نموده مردم را از عبادات باز خواهند داشت لعنت ايشان فرموده و اين هئيت و لباس را از براي ايشان علامتي بيان فرموده که بان شناخته شوند پس اي عزيز اگر عصابه عصبيت از ديده بصيرت برداري و بچشم انصاف نظر نمائي همين فقره که در همين حديث شريف وارد است تو را کافي باشد در ظهور بطلان طريفه مبتدعه صوفيه با قطع نظر از احاديث بسيار که وارد از ائمه اطهار ع شده و صريحا و ضمنا دلالت بر بطلان اعمال و اطوار و قدح و ذم اکابر و مشايخ ايشان نمايد و از آنکه اکثر قدما و متاخرين علماي شيعه رضوان الله عليهم مذمت ايشان کرده اند و بسياري بر رد ايشان کتاب نوشته اند مانند علي بن بابويه که جسد پاک او را بعد از هزارسال مردمان بزرگ در زمين ري مشاهده کردند و آن را تازه و بدون نقص ديدند و نامه‌ها بحضرت صاحب الامرعليه السلام مي نوشته و جواب باو مي رسيده و مانند فرزند سعادت مندش شيخ صدوق محمد بن علي بن بابويه و رئيس محدثين شيعه که بدعاي صاحب الامر متولد گرديده و در آن دعا او را اولاد خير ناميده و مانند شيخ مفيد که عماد و ستون مذهب شيعه بوده - و اکثر محدثين و فضلاي نامدار مثل سيد مرتضي علم الهدي و شيخ طوسي و غيرهما از شاگردان او بوده اند و از او استفاده نمودند و حضرت صاحب الامر عليه السلام در توقيع رفيع او را مدح فرمودند و برادر خطاب نمودند و کتابي مبسوط در رد اين طايفه مرقوم نموده اند. و مانند شيخ طوسي که شيخ طايفه شيعه و بزرگ ايشان بوده و اکثر احاديث شيعه باو منسوب است. و مانند علامه حلي که در علم و فضل مشهور آفاق بوده و مانند شيخ علي در کتاب مطاعن مجرميه و فرزند او شيخ حسن در کتاب عمده الاثقال و شيخ عالي مقدار جعفر بن محمد دروبستي در کتاب اعتقاد و ابن حمزه در چند کتاب و علم الهدي سيد مرتضي در چند کتاب و زبده العلماء و المتورعين مولانا احمد اردبيلي در کتاب حديثه الشيعه و علامه مجلسي در رساله اعتقادات خود و جمله از کتب فارسيه و عربيه و غير ايشان از فضلاي شيعه شکرالله مساعيهم الجميله. و بالجمله ذکر سخنان اين علماي عالي شان و اخباري که در اين باب روايت کرده اند باعث طول کلام و خارج از وضع کتاب و محتاج بکتابي علي حده باشد علامه مجلسي بعد از ذکر جمله از اين کلمات مي فرمايد پس اي عزيز اگر اعتقاد بروز جزا



[ صفحه 233]



داري امروز حجت خود را درست کن که فردا چون حجت از تو طلبند جواب شافي و عذر کافي داشته باشي نمي دانم بعد از ورود احاديث صحيحه از اهل بيت رسالت عليه السلام و شهادت اين جماعت بزرگواران از علماي شيعه و امت بر بطلان اين طريقه و ضلالت اين طايفه در متابعت ايشان چه عذرخواهي کرد در محضر خداوند سبحان آيا خواهي گفت که متابعت حسن بصري کردم که چند خبر در لعن او وارد شده آيا متابعت سفيان ثوري کرده که با امام تو حضرت صادق عليه السلام دشمني مي کرده و پيوسته معارض آن حضرت بود چنانکه بعض حالات او را خواهي شنيد ان شاء الله آيا متابعت غزالي را عذر خود خواهي نمود که بيقين ناصبي بوده و در کتابهاي خود گويد که بهمان معني که مرتضي علي امام است من هم امامم و گويد هر کسي يزيد را لعنت کند گناهکار است و در امن و رد شيعه کتابها نوشته مثل کتاب المنقذ من الضلال و غير آن يا آنکه متابعت پدرش احمد غزالي را حجت خواهي کرد که مي گويد که شيطان از اکابر اوليا مي باشد يا آنکه ملاي روم را شفيع خواهي کرد که مي گويد که ابن ملجم را اميرالمومنين عليه السلام شفاعت خواهد کرد و بهشت خواهد برد و باو فرمود که تو گناهي نکرده چنين مقدر شده بود و تو در آن عمل مجبور بودي و باو فرمود:



غم مخورجانا شفيع تو منم

مالک روحم نه مملوک تنم



و مي گويد:



چونکه بيرنگي اسير رنگ شد

موسي با موسي در جنگ شد



چون به بيرنگي رسي کان داشتي

موسي و فرعون دارند آشتي



بلکه نيست در هيچ صفحه از صفحات مثنوي مگر آنکه اشعار بجبر يا وحدت وجود يا سقوط عبادات يا غير آن از اعتقادات فاسده دارد چنانکه پيروان او را قبول در ميان ايشان معرف و مشهور است و ساز و ني و دف را عبادت دانند. يا آنکه بمحيي الدين اعرابي پناه بري که مي گويد که جمعي از اوليا هستند که رافضيان را بصورت خوک مي بينند و مي گويد بمعراج که رفتم مرتبه علي را از مرتبه ابوبکر و عثمان پست تر ديدم چون برگشتم بعلي گفتم که چون بود که در دنيا دعوي مي کردي که من از آنها بهترم الحال که ديدم مرتبه تو را که از همه پست تري و بالجمله او و غير او از اين هذيانات بسيار دارند که ذکر آنها بطول انجامد و اگر از دعواهاي بلند ايشان فريب مي خوري آخر فکر کن که شايد از براي حب دنيا اينها را بر خود بندند اگر خواهي او را امتحان کني که در اين دعوي که من اسرار غيبي را مي دانم و همه چيز بر من منکشف شده و هر شب ده بار بعرش ميروم راست گويد يا دروغ يک مسئله از شکيات نماز يا آنکه يک مسئله از مشکلات ميراث و غير آن يا آنکه يک حديث مشکل از او بپرس تا آنکه بيان کند پس کسي که مسائل واجبه نماز بر او کشف نشود چگونه اسرار داند. چنانکه در خبر صحيح از حضرت صادق عليه السلام منقولست که علامت دروغ گو آنست که تو را خبر مي دهد بخبرهاي آسمان و زمين و مشرق و مغرب و چون از حلال و حرام خدا او مسئله پرسي نداند آخر اين مردي که دعوي مي کنند که مسئله غامض وحدت و جود را که از عقول فهم آن قاصر است فهميده ام چرا يک مسئله مهلي را اگر پنجاه بار باو القاء کني نفهمد و کساني که دقايق معاني را مي فهمند چرا آنکه او فهميده نمي فهمند و هرگاه خود معترف شود که کشف با کفر جمع مي شود و کفار هند صاحب کشفند پس بر فرضي که کشف ايشان واقعي باشد و دروغ نگويند از کجا بر خوبي ايشان دلالت کند. و بالجمله ادله و اخبار بر رد اين طايفه بسياراست: شيخ طبرسي در کتاب احتجاج روايت کرده که حسن بصري در بصره وضوء مي کرد که اميرالمومنين عليه السلام بر او گذشت و فرمود اي حسن ضوء را کامل بجا آور، حسن گفت يا اميرالمومنين ديروز جماعتي را کشتي که شهادتين مي گفتند و وضوء را کامل مي ساختند آن حضرت فرمود پس چرا ايشان را ياري نکردي گفت والله در روز اول غسل کردم و حنوط بر خود پاشيدم و سلاح پوشيدم و هيچ شک نداشتم که تخلف ورزيدن از عايشه کفر است در عرض راه کسي مرا ندا کرد که هر که مي کشد و هر که کشته مي شود بجهنم مي رود و من ترسان برگشتم و در خانه نشستم و در روز دوم باز بمدد عايشه مهيا و روانه شدم و در راه همان ندا شنيدم و برگشتم آن حضرت فرمود که راست گفتي دانستي که آن منادي که بود گفت نه فرمود که برادرت شيطان بود و بتو راست گفت که قائل و مقتول لشگر عايشه در جهنم باشند. و در حديث ديگر روايت کرده که آن حضرت بحسن فرمود که هر امتي را سامري باشد و تو سامري اين امت هستي که مردم را از جهاد منع کني و چند قصه طولاني در مناظره حسن با حضرت سجاد و باقر عليه السلام نقل کرده که دلالت بر شقاوت او کند و در حديث معتبر از حضرت باقرعليه السلم روايت شده که اگر حسن خواهد بجانب راست رود و اگر خواهد چپ رود که علم يافت نشود مگر بنزد اهل بيت عليه السلام و بالجمله يکي از بزرگان اين طايفه که اخبار و اذکار واعمال خود را باو منسوب سازند همين حسن بصري است که حالات او را في الجمله دانستي. ديگر از اکابر ايشان عباد بصري باشد که با علي بن الحسين عليه السلام در باب جهاد و غير آن معارضه نمود و بر آن حضرت طعن و رد کرد. ثقه الاسلام در کتاب کافي روايت کرده که روزي عباد بصري بخدمت حضرت صادق عليه السلام آمد در وقتي که آن حضرت غذا مي خورند و بر دست تکيه کرده بودند عباد گفت که پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم



[ صفحه 235]



از اين غذا خوردن نهي کرده بعد از چند مرتبه که اين هرزه را گفت آن حضرت فرمود که والله پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم هرگز از اين نوع غذا خوردن منع نفرموده. و ايضا بسند صحيح روايت کرده که حضرت صادق عليه السلام بعباد بن کثير بصري صوفي خطاب فرموده که اي عباد باين مغرور شده که شکم و فرج خود را از حرام نگاه داشته‌اي بدرستي که حق تعالي در کتاب خود مي فرمايد که اي گروه مومنان از خدا بپرهيزيد و قول سديد بگوئيد يعني باعتقاد درست قائل شويد تا خدا اعمال شما را اصلاح کند اي عباد بدانکه خدا عمل تو را قبول نکند تا بحق قائل نشوي و ايمان نياوري و اين روايت تعريض باشد بر عباد که ايمان واعتقاد درست نداشته اگر داشته اگر چه درعبادات کوشش مي نموده. شيخ طبرسي عليه الرحمه در کتاب احتجاج از ثابت بنائي روايت کرده که گفت من با جماعتي از عباد بصره مثل ايوب سجستاني و صالح مزني و عتبه و حبيب فارسي و مالک بن دينار و ابو صالح اعمي و جعفر بن سليمان و رابعه و سعدايه بحج رفته بوديم چون داخل مکه شديم آب بسيار بر اهل مکه تنگ شده بود و از تشنگي بفرياد آمده بودند بما پناه آوردند که از براي ايشان دعا کنيم ما بنزد کعبه آمده مشغول دعا شديم و چندان که تضرع کرديم اثري نديديم ناگاه جوان محزون و گرياني پيدا شد و چند شوط طواف کرد و بعد از آن رو بما کرد و يک يک ما را نام برد گفتيم لبيک گفت آيا در ميان شما کسي نبود که خدا او را دوست دارد و دعايش را مستجاب کند گفتم اي جوان بر ما است دعا و بر خداست اجابت گفت دور شويد از کعبه که اگر در ميان شما کسي بود که خدا او را دوست مي داشت البته دعايش را مستجاب مي کرد چون ما دور شديم نزد کعبه بسجده افتاد و گفت اي سيد و آقاي من تو را قسم مي دهم بمحبتي که بمن داري که اهل مکه را آب دهي هنوز سخن آن جوان تمام نشده بود که ابري پديد آمد و مانند دهنهاي مشک آب از آن جاري شد پس از اهل مکه پرسيديم که اين جوان که بود گفتند علي بن الحسين عليه السلام بود. و ديگر از اکابر ايشان طاوس يماني بوده و مناظرات و مخاصمات او با حضرت باقر(ع) در کتب اخبار بسيار است و ديگر از اکابر ايشان سفيان ثوري و ابراهيم ادهم باشد. ابن شهرآشوب روايت کرده که چون حضرت صادق (ع) در زمان منصور دوانيقي بکوفه آمدند پس از زماني اذن مراجعت بمدينه حاصل شد و مردم بمشايعت آن حضرت بيرون آمدند از جمله ايشان سفيان ثوري و ابراهيم ادهم بودند که با جماعت پيش از آن حضرت مي رفتند اتفاقا شيري بر سر راه ظاهر شد ابراهيم ادهم گفت باشيد تا آنکه جعفر بيايد به بينم با اين شير چه مي کند چون آن حضرت برسيد بنزديک شير رفته گوش او را بگرفت و از راه دور گردانيد پس رو بان جماعت کرده فرمودند که اگر مردم اطاعت او باشد هر آينه



[ صفحه 236]



بر اين شير بار توانند کرد. ابن ابي الحديد در شرح نهج البلاغه نقل کرده که جماعتي از متصوفه در خراسان نزد حضرت رضا عليه السلام آمدند و گفتند که اميرالمومنين يعني مامون در امر خلافت که در دست او بود فکر نمود و شما اهل بيت را بان از ديگران شايسته‌تر ديد و تو را از ميان اهل بيت برگزيد و امامت کسي را شايد و سزد که طعام غير لذيذ خورد و جامه زبر پوشد و بر الاغ سوار شود و بعيادت بيماران رود آن حضرت فرمود که يوسف پيغمبر بود و قباهاي ديباي مطرز بطلا مي پوشيد و بر تکيه‌گاه آل فرعون تکيه مي کرد و در ميان مردم حکم مي نمود چيزي که از امام مطلوبست قسط و عدالت که چون سخن گويد راست گويد و چون حکم کند عدالت کند وچون وعده کند و فا نمايد اين لباسهاي نفيس و خوراکهاي لذيذ را خدا حرام نفرموده بعد از آن آيه را تلاوت فرمود: قل من حرم زينه التي اخرج لعباده و الطيبات من الرزق و ديگر از اکابر ايشان حسين بن منصور حلاج بود که در عدد سفراء کاذبين حالات او ذکر گرديد و دانسته شد که او ادعاي نيابت صاحب الامر عليه السلام را نمود و رسوا گرديد و دانسته شد حسين بن روح که از جمله سفراء کبير برد او را لعن نمودند و صاحب خرايخ گفته که توقيع رفيع بر لعن او بيرون آمد. و مجلسي عليه الرحمه از شيخ طبرسي در کتاب احتجاج روايت کرده که فرمان صاحب الامر ع ظاهر شد بر دست حسين بن روح بلعن جماعتي که يکي از ايشان حسين بن منصور حلاج بوده. پس اي عزيز بديده انصاف نظري و بفکر صحيح تامل کن و ببين که گروهي که پيوسته معارض امامان تو بوده اند و بدام تذيز بندگان خدا از جاده هدايت ربوده اند و بوادي ضلالت انداخته اند و اخبار بسيار بر مذمت ايشان وارد شده و لعن کرده اند يا آنکه اطلاع ايشان با حوال آنها از من و تو بيشتر و فهم و بصيرت ايشان در معرفت احکام و عقايد زيادتر بوده باين حال اگر بطريقه ايشان سالک شوي و مخالفت اهل بيت عصمت و طهارت عليه السلام نمائي خود داني زيرا که گناه تو را بر ديگري نخواهند نوشت و لا تزر وازره وزر اخري و بسا باشد که قول آن خوري که بعضي از قاصرين شيعه در مقام موعظه و نصيحت نام اينها را بخوبي برده يا آنکه از براي ايشان بعض کرامات و مقامات ذکر نموده يا آنکه بعض ايشان را مثل ابراهيم ادهم يا غير او در عداد شيعه ذکر نموده و اين غلط باشد و شايد منشا اين شبهه آن باشد که اين جماعت نزد اهل سنت ممدوح بوده اند و ايشان را نجبا در کتب خود ذکر نموده اند و اکثر بلاد شيعه در اعصار سابقه سني بوده اند و بعد از اختيار مذهب شيعه ذکر خير اين جماعت در کتاب و زبان ايشان کماکان باقي مانده. و بهر حال پيروان و تابعين اين طايفه الي الان در ميان سني و شيعه بوده و هستند و بدامهاي شيطان صيادي و شيادي مي نمايند گاه عبادات مخترعه تعليم مي کنند و گاه ذکر جلي و خفي مي



[ صفحه 237]



دهند و گاه مردم را برياضات غيرشرعيه و ترک حيوانات و ساير لذايذ دعوت مي نمايند و طريقه سير و سلوک بايشان تلقين ميکنند و مردمان جاهل عوام هم از ايشان قبول مينمايند بلکه بسياري هم در لباس اهل علمند فريب ايشان مي خورند غافل از اينکه اعمال و طاعات و اذکار وارد را بايد از خدا و رسول تلقي نمود يا از کساني که از جانب رسول نايبند که ائمه طاهرين عليه السلام باشند زيرا که رسول صلي الله عليه و آله و سلم در حق ايشان فرمود که: مثل اهل بيتي کمثل سفينه نوح من تمسک بهم نجي و من تخلف عنهم هلک يعني مثل اهل بيت من مثل کشتي نوح باشد هر کسي بايشان چنگ زد نجات يافت و هر کسي از ايشان تخلف ورزيد هلاک شد و حضرت صاحب الامر عليه السلام در توقيع رفيع خود که از براي دستور العمل شيعيان در زمان غيبت نوشت که اما الحوادث الواقعه فارجعوا فيها الي رواه احاديثنا فانهم حجتي عليکم و انا حجه الله يعني در امر خود در رجوه بعلماي اخيار و ناقلين اخبار ما نمائيد زيرا که آن حجت من مي باشند بر شما پس بايد امور شرعيه را از خدا و رسول و ائمه (ع) و راويان اخبار ايشان که علماي رباني باشند اخذ نمود و الا بدعت و ضلالت باشد و تابع گوينده آن هلاک شود پس مرو گرد آن عمل که اصل يا کيفيت آن يا عدد آن ازغير ايشان اخذ شده باشد بدعت و حرام باشد و حرام را تاثيري نيست در امري و کاري آيا ندانسته که خليفه دوم در نماز دست بالاي دست گذاشتن را چون بخضوع و خشوع مناسب ديده مستعجب کرده و آمين گفتن بعد از خواندن حمد را چون دعاست در نماز مندوب شمرده و امامان تو آن نماز را باطل دانسته اند پس گيرم فلان ذکر مستحب باشد اما گفتن آن بان عدد يا بان کيفيت يا در آن وقت که پير مرشد گفته چون از خدا و رسول و امام نرسيده بدعت و حرام باشد و هکذا خدا گوشت و ساير حيوانات و لذايذ و پوشيدن لباسهاي فاخر و زن گرفتن و جماع کردن و معاشرت با خلق و سر تراشيدن و نوره کشيدن و شارب زدن و عطريات استعمال نمودن و ريش گذاشتن و غير اينها را بر تو حلال کرده پس ترک اينها را دين و آئين خود قرار دادن و اسباب تقرب بخدا دانستن حرام باشد و بدعت و فاعل آن مبتدع و اهل ضلالت و تابع او در هلاکت باشد. و داخل اين طايفه باشند کساني که دعاهاي موضوع که در اخبار وارد نشده از براي عوام و نسوان بلکه خواص مي نويسند و آنها را بااثر مي دانند و نيازها بازاء آنها از مردم مي گيرند غافل از آنکه اين بدعت و حرام و اخذ اجرت و نياز بازاء آن هم حرامست. پس اي عزيز کاري کن که اعتقادات اعقتاد رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم و امام و طاعت و عبادت و ذکرت در دعايت موافق گفته خدا و پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و امامت ع واقع گردد و تابع کسي شو که خدا و رسول و امام گفته و مريد کسي باش که ايشان او را ستوده اند اين کرامتهاي بي اصل را باور مکن و اين



[ صفحه 238]



مردمان شيطان صفت را که هنوز مسائل ضروريه نماز و روزه خود را ندانسته اند مراد و پيشواي خود قرار مده.



من آنچه شرط بلاغ است با تو ميگويم

تو خواه از سخنم پند گير و خواه ملال



و الله موالهاي الي الصواب.