بازگشت

در ذکر اشخاصي که در زمان غيبت صغري يا قريب به آن به خدمت آن


در ذکر اشخاصي که در زمان غيبت صغري يا قريب به آن به خدمت آن بزرگوار رسيده اند و معجزاتي از خود آن حضرت ديده اند و از جمله وکلاء نبوده اند يا آنکه در عدد ايشان مذکور نگرديده اند و اين جماعت هم بسيار بلکه از قدر احصاء خارج و بي شمارند و مقصود اقتصار بذکر مشاهيرايشان است

اول - آن جماعتي که سابق در باب ولادت و غير آن مذکور گرديدند مانند نسيم خادم و ماريه خادمه که گفتند چون حضرت حجه عليه السلام متولد گرديد دو زانو بر زمين نهاد و دو سبابه بجانب آسمان بلند کرد و عطسه نمود و گفت الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله پس فرمود که ظالمها گمان کردند که حجت خدا مغلوب گرديد و ناقص ماند و حال آنکه اگر خدا اذن بدهد از براي مادر سخن گفتن شک زايل گردد و باز نسيم گفت يک شب بعد از ولادت آن بزرگوار بر او داخل شدم پس مرا عطسه عارض شد آن جناب بمن فرمود يرحمک الله چون اين ديدم مسرور گرديدم پس آن جناب فرمود که تو را در باب عطسه مژده بدهم عرض کردم آري فرمود عطسه امان باشد از مرگ - و مانند آن جاريه که خيزراني بحضرت عسکريي عليه السلام هديه داده بود که گفتم در ولادت آن بزرگوار حاضر بودم و در وقت تولد نوري ظاهر گرديد و بلند شد تا بافق آسمان رسيد و مرغان سفيد بسيار ديدم که از آسمان فرود آمدند و پرهاي خود را بر سر و روي او ميماليدند و بالا ميرفتند چون اين واقعه را بحضرت عسکري عليه السلام عرض کردم فرمود آن مرغان ملائکه آسمان ميباشند و بجهت تبرک چنان کنند و ياوران او باشند در وقت ظهور و خروج او - و مانند آن عجوز همسايه عسکري عليه السلام که او را براي قابله گري بردند و گفت چون آن مولود تولد شد او را بکف دست خود گذاشته آواز دادنم پسر پسر، بمن گفتند صدا مکن چون بکف دست خود نظر مولود را نديدم دوم اباهرون که سيد بحراني روايت کرده از ابن بابويه بسند خود از محمد بن حسن کرخي که گفت شنيدم از اباهرون که مردي بود صالح از اماميه که ديدم صاحب الزمان عليه السلام را و



[ صفحه 141]



روي او مانند ماه بود در شب چهارده و در ناف مبارک او موئي بود مانند خطي کشيده و جامه را از روي او برداشتم او را ختنه کرده يافتم در اين باب از حضرت عسکري عليه السلام پرسيدم فرمود اين طور تولد شده و ما هم اين طور متولد ميگرديديم لکن در اطراف آن بجهت متابعت سنت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم تيغي خواهم گردانيد سوم کامل بن ابراهيم مدني که سيد مذکور از کتاب غيبت شيخ طوسي مسندا از ابونعيم محمد بن احمد انصاري روايت کرده که گروهي از مفوضه و مقصره کامل بن ابراهيم مدني را بنزد عسکري عليه السلام فرستادند از براي سوال از اموري کامل گويد در اثناء راه با خود گفتم سوال کنم از آن حضرت که آيا داخل بهشت ميشود غير کساني که شناخته اند آنچه ديدم لباسهاي نرم در بر کرده در نفس خود گفتم که ولي الله و حجت او جامهاي نرم ميپوشند و ديگر آنرا از پوشيدن آنها منع ميکنند و امر بمواساه برادران مينمايند ديدم آن حضرت تبسم نمود و آستين خود را بالا زد و ديدم لباس پشم سياه ريزي بر بدن دارد پس فرمود اين را از براي خدا پوشيده ام و آن را از براي تو پس من سلام کرده نشستم در نزد دري که پرده بر او زده بودند ناگاه باد آن پرده را برداشته چشمم

بکودکي افتاد بسن چهار سال يا مثل آن مانند ماه شب چهارده که فرمود يا کامل بن ابراهيم چون آن بديدم اندامم بلرزيد و ملهم شده عرض کردم لبيک يا سيد فرمود آمده بنزد ولي و حجت و باب خدا که سوال نمائي آيا داخل بهشت ميشود غير کساني که شناخته اند آنچه تو شناخته و ميگويند آنچه تو ميگوئي گفتم آري بخدا قسم فرمود اگر چنين باشد کساني که داخل بهشت شوند قليل باشند و الله داخل بهشت شوند گروهي که ايشان را حقيه گويند گفتم آقاي من ايشان چه کسانند فرمود ايشان گروهي باشند که بسبب محبتي که بعلي عليه السلام دارند قسم بحق او ميخورند و حال آنکه فضل او را و حق او را ندانند که چه باشد بعد از آن ساعت گرديد آن کودک صلوات الله عليه پس از آن دو باره فرمود که آمده بپرسي از ولي خدا از مقاله مفوضه ايشان دروغ ميگويند يعني در باب اعتقادي که در حق ما جماعت ائمه دارند که خداوند همه کارهاي خود را از خلق کردن و روزي دادن و غير ذلک بما واگذار فرموده بلکه قلوب ما ظرفيت مشيت خدا باشد پس هر گاه بخواهد چيزي را ما هم آن چيز را بخواهيم زيرا خدا ميگويد و ما تشاون الا ان يشاء الله راوي گويد بعد از اين کلام آن پرده بحالت خود برگرديد و هر قدر خواستم که آنرا بردارم و ديگر باره آن کودک را مشاهده کنم نتوانستم پس حضرت عسکري عليه السلام تبسم کرده متوجه من شده فرمودند يا کامل ديگر چرا نشسته بدرستي که خبر داد ترا بحاجت تو حجت بعد از من پس من برخواسته بيرون رفتم



[ صفحه 142]



ديگر بعد از آن کودک را نديدم ابونعيم گويد که من از براي تحقيق اين خبر کامل را ديدم و همين تفصيل را از او شنيدم و شيخ ابوجعفر محمد بن جرير طبري هم در کتاب خود اين خبر را از کامل بسند خود روايت کرده چهارم از ايشان سعد بن عبدالله شهري است چنانکه ابن بابويه و محمد بن جرير طبري و ديگران باسانيد معتبره خود از سعد بن عبدالله بن خلف قمي روايت کرده اند که سعد گفت من مردي بودم که دانا بودم بجميع کتب مشتمله بر علوم غامضه و دقايق آنها و اهتمام مينمودم در حل مشکلات علوم و بسيار متعصب بودم در مذهب اماميه و اثبات فضايل ائمه و اهانت اهل خلاف و سنت و قدح در ائمه ايشان و ذکر مثالب و قبايح و مطاعن آنها بطوري که ايشان را بخشم مياوردم تا آنکه روزي مبتلا شدم بشخصي از نواصب که در عصر خود عديل و نظير نداشت در مخاصمه و مجادله و مناظره و طول کلام و ثبات بر باطل و لجاج پس او بمن گفت که واي بر تو يا سعد و بر اصحاب تو شما گروه رافضه طعن ميزنيد بر مهاجر و انصار و انکارميکنيد ولايت و امانت ايشان را نزد پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم با وجود اينکه از جمله ايشان يکي صديق است که فوق همه صحابه باشد در سبقت اسلام آيا نديدي که رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم او را با خود بغار برد نبوده مگر بجهه آنکه ميدانست که او خليفه او ميباشد بعد از خودش و امر تاويل را باو واگذار خواهد نمود و جلو امر امت را بعد از خود بدست او خواهد داد و حال امور را باو سد خواهد فرمود و اقامه حدود را بايد باو نمود و تمشيت لشگر اسلام و فتح بلاد کفر بدست او خواهد شد پس چنانکه رسول صلي الله عليه و آله و سلم بر نبوت خود ترسيد همچنين بر خلافت صديق هم ترسيد که مبادا کشته شود و امر خلافت ضايع گردد و الا کسي که ميخواهد از خوف دشمن مخفي شود محتاج بان نباشد که کسي را با خود بردارد بلکه کسي را با خود نبرد که در تنهائي در عدم اطلاع بر حال او بهتر باشد پس صديق را با خود نبرد مگر بهمان جهه که ذکر شد و اما علي عليه السلام را پس در جاي خود خوابانيد بجهه آنکه ميدانست که اگر کشته شود چندان ضرري بدين وارد نيايد زيرا که بجهه جنگها و سرداري لشگرها ديگري را ممکن بود در جاي او نصب کند سعد گويد گاه چون شنيدم او را در اين باب چندين جواب گفتم و بر همه آن جوابها بر من رد و نقض نمود بعد از آن گفت آن مرد ناصبي که يا سعد بشنو کلام ديگر را مثل اين کلام که جميع حجت و آيات جماعت رافضيه را باطل کند آيا شما طايفه روافض گمان اين نداريد که صديق که از جميع شکوک بري ميباشد و فاروق که حفظ ببضه اسلام کرده منافق بوده‌اند و بدون



[ صفحه 143]



اعتقاد اظهار اسلام کرده اند گفتم آري گفت بگو که اسلام ايشان از روي ميل و رغبت بود يا آنکه بسبب خوف و کراهت سعد ميگويد که من در جواب اين مسئله حيله کردم بجهه آنکه ترسيدم که مرا الزام نمايد زيرا که اگر بگويم اسلام ايشان از روي طوع و ميل بود گويد پس ايشان را منافق دانيد زيرا که کسي که از روي طوع و رغبت ايمان آورد خصوص در وقتي که اسلام قوتي نداشته باشد و خوف از کسي نباشد بلکه ترس از کساني باشد که ايمان نياورده اند نباشد مگر مومن و اقعي و اگر گويم که از روي خوف و کره بود خواهد گفت که اسلام در آن وقت که قوتي و شمشيري و لشگري نبود که خوف باشد بلکه اهل کفرغالب بودند و اهل ايمان از ايشان ترسان و هراسان سعد گويد که لاعلاج من خود را براه ديگري زدم لکن اندرون من از غضب پر گرديد و جگرم از غصه نزديک شد که پاره شود پس من طوماري برداشتم و در آن چهل و چند مسئله از مشکلات مسائل نوشتم و از براي جواب آنها کسي را نديدم در اهل بلد خود که از احمد بن اسحق صاحب حضرت عسکري عليه السلام بهتر باشد لابد بطلب او رفتم در وقتي که او از قم بيرون رفته بود بعزم شرف يابي خدمت مولاي من حضرت عسکري عليه السلام در سر من راي پس من بعقب او

روانه گرديدم تا آنکه در بعض منازل باو رسيدم چون مصافحه کرديم فرمود انشاء الله ملحق شدن را امر خيري باعث شده من سوال مسائل را ذکر نمودم گفت روا باشد که اکتفا نمائيم باين يک چيز يعني دانستن جواب اين مسائل و حال آنکه من عزم دريافت صحبت مولاي خود کرده ام و ميخواهم که او را سوال کنم از مشکلات تنزيل و معضلات تاويل و بر تو باد عزم دريافت خدمت او زيرا که خواهي ديد او را مانند دريائي که عجايب و غرايب تو تمام نگردد و او امام ما باشد سعد گويد من هم عازم سر من راي شده رفتيم تا آنکه وارد آنجا شديم بدر خانه عسکري عليه السلام رفته اذن خواسته بعد از اذن داخل گرديديم در حالتي که احمد بن اسحق داشت در شانه خود انباني را که کسائي طبري بر بالي آن انداخته بود و در آن انبان يک صد و شصت کيسه از دينار و درهم بود و بر هر کيسه از آنها نام صاحبش مکتوب بود سعد گويد که چون نظرم بر جمال با کمال حضرت عسکري عليه السلام افتاد که نور روي او ما را فرو گرفت او را تشبيه نکردم مگر بماه شب چهارده و بر زانوي مبارک او پسري بود مانند مشتري در خلقت و منظر و بر سر آن پسر مبارک فرقي بود ميان دو حلقه مو مانند الفي که در ميان دو واقع شود و پيش روي

مولاي ما اناري بود از طلا که ميدرخشيد بسبب نقشهاي بديع که در آن بود و ميان دانه‌هاي جواهري که بر آن سوار کرده بودند و آن انار را بعض بزرگان بصره از براي آن بزرگوار هديه داده بودند و در



[ صفحه 144]



دست آن حضرت قلمي بود که چيزي مينوشت و وقتي که اراده نوشتن مينمود آن کودک چنانکه عادت اطفال ميباشد انگشتان آن حضرت ميگرفت و مانع نوشتن آن حضرت ميگرديد لهذا آن حضرت آن انار را ميگردانيد و او را مشغول مينمود تا مانع نگردد پس ما بر آن جناب سلام کرده در جواب ملاطفت فرموده اشاره بنشستن نمود تا آنکه از نوشتن فارغ گرديد پس احمد بن اسحق انبان را از زير کساء بيرون آورده پيش روي آن حضرت گذاشت و آن حضرت بان کودک متوجه گرديده فرمود که اي فرزند مهر هديه‌هاي شيعيان و موالي خود را بردار از اين کيسه‌ها آن کودک عرض کرد که اي مولاي من آيا جايز است که دست پاک خود را بسوي مالهاي هديه‌هاي نجس و مالهاي بد اصل نجس و هديه‌هاي بد دراز کنم که حلال آن بحرام داخل شده پس آن حضرت فرمود که يا احمد بن اسحق بيرون آور آنچه را که در انبان مي باشد تا آنکه فرزندم حلال آن را از حرام جدا کند پس اول کيسه را که احمد بن اسحق بيرون آورد آن طفل فرمود که اين مال پسر فلان باشد که در فلان محله قم ساکنست و در آن شصت و دو دينار ميباشد از قيمت حجره که آن را فروخته و از پدرش باو ارث رسيده بود چهل و پنج دينار ميباشد و از قيمت نه جامه که فروخته بوده

چهارده دينار ميباشد و سه دينار آن از کرايه دکانهاي او ميباشد آن حضرت فرمود که راست گفتي اي فرزند بنما باين مرد که حرام اينها کدام است آن طفل باحمد گفت جويا شو آن ديناري را که سکه ري در آن باشند و تاريخ آن فلان سال باشد و نقش يک طرف آن محو شده و آن تيمکه طلا را که بريده اند و وزن آن ربع دينار است و سبب حرمه آن اينست که صاحب اين دينارها در سال فلان و ماه فلان بوزن يکمن و چهار يک کلافه بمرد جولائي داد از همسايگان خود که از براي او کرباس کند و دزد آن را ببرد و جولا واقعه را باو گفت و آن مرد جولا را تکذيب کرد و او را در عوض آن يک من و نيم کلاف باريکتر غرامت کرد و از آن جامه بافت و آن بدينار و آن پارچه قراضه از بابت قيمت آن جامه باشد، چون احمد آن کيسه را گشود رقعه از ميان دينارها بيرون آمد بنام آن مرد و آن دينار و قراضه را چنان يافت که آن طفل خورد سال بزرگ مقال فرموده بود بعد از آن احمد کيسه ديگر بيرون آورد و آن طفل فرمود که اين مال فلان پسر فلان باشد که در فلان محله قم سنگي دارد و در آن پنجاه دينار ميباشد که از براي ما جايز نباشد که دست بان زنيم گفت چرا فرمود زيرا که آن از بابت قيمت گندمي باشد که صاحب آن تعدي

نموده بزراعهاي خود در تقسيم باينکه قسمه خود را بکيل تمام گرفته و حق آنها را بکيل ناقص داده پس حضرت عسکري عليه السلام فرموده راست گفتي اي فرزند يا احمد تمام آن را برداشته بصاحبش رد کن زيرا مه ما را بان حاجت نباشد بعد از آن جامه عجوز را احمد خواست بيرون آورد گفت آن جامه را در ميان ساروق خود گذاشته بودم فراموش شده و در منزل



[ صفحه 145]



مانده بر خواست که آن جامه را بياورد چون بيرون رفت حضرت عسکري عليه السلام متوجه من شده فرمود مسائل خود را چه کردي عرض کردم که اي مولاي من بر حالت مانده فرمود که از نور ديده ام سوال کن آنچه را که از آن مسائل که خواسته باشي اشاره بان طفل نمود پس من بان طفل عرض کردم که يا مولانا و ابن مولانا از براي ما از شما روايت شده که رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم طلاق زنهاي خود را بدست اميرالمومنين قرار داد و بان سبب آن جناب در روز جمل بنزد عايشه فرستاد که هر گاه از اين فتنه بازنگردي تو را طلاق ميدهم و حال آنکه طلاق زنان پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بوفات او واقع گرديد آن طفل فرمود که طلاق چه چيز ميباشد عرض کردم رها کردن فرمود اگر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم آنها را رها نمود پس چرا بر شوهران حرام بودند و تزويج بغير از براي آنها جايز نبود عرض کردم بسبب آنکه خدا حرام کرد آنها را بر ديگران فرمود چگونه و حال آنکه راه آنها را گشوده عرض کردم پس خبر ده مرا اي مولاي من بمعني طلاقي که پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم آن را به اميرالمومنين عليه السلام واگذار نمود فرمود خداي عزوجل شان زنهاي پيغمبر صلي الله عليه و

آله و سلم را بزرگ گردانيد بانکه آنها را سرافراز بشرف مادري مومنين فرمود پس پيغمبر ص فرمود يا ابا الحسن اين شرافت باقي باشد مادام که بر طاعت خدا باقي مانند و هر يک که بعد از من بسبب خروج بر تو عاصي بر خدا شد او را از ميان زنان من رها کن بانکه از شرافت مادري مومنين ساقط نما مولف گويد که گويا مراد آن باشد که طلاق اينجا بمعني رها کردن از قيد مادريست نه از قيد زوجيت پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم و الا نکاح او جايز بود بعد از طلاق و اين خلاف اجماع مسلمين باشد سعد گويد عرض کردم خبر ده مرا از فاحشه مبينه که هر گاه زن مطلقه در ايام عده مرتکب آن شود جايز باشد از براي زوج که او را از خانه خود بيرون کند؟ فرمود مراد از آن در آيه شريفه مساحقه باشد نه زنا زيرا که اگر زنا دهد و اقامه حد بر او نمايند مانع از شوهر کردن او نشود و اگر مساحقه نمايد او را سنگسار کنند و سنگسار رسوائي باشد و هر کسي را که خدا رسوا نمود او را از خود دور کرده و نرسد ديگري را که باو نزديکي کند - گفتم يابن رسول الله مرا خبر ده از قول خدا که بموسي عليه السلام فرمود فاخلع نعليک انک بالوادي المقدس طوي زيرا فقهاي دو طايفه گمان دارند که آن نعلين از

پوست حيوان مرده بوده که خدا امر بکندن آن فرموده فرمود کسي که اين را گفته افترا بر موسي عليه السلام بسته و او را در نبوت خود جاهل شمرده زيرا که از دو امر خالي نيست يا آنکه نماز موسي عليه السلام در آن جايز بوده يا نه پس اگر جايز بوده پوشيدن آن هم در بقعه مبارکه جايز باشد زيرا که آن بقعه را خدا مبارکه فرموده مقدسه و مطهره نفرموده و اگر هم مقدسه و مطهره باشد از نماز مقدس‌تر و مطهرتر نباشد و اگر نماز موسي عليه السلام در آن جايز



[ صفحه 146]



نبوده پس لازم آيد که موسي عليه السلام حلال را از حرام جدا نکرده باشد و آنرا که نماز در آن جايز باشد از آنکه در آن، جايز نباشد ندانسته باشد و اين کفر باشد عرض کردم پس مرا خبر ده اي مولاي من از تاويل آن فرمود چون که موسي مناجات نمود با خدا در وادي مقدس و عرض کرد که من محبت خود را از براي تو خالص کرده ام و دل خود را از ماسوي تو پاک نموده ام و حال آنکه موسي عليه السلام باهل خود محبت شديدي داشت پس خدا فرمود که نعلين خود را بيرون کن و محبت اهلت را از دل بکن اگر خواسته باشي که محبت تو از براي ما خالص شود و دل تو از ميل بماسواي من شسته گردد عرض کردم که خبر ده مرا يابن رسول الله از تاويل کهيعص فرمود اين حروف اخبارغيبي بوده باشد که خدا مطلع نموده بان بنده خود زکريا را بعد از آن واقعه را بمحمد صلي الله عليه و آله و سلم نقل کرد زيرا زکريا سوال کرد از خداوند که اسماء خمسه النجبا را باو تعليم کند پس جبرئيل بر او نزول کرده نامهاي شريف ايشان را تعليم او نمود پس زکريا چون نام محمد و علي و فاطمه و حسن را ذکر مينمود غصه‌اش زايل ميگرديد و مسرور ميشد و چون ذکر نام حسين عليه السلام را ميکرد گريه گلويش را تنگ ميکرد و اشکش جاري

ميشد و مهموم ميگرديد تا آنکه يک روز عرض کرد خداوندا چه باعث گرديده که من هرگاه ذکر نام چهار نفر از اين بزرگواران کنم خاطرم تسلي يابد و غصه ام زايل گردد و چون نام حسين برم اشکم جاري و غصه ام افزون گردد؟ پس خدا او را خبر داد از قصه حسين عليه السلام و فرمود کهيعص پس کاف اشاره بکربلا باشد و ها بهلاکت عتره طاهره و يا اشاره بيزيد که بر حسين عليه السلام ظلم نمود و عين اشاره بعطش او و صاد صبر او چون زکريا اين بشنيد محزون گرديد و تا مدت سه روز از مسجد خود مفارقت ننمود و مردم را از دخول بر خود منع نمود و گريه و زاري ميکرد ناله مينمود و ميگفت خدايا آيا بهترين خلق خود را باندوه فرزند او مبتلا مينمائي؟ آيا اين مصيبت را بر او نازل ميگرداني آيا علي و فاطمه را لباس اين مصيبت ميپوشاني آيا اين بلا را در خانه ايشان نازل ميگرداني بعد از آن گفت خداوندا مرا فرزندي عطا کن که در وقت پيري چشمم بديدن او روشن گردد و او را از براي من وارثي قرار ده که در نزد من مانند حسين عليه السلام باشد بانکه چون عطا کني مرا شيفته محبت او گرداني بعد از آن مرا بمصيبت و اندوه او نشاني چنانکه حبيب خود محمد را باندوه فرزندش حسين عليه السلام مبتلا

گرداني پس خدا دعاي او را مستجاب نموده يحيي را باو عطا فرموده و باعث اندوه او گردانيد و بود حمل يحيي شش ماه چنانکه حمل حسين عليه السلام و از براي اين واقعه قصه طولاني باشد سعد گويد عرض کردم اي مولاي من خبر ده مرا از علتي که مانع شود آنکه مردم را از براي خود اختيار امام نمايند؟ آن طفل فرمود امام مفسد اختيار کنند يا آنکه امام مصلح عرض کردم



[ صفحه 147]



بلکه امام مصلح، فرمود با آنکه مردم ندانند آن چيزي را که در خاطر ديگري خطور نمايد از صلاح يا فساد آيا ممکن باشد که کسي را بگمان صلاح اختيار کنند و در واقع مفسد باشد و مردم در اختيار خود خطا کرده باشند؟ گفتم آري گفت علت همين باشد که وارد گردم بر تو بدليل و عقل تو هم آن را قبول کند. يا سعد مرا خبر ده از رسولاني که خدا آنها را برگزيده و علم خود را بر ايشان نازل نموده و ايشان را مويد بوحي و عصمت کرده زيرا که آنها را علامت هدايت نموده مانند موسي عليه السلام و عيسي عليه السلام آيا جايز باشد با وفور عقل ايشان و کمال علم ايشان هرگاه اختياري نمايند خطا کنند بانکه منافق را مومن گمان کنند گفتم نه فرمود چگونه و حال آنکه موسي عليه السلام اختيار نمود از اعيان قوم و وجوه لشگر خود از براي ميقات خدا هفتاد مرد را از کساني که شک نداشت در ايمان و اخلاص آنها با وجود آنکه منافق بودند چنانکه خدا فرموده و اختار موسي من قومه سبعين رجلا لميقاتنا تا آنجا که فرموده قالوا الن نومن لک حتي نري الله جهره فاخذتهم الصاعقه پس بعد از آنکه مثل موسي در اختيار خود خطا کند و منافق را موفق پندارد و دانسته شود که اختيار از براي غير عالم بما في

الضمير نشايد و منحصر باشد در حق خداوندي که جميع ما فيالصدور و الضمائر را ميداند و مهاجر و انصار را در اين باب دخلي نباشد. سعد گويد بعد از آن کودک فرمود که يا سعد آن وقت که خصم تو دعوي آن نمود که پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم بيرون نبرد مختار اين امت را با خود در غار مگر بجهه آنکه ميدانست امر تاويل و تنزيل و جلو امت خود را باو واگذار خواهد فرمود و بلاد کفر را بسبب او خواهد فتح نمود پس چنانکه بر نبوت خود ترسيد بر خلافت او هم ترسيد و الا بتنهائي بجهت فرار و پنهان بودن بهتر بود و علي عليه السلام را در فراش خود خوابانيد بجهه آنکه اگر کشته شود کارهاي او را بديگري واگذار توان نمود پس چرا تو دعوي او را باين نقض نکردي که باو بگوئي آيا پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم نفرمود که خلافت تا مدت سي سال خواهد بود پس قرار آن را موقوف بر عمر آن چهار نفر که بگمان شما خلفاي راشدون ميباشند نمود، پس خصم تولابد بود در قبول اين قول پس باو ميگفتي آيا بعد از آنکه ميدانست پيغمبر صلي الله عليه وآله و سلم که خلافت بعد از او با ابابکر باشد و بعد از او با عمر و بعد از او با عثمان همچنين ميدانست که بعد از او با علي باشد باز خصم تولابد

بود بر قبول اين قول پس باو ميگفتي که آيا بعد از آنکه ميدانست پيغمبر که خلافت بعد از او با ابوبکر باشد و بعد از او با عمر و بعد از او با عثمان همچنين ميدانست که بعد از او با علي باشد باز خصم تولابد بود در قبول اين بعد از آن باو مي گفتي واجب بود بر پيغمبري صلي الله عليه و آله و سلم که جميع اين چهار نفر را با خود بغار برد و بترسد بر ايشان همچنانکه



[ صفحه 148]



بر خود و ابوبکر ترسيد و اينها را اهانت نکند بسبب تخصيص ابيبکر باين کرامت - و چون خصم تو گفت مرا خبر ده از صديق و فاروق که آيا اسلام آوردند طوعا يا کرها چرا نگفتي که لا طوعا و لا کرها بلکه اسلام آوردند طمعا زيرا که ايشان با علماي يهود و نصاري مي‌نشستند و از ايشان سوال مينمودند از آنچه در توريه و غير آن بود از کتابهائي که از وقايع آينده و از قصه محمد صلي الله عليه و آله و سلم و عواقب امر او در آنها بود و يهود گفته بودند که محمد (ص) بر عرب مسلط گردد چنانکه بخت نصر بر بنياسرائيل مسلط شد لکن او کاذب باشد در دعوي نبوت پس باين سبب نزد آن بزرگوار آمده اظهار اسلام نمودند از براي آنکه بعد از استيلاي او هر يک والي شهري شوند پس چون باين آرزو نرسيدند نفاق انداخته با گروهي از منافقين مواطاه کردند که او را در عقبه بکشند و خداوند کيد و مکر ايشان را از او دفع نمود چنانکه طلحه و زبير با علي عليه السلام باين گمان بيعت کردند و چون مايوس شدند از آرزوي خود بيعت او را شکسته بر او خروج نمودند و خدا هر دو را در مصرع امثال ايشان انداخت سعد گويد چون کلام باينجا رسيد مولاي ما حضرت عسکري عليه السلام از براي نماز برخواست و من هم بطلب احمد بن اسحق بيرون آمدم پس او را ملاقات کردم در حالتي که گريان بود سبب گريه پرسيدم گفت آن جامه عجوز را که رفتم بامر مولايم بياورم نيافتم گفتم باک مدار برو واقعه را عرض کن پس داخل شده خندان و صلوات گويان برگرديد گفتم چه خبر داري گفت جامه گم شده را در زير پاي مولاي خود مفروش ديدم پس حمد خداوند کرده و چند روزي در خدمت مولاي خود حضرت عسکري عليه السلام آمد و شد ميکرديم و آن طفل را ديگر نزد آن جناب نديديم پنجم از ايشان يعقوب بن منقوش باشد که محمد بن مسعودعياشي وغير او بسند متصل از قاسم بن ابراهيم اشتر روايت کرده که يعقوب بن منقوش گفت داخل شدم بر مولاي خود حضرت عسکري عليه السلام در حالتي که آن بزرگوار نشسته بود و بر جانب راست او خانه بود که بر آن پرده آويخته بودند پس عرض کردم آقاي من صاحب اين امر کيست يعني بعد از تو آن حضرت فرمود آن پرده را بردار چون آن پوده را برداشتم بيرون آمد پسري که سن او ده يا هشت يا مثل آن بود با جبين گشاده و روي و مقله درخشنده و در خد راست او خالي نمايان و در سر او حلقه گيسو پس بر ران آن حضرت نشست و آن حضرت بمن فرمود اينست صاحب شما بعد از آن برخواست و بان طفل فرمود اي فرزند داخل شو تا

روز وقت معلوم بعد از آن فرمود يا يعقوب نظر کن در خانه پس من داخل شدم و کسي را در آن نديدم ششم از جمله ايشان ابوالاديان خادم بود که ابن بابويه و ديگران از او روايت کرده اند که



[ صفحه 149]



گفت من خدمت ميکردم حسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن - الحسين بن علي بن ابي طالب (ع) را و نامهاي او را در شهرها ميبردم و داخل شدم بر او در سالي که وفات او واقع شد و مکتوبي بمن داده فرمود اين را بمدائن ببر و بدانکه سفر تو پانزده روز طول خواهد کشيد و در روز پانزدهم وارد سر من راي خواهي شد و آوازه مرگ مرا در خانه من خواهي شنيد و مرا در مغتسل خواهي ديد که غسال مشغول غسل من باشد ابوالاديان گويد چون اين بشنيدم عرض کردم که اي مولاي من پس قائم بعد از تو که خواهد بود فرمود آن کس که از تو مطالبه جواب نامه‌ها کند پس او قائم بعد از من باشد عرض کردم زيادتر بفرمائيد گفت آن کسي که بر من نماز کند او قائم بعد از منست گفتم زيادتر بفرمائيد گفت آن کس که خبر دهد که در هميان چه باشد او قائم بعد از منست پس هيبت آن جناب مانع شد از آنکه سوال کنم از ما فيالهميان و مکاتيب را برداشته روانه بسوي مداين شده و جواب آنها را گرفته در روز پانزدهم وارد سر من راي شدم چنانکه فرموده بود پس آواز گريه زنان گريه کننده ازخانه آن بزرگوار شنيدم و آن حضرت را در مغتسل ديدم پس ديدم جعفر بن علي برادر آن حضرت را که در خانه نشسته و جماعت شيعه در اطراف او و او را بعضي تعزيت بمصيبت او برخي تهنيت بخلافت ميگويند چون اين ديدم در نفس خود گفتم که اگر اين امام باشد پس امام بر خلاف شده زيرا او را ميشناختم که شراب ميخورد و قمار ميباخت و طنبور مينواخت لکن بحکم ضرورت من هم پيش رفته او را تعزيت و تهنيت گفتم و او با من در باب نامه ها چيزي نگفت پس عقيد خادم بيرون آمده بجعفر گفت اي آقاي من اينک برادرت را کفن کرده اند برخيز از براي نماز بر او جعفر بن علي با شيعيان برخواسته و در جلو ايشان سمان و حسن بن علي که معروف بسلمه و از جانب معتمد خليفه آمده بودند همگي داخل خانه شدند و ديديم که آن حضرت را کفن کرده در تابوت گذاشته اند پس جعفر بن علي از براي نماز پيش ايستاد چون اراده تکبير گفتن نمود ديديم که کودکي بيرون آمد با روئي گندم گون و موئي مجعد و دندان گشاده و عباي جعفر را گرفته بکشيد و فرمود يا عم پس رو زيرا من اولي ميباشم بنماز بر پدرم پس جعفر با روي غضبناک پس رفته و آن کودک بايستاد و اقامه نماز نموده پس آن حضرت را در جانب قبر پدر بزرگوارش حضرت هادي (ع) دفن کردند پس آن کودک متوجه من شده فرمود يا بصري جواب نامه‌هائي که در نزد تو ميباشد بده من آن جوابها را تسليم کرده و با خود گفتم که اين دو علامت از علاماتي که حضرت عسکري عليه السلام فرمود و علامت هميان باقي ماند پس از آن بيرون رفتيم از خانه بنزد جعفر و او اندوهناک بود حاجز وشاه باو گفت يا سيدي اين کودک که بود که بر او اقامه حجت نمائيم جعفر گفت و الله من او را هيچ



[ صفحه 150]



وقت نديده بودم و او را نشناختم در اين اثناء که نشسته بوديم جمعي از اهل قم آمدند و از حضرت عسکري ع سوال کردند و خبر وفات او را شنيدند پس از خليفه آن جناب پرسيدند مردم اشاره به- جعفر نمودند آن قوم نزد جعفر رفته سلام کرده تعزيت و تهنيت گفتند پس گفتند که با ما مالي و مکاتيبي باشد بفرمائيد که آن مکتوبها از کيانست و قدر مالها چيست جعفر چون اين بشنيد از جاي خود برخواست و جامه‌هاي خود را از يک ديگر پاشيد و گفت مردم از ما علم بغيب ميخواهند ناگاه ديديم که از خانه حضرت عسکري عليه السلام خادمي بيرون آمد و گفت با شما مکتوب فلان و فلان ميباشد و با شما همياني ميباشد که در آن هميان فلان مبلغ از دينار باشد و ده دينار از جمله آنها مطلي است پس آن قوم مکاتيب و مال را بان خادم دادند و گفتند آن که ترا فرستاده او است امام نه غير او. جعفر چون اين بديد بنزد معتمد خليفه رفت و اين امر را باو اظهار نمود پس معتمد غلامان خود را فرستاده صيقل کنيز را بگرفتند و از او مطالبه آن کودک کردند و او انکار نمود و بجهه اخفاء امر کودک ادعاي حمل نمود لهذا او را بابيالشارب که قاضي بود سپردند و در اثناي اين امر عبيدالله ابن يحيي بن خاقان بمرگ مفاجات

بمرد و صاحب زنج در بصره خروج کرد و اشتغال باين امر باعث غفلت از امر کنيز گرديد و از دست ايشان فرار کرد هفتم ايشان رشيق مازندراني باشد که بحراني از شيخ طوسي در کتاب غيبت از او روايت کرده که گفت ما سه نفر بوديم که معتضد ما را احضار کرده و امر کرد ما را که هر يک بر اسبي سوار شويم و اسب ديگر يدک کنيم و بطريق اختفا که ديگري با ما نباشد و چيزي با خود برنداريم و بر پشت زين نماز کنيم و بسامره شتابيم و وصف نمود براي ما محله را و خانه را و گفت چون بان خانه رسيديد غلام سياهي بر در آن خانه خواهيد ديد داخل آن خانه شويد وهر کس را در آن خانه ببينيد سر او را بريده بنزد من آريد ما هم حسب الحکم روانه سامره شديم و خانه را بهمان وصف يافتيم و در باب آن خانه غلام سياهي را ديديم که بند زير جامه ميبافت از او از حال خانه و آنکه در او ميباشد پرسيديم گفت در خانه صاحب خانه ميباشد پس قسم بخدا که زياده بر اين متعرض ما نشد و باکي از ما نداشت پس ما حسب الحکم داخل خانه شديم چنانکه مامور بوديم پس خانه وسيعي ديديم و در مقابل آن پرده ديديم آويخته که بهتر از آن نديده بوديم گويا آنکه در آن وقت دستها از آن مرفوع گرديده و در خانه کسي را نديديم پس آن پرده را برداشتيم و خانه بزرگي ديديم که گويا دريائي بود پر از آب و در آخر آن خانه حصيري ديديم که آن بر روي آب بود و بالاي آن حصير مردي خوش هيئت ايستاده نماز ميکرد و ملتفت ما نميگرديد و باسباب ما نظر نکرد پس احمد بن عبدالله بر ما پيشي گرفت و داخل شد در آن آب و غرق شد هر قدر اضطراب نمود که خارج شود نتوانست تا آنکه من دست دراز کرده بيرونش آوردم در حالتي که بيهوش شده



[ صفحه 151]



بود و تا يک ساعت مدهوش بود و چون بخود آمد آن رفيق ديگر اراده دخول نمود و مانند او گرديد و من مبهوت ماندم پس بان صاحب خانه گفتم المعذره الي الله و اليک قسم بخدا که من ندانستم در اين کار چه ميباشد و بسوي که ميائيم و من از عمل خود توبه کردم بسوي خدا آن مرد بهيچ وجه اعتنائي بکلام من نکرده و از آن حالي که داشت بحال ديگر نشد از مشاهده اين قصه هايله خائف و هراسان شديم و از آن منصرف گرديديم و معتضد منتظر ما بود و بدربانان خود سپرده بود که هروقت وارد شويم بر او داخل گرديم پس در بعض شب وارد گرديده بر او داخل شديم از ماجرا پرسيد حکايت را نقل کرديم پس بما گفت واي بر شما پيش از آنکه مرا ببينيد آيا ديگري را ديديد و اين واقعه را باو گفتيد گفتيم نه پس قسم ياد کرد که هر يک شما که اين خبر را فاش کند گردن او را بزنم لهذا ما جرات بر افشاي اين امر ننموديم مگر بعد از موت او هشتم از ايشان مرد فارسي که بحراني از شيخ کليني بسند خود از ضوء بن علي عجلي روايت کرده که گفت مردي از اهل فارس بفلان نام گفت که بسامره آمده در خانه عسکري عليه السلام ملازم شدم آن حضرت مرا خواند بر او داخل شدم و سلام کردم فرمود بچه کار آمده عرض کردم بعزم

ملازمت خدمت شما پس بمن فرمود که ملازم باب شو و کار درباني را بمن واگذاشت و من با خدام آن جناب در خانه بودم و ميرفتم ضروريات از بازار خريده مياوردم و بدون اذن داخل خانه ميگرديدم هر وقت که مردمان ديگر در خانه بودند پس يک روز بر آن حضرت داخل شدم و او در خانه مردانه بود آواز حرکتي شنيدم در خانه پس مرا آواز داد که توقف کن داخل مشو پس نتوانستم داخل گردم و نه خارج شوم پس کنيزي بيرون آمد و با او چيزي بود که او را پوشيده بود بعد از آن حضرت مرا آواز داد که داخل شو من داخل شدم و آن کنيز را آواز کرده برگرديد و باو فرمود که آنکه با خود داري ظاهر کن پس ظاهر کرد آن کنيز پسري را خوش رو و شکم او را نمود ديدم که از گلو تا ناف آن کودک موئي سبز نه سياه روئيده پس آن حضرت بمن فرمود که اين صاحب شما مي باشد پس آن کنيز را فرمود که او را برداشته ديگر بعد از آن او را نديدم تا آنکه آن حضرت وفات نمود نهم از ايشان مرد مدايني که نيز بحراني از شيخ مذکور بسند خود از احمد بن راشد روايت کرده که مردي از اهل مداين گفت که من بحج رفتم با رفيق خود و بموقف رفتيم و در حال وقوف جواني را ديديم که نشسته و ازاري و ردائي پوشيده بود و بر پاي او نعلين

زردي بود و ازار و رداي او را بصد و پنجاه دينار قيمت کرديم و اثر سفر در او مشاهده ننموديم پس سائلي بنزد ما آمده او را رد کرديم آن سائل بنزد آن جوان رفته از او سوال کرد آن جوان از روي زمين چيزي برداشته باو داد آن سائل او را دعاي بليغ نمود و طول داد در دعا پس آن جوان برخواسته از نظر ما غايب



[ صفحه 152]



شد پس بنزد سائل رفتيم و از او جويا شديم که واي بر تو مگر آن جوان بتو چه داد که اين نوع دعا کردي پس آن سائل تيکه طلاي دردانه داري بما نمود که آنرا وزن کرديم بيست مثقال بود چون اين بديديم برفيق خود گفتم که ملاي ما نزد ما بود و او را نشناختيم بعد از آن بطلب او رفتيم و تمام موقف را گرديديم و او را نديديم از کساني که در اطراف او بودند از اهل مکه و مدينه از او سوال کرديم گفتند جوانيست علوي و در هر سال پياده بحج ميايد دهم از ايشان غانم هندي است که بحراني ازشيخ مذکور بسند خود از محمد بن محمد عادي روايت کرده که ابوسعيد غانم هندي گفت که من در شهري بودم از شهرهاي هند که معروف بکشمير است و اصحابي داشتم که چهل نفر بودند و بر کرسيهائي که در طرف راست ملک گذاشته بود مي‌نشستند و همه ايشان کتب اربعه را که توريه و انجيل و زبورو صحف ابراهيم ميباشد قرائت مينمودند و در ميان مردم حکم ميکرديم و مسائل دين تسليم ايشان مينموديم و بامر حلال و حرام فتوي ميداديم و ملک و رعيت بما رجوع مينمودند پس يک روز در باب سيد انبياء رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم مذاکره اتفاق افتاد و گفتيم اين پيغمبري که ذکر او در کتابها شده امر او بر ما مخفي باشد و بر ما واجبست که فحص از او کنيم و طلب آثار او نمائيم و راي تمام ايشان بر اين قرار گرفت که من از براي فحص و طلب خارج شوم و سياحت کنم پس من بيرون آمدم با مال بسيار و دوازده ماه سير نمودم تا آنکه نزد شهر کابل شدم و طايفه از ترکمان در اثناي راه برخورده مال مرا گرفتند و جراحات شديده بر من وارد آوردند و من در کابل وارد شده ملک کابل از حال من مطلع شده مرا روانه بلخ کرد که والي آن در آن زمان داود بن عباس بن ابي الاسود بود پس خبر من باو رسيد که من از ولايت هند بطلب دين بيرون آمده ام و در اين باب با فقهاء و اصحاب کلام مناظره کرده ام و زبان فارسيان آموخته ام کسي را فرستاد و مرا در مجلس خود احضار کرد و فقها را حاضر ساخته با من مناظره نمودند و من ايشان را خبر دادم که از ولايت هند بيرون آمده‌ام بطلب اين پيغمبري که در کتب خود ذکر او ديده ام گفتند نام او چه باشد گفتم نام او محمد است گفتند اين پيغمبر ما باشد پس سوال از شريعت او کردم و مرا اعلام نمودند گفتم من ميدانم که محمد صلي الله عليه و آله و سلم پيغمبر است لکن نميدانم اينکه شما ميگوئيد همانست يا نه مکان او را بمن بنمائيد تا آنکه بروم و از علامات او که در نزد من باشد جويا شوم اگر او را همان پيغمبر يافتم باو ايمان آورم گفتند او وفات کرده گفتم وصي و خليفه او کيست گفتند ابوبکر گفتم اين کنيه باشد نام او را بگوئيد گفتند عبدالله بن عثمان و او را بقريش نسبت دادند گفتم نسب پيغمبرشما محمد صلي الله عليه و آله و سلم را ذکر نمائيد نسب او را هم بيان کردند گفتم آن پيغمبري که من طلب مينمايم اين شخص نباشد زيرا که خليفه او... او است در دين و پسر عم او است در نسب و شوهر دختر او باشد در سبب و پدر



[ صفحه 153]



اولاد او باشد و از براي آن پيغمبر در روي زمين اولادي غير از اولاد خليفه او نباشد چون اين بشنيدند بر من شوريدند و گفتند ايهاالامير اين مرد از شرک خارج شده و در کفر داخل گرديده و خون او حلال باشد گفتم اي جماعت من خود ديني دارم و از آن دست بر ندارم تا آنکه بهتري بدست آرم من صفت اين مرد را در کتب پيغمبران چنين يافتم و بيرون نيامدم از ولايت و عزت و دولت خود مگر بطلب او اينکه شما ذکر نموديد مطابق با اين اوصاف آن پيغمبر نباشد دست از من برداريد والي چون اين بديد حسين بن اسکيب را که ازاصحاب امام حسن عسکري عليه السلام بود طلبيد و باو گفت که با اين مرد هندي مناظره کن حسين گفت اصلح الله الامير اينک فقهاء و علماء در محضر تو هستند و از من اعرف و ابصرند گفت نه بلکه با او مناظره کن بطوريکه من ميگويم با او خلوت و ملاطفت نما پس حسين مرا بخلوت برده با من مدارا نمود و گفت آن کسي که تو خواهي اين محمد صلي الله عليه و آله و سلم که اين جماعت ذکر نمودند همان شخص باشد لکن در باب وصي و خليفه او خطا کردند زيرا که اين پيغمبر محمد بن عبد الله بن عبدالمطلب باشد و وصي و خليفه اوعلي بن ابي طالب بن عبدالمطلب باشد و او زوج فاطمه بنت محمد

است و پدر حسن و حسين دو سبط محمد است غانم گويد چون اين بشنيدم گفتم الله اکبر اين همانست که من ميخواهم پس بنزد داود بن عباس آمدم گفتم ايهاالامير آن کس را که مي خواستم يافتم و اشهد ان لا اله الا الله و ان محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم پس داود بمن احسان و اکرام نمود و متوجه حسين شده گفت مراقب حال او شو پس من با حسين رفته باو انس گرفتم و مسائل دين خود را از او آموختم و مرا در باب نماز و روزه و ساير فرايض دانا گردانيد تا آنکه روزي باو گفتم که ما در کتب خود ديده ايم که اين محمد خاتم پيغمبران باشد و بعد از او ديگر پيغمبري نيست و اينکه امر بعد از او با وصي او وارث و خليفه او بعد از او باشد پس از آن با وصي بعد از وصي و زايل نگردد که باقي باشد اين امر در اعقاب او تا آنکه دنيا منقضي گردد پس بگو وصي وصي محمد صلي الله عليه و آله و سلم که باشد گفت حسن باشد و بعد از او حسين باشد بعد از او پسران او بعد از آن ذکر نمود ايشان را تا آنکه منتهي گرديد بصاحب الزمان عليه السلام بعد از آن خبر داد مرا از آنچه واقع گرديده پس از براي من همي نماند مگر آنکه در طلب ناحيه برآيم بعد از آن غانم بشهر قم آمده در سال دويست و شصت و چهار و با اهل قم و طايفه اماميه بود تا آنکه با بعض ايشان روانه بسوي بغداد شد و با او رفيقي بود از اهل سند که با او در اول امر هم مذهب بود راوي گويد که غانم گفت که بعض اخلاق آن رفيق مرا ناپسند افتاد لهذا از او مفارقت



[ صفحه 154]



نمودم و بيرون رفتم تا داخل سر من راي شدم و از آنجا رفتم بسوي عباسيه يعني مسجد بني عباسيه که حالا مخروبه و معروف بخلفاء ميباشد که در سابق دارالحکومه بوده و در آنجا آماده نماز شدم و نماز گذارده متفکر ماندم در آن باب که قصد داشتم در مقام طلب آن بودم ناگاه ديدم کسي نزد من آمده گفت توئي فلان و مرا بان نام که در هند داشتم بخواند گفتم آري گفت مولاي خود را اجابت کن پس چون اين بشنيدم با او روانه شدم پس او در ميان کوچه‌ها ميرفت و من او را دنبال ميکردم تا آنکه وارد خانه و بستاني شد پس داخل شده مولاي خود را ديدم نشسته و بسوي من توجه کرده فرمود بزبان هندي که مرحبا يا فلان چگونه است حال تو چگونه گذاشتي فلان و فلان و فلان را و تمام چهل نفر اصحاب مرا نامبرد و از هر يک از ايشان جداگانه پرسش فرمود پس مرا بوقايع گذشته خود خبر داد و تمام اين سخنان را بزبان اهل هند فرمود بعد از آن گفت که ميخواهي با اهل قم بحج بروي عرض کردم آري اي مولاي من فرمود با ايشان مرو و امسال توقف کن و در سال آينده برو پس از آن يک کيسه که نزد آن بزرگوار بود بسوي من انداخت فرمود اين را در نفقه خود صرف کن و داخل مشو در بغداد و بر فلان و نام او را ذکر

فرمود و او را بر چيزي مطلع مکن راوي گويد بعد از آن غانم برگشت و بحج نرفت پس از آن قاصدها آمدند و خبر آوردند که حاجيان در آن سال از عقبه برگشته اند و سبب منع آن حضرت دانسته شد و غانم مراجعت بخراسان کرده در سال آينده حج نمود و از براي ما هديه فرستاد و برگرديده بخراسان رفته توقف نمود تا آنکه وفات کرد رحمه الله عليه يازدهم از ايشان ابوعلي محمد بن احمد بن محمودي ميباشد که ابوجعفر محمد بن جرير طبري بسند خود از او روايت کرده که گفت بيست و چند حج نمودم که در جميع آنها بجامه‌هاي کعبه ميچسبيدم و بر حطيم و مقام ابراهيم عليه السلام ميايستادم و بحجر الاسود ميچسبيدم و دعا ميکردم و بيشتر دعاي من آن بود که بشرف ملاقات مولاي خود صاحب الزمان فايز شوم تا آنکه در بعض سالها در مکه در مکاني بجهت خريدن چيزي ايستاده بودم و با من غلامي بود مشربه در دست داشت من مشربه را از دست غلام خود گرفته و بجهه قيمت آن چيز پولي بان غلام دادم و او مشغول معامله شد و من بانتظار گذشتن معامله ايستاده بودم نا گاه دامن عباي مرا کسي بکشيد چون متوجه شدم مردي را ديدم که از مهابت او لرزيدم پس از من پرسيد که اين مشربه را ميفروشي از غايت مهابت متمکن از

رد جواب نشدم پس از نظر من غايب شد و من گمان کردم که مولاي من باشد زيرا که يک روز در باب صفا بمکه نماز ميکردم پس سجده نموده مرفق خود را در صدر



[ صفحه 155]



خود گذاشته بودم نا گاه ديدم شخصي مرا حرکت داد بپاي خود پس سر برداشتم فرمود که بردار مرفق خود را از سينه خود پس چشم گشودم همين شخص را که در باب مشربه از من سوال نمود و مهابت او مرا لرزانيد ديدم پس بعد از آن بر رجا و يقين خود بودم و تا مدت ديگر حج کردم و در موقف دعا نمودم تا آنکه روزي در ظهر کعبه نشسته بودم و با من بود يمان بن فتح بن دينار و محمد بن قاسم علوي و علان کناني و با يک ديگرحديث ميکرديم ناگاه مردي را ديدم که طواف ميکرد و من اشاره کردم که او را نکاه کنند و خود برخواستم که او را متابعت کنم پس او طواف نمود تا آنکه بحجر رسيد سائلي را ديد که بر حجر ايستاده و مردم را قسم ميدهد بخداي عزوجل که باو عطائي نمايند پس چون آن مرد نظرش بسائل افتاد خم گرديده از زمين چيزي ربود و بان سائل عطا فرمود پس بنزد سائل رفتم و از آن چيز پرسيدم امتناع از اظهار آن نمود من باو ديناري دادم گفتم دست خود را گشوده ببينم که در آن چه چيز است چون گشود چيزي در آن بود که بيست دينار آن مرا مقدور نمودم و در دل خود يقين کردم که آن مرد مولاي من بود و برگرديدم بمجلس خود و چشم خود را بجانب اهل طواف گشودم تا آنکه آن مرد از طواف خود فارغ شد و ميل بسوي ما نمود چون اين بديديم ما را رهبت شديدي عارض شد و چشمهاي ما خيره گرديد و بي خود بتعظيم او برخاستيم پس آمده نزد ما بنشست ما باو عرض کرديم که شما از کدام قوم ميباشيد فرمود از عرب عرض کرديم از کدام عرب فرمود از بني هاشم بعد از آن فرمود ان شاء الله بر شما پنهان نخواهد ماند آيا ميدانيد که زين العابدين عليه السلام در وقت فراغ از نماز خود در سجده شکر چه ميگفت عرض کرديم که نه فرمود ميگفت يا کريم مسکينک بفنائک يا کريم فقيرک زائرک حقيرک ببابک يا کريم اين بفرمود و از نزد ما برفت و ما در فکر و مذاکره امر او فرو شديم و تحقيق نکرديم تا آنکه فردا شد باز او را در طواف ديديم و چشمها بجانب او گشوديم تا آنکه از طواف فارغ شده باز بسوي ما آمد و بنشست نزد ما و انس گرفت و حديث کرد بعد از آن فرمود آيا ميدانيد که زين العابدين عليه السلام چه ميگفت در دعاي عقب نماز گفتيم نه ما را تعليم فرما گفت که ميگفت اللهم اني اسئلک باسمک الذي به تقوم السماء و الارض باسمک الذي به تجمع بين المتفرق و به تفرق بين المجتمع و باسمک الذي به تفرق بين الحق و الباطل و باسمک الذي تعلم به کيل البحار و عدد الرمال و وزن الجبال ان تفعل بي کذا و کذا اين بفرمود و برفت تا آنکه بعرفات رفتيم و دعا کرديم پس از عرفات کوچ کرده بمشعر و مزدلفه شديم و در آنجا بيتوته نموديم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم را در خواب ديدم که بسوي من نگريست و فرمود آيا بحاجت خود رسيدي چون اين بشنيدم يقين بامرکردم. دوازدهم - ازايشان محمد بن ابراهيم بن مهزيار اهوازي بنابر روايت شيخ طوسي و طبرسي



[ صفحه 156]



و ديگران بسندهاي صحيح يا علي بن ابراهيم بن مهزيار ميباشد که شيخ طبرسي مذکور بسند خود از محمد بن حسن بن يحيي الحارثي روايت کرده که علي بن مهزيار گفت بيست حج کردم بقصد آنکه شايد بخدمت صاحب الامر عليه السلام برسم و ميسر نشد تا آنکه شبي در رخت خواب خوابيدم بودم صدائي شنيدم که کسي گفت يابن مهزيار امسال حج بيا که امام خود را خواهي ديد شادان از خواب بيدار شده باقي شب را بعبادت صبح کرده علي الصباح جمعي رفيق راه يافته باتفاق ايشان از خانه بيرون رفتم بعزم حج و وارد کوفه شديم و تجسس بسياري نمودم و اثر و خبري نيافتم پس با ايشان بيرون رفتم بعزم حج و داخل مدينه شدم و چند روزي توقف کردم و از حال صاحب الزمان عليه السلام بحث و فحص کردم و خبري از او نيافتم و چشمم بجمال آن بزرگوار منور نگرديد پس مغموم شده و ترسيدم که آرزوي ديدن آن حضرت بدل من بماند پس خارج شدم بسوي مکه و جستجوي بسيار کردم و اثري نيافتم و حج و عمره خود را تا بيک هفته ادا کردم و در جميع اوقات در طلب ديدن او بودم تا آنکه من يک وقت متفکر بودم ناگاه در کعبه گشوده گرديد و مردي را ديدم که مانند شاخ درخت بدنش لاغر و بدو برد محرم بود پس دل من بديدن او را راحت شد و

بنزد او رفتم از براي تکريم من نيم خيزي کرده و بروايت ديگر او را در طواف ديدم پرسيد اهل کجائي گفتم اهل عراق گفت کدام عراق گفتم اهواز گفت ابن خضيب را ميشناسي گفتم آري گفت رحمه الله چه بسيار طولاني بود شب او و زياد بود نوال او و عزيز بود اشک چشم او پس گفت ابن مهزيار را ميشناسي گفتم آن منم گفت حياک الله بالسلام يا ابا الحسن بعد از آن با من مصافحه کرد و معانقه نمود و گفت يا اباالحسن کجاست آن امانت که ميان تو ميان امام گذشته حضرت ابومحمد عليه السلام بود گفتم موجود است و دست بجيب خود کرده انگشتري که بر آن محمد و علي نقش شده بود بيرون آوردم چون آن بخواند گريست آن قدر که جامه احرام او باب چشمش تر شد و گفت خدا ترا رحمت کند يا ابامحمد زيرا که تو خواب امت بودي و خدا تو را بامامت شرف داده بود و تاج علم و معرفت بر سر تو نهاده پس ما بسوي تو خواهيم آمد بعد از آن بمن گفت چه اراده داري يا اباالحسن گفتم امام محجوب از عالم را گفت او محجوب نيست از شما لکن پرده بد اعمال شما او را پوشانيده برخيز بمنزل خود برو و آماده ملاقات من باش آن وقت که ستاره جوزا غروب کند و ستاره آسمان درخشان گردد آن وقت من از براي تو ميان رکن و صفا

ايستاده ام راوي يعني ابن مهزيار گويد که نفس من طيب گرديد و يقين کردم که خدا بمن تفضل فرمود پس بمنزل رفته منتظر وقت بودم تا آنکه وقت برسيد بيرون آمده بر مرکب خود سوار شده ناگاه ديدم آن شخص را که آواز داد بسوي من آي يا اباالحسن پس من بسوي او رفتم بر من سلام کرد و گفت روانه شو اي برادر و براه افتاد گاه سير بيابان مينمود و گاه بکوه بالا ميرفت تا آنکه



[ صفحه 157]



بکوه طائف رسيديم پس گفت يا اباالحسن پياده شو تا آنکه باقي نماز شب را بگذاريم پس پياده شديم و نماز فجررا دو رکعت بجا آورديم پس گفت روانه شو اي برادر پس سوار شده علي وادي و کوه و پست و بلند نموديم تا آنکه بعقبه برآمديم و نزديک شديم ببياباني بزرگ مانند کافور چشم گشودم خيمه از مو ديدم نوراني و نور آن برافروخته بود آن مرد بمن گفت نظر کن ببين چه ميبيني گفتم خانه ميبينم از مو که نور آن تمام آسمان و وادي را روشن کرده گفت منتهاي آرزوها در آن باشد ديده ات روشن باد چون از عقبه بيرون رفتيم گفت پياده شو که اينجا هر صعبي ذليل شود چون از مرکب بزير آمديم گفت مهارش را رها گفتم آن را بکه سپارم گفت اينجا حرمي باشد که داخل آن نگردد مگر ولي خدا و خارج ازآن نشود مگر ولي خدا پس با او روانه شدم تا آنکه نزديک خيمه نوراني رسيديم گفت توقف نما تا آنکه اذن حاصل کنم پس داخل شده بعد از زماني قليل بيرون آمد و گفت خوشا بحال تو که مرخص شدي چون داخل شدم ديدم آن بزرگوار بر بالاي نمدي نشسته و نطع سرخي بر روي نمد انداخته و بر بالشي از پوست تکيه کرده سلام کردم بهتر از سلام من جواب دادند پس روئي مشاهده کردم مانند ماه شب چهارده از طيش و سفاهت مبرانه بسيار بلند و نه کوتاه اندکي بطول مايل گشاده پيشاني با ابروهاي باريک کشيده و بيک ديگر رسيده چشمهاي سياه گشاده بيني کشيده گونهاي رو هموار و برنيامده در نهايت حسن و جمال بر گونه راستش خالي بود مانند فتات مشکي که بر صفحه نقره افتاده باشد و موي عنبر بوي سياهي بر سرش بود نزديک بنرمه گوش آويخته از پيشاني نورانيش نوري ساطع مانند ستاره درخشان با نهايت سکينه و وقار و حيا و حسن جمال پس احوال شيعيان را يک يک از من پرسيدند عرض کردم که ايشان در دولت بني عباس در نهايت مشقت و ذلت و خواري عيش مينمايند فرمود روزي خواهد آمد ان شاء الله که شما مالک ايشان باشيد و ايشان در دست شما ذليل باشند پس فرمود پدرم از من عهد گرفته که ساکن نشوم از زمين مگر جائي که پنهان‌تر و دورترين جاها باشد تا آنکه مامون باشم از اذيت گمراهان تا آن زمان که خدا اذن ظهور دهد و بمن فرمود که فرزند خدا اهل بلاد و طبقات عباد را خالي نميگذارد از حجت و امام که مردم پيروي او نمايند و حجت بر خلق تمام گردد اي فرزند تو آن باشي که خدا آماده کرده براي اظهار حق و ابطال باطل و اهلاک اعداي دين و اطفاي نايره مضلين پس ملازم باش بمکانهاي پنهان زمين و دورشو از بلاد

ظالمين و تو را از پنهاني وحشتي نباشد از وحدت زيرا که دلهاي اهل طاعت بتو مايل باشد مانند مرغان که بسوي ايشان پرواز نمايند و ايشان گروهي باشند که بظاهر در دست مخالفان خوار و ذليلند و نزد خدا گرامي و و عزيز و اهل قناعت و متمسک باهل بيت طهارت (ع) و تابع ايشان در احکام دين و شريعت باشند



[ صفحه 158]



و مجادله با دشمنان کنند با براهين و حجت و خاصان خدايند در صبر بر تحمل اذيت از مخالفان مذهب و ملت تا آنکه آسوده باشند در دار آخرت بعزت و نعمت اي فرزند صبر کن بر مصادر و موارد امور خود تا آنکه خدا اسباب دولت تو را ميسر گرداند و علمهاي زرد و رايات سفيد را در مابين حطيم و زمزم بر سر تو بجولان درآورد فوج فوج از اهل اخلاص و مصافات نزديک حجرالاسود بسوي تو آيند و بيعت نمايند و ايشان آنانند که طينت پاک دارند از براي قبول دين و تسلط و قوت با رو دارند در دفع فتنه هاي مضلين در آن وقت باغهاي ملت و دين بار آور گردد و صبح حق درخشان شود و خداوند بتو ظلم و طغيان را از روي زمين براندازد و بهجت امن و امان را در اطراف جهان ظاهر کند و مرغان شرايع دين مبين باشيان خود پرواز کنند و باران فتح و ظفر بساتين ملت را خرم سازد پس آن بزرگوار فرمودند که بايد آنچه در اين مجلس ديدي پنهان داري و بغير اهل صدق و وفا و امانت اظهار نداري ابن مهزيار گويد پس چند روزي در خدمت آن بزرگوار ماندم و مسائل و مشکلات خود را سوال نمودم آن گاه مرخص شده که بسوي اهل خود برگردم در وقت وداع زياده از پنجاه درهم با خود داشتم بعنوان هديه خدمت آن جناب بردم و در

باب قبول الحاح و اصرار نمودم تبسم نمودند و فرمودند باين مال استعانت در باب مراجعت بسوي عيال کن که راه دور در پيش داري و در حق من دعاي بسيار فرمودند و مراجعت نمودم. مولف گويد که اين واقعه را رواه اخبار با اختلاف بسيار در اطناب و مساوات و اختصار و تفاوت في الجمله در مضمون بعضي از محمد بن ابراهيم و بعضي از علي بن ابراهيم و بعضي از خود ابراهيم بن مهزيار روايت کرده اند و راوندي بعد از نقل اين حديث از ابن بابويه بر وجه تفصيل از ابراهيم بن مهزيار گفته که اين مثل حکايت برادرش علي بن مهزيار باشد که گفت بيست حج کردم تا آخر حديث و ممکن باشد وقوع واقعه در حق هر يک با اجتماع يا انفراد اگر چه بعيد باشد از مساق اخبار و الله العالم بحقيقه الحال سيزدهم از ايشان ابراهيم بن محمد بن احمد الانصاري باشد که از شيخ طبري (ره) روايت شده بسند خود از محمد بن جعفر بن عبدالله که ابراهيم بن محمد بن احمد انصاري که گفت من حاضر بودم نزد مستجار بمکه و جماعتي طواف ميکردند که قريب بسي نفر بودند و در ميان ايشان کسي از اهل اخلاص نبود غير محمد بن قاسم علوي و آن روز ششم ذي حجه بود ناگاه خارج شد بر ما جواني از طواف که بر او بود دو ثوب احرام و در

دست او بود دو نعل عربي چون ما او را ديديم از مهابت او برخواستيم و کسي از ما باقي نماند مگر آنکه بر خواست و سلام کرد بر او پس آن جوان بطريق انبساط بنشست و ما در حول او نشستيم پس متوجه راست و چپ گرديد و فرمود آيا



[ صفحه 159]



ميدانيد که ابوعبدالله عليه السلام در دعاي الحاح چه ميگفت گفتيم چه ميگفت فرمود که ميگفت اللهم اسئلک باسمک الذي تقوم به السماء به تقوم الارض و به تفرق بين الحق و الباطل و به تجمع بين المتفرق و به تفرق بين المجتمع و قد احصيت به عدد الرمال و زنه الجنال و کيل البحاران نصلي علي محمد و آل محمد و ان تعجل لي من امري فرجا بعد از آن برخواست و داخل طواف شد و ما هم برخواستيم بسبب برخواستن او و ما را غافل کرد از ذکر امر و پرسش حال او تا آنکه فردا همان وقت شد پس باز خارج شد از طواف بسوي ما و برخواستيم بتعظيم او و باانبساط بنشست و نظر براست و چپ کرده فرمود ميدانيد که اميرالمومنين عليه السلام بعد از نماز فريضه چه ميگفت گفتيم که نه فرمود مي گفت اليک رفعت الاصوات و لک عنت الوجوه و لک خضعت الرقاب اليک في الاعمال يا خير من سئل و اجود من اعطي يا صادق يا باري ء يا من لا يخلف الميعاد يا من امر بالدعاء و وعد الاجابه يا من قال ادعوني استجب لکم يا من قال اذا سئلک عبادي عني فاني قريب اجيب دعوه الداع اذا دعان فليستجيبو لي و ليومنوا بي لعلهم يرشدون و يا من قال يا عباد(الذين اسرفوا علي انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله يغفر الذنوب جميعا انه هو الغفور الرحيم بعد از آن براست و چپ خود نظر کرد و گفت مي دانيد که اميرالمومنين عليه السلام چه ميگفت در سجده شکر ميگفت يا من لا يزيده الحاج الملحين الا کرما و جودا يا من لا يزيده کثره الدعا الا سعه و عطاء يا من لا تنفد خزائنه يا من له خزائن السموات و الارض يا من له مادق جل لا يمنعک اسائتي من احسانک ان تفعل بي الذي انت اهله فانت اهل الجود و الکرم و التجاوز يا رب يا الله و لا تفعل بي الذي انا اهله فاني اهل العقوبه و لا حجه لي و لا عدو لي عندک ابوء اليک بذنوبي کلها کي تعفو عني و انت اعلم بها مني و ابو لگ بکل ذنب و کل خطيئه احتملتها في کل سيئه عملتها رب اغفر و ارحم و تجاوز عما تعلم انک انت الاعز الاکرم بعد از آن باز برخواسته داخل طواف گرديد و ما هم بقيام او قايم شديم تا آنکه روز سيم باز در همان وقت آمده ما هم مانند سابق از براي استقبال او برخواستيم اين دفعه بالاي زمين نشستند و نظر بيمين و يسار کردند و گفتند علي بن الحسين عليه السلام در همين مکان و اشاره بدست خود بجانب حجر زير ميزاب کرد ميگفت در سجود خود عبيدک بفنائک مسکينک بفنائک سائلک بفنائک يسئلک ما لا يقدر عليه غيرک بعد از آن بيمين و يسار نظر کرد و بسوي محمد بن قاسم متوجه شد و فرمود يا محمد بن قاسم انت علي خير ان شاء الله يعني تو بر خير و خوبي هستي راوي گويد که او بر اعتقاد پاک اثنا عشري بود اين بگفت و داخل طواف شد و کسي از حاضرين نماند مگر آنکه اين دعا را حفظ نمود پس با يک ديگر گفتيم که آيا کسي اين جوان را



[ صفحه 160]



بشناخت محمد بن قاسم گفت اي جماعت و الله اين جوان امام و صاحب زمان شما باشد گفتيم از کجا ميگوئي گفت من هفت سال ميشود که دعا مينمايم و از خدا ميخواهم که صاحب الزمان عليه السلام را بر من بوجه عيان بنمايد تا آنکه در عشاء عرفه بودم ناگاه همين جوان را بعينه ديدم که دعائي ميخواند نزد او رفتم و از او پرسيدم که از چه قوم باشي فرمود از مردم گفتم از کدام مردم از عرب يا موالي فرمود از عرب و اشراف ايشان گفتم اشراف کيانند فرمود بنيهاشم گفتم از کدام هاشم فرمود اعلاها ذروه و اسناها گفتم کيان باشند فرمود من قلق الهام و اطعم الطعام و صلي بالليل و الناس ينام دانستم که علوي باشد بعد از آن از نظر من غايب شد و ندانستم کجا رفت از مردمي که در اطراف من بودند پرسيدم که اين جوان علوي را ميشناسيد گفتند آري با ما هر سال حج ميکند گفتم سبحان الله و الله در او اثر سفر پيدا نباشد پس بسوي مزدلفه رفتم در حالتي که مغموم و محزون بودم از مفارقت او و چون خوابيدم سيد انبيا صلي الله عليه و آله و سلم را در خواب ديدم فرمود که يا محمد مطلوب خود را ديدي عرض کردم کدام مطلوب را ميفرمائي اي آقاي من فرمود آنکه ديشب در وقت عشا ديدي او امام زمان تو بود بعد از آن محمد بن قاسم گفت که من اين واقعه و اين جواب را نسيان کردم و متذکر آن نشدم مگر در همين وقت مولف گويد که نظير اين واقعه در روايت شخص دهم که محمودي بود گذشت و ممکن باشد که محمودي هم داخل اين جماعت بوده که امام عليه السلام بر ايشان وارد شده و تفاوتي که بين دو روايت باشد از باب خطاي راوي در نقل باشد چنانکه ممکن است که واقعه متعدد باشد و العلم عند الله چهاردهم ايشان يعقوب بن يوسف اصفهاني باشد که شيخ طبري نقل کرده از خطا بوعبدالله حسين بن غضايري که او روايت کرده گفت که حسين بن محمد در سال دويست و هشتاد و هشت بعد از مراجعت از اصفهان که يعقوب بن يوسف حکايت کرد من در سال دويست و هشتاد و يک با گروهي از اهل اصفهان که در مذهب اهل خلاف بودند بحج رفتم تا آنکه در ورود بمکه بعض رفقاء پيش رفته خانه که در زفاق سوق الليل واقع بود گندم گون چون وارد خانه شديم از آن عجوز پرسيدم که اين خانه را چرا دار الرضا گويند و تو را باين خانه چه ربط و مناسبت باشد گفت اين خانه مال حضرت امام رضا عليه السلام بوده و منهم از کنيزان اين خانواده ميباشم و حضرت حسن عسکري را خدمت کرده ام و آن جناب مرا در اينجا منزل داده و چون اين شنيدم با

او انس گرفتم و اين امر را از



[ صفحه 161]



رفيقان خود که مخالف مذهب بودند پنهان کردم و من هر وقت شب از طواف بر ميگرديدم با ايشان در رواق خانه ميخوابيدم و در را ميبستم و سنگ بزرگي بود آنرا پشت در ميگردانيدم و من در شبها روشني چراغ در رواق خانه ميديدم شبيه بروشني مشعل و ميديدم که در خانه گشوده مي شود بدون آنکه از اهل خانه کسي آن را باز کند و ميديدم که مردي ميان قامت گندم گون مايل بزردي که بر روي او اثر سجود بود و پيراهن و ازار نازکي پوشيده بود و در پاي او نعل بود و بصور مختلفه او را ميديدم ميآمد و بر غرفه که منزل عجوز بود بالا ميرفت و آن عجوز بمن ميگفت که در اين غرفه دختري دارم کسي را نگذارم بالا آيد و من آن روشني را که در رواق خانه ميديدم در وقتي که آن مرد از پله‌ها بالا ميرفت آن را در پله ميديدم چون داخل غرفه ميشد آن روشني را در غرفه ميديدم بدون آنکه چراغي بعينه ديده شود و رفقا هم اين واقعه را ميديدند و گمان آن داشتند که اين مرد آن عجوز را متعه کرده و بجهت آن آمد و رفت مينمايد و ميگفتند اين جماعت علويه اند و متعه را حلال ميدانند و ما جايز نميدانيم و ما ميديديم که آن مرد از خانه خارج ميشود و داخل ميگردد و آن سنگ در جاي خود ميباشد و در خانه در خروج و دخول آن مرد گشوده ميشود و بسته ميگردد و کسي که آنرا بگشايد و ببندد ديده نميشود و با آنکه ما بسبب خوف بر متاع و اسباب خود مراقب باب بوديم آن سنگ را در پشت آن در و در را بسته ميديديم چون من اين امور را مشاهده کردم دلم کنده شد و هيبت اين امور در دلم جا کرد و با آن عجوز در مقام ملاطفت برآمد شايد بر امر آن مرد مطلع گردم تا آنکه بان عجوز گفتم اي فلانه من از تو سوالي دارم و ميخواهم که آن را در وقتي که اين جماعت حاضر نباشند جويا شوم و از تو التماس دارم وقتي که مرا تنها بيني از غرفه پائين آئي تا بگويم چون آن زن اين بشنيد اوهم گفت من هم خواستم بتو چيزي بگويم و حضور همراهان تو مانع شد گفتم چه بود آن چيز گفت بتو ميگويد و نام کسي را ذکر نکرد که با آن جماعت که با توبودند و رفيق و شريک تو ميباشند با ايشان جور مشو و مداخله در امورشان مکن و با ايشان مدارا کن و از ايشان در حذر باش زيرا که ايشان اعداء تو باشند گفتم که ميگويد گفت من ميگويم پس مهابت مانع شد و نتوانستم دوباره در اين باب از او سوال کنم گفتم کدام جماعت را ميگوئي و گمان آن کردم که همراهان مرا ميگويد که بحج آمده اند گفت نه اينها را نميگويم بلکه آن شرکائي را

ميگويم که در بلد داري و در خانه با تو بودند و ميان من و آن جماعت که ذکر کرد در باب دين منازعه واقع گرديده بود و لهذا از من سعايت و شکايت نزد حاکم کرده بودند و باين سبب من فرار کردم و چون عجوز بطريق سر اين بگفت دانستم که آنها را ميگويد پس از او پرسيدم تو را با حضرت رضا عليه السلام چه ربط باشد گفت من خادم حسن عسکري عليه السلام بودم چون اين بگفت با خود گفتم که در باب غايب عليه السلام از او ميپرسم پس باو گفتم تو را بخدا قسم ميدهم



[ صفحه 162]



او را بچشم خود ديده گفت برادر من نديدم او را بچشم خود من بيرون رفتم و خواهر من حامله بود و من خاله او هستم و حضرت عسکري عليه السلام مرا بشارت داد باينکه من او را در آخر عمر خود ميبينم و گفت او را خدمت نمائي چنانکه مرا خدمت کردي و من سالها باشد که در مصر ميباشم و الان آمده‌ام بسبب مکتوب و نفقه که با مرد خراساني که عربي نميداند از براي من فرستاده و آن سي دينار باشد و مرا امر کرده بود که امسال حج کنم و من آمده ام باميد آنکه او را ببينم چون اين بگفت در دل من افتاد که بايد آن مرد که ميايد و ميرود خود آن حضرت باشد پس ده عدد درهم که بنام حضرت رضا عليه السلام سکه داشت و با خود برداشته بودم که در مقام حضرت ابراهيم عليه السلام بيندازم زيرا نذر کرده بودم و نيت داشتم که چنين کنم بان عجوز دادم و با خود گفتم که باولاد فاطمه دادن افضل باشد از آنکه در مقام انداخته شود و ثواب آن بيشتر باشد و گفتم اينها را بکسي بده از اولاد فاطمه که مستحق اينها باشد و در نيت من اين بود که آن مرد را که ديده‌ام همانست و اين دراهم را اين عجوز باو خواهد داد پس آن دراهم را گرفته بالا رفت و بعد از ساعتي پائين آمد و گفت ميگويد ما را در اين دراهم

حقي نيست بلکه اينها را در همان مکاني که نيت کرده بودي بينداز و لکن اين دراهم رضويه را بما بده و عوض آنها را گرفته در همان مکان بينداز که نيت نموده پس من چنانکه فرموده بود عمل نمودم - و با من بود نسخه توقيع که از براي قاسم بن علا باذربايجان بيرون آمده بود بان عجوز گفتم که اين توقيع را عرض کن بکسي که توقيعات غايب عليه السلام ديده و ميشناسد گفت بمن ده آن را و من گمان کردم که ميتواند بخواند و نسخه باو دادم گرفت و گفت اينجا نميتوانم بخوانم و با خود بالا برد پس از آن پائين آمد و گفت صحيح است بعد از آن گفت بتو ميگويد وقتي که بر پيغمبر خود صلوات ميفرستي چه ميگوئي گفتم ميگويم اللهم صل علي محمد و آل محمد و بارک علي محمد و آل محمد و ارحم محمدا و آل محمد بافضل ما صليت و بارکت و ترحمت علي ابراهيم و آل ابراهيم انک حميد مجيد گفت نه وقتي که صلوات ميفرستي بر ايشان در صلوات خود نام ايشان را ذکر کن گفتم چنان کنم پس برفت و فرود آمد و با او دفتر کوچکي بود و گفت ميگويد که هر وقت صلوات بر پيغمبرت صلي الله عليه و آله و سلم ميفرستي پس صلوات بفرست بر او و بر اوصياي او چنانکه در اين دفتر ميباشد پس دفتر را گرفته نسخه نموديم و عمل

کرديم. راوي گويد که من آن مرد را در شبها ميديدم که از غرفه بزير ميامد و آن نور را چنانکه ديده بودم با او بود و از خانه بيرون ميرفت و من در عقب او از خانه بيرون ميرفتم و آن نور را ميديدم لکن خود او را نميديدم تا آنکه مسجد ميشد و جماعتي از مردمان بلاد کثيره ميديدم که بدر آن خانه مي آمدند با جامه‌هاي کهنه و نوشته‌جات بان عجوز ميدادند و عجوز هم



[ صفحه 163]



بانها نوشتجات ميداد و با عجوز مکالمه مينمودند و من نميدانستم که در چه باب سخن دارند و جمعي از ايشان را در مراجعت در اثناي راه تا ورود بغداد ميديدم و نسخه آن دفتر که بيرون آمد اينست از براي برادران نوشته ميشود که مولاي خود را در مداومت بان شاد کند و مولف را در حال حيات و ممات بطلب رحمت و مغفرت ياد نمايند ان شاء اللهم صل علي محمد سيد المرسلين و خاتم النبيين، و حجه رب العالمين، المنتخب في الميثاق المصطفي في الظلال المطهر من کل آفه البري ء من کل عيب الموکل للنجاه المرتجي للشفاعه المفوض اليه في دين الله اللهم شرف بنيانه و عظم برهانه و افلح حجته و ارفع درجته و ضوء نوره و بيض وجهه و اعطه الفضل و الفضيله والدرجه الرفيعه و ابعثه مقاما محمودا يغبط به الاولون و الاخرون و صل علي اميرالمومنين و وارث المسلمين (المرسلين - خ ل) و حجه رب العالمين و قائد الغر المحجلين و سيد المومنين و صل علي الحسن بن علي امام المومنين و وارث المرسلين و حجه رب العالمين و صل علي الحسين بن علي امام المومنين و وارث المرسلين و حجه رب - العالمين و صل علي علي بن الحسين امام المومنين و وارث المرسلين و حجه رب العالمين و صل علي محمد بن امام

المومنين و وارث المرسلين و حجه رب العالمين و صل علي موسي بن جعفر امام المومنين و وارث المرسلين و حجه رب العالمين و صل علي علي بن موسي امام المومنين و وارث المرسلين و حجه رب العالمين و صل علي محمد بن علي امام المومنين و وارث المرسلين و حجه رب العالمين و صل علي علي بن محمد امام المومنين و وارث المرسلين و حجه رب العالمين و صلي علي الحسن بن علي امام المومنين و وارث المرسلين و حجه رب العالمين و صلي علي الخلف الهادي المهدي امام المومنين و وارث المرسلين و حجه رب العالمين اللهم صل علي محمد و علي اهل بيته الهادين الائمه العلماء و الصادقين و الاوصاء المرضيين دعائم دينک و ارکان توحيدک و تراجمه وحيک و حجتک علي خلقک و خلفائک في ارضک الذين اخترتهم لنفسک و اصطفيتهم علي عبيدک و ارتضيتهم لدينک و خصصتهم بمعرفتک و خلفتهم بکرامتک و عشيتهم برحمتک و غذيتهم بحکمتک و البستهم من نورک و ربيتهم بنعمتک و رفعتهم في ملکوتک و خصصتهم بملائکتک و شرفتهم بنبيک اللهم صل علي محمد و عليهم صلاه دائمه کثيره طيبه لا يحيط بها الا انت و لايسعها الا علمک و لا يحصيها احد غيرک و صل علي وليک المحيي سنتک القائم بامرک الداعي اليک و الدليل عليک و حجتک و خليفک في ارضک و شاهدک علي عبادک اعزز نصره و مد في عمره و زين الارض بطول بقائه اللهم اکفه بغي الحاسدين و اعذه من شر الکائدين و ازجر عنه اراده الظالمين و خلصه من ايدي الجبارين اللهم اره في ذريته و رعيته و شيعته و خاصته و عدوه و جميع اهل الدنيا ما تقر به عينه و تسر به نفسه و بلغه افضل امله في الدنيا و الاخره انک علي کل شي ء قدير اللهم جدد به ما محي من دينک و احي به ما بدل من کتابک و اظهر به ما غير من حکمتک حتي يعود دينک



[ صفحه 164]



علي يديه غضا جديدا خالصا مخلصا لا شک فيه و لا شبهه معه و لا باطل عنده و لا بدعه اللهم نور بنوره کل ظلمه وهد برکنه کل بدعه و اهدم بقوته کل ضلال و اقصم به کل جبار و اخمد بسيفه کل نار و اهلک بعدله کل جائر و اجر حکمه علي کل حکم و اذل بسلطانه کل سلطان اللهم اذل من ناواه و اهلک من عاداه و امکر بمن کاده و استاصل من جحد حقه و استهزء بامره و سعي في اطفاء نوره و اراد اخماد ذکره اللهم صل علي محمد المصطفي و علي علي المرتضي و علي فاطمه الزهراء و علي الحسن الرضا و علي الحسين الصفي و علي جميع الاوصياء مصابيح الدجي و اعلام الهدي و سناد النقي و العروه الوثقي و الجبل اللتين و الصراط المستقيم و صل علي وليک و علا ولاه الائمه من ولده القائمين بامره و مدفي اعمارهم و زد في اجالهم و بلغهم امالهم پانزدهم ازايشان عيسي بن مهدي جوهري است که بحراني از هدايه حسين بن همدان باسناد او از مهدي مذکور روايت کرده که گفت در سال دويست و شصت و هشت بيرون رفتم بقصد حج و اراده مدينه داشتم زيرا که خبر ظهور صاحب الزمان عليه السلام شنيده بودم و در بين راه مريض شدم در وقتي که از قيد خارج شدم ميل بسياري بخوردن ماهي و خرما مرا عارض شد تا آنکه وارد

مدينه شدم و برادران خود را ملاقات کردم و مرا بشارت بظهور آن حضرت بصاربا دادند پس من بصاربا رفتم چون بوادي نزديک شدم ديدم بزهاي ماده چندي که داخل قصر ميگرديد پس توقف کرده منتظر فرج بودم تا آنکه نماز عشائين را ادا کردم و مشغول دعا و تضرع و سوال بودم نا گاه ديدم بدر خادم را که صدا ميکند که يا عيسي بن مهدي جوهري داخل شو چون اين شنيدم تکبير گويان و تهليل گويان با حمد و ثناي خداوند بسوي قصر روانه شده چون بصحن قصر وارد شدم ديدم مائده را که نصب کرده اند پس خادم مرا بر آن خوان و مائده نشانيد و گفت مولاي من فرموده که هر چيز در ناخوشي خود مايل بودي آن وقت که از قيد خارج شدي از اين خوان بخور چون اين شنيدم با خود گفتم که اين حجت و برهان که مرا از امر گذشته در ضمير خبر دارند مرا کافي باشد در ثبوت امر آن بزرگوار بعد از آن با خود گفتم که چگونه بخورم و حال آنکه مولاي خود را هنوز نديده ام ناگاه شنيدم که مولاي من فرمود که عيسي بخور از طعام که مرا بر جاي طعام خواهي ديد چون نگه بمائده کردم ديدم که در آن ماهي تازه پخته هست که هنوز از خوش نيفتاده و خرمائي بيک طرف آن گذاشته اند که شبيه بخرماي بلد خودمان بود و در ظرف خرما لبن

گذاشته شده با خود انديشه کردم که من مريض هستم از اين ماهي و سرما و لبن چگونه توانم خورد ناگاه مولاي من بر من صيحه زد که در امر ما شک مينمائي آيا تو بهتر ميداني ضار و نافع خود را از ما چون اين شنيدم گريستم و استغفار نموده و از جميع آنها خوردم و دست برده از هر چيز بر ميداشتم موضع دست خود را در آن نميديدم گويا از آن چيزي برنداشته ام و آن را از جميع آنچه در دنيا



[ صفحه 165]



خورده بودم لذيذتر ميديدم پس آن قدر بخوردم که از بسياري آن حيا کردم پس مولاي من صدا داد که يا عيسي حيا مکن و بخور زيرا که آن از طعام بهشت است و دست مخلوق بان نرسيده پس خوردم و هر قدر ميخوردم سير نميگرديدم پس عرض کردم که اي مولاي من مرا ديگر کفايت کرد پس فرمود بيا بنزد من با خود گفتم که با دست آلوده چگونه او روم و دست خود را هنوز نشسته ام فرمود يا عيسي دست خود را از چه ميخواهي بشوئي اين غذا را که آلودگي نباشد پس دست خود را بوئيدم ديدم که از مشک و کافور خوش بوتر است پس بنزد آن بزرگوار رفتم ديدم نوري ظاهر شده مرا بطوري گرفت که چشم مرا خيره نمود که رهبت بر من عارض شد و گمان کردم که عقل از من برفت پس آن بزرگوار ملاطفت کرده فرمود يا عيسي ممکن ميشود شما را که مرا زيارت نمينمائيد اگر آن تکذيب کنندگان که ميگويند کجا باشند او و چه زمان باشد و چه زمان باشد و چه وقت تولد شد و که او را ديده و چه چيز از او بسوي شما بيرون آمده و بچه چيز شما را خبر داده و چه معجزه از براي شما آورده نبودند يعني بسبب اينکه آنها سخنان ميگويند ما خود را بعض اوقات ببعض شما مينمائيم تا آنکه شما را از اين سخنان شکي عارض نشود والا حکم و تقدير خدا بر آن جاري شده تا زمان معلوم کسي ما را نبيند - بعد از آن فرمودند و الله مردم اميرالمومنين ع را رفض نمودند و با او جنگ کردند و کيد کردند تا او را کشتند و با پدران من چنين کردند و ايشان را تصديق نکردند و ايشان را نسبت بساحران و کاهنان و خدمت جن دادند يعني اين امور درباره من تازگي ندارد بعد از آن فرمود يا عيسي اولياي ما را بانچه ديدي خبر ده و دشمنان ما را باين امور مبادا اخبار نمائي عرض کردم اي مولاي من دعا کن که خدا مرا ثابت دارد فرمود اگر خدا ترا ثابت نميداشت مرا نميديدي پس برو با اين حجت و برهان که ملاحظه کردي با صلاح و رشد پس من بيرون آمدم در حالتي که بسيار شکر و حمد خدا بدريافت اين نعمت عظمي نمودم و الحمدلله شانزدهم ايشان نصر خادم است که بحراني از کتاب خرايج راوندي از علان از ظريف روايت کرده که نصر خادم گفت که داخل شدم بر صاحب الزمان عجل الله فرجه در وقتي که در گهواره بود پس آن بزرگوار بسوي من نگريست و فرمود مرا ميشناسي گفتم آري تو آقا و پسر آقاي من هستي فرمود از اين سوال نکردم عرض کردم پس بيان کن مقصود از اين کلام را فرمود من خاتم اوصيا هستم و خداوند بمن رفع بلا کند از اهل من و شيعيان من هفدهم از ايشان يوسف بن احمد بن جعفري باشد که راوندي از او روايت کرده که در سال سي صد و شش بحج رفتم و سه سال در مکه مجاور شدم بعد از آن بيرون آمدم بسوي شام اتفاقا در بين راه نماز صبح من قضا گرديد از محل بيرون آمده آماده نماز گرديدم ناگاه ديدم چهار نفر بر يک



[ صفحه 167]



پس شنيدم که هشام اراده حج دارد با او عريضه نوشتم که در آن عريضه از مدت عمر خود سوال کرده بودم و از اينکه در اين مرض ميميرم يا آنکه برء حاصل ميشود پس آن عريضه را مهر کرده باو دادم و گفتم بايد همت خود را صرف آن نمائي که اين عريضه را بان کسي که حجر را در محل خود گذارد برساني. هشام ميگويد بعد از ورود بمکه در روز اراده وضع حجر آن عريضه را با خود برداشتم و روانه بسوي حرم شدم و با خود کسي را برداشتم که ازدحام مردم را از من منع کند چون وارد حرم شدم و نزديک رفتم ديدم هر کسي که حجر را در موضع خود ميگذارد حجر مضطرب ميشود و قرار نميگيرد ناگاه ديدم جواني گندم گون خوشرو پيش آمد و حجر را برداشت و در مکان آن گذاشت و چنان قرار گرفت که گويا اصلا آن را از آن مکان بر نداشته‌اند پس از مشاهده آن صداي مردم بلند گرديد و آن جوان از باب مسجد بيرون رفت و من در عقب او روانه گرديدم و چشم از او بر نميداشتم و مردم را از چپ و راست خود دور ميکردم بطوري که مردم گمان ديوانگي در من نمودند و مردم از براي آن جوان کوچه ميکردند و راه ميگشودند و نظر من از او منقطع نميگرديد و چشمم از او جدا نميشد تا آنکه از ميان مردم خارج گرديد و من با تندي تمام پشت سر او ميرفتم و او بارامي راه ميرفت و با وجود اين باو نميرسيدم پس چون بجائي رسيد که غير از من کسي ديگر او را نميديد توقف فرمود و بمن نگريست و فرمود که چه چيز با خود داري عريضه را بدست او دادم پس بدون آنکه او را بگشايد و نظر نمايد فرمود بگو باو ترا در باب اين مرض خوفي نباشد و آنکه از آن چاره نباشد بعد از سي سال ديگر واقع گردد راوي گويد که مرا چنان دهشتي عارض شد که نتوانستم ديگر حرکت کنم اين بگفت و برفت ابن قولويه ميگويد که هشام بعد از مراجعت از حج مرا از اين واقعه خبر داد راوي گويد چون سي سال از اين واقعه گذشت و سال سي ام شد ابن قولويه مريض شد پس در مقام تهيه کار خود برآمد و وصيت نامه خود را بنوشت و کفن خود را آماده کرد و محل قبر را معين نمود باو گفتند چرا خائف ميباشي اميدواريم که خداوند تفضل کرده عافيت دهد جواب گفت که اين همان سال باشد که مرا خبر مرگ داده اند پس در همان مرض و همان سال وفات کرده بجواز رحمت الهي واصل شد رحمه الله. بيستم از ايشان ابومحمد دعجلي ميباشد که قطب راوندي از او روايت کرده که او از اخيار اصحاب اماميه بود احاديث اماميه را شنيدم بود و او دو پسر داشت که يکي از آنها که ابوالحسن نام داشت بر طريقه مستقيمه و مذهب اماميه بود و اموات را غسل ميداد و پسر ديگر او طريقه جهال و احداث داشت و قيام بمحرمات مينمود و عادت شيعه در آن زمان آن بود که نايب حج از براي



[ صفحه 168]



مولاي خود صاحب الزمان مي‌گرفتند اتفاقا بعض از شيعه بجهه استنابه پولي بابومحمد داده بودند و او هم آن پسر فاسق خود را نايب کرده بود و از آن پول باو داده بود و خود ابومحمد هم در آن سال بحج رفته بود چون برگرديد حکايت کرد که در موقف ايستاده بودم در جانب خود جواني ديدم گندم گون خوش رو که مشغول کار خود بود از دعا و تضرع و ابتهال و اعمال حسنه چون زمان کوچ کردن مردم از موقف نزديک شد آن جوان بسوي من نگريست و فرمود يا شيخ حيا نمينمائي عرض کردم از چه چيز اي آقاي من فرمود که بتو ميدهند چه از آن کسي که ميداني پس تو از آن بشخص فاسقي ميدهي که شراب ميخورد و نزديک شد که يک چشم تو برود و اشاره بيک چشم من نمود و من از آن وقت تا بحال بر آن چشم ميترسم. راوي گويد که اين حکايت را شيخ مفيد هم از او شنيد پس بر او نگذشت چهار روز بعد از ورود او که در همان چشم او که بان اشاره شده بود قرحه بيرون آمد و آن چشم برفت. بيست و يکم از ايشان راشد همداني ميباشد که راوندي از جماعتي و ابن بابويه از احمد بن فارس روايت کرده که وارد شهر همدان شديم و همه اهل آن شهر را سني يافتيم مگر اهل يک محله را که ايشان را بنيراشد ميگفتند و همه شيعه اثني عشر

بودند از سبب تشيع ايشان پرسيدم مرد پيري از ايشان که آثار صلاح و ديانت از او ظاهر بود گفت سبب تشيع ما آنست که جد اعلاي ما که ما همه بدو منسوبيم بحج رفته بود گفت در وقت مراجعت پياده ميامدم چند منزل که آمديم در باديه روزي در اول قافله رفته بيدار نشدم تا آنکه گرمي آفتاب مرا بيدار کرد و هر چند تامل کردم جاده را هم نيافتم لابد بحکم ضرورت دست بدامن توکل زده روانه گرديدم اندک راهي که رفتم بصحرائي که سبز و خرم و پر از گل و لاله که هرگز چنان مکاني نديده بودم رسيدم چون داخل آن باغ شدم قصري عالي مشاهده کرده بسوي آن روانه گرديم دو نفر خادم سفيد پوش ديدم نشسته اند برايشان سلام کردم جوابي نيکو دادند و گفتد بنشين که خدا ترا خير عظيم عطا نموده که تو را باين مکان آورده پس يکي از آن خادمها داخل آن قصر شده و بعد از اندک زماني بيرون آمده و گفت برخيز داخل شو چون داخل شدم قصري ديدم که مانند آن نديده بودم خادم پيشي گرفته پرده را که بر در آويخته بود بلند کرده گفت داخل شو چون داخل شدم جواني را ديدم که در آن خانه نشسته و شمشير درازي در سقف محازي سر او آويخته شده که نزديک بود که سر شمشير بمحاسن و سر آن جوان واقع گردد و آن جوان را مانند ماهي ديدم که در تاريکي شب درخشان باشد بر او سلام کردم و با نهايت مهرباني و خوش زباني از او جواب شنيدم بعد از آن فرمود ميداني که من کيستم گفتم نه و الله فرمود قائم آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم



[ صفحه 169]



محمل سوارند تعجب کرده بر ايشان نگه ميکردم يک نفر از ايشان بمن گفت از چه چيز تعجب ميکني ديدي نماز خود را قضا دادي از کجا دانستي گفت ميخواهي که صاحب زمان خود را ببيني گفتم آري پس اشاره بيکي از آن چهار نفر کرد گفتم از براي اين دلائل و علامات لازم است گفت کدام را ميخواهي دليل صدق اين کلام آن را که اين محمل و هر که در آن باشد بسوي آسمان بالا رود يا آنکه محمل بتنهائي بالا رود گفتم هر يک از اين دو امر واقع گردد علامت باشد پس ناگاه ديدم که محمل بسوي آسمان بالا رفت و آن مرد باو اشاره شد مردي بود گند مگون که رنگ مبارکش از زردي شبيه بطلا مينمود در ميان دو چشم او اثر سجده بود هيجدهم از ايشان از دي باشد که ابن بابويه (ره) بسند خود از او روايت کرده که گفت من بطواف مشغول بودم و شش دور رفته اراده دور هفتم را داشتم ناگاه چشمم بحلقه از مردم افتاد که در طرف راست کعبه بودند و جواني خوشرو خوش بو با مهابت تمام نزديک ايشان ايستاده تکلم ميفرمايد بطوري که احسن از کلام او و اعذب از منطق او نديده بودم پس من نزديک رفتم که با او تکلم کنم ازدحام خلق مانع از نزديکي من باو گرديد از مردي پرسيدم که اين جوان کيست گفت اين پسر رسول خدا صلي

الله عليه و آله و سلم است که سالي يک دفعه از براي خواص خود ظاهر ميشود و چون اين شنيدم خود را باو رسانيده عرض کردم که اي آقاي من از براي طلب ارشاد بخدمت تو آمده ام ميخواهم مرا ارشاد نمائي چون اين بشنيد دست مبارک کشيد و از سنگ ريزه‌هاي مسجد چيزي برداشت و بدست من گذاشت چون چشم گشودم آن حصاه را در دست خود تيکه طلائي ديدم چون اين امر عجيب را مشاهده کردم روانه گرديدم ناگاه ديدم که آن بزرگوار در عقب من آمد و بمن برخورد و فرمود حجت بر تو ثابت گرديد و حق از براي تو ظاهر شد و کوري از چشم تو زايل گرديد آيا مرا شناختي عرض کردم نشناختم فدايت شوم فرمود منم قائم زمان منم که زمين را پر خواهم کرد از عدل چنانچه پر شده باشد از جور بدرستي که زمين از حجت خدا خالي نخواهد بود و مردم را خدا در فترت و سستي نميگذارد پس فرمود آنچه ديدي نزد تو امانت ميباشد ببرادران خود از اهل ايمان حديث کن نوزدهم از ايشان هشام باشد که راوندي از شيخ ابوالقاسم جعفر بن قولويه روايت کرده که در سال سي صد و سي هفت باراده حج وارد بغداد شدم و آن سالي بود که قرامطه در آن سال حجرالاسود را بخانه برگردانيده بودند در مکان آن و عمده غرض من آن بود که برسم بان کسي که حجر را در مکان آن نصب مينمايد زيرا در کتب ديده بودم که آن را بر ميدارند و اينکه آن را در مکان خود نگذارد مگر کسيکه در آن زمان حجت خدا باشد چنانکه در زمان حجاج هر کس آن را در مکان آن گذاشت قرار نگرفت تا آنکه زين العابدين عليه السلام گذاشت و قرار گرفت اتفاقا در بغداد مريض شدم بمرض صعبي که از آن بر خود ترسيدم و مقدمات حج هم از براي من مهيا نگرديد



[ صفحه 170]



پس دستمالي در امان آن حضرت انداختند و حضرت صاحب الامر عليه السلام پدر را وضو داد و سر و پاي او را مسح نمود پس آن حضرت باو نگريست و فرمود اي فرزند گرامي توئي صاحب الزمان توئي مهدي تو حجت خدائي در زمين تو فرزند و وصي و از من متولد شده و توئي م ح م د و توئي پسر حسن و تو فرزند حضرت رسولي و تو خاتم صلي الله عليه و آله و سلم امامان طاهره و پاکيزده و رسول خدا بشارت داد بتو امت را و نام و کنيه تو را بيان کرد واين وعده‌ايست از پدر و پدران پدر من که بمن رسيده است اين بگفت و در همان ساعت روح اطهرش بروضات جنان بشتافت بيست و سوم - از ايشان زهري ميباشد که شيخ طوسي و شيخ طبرسي عليهما الرحمه از او روايت کرده اند که گفت من مالي جزيل و سعيي بليغ در دريافت فيض خدمت حضرت صاحب الامر عليه السلام نمودم و فايز نشدم تا آنکه بخدمت محمد بن عثمان عمري رفتم و مدتي او را خدمت کردم تا آنکه روزي التماس کردم که مرا بخدمت آن حضرت برساند ابا نمود چون تضرع بسيار کردم گفت فردا اول روز بيا چون بنزد او رفتم ديدم که آدمي آمد و جواني خوش رو و خوش بو با او همراه است بهئيت تجار و متاعي در آستين خود دارد پس عمري اشاره کرد بان جوان که اينست آنکه

ميخواهي، من بخدمت او رفتم و آنچه خواستم سوال کردم و جواب شنيدم پس بدر خانه رسيد که معروف نبود و اعتنائي بان نداشتم خواست داخل آن خانه شود عمري گفت اگر سوالي داري بکن که ديگر او را نخواهي ديد چون رفتم که سوال کنم گوش نداد داخل خانه شد و فرمود که ملعونست ملعونست کسي که تاخير کند نماز مغرب را تا آنکه ستاره در آسمان بسيارشود ملعونست کسي که نماز صبح را تاخير کند تا ستاره‌‌ها برطرف شود بيست و چهارم - سين اسباب آباديست که راوندي از او روايت کرده که من طواف ميکردم شک کردم در طواف ناگاه جواني خوش رو ديدم که روبروي من آمد و بمن گفت که هفت شوط ديگر طواف کن بيست و پنجم - جماعت اهل قم و بلاد جبال باشند که از کتاب ثاقب المناقب از سنان موصلي روايت شده که بعد از وفات حضرت عسکري ع جماعتي از اهل قم و بلاد جبال که اموال نزد ايشان بود و از وفات عسکري ع خبري نداشتند وارد سامره شدند و چون از وفات آن حضرت مطلع گرديدند از وصي او پرسيدند جعفر را باو نمودند و گفتند که از براي تنزه بيرون رفته و بر کشتي سوار شده و مغني با خود برده که شرب خمر نمايد و عشرت کند چون اين بشنيدند گفتند اينکه گوئيد صفت امام ع نباشد اين اموال را بايد

برگردانيم و باربابش رد نمائيم ابوالعباس محمد بن جعفر حميري قمي که با ايشان بود گفت بايد توقف نمود تا اين مرد بيايد ببينم چه حجت دارد پس ماندند تا آنکه جعفر برگرديد همه نزد او رفته بر او سلام کرده واقعه را



[ صفحه 171]



بگفتند گفت اموال را بنزد من آوريد گفتند رد اين اموال طريقي دارد زيرا که آنها را شيعيان متفرقه داده اند و هر يک از ايشان مال خود را هر قدر بوده در کيسه گذاشته مهر کرده اند و عادت ما اين بوده که هر وقت که مثل اين مال را آورده ايم مولاي ما فرموده که جمله مال فلان باشد و مال فلان و فلان باشد و کيسه فلان و فلان باشد و در آن از دنانير فلان باشد و ما چون نام را مطابق مهر و مال را موافق وصف ميديديم ميداديم جعفر گفت بر برادر من دروغ ميگوئيد اين علم غيب باشد و غير از خدا را نشايد مال را تسليم من نمائيد چون اين جماعت اين بشنيدند متفکر گرديدند و در جواب گفتند که ما اجير ارباب اموال هستيم و مامور از ايشان هستيم که آنها را تسليم مولاي خود امام حسن عليه السلام يا کسي که وصف مال نمايد کنيم تو بايد وصف کني و اخذ نمائي يا آنکه باربابش برگردانيم جعفر چون اين بشنيد نزد خليفه برفت و خليفه آن جماعت را احضار کرد و امر برد مال بجعفر نمود آن جماعت در جواب گفتند که اصلح الله الخليفه ما وکيل ديگران هستيم و ماذون نيستيم از جانب ايشان که اموال را بکسي دهيم مگر با وصف و علامت چنانکه با ابومحمد صلي الله عليه و آله و سلم اين نوع عادت

بوده و مکرر بر آن بزرگوار وارد شده ايم و باين طور معامله شده و شرح معامله بگفتند اگر اين مرد هم چنان گويد که برادرش ميگفت توانيم داد و الا بايد که بارباربش رسانيد جعفر گفت يا اميرالمومنين اين قوم بر برادرم دروغ ميگويند و غيب غير خدا را نشايد خليفه گفت که اين جماعت رسولند و ما علي الرسول الا البلاغ فرستاده را غير خدا را نشايد جعفر چون اين بشنيد مبهوت بماند و جوابي نيافت پس آن قوم گفتند که يا اميرالمومنين بر ما منت گذار و کسي را بگمار که ما را تا خروج از اين بلد معاونت نمايد پس خليفه برايشان نقيبي گماشت که تا خروج از بلد از فتنه جعفر بياسودند چون آن قوم از بلد خارج شدند غلام خوش روئي را که خادم مينمود ملاقات نمودند که بر ايشان آواز داد که يا فلان و يا فلان و همچنين تا آخر ايشان و پدر ايشان را نام برد و گفت اجابت نمائيد مولاي خود را آن قوم گفتند توئي مولاي ما گفت معاذ الله من بنده او هستم بنزد او آئيد آن جماعت گويند پس با او روانه شديم تا آنکه وارد خانه عسکري عليه السلام گرديديم ناگاه حضرت قائم عليه السلام مولاي خود فرزند مولاي خود را ديديم که بر کرسي مانند فلقه قمر نشسته و جامه سبز پوشيده پس بر او سلام

کرديم و جواب از او شنيديم پس فرمود جمله مال فلان باشد و فلان و فلان مال چون آن بديديم سجده شکر نموديم و پيش روي آن حضرت را بوسيديم و مسائل خود را پرسيديم و جواب شنيديم و اموال را نقل بسوي او نموديم پس از آن امر فرمود که ديگر بسامره مالي نقل نکنيم و در بغداد مردي معين فرمود که اموال باو رد شود و توقيعات بدست او بيرون آيد پس از خدمت آن حضرت متفرق شديم و بابوالعباس محمد بن



[ صفحه 172]



جعفر حميري کفن و کافور دادند و فرمودند که خدا اجر تو را در نفس خودت بزرگ کند چون ابوالعباس بگردانه همدان رسيد تب کرد و وفات نمود و ما بعد از آن اموال را ببغداد حمل کرده بوکلا ميرسانيديم و توقيع دريافت ميکرديم بيست وششم از ايشان ابومحمد حسن بن وجنا ميباشد که بحراني از کتاب ثاقب المناقب از او روايت کرده که گفت در حجه پنجاه و چهارم خود در زير ميراب بعد از نماز عتمه در سجده بودم و دعا و تضرع مي نمودم که ناگاه کسي مرا حرکت داد و گفت يا حسن بن وجنا برخيز چون سر برداشتم ديدم جاريه زرد و لاغر بسن چهل يا زياده بود پس روانه گرديد و من از عقب او بدون آنکه سوالي نمايم روانه شدم تا آنکه بدار خديجه رسيد که در آن دار بيتي بود که در آن وسط حياط بود و نردبان ساجي داشت که بسوي آن بالا ميرفت پس آن جاريه بالا رفت و صدائي آمد که يا حسن بالا بيا پس من بالا رفتم و نزد در بايستادم پس صاحب الزمان عليه السلام فرمود يا حسن بر من نترسيدي و الله وقتي اتفاق نيفتاد که حج کردي مگر اينکه من با تو بودم در آن حج چون اين شنيديم مرا غشيه شديده عارض شد و برو بيفتادم پس بخود آمدم و برخواستم پس فرمود يا حسن در مدينه ملازم دار جعفر بن محمد

عليه السلام شو و در باب ماکول و ملبوس و مشروب خود از عمل و طاعت سست مشو بعد از آن دفتري که در آن دعاي فرج و صلوات بر آن حضرت بود عطا فرمود و گفت اين دعا را بخوان و باين طور بر من صلوات بفرست و اين را بغير اولياي من مده زيرا که خدا توفيق خواهد داد. حسن گويد عرض کردم اي مولاي من بعد از اين تو را نميبينم فرمود يا حسن هر وقت خدا خواهد ميبيني پس من از حج خود برگرديدم و ملازم دار جعفر بن محمد عليه السلام شدم و خارج و داخل نميشدم مگر از براي وضوء يا خواب يا افطار چون از براي افطار داخل ميشدم ميديدم کاسه گذارده شده هر غذائي که در روز بان مايل بودم در آن موجود کرده ناني بر بالا آن گذاشته اند بقدر کفايت ميخوردم و جامه زمستاني هم در وقت خود ميرسيد و آب از براي من مي آوردند گرفته در ميان خانه ميپاشيدم و طعام مياوردند چون حاجت بان نبود گرفته تصدق مينمودم بجهه آن که کسي بر امر من اطلاع نيابد. بيست و هفتم از ايشان ابوالوجنا جد ابوالحسن بن وجنا ميباشد که ابن بابويه بسند خود از ابوالحسن بن وجنا روايت کرده که گفت پدرم از پدرش روايت کرده که من در خانه حسن بن علي اخير عليه السلام بودم که ناگاه سواران خليفه که در ميان

ايشان جعفر کذاب بود داخل شدند و مشغول چاپيدن و غارت کردن ما فيالدار شدند و من بر مولاي خود حضرت قائم عليه السلام ترسيدم و هم و انديشه نداشتم مگر در باب آن بزرگوار روي بروي آن جماعت برون آمد از خانه و پدر خانه تشريف آوردند و من باو



[ صفحه 173]



نظر ميکردم و آن حضرت در سن شش سالگي بود و هيچيک از آن جماعت او را نديدند و ملتفت او نگرديدند تا آنکه از نظر من غايب گرديد. بيست و هشتم ابوسعيد هندي کابلي است که ابن بابويه ازمحمد بن شاذان روايت کرد که از او شنيدم در نيشابور که گفت من شنيدم که ابوسعيد در انجيل صحت دين اسلام را ديده و بسوي آن هدايت شده و از کابل از براي تحقيق امر آن خارج گرديده و بان رسيده لهذا مترصد ديدن او شدم تا آنکه او را ملاقات نمودم و از خبر او پرسيدم ذکر نمود که من بسيار در طلب دريافت خدمت صاحب الامرعليه السلام کوشيدم تا آنکه وارد مدينه گرديده مدتي در آنجا اقامت نمودم و در اين باب هر کسي مذاکره ميکردم مرا ازجر مينمود تا آنکه شيخي از بنيهاشم را که يحيي بن محمد عريضي نام داشت ملاقات نمودم او گفت آن کسي که تو او را طلب مينمائي در صربا ميباشد بايد بصربا بروي چون اين بشنيدم بسوي صربا رفتم و بر دهليزي که در آن آب پاشي کرده بودند وارد شدم خود را بدکاني که در آنجا بود انداختم ناگاه غلام سياهي بيرون آمده مرا ازجر کرد و براند و گفت برخيز از اين مکان هر قدر اصرار کرد من ابا نمودم و گفتم نميروم و الحاح کردم چون اين بديد داخل خانه گرديد و بيرون آمد و گفت داخل شو چون داخل گرديدم مولاي خود را ديدم که در وسط خانه نشسته است چون نظرش بر من افتاد مرا بان نامي خواند که کسي آن را نميدانست مگر اهل من در کابل پس عرض کردم که خرجي من رفته و حال آنکه نرفته بود و باقي بود چون اين بشنيد فرمود نرفته لکن بسبب اين دروغي که گفتي خواهد رفت و بمن نفقه عطا فرمودند و برگرديدم پس آنکه خود داشتم برفت و اينکه بمن عطا کرده بودآن بزرگوار بماند ديگر بار در سال دوم بصربا رفتم و آن در را خالي يافتم و کسي را در آن نديدم. بيست و نهم محمد بن عبدالله قمي است که در کتاب بحار از کتاب غيبت نقل کرده که او بسند خود از محمد بن احمد بن خلف روايت کرده که در منزل عباسيه دو منزلي فسطاس مصر که آن جائيست در حوالي مصر که آنرا عمرو بن عاص بنا کرده بود و الان خراب است در مسجدي فرود آمديم و منزل کرديم غلامان هر يک براي کاري بيرون رفتند و نزد من نماند مگر يک نفر غلام عجمي در آن حال شيخي را در کنج مسجد ديدم که مشغول اوراد و طاعتست من نماز ظهر را در اول وقت کرده غذا طلبيدم و آن شيخ را هم بر طعام خود بخواندم اجابت نمود پس از صرف غذا از حالش پرسيدم گفت که من محمد بن عبدالله نام دارم و از اهل قم

هستم والي الان سي سال است که از براي طلب حق در شهرها و کنار درياها سياحت ميکنم و بيست سال تخمينا از براي تتبع اخبار و آثار مجاور بودم در سال دويست و نود و سيم هجرت طواف کرده بعد از طواف دو رکعت نماز در مقام ابراهيم گذارده خوابم برد ناگاه آواز خواندن دعائي که مانند آن نشنيده بودم تا آن وقت بشنيدم



[ صفحه 174]



از خواب بيدار گرديدم جواني را ديدم گندمگون خوش رو و خوش قامت که مثل او نديده بودم چون از دعا فارغ شد دو رکعت نماز کرده از براي سعي صفا و مروه بيرون رفت منهم در خروج و عمل او را متابعت کردم و در اثناء عمل بدلم افتاد که او مولاي ما حضرت صاحب الزمان عليه السلام است چون از عمل فارغ شده راه بعض دره آن کوه را گرفت و روانه گرديد منهم در عقب او روانه شدم ناگاه مردي سياه راه را بر من بگرفت و چنان صيحه بر من زد که مانند آن نشنيده بودم و گفت خدا ترا سلامت دارد چه ميخواهي من بغايت بترسيدم و ايستادم و آن جوان را نگريستم تا آنکه از نظرم غايب گرديد و من متحير در آنجا بماندم تا آنکه بعد از زماني طويل با حسرت و ندامت برگرديدم در حالي که خود را ملامت ميکردم که چرا کلام آن سياه را شنيدم و در عقب آن جوان نرفتم بعد از آن با خداوند خلوت کرده پيغمبر و ائمه (ع) را شفيع نمودم که سعي مرا ضايع نگرداند و از براي من ظاهر کند چيزي را که دلم به آن آرام گيرد و خاطرم تسلي يابد و بصيرتم زياد گردد تا آنکه دو سال بعد از اين بزيارت قبر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فايز شدم اتفاقا روزي مابين قبر مطهر و منبر نشسته بودم خوابم در ربود ناگاه ديدم که کسي مرا جنبانيد از خواب بيدار شده ديدم همان مرد سياه است بمن گفت حالت چگونه ميباشد گفتم خدا را حمد ميکنم و تو را ذم مينمايم گفت مذمت مکن که من مامور بودم بانچه کردم و بتو گفتم و تو هم در آن وقت خير بسيار يافتي در مقابل آنکه ديدي خدا را شکر کن که رنج تو ضايع نشده بعد از آن نام بعضي از برادران ديني مرا برد و حال او بپرسيد گفتم که در برقه است پس نام ديگري که با من رفيق بود و در عبادت جد و جهد مينمود و در ديانت بابصيرت بود برد و از حالش پرسيد گفتم در اسکندريه ميباشد بعد جمع ديگر را ذکرنمود و يک يک را جواب گفتم بعد از آن پرسيد که فغفور چه کار دارد گفتم او را نميشانسم گفت او از اهل روم است و خدا او را هدايت کرده از براي ياري کردن از قسطنطينه خروج کند بعد از آن نام ديگري را ذکر نمود گفتم او را نميشناسم گفت او مردي است از ياران مولاي من برو بنزد اصحاب خود و بگو اميدواريم که خداوند درياي ضعفا و انتقام از ظالمين اذن و رخصت دهد پس از من مفارقت نمود گويا مانع از قبايح اعمال ما نباشد بر تو باد که طاعت و بندگي را کار و شعار خود نمائي راوي گويد مرا از حالت آن شخص خوش آمد و خزينه دار خود را کردم که پنجاه

دينار بياورد پس از آن شيخ خواهش کردم که آن را قبول نمايد چون اين بديد گفت اي برادر خداوند بر من حرام کرده که از تو قبول کنم چيزي را که بان حاجت ندارم از او پرسيدم که آيا اين خبر را ديگري از اصحاب سلطان غير از من از تو شنيده است گفت آري برادرت احمد بن حسين همداني که در آذربايجان از نعمت خود ممنوع گرديد از من شنيد و باروزي آن که مثل اين را ببيند حج کرد و بعد از حج بدست کزويه بن مهر و به شربت مرگ نوشيد راوي گويد بعد از آن از او مفارقت کردم و باهل خود برگرديده حج کردم و بمدينه آمده مردي را طاهر نام که از اولاد حسين اصغر بود ملاقات کردم از براي آنکه شنيده بودم که او را در امر صاحب الامر عليه السلام خبري هست و او را ملازمت نمودم تا آنکه انسي حاصل شد و بحسن اعتقاد من وثوق و اطمينان نمود پس از آن او را باباء گرامش قسم داد که اگر تو را در اين باب خبري باشد از من پنهان مکن در جواب من چيزي گفت که حاصل آن اين بود که غرايب و عجايب نمي بيند مگر کسي که آنها را پنهان دارد مولف گويد چنانکه گفته اند



هر که را اسرار حق آموختند

مهر کردند و دهانش دوختند



مجنون عامري گفته يقولون خبرنا و انت امينها - و ما انا ان خبرتهم بامين کسي که اسرار را فاش کند اطلاع بر اسرار را نشايد يعني اگر شايسته اين سر باشم افشاء نکنم - راوي گويد چون اين شنيده مايوس شده او را وداع نموده برگرديدم سي ام مردي است از اولاد عباس که درهمان کتاب از همان کتاب بسند آن از احمد بن عبدالله هاشمي روايت کرده که مردي از اولاد عباس گفت که من در روز وفات عسکري عليه السلام در سامره بودم و در خانه آن حضرت حاضر شدم تا آنکه جنازه آن حضرت را آوردند و در جائي گذاشتند از براي نماز و ما سي و نه نفر بوديم در يک قسمت نشسته انتظار آن داشتيم که کي آيد و بر آن نماز کند ناگاه جوان عشاري يعني ده سال سن يا آنکه ده شبرقامت پا برهنه ردا بر سر کشيده از خانه بيرون آمد با مهابت و صلابتي که ما با آن که او را نديده بوديم و نميشناختيم از براي تعظيم او برخواستيم و بر ما مقدم ايستاده بر جنازه آن حضرت نماز نمود و ما در پشت سر او ايستاده و با او نماز گذاشتيم و بر ما مقدم ايستاده بر جنازه آن حضرت نماز نمود و ما در پشت سر او ايستاده و با او نماز گذاشتيم بعد از فراغ باز بهمان خانه برگرديد و ديگر کسي از ما او را نديد ابوعبدالله

همداني گفته که در شهر مراغه ابراهيم بن محمد تبريزي را ملاقات کردم و اين واقعه را بدون نقصان نقل کرد سي و يکم نسيم ملازم خليفه عباسي است که در همان کتاب از همان کتاب از جماعتي مسندا ازعلي بن قيس از بعضي بزرگان عراق روايت کرده که نسيم را در سر من راي ديدم در خانه امام حسن علسکري عليه السلام را بشکسته ناگاه جواني با تبر زن بر دست بيرون آمده باو گفت که در خانه من چکار ميکني نسيم گفت که جعفر چنين گمان کرده بود که امام حسن عسکري عليه السلام وفات نمود و ولدي بعد از خود باقي نگذاشت اگر اين خانه خانه تو است من برميگردم پس از خانه بيرون رفت راوي علي بن قيس گويد که غلامي از خدمتکاران آن خانه بنزد ما آمد اين خبر را از او



[ صفحه 176]



پرسيدم گفت کدام شخص اين را بتو خبر داد گفتم بعض بزرگان عراق گفت هيچ از مردم پنهان نميماند سي و دوم محمد بن اسمعيل بن موسي بن جعفر (ع) که در همان کتاب از همان کتاب مسندا روايت کرده از علي بن محمد از محمد بن اسمعيل مذکور که او شيخ مسني بوده از اولاد رسول صلي الله عليه و آله و سلم که او گفت آن حضرت را يعني صاحب الامر (ع) را ما بين دو مسجد يعني مسجد مدينه و مسجد کوفه نديدم در حالتي که بچه بود و مثل اين خبر از ارشاد روايت شده سي و سوم خادم ابراهيم ابن عبده نيشابوري ميباشد که از کتاب غيبت باسناد خود از او روايت کرده که گفت يا ابراهيم در صفا ايستاده بودم ناگاه کودکي نزد ابراهيم آمد و ايستاد و کتاب مناسک حج را از او گرفت و پاره احکام باو خبر داد و مثل اين خبر از ارشاد روايت شده با تبديل لفظ کودک بصاحب الامرعجل الله فرجه سي و چهارم ابراهيم بن ادريس است که در کتاب غيبت باسناد خود از او روايت کرده که گفت او را بعد از وفات امام حسن عسکري عليه السلام ديدم در حالتي که قامتش بلند بود و سر و دستهاي او را بوسيدم و مثل اين از ارشاد روايت شده سي و پنجم ابوعلي بن مطهر است که درکتاب غيبت باسناد مذکور از او روايت

کرده که او را ديدم و قامتش را هم وصف نموده سي و ششم - ابوالطيب احمد بن محمد بن بطه است که در کتاب بحار از کتاب امالي شيخ طوسي نقل کرده و او روايت نموده از ابومحمد فحام که گفته که خبر داد بمن ابوالطيب مذکورکه او داخل مقيره عسکريين (ع) نميشد و از خارج ضريح زيارت ميکرد گفت که در روز عاشورا در وقت ظهر در وقتي که آفتاب بشدت گرم و کوچه‌ها از تردد خالي بود و از جفاجويان و بدخويان اهل بلد خوف داشتم بسوي مشهد عسکريين (ع) رفتم تا بديواري رسيدم که پيشتر از آن از آنجا بسمت بستان ميگذشتم آن گاه چشم بالا کرده مردي را ديدم که در دم پشت بام بسمت من نشسته بطوري که گويا بدفتري نظر ميکند در آن حال بمن گفت که اي ابوالطيب بکجا ميروي و صدايش بصداي حسين بن علي بن جعفر بن رضا شبيه بود بحدي که گمان کردم که او حسين است بزيارت برادرش آمده گفتم که اي آقاي من ميروم که از بيرون شبکه زيارت کنم بعد از آن نزد تو مي آيم و حق دوستي ترا ادا مينمايم گفت چرا اندرون شبکه نميشوي گفتم خانه را صاحبي باشد و بدون اذن او داخل نميشوم گفت اي ابوالطيب چگونه ميشود که ما تو را از دخول خانه منع کنيم با وجود آنکه در دوستي ما خلوص و صدق و صفا داري چون اين شنيدم با خود گفتم که ميروم از خارج سلام ميکنم و اين کلام را قبول نکنم پس بدر مشهد رسيدم کسي را در آنجا نديدم و گشودن



[ صفحه 177]



در بر من مشکل شد تا آنکه بصري که خادم آن بقعه بود آمده در را گشود داخل گرديدم راوي گويد که بابوالطيب گفتم که تو آن بودي که داخل خانه نمي گرديدي پس چگونه داخل ميشوي گفت در اين باب مرا اذن دادند و شما مانديد سي و هفتم جعفر کذاب است که از کتاب غيبت بسند او از قنبري که از اولاد قنبر کبير که غلام امام رضا عليه السلام ميباشد روايت کرده که در ميان من و کسي ذکر جعفر رفت او را دشنام داد گفتم غير از جعفر امامي هست آيا غير او را ديده گفت من نديده ام و لکن غير از من يک کسي او را ديده گفتم آن کيست که او را ديده گفت که او جعفر است که او را دو بار ديده و او را در اين باب حکايتي باشد مولف گويد که شايد مراد از حکايت آن باشد که آن حضرت عباي او را گرفت و او را کشيد و از نماز کردن بر جنازه پدر خود مانع شد و در جاي او ايستاده اقامه نماز نمود چنانکه مذکور شد سي و هشتم لشگر معتضد عباسي است که مجلسي از کتاب خرايج نقل کرده که در آن روايت نمود که بعد از آنکه معتضد رشيق مصاحب ماوداني را با دو نفر ديگر مامور نمود که بروند در خانه عسکري عليه السلام و هر کس را که در آن خانه بيابند سر ببرند رفتند و ديدند آن حضرت را و ظفر نيافتند و

برگرديدند و خليفه را خبر دادند چنانکه مذکور شد بعد از آن خليفه لشگر بسياري بسر من راي فرستاد چون آن لشگر داخل خانه آن حضرت شدند و اطراف خانه را احاطه گرداند آواز تلاوت قرآني از سرداب را گرفتند که بيرون نرود و بزرگ لشگر منتظر آن بود که جميع لشگر داخل خانه شوند و امر بگرفتن آن حضرت کند و او را دستگير نمايند ناگاه آن حضرت از سرداب بيرون آمد بطوريکه جميع لشگر او را بديدند از ميان ايشان گذشت و از پيش روي آن بزرگ عبور کرد و برفت تا آنکه از نظر ايشان غايب گرديد بعد از آن بزرگ امر کرد که بسرداب فرود آيند و او را بگيرند گفتند مگر آنکه ميگوئي او نبود که از سرداب بيرون آمد و از پيش تو برفت و در باب او امري نکردي گفت من او را نديدم لکن شما که او را ديديد چرا گذاشتيد که برفت گفتند ما گمان داشتيم که او را مي بيني و مصلحت در گرفتن نميداني لهذا امر بگرفتن نفرمائي و هر گاه ما بدون امر تو او را بگيريم مواخذه فرمائي از اين جهه متعرض او نشديم تا آنکه برفت سي ونهم - مرديست که اذن بذکر نام خود نداده و در... از کتاب النجوم نقل کرده که در زمان خود جماعتي را ديديم که ميگفتند ما مهدي عليه السلام را ديده ايم و در ميان ايشان

کساني بودند



[ صفحه 178]



که از آن حضرت پاره رقعه‌جات و مراسله‌جات که بان حضرت عرض شده بود اخذ نموده بودند و از جمله حکايات ايشان قصه ايست که صدق آن بر من معلوم شد و ناقل مرا اذن بذکر نام خود نداد و آن اينست که او گفت از خدا خواستم که او را ببينم پس در خواب ديدم آن حضرت را در فلان وقت مشاهده خواهم کرد در همان وقت بمشهد کاظمين عليه السلام رفتم و در آن مکان شريف بودم ناگاه صدائي شنيدم که صاحب آن صدا حضرت امام محمد تقي عليه السلام را زيارت ميکرد و من صاحب آن صدا را قبل از آن ميشناختم و نميدانستم که آن بزرگوار است پس او را شناختم و نخواستم که يک باره بنزد وي روم بلکه داخل حرم شده بسمت پائين پاي موسي بن جعفر عليه السلام ايستادم ناگاه آن شخص که او را مهدي اعتقاد کردم با يک نفر ديگر که همراه او از حرم بيرون رفت او را ديدم لکن مهابت و رعايت ادب مانع شده از او چيزي نپرسيدم. چهلم و چهل و يکم - شيخ کازر کوفي و ديگر عمر بن حمزه شريف باشد که در بحار از کتاب تنبيه الخاطر جامع ابوورام نقل کرده که او گفت خبر داد بمن سيد جليل القدر علي بن ابراهيم عريض حسيني از علي بن علي بن نما که او گفته که حسين بن علي بن حمزه اقساسي در خانه شريف علي بن جعفر بن علي مدايني علوي بما خبر داد و گفت که در کوفه کازري بود که بزهد مشهور و در عداد عباد معدود و طالب اخبار و آثار خوب بود اتفاقا روزي در مجلس خود با آن شيخ ملاقات کردم در وقتيکه آن شيخ با پدرم صحبت ميکرد در آن اثنا گفت شبي در مسجد جعفي که از مساجد قديم خارج کوفه بود تنها خلوت کرده عبادت ميکرديم ناگاه سه نفر داخل مسجد شدند و در ميان صحن مسجد يکي از ايشان بنشست و دست چپ خود را بزمين مسح نمود آبي ظاهر گرديد و از آن آب وضوء کرد پس اشاره بان دو نفر نمود ايشان هم بان آب وضوء کردند پس مقدم شده نماز کرد و آن دو نفر باو اقتدا نمودند در نماز بعد از سلام آن امر آب بنظر من بزرگ نمود از يکي از آن دو نفر که بطرف دست راست من نشسته بود پرسيدم اين مرد کيست گفت او پسر امام حسن عسکري ع حضرت صاحب الامر عليه السلام است چون اين شنيدم بخدمت آن حضرت رسيده دست او را بوسيدم پس عرض کردم يابن رسول الله در باب عمر بن حمزه شريف چه ميفرمائيد آيا او برحقست فرمود نه لکن هدايت ميبايد و نميميرد تا اينکه مرا ميبيند راوي گويد اين حديث را طرفه و عجيب شمرديم تا آنکه بعد از زماني طويل عمربن حمزه وفات کرد و نشنيديم که آن حضرت را ملاقات کرده باشد تا

آنکه اتفاقا در مجلسي آن شيخ را ملاقات کردم و مجددا آن حديث را از او پرسيدم بعد از ذکر آن آن را انکار نموديم و گفتيم نه آنکه گوئي آن حضرت فرمود که عمر بن حمزه در آخر مرا خواهد ديد پس چرا نديد گفت تو چه داني که نديد شايد ديد و تو ندانستي بعد از آن با ابوالمناقب پسر عمر بن حمزه ملاقات کردم و در باب حکايت



[ صفحه 179]



پدرش گفتگو ميکردم در اثاء ذکر وفات پدرش را گفت که يک شب از شبها در آخر شب نزد پدرم نشسته بودم در وقتي که پدرم مريض بود و در همان مرض بمرد و در آن وقت مرضش در اشتداد بود و قوتش رفته و صدايش ضعيف شده و درهاي خانه بسته بود ناگاه مردي در نزد ما حاضر گرديد که از مهابت او بترسيديم و بر خود بلرزيديم و از دخول او از درهاي بسته متعجب گرديديم و اين حالت ما را غافل کرد از اينکه از کيفيت دخول او از درهاي بسته سوال کنيم پس در نزد پدرم بنشست و با او مشغول مکالمه گرديد تا زماني طويل و پدرم گريه مينمود بعد از آن برخواست و از نظر ما غايب گرديد پدرم قدري با سنگيني حرکت نمود پس بجانب من نگريست و گفت مرا بنشانيد پس او را نشانيديم چشمهايش را باز نمود و گفت کجا رفت آن کسي که در نزد من بود گفتيم از آن راه که آمده بود برفت گفت بگرديد شايد او را بيابيد در اطراف خانه گردش کرديم درها را بسته يافتيم و اصلا اثري از آن شخص نيافتيم برگرديده پدرم را از درهاي بسته و نيافتن او خبر داديم پس از او پرسيديم که او چه کس بود گفت مولاي ما صاحب الامر عليه السلام بود پس از آن مرض او شدت نموده و دار فاني را وداع نمود. مولف گويد کساني که در غيبت صغري بشرف خدمت آن بزرگوار فايز شده اند بسيارند و اين جماعت چهل نفر که ذکر کرديم بسيار از آنها هم با بسياري بوده‌اند مثل آنکه در نماز حضرت عسکري عليه السلام او را ديده که ساير حضار هم با او در رويت شريک بوده - و مثل آنکه در لشگر معتضد بوده که جميع لشگر ديده اند - و مثل آنکه در طواف ديده که ساير طائفين هم بوده اند و هکذا و بعلاوه اينها جماعت وکلاء و اشخاصي که در ذکر معجزات جاريه بدست وکلاء دانسته شد همگي بشرف اين نعمت فايز گرديده اند و زمان تاريخ رويت بعضي از اين جماعت اگر چه مجهول است و ميشود که بعد از زمان غيبت صغري که تخمينا آخر آن سال سيصد و بيست و نه از هجرت گذشته بوده باشد لکن بملاحظه احتمال وقوع آن قبل از اين تاريخ يا نزديک بان باعث ذکر آن در تعداد ايشان گرديد و در هر حال کسي که مثل اين جماعت که زياده از هزار ميشود او را ديده باشند و قريب بصد نفر اخبار از رويت او نمايند انکار ولادت او نمودن غير از عناد و لجاج باعث ندارد فذرهم ياکلوا و يتمتعوا حتي يلههم الامل فسوف يعلمون



[ صفحه 180]