بازگشت

معجزه 16


در همان کتاب روايت کرده از شيخ مفيد قدس سره از ابيعبدالله صفواني که گفت ديدم قاسم بن علا را در حالتي که از عمر او گذشته بود يک صد و هفده سال که هشتاد سال آن صحيح امين بود و عسکريين عليه السلام را ملاقات نموده بود و بعد از هشتاد سال کور شده بود و



[ صفحه 131]



هفت روز پيش از زمان وفات خود بينا گرديده بود و تفصيل آن اينست که او در شهر و ان که از بلاد آذربايجانست ساکن بود و توقيعات صاحب الامر عليه السلام بدست ابوجعفر عمري و بعد از او بدست ابيالقاسم بن روح باو ميرسيد و منقطع نميگرديد تا آنکه بقدر دو ماه توقيعات از او منقطع شد و قلق و تشويش او در اين باب زياد گرديد و انتظار او شديد شد- راوي گويد روزي در محضر او نشسته مشغول غذا خوردن بوديم ناگاه دربان او آمده با شادي و خوش حالي مژده فتح عراق داده نام کسي را ذکر نکرد قاسم بشکرانه آن مژده سجده نمود ناگاه ديديم مردي ميانه سن کوتاه قامت که آثار سفر در او ظاهر بود وجبه پوشيده و نعلين در پا کرده و خرجين کوچکي بر شانه خود انداخته وارد گرديد قاسم بجهه تعظيم او از جاي خود برخواسته دست بگردن او درآورده با او معانقه نمود پس آن خرجين را بزمين گذاشته قاسم آفتابه لگن خواسته دست قاصد بشست و او را در پهلوي خود نشانيده مشغول غذا خوردن گرديديم پس از آن دست بشستيم قاصد برخواسته مکتوبي بيرون آورد بقاسم داد قاسم برخواسته مکتوب راگرفته بوسيده بمحرر خود عبدالله بن ابي سلمه داد که بخواند محرر مکتوب را گشوده قرائت نموده گريان گرديد قاسم از محرر سبب گريه پرسيد وگفت يا عبدالله انشاء الله خير است مگر مولاي من چه چيز نوشته‌اند که تو را مکروه آمده و گريان شدي گفت خبر وفات جناب شيخ را مرقوم داشته اند که چهل روز بعد از ورود اين مکتوب وفات خواهد نمود بانکه در روز هفتم بعد از ورود مکتوب مريض گردد و خداوند قبل از وفات او بهفت روز چشمهاي او را باو برگرداند و او را بينا نمايد و اين قاصد بجهه کفن شيخ هفت ثوب با خود آورده قاسم چون اين بشنيد از قاصد پرسيد که اين مردن با سلامتي در دين واقع ميشود قاصد گفت بلي قاسم مسرور شده بخنديد و گفت بعد از اين عمري که کرده ام ديگر آرزوي زندگاني ندارم پس قاصد برخواسته از خرجين خود يک ازار و يک حبره يمانيه سرخي و يک عمامه و دو ثوب و يک منديل بيرون آورده تسليم شيخ قاسم نمود و جامه کهنه هم بر آنها افزوده و اعتماد آنها را اخذ نمود ناگاه در اين قوت عبدالرحمن بن محمد شيزي که از جمله نواصب بود و با قاسم در ظاهر اظهار دوستي و صداقت مينمود داخل گرديد قاسم چون او را بديد گفت اين مکتوب را بر او بخوانيد که من دوست دارم او هدايت يابد حضار گفتند که با اين مرد جماعت شيعه طاقت مناظره ندارند چگونه عبدالله از عهده او برآيد قاسم مکتوب را

بيرون آورده بعبدالرحمن داد که اين را بخوان عبدالرحمن گرفته شروع بخواندن نمود تا آنکه بموضع اخبار از مرگ قاسم رسيد چون اين بديد متوجه قاسم گرديد و گفت يا ابامحمد از خدا بترس تو مردي فاضل در دين خود باشي و خدا ميفرمايد و ما تدري نفس ماذا تکسب غدا و ما تدري باي ارض تموت يعني کسي نميداند که فردا چه کار خواهد کرد و نميداند که در کدام زمين خواهد مرد و باز فرمود و عالم



[ صفحه 132]



الغيب فلا يظهر علي غيبه احدا يعني خدا غيبت را ميداند و بر غيبت خود ديگري را مطلع نگرداند قاسم گفت آيه را تمام بخوان در آخر آن بعد از اين کلام ميفرمايد الا من ارتضي من رسول يعني خدا بر عيب خود مطلع نگرداند احدي را مگر کسي را که رسول از او خوشنود باشد و مولاي من آن کس باشد و اگر اين سخن باور نکني امروز را تاريخ کن تا صدق اين مقال بر تو ظاهر و آشکار گردد پس اگر من قبل از کن روز يا بعد از آن روز مردم بدانکه بر باطل بوده ام و اگر در همان روز مردم پس تو در نفس خود تامل کن و آخرت خود را ببين عبدالرحمن چون اين بشنيد آن روز را تاريخ کرد و اهل مجلس متفرق گرديدند تا آنکه قاسم را روز هفتم تب عارض شد و ناخوشي او روز بروز شديد گرديد تا آنکه روزي ببالين او نشسته بوديم ناگاه از چشم او آبي که شبيه به آب گوشت بود جاري گرديد و چشم او گشوده شد بطوري که چشم خود را گشوده پسر خود را ديد و گفت يا حسين بنزد من بيا و يا فلان بيا و ما بچشم نظر او ميکرديم و حدقه هاي او را صحيح و بي عيب ديديم و اين خبر در ميان مردم شيوع يافت و جماعت بسيار از اهل سنت آمده او را ديدند و تعجب نمودند و اين خبر بعقبه بن عبيدالله مسعودي که قاضي القضاه

بغداد بود و مکني بابوالصائب بود رسيد و سوار شده بديدن او آمد پس بر قاسم داخل شده و انگشتر خود را بدست گرفته گفت يا ابامحمد اينکه در دست دارم چه چيز است قاسم فرمود آن انگشتري ميباشد فيروز پس آن را نزديک او برد ملاحظه نمود وگفت که سه سطر بر آن نوشته شده که نميتوانم بخوانم آن را، ناگاه در اين اثنا چشم قاسم بپسر خود حسن افتاد که در وسط حياط بود متوجه او شد و سه دفعه گفت اللهم الهم الحسن طاعتک و جنبه عن معصيتک يعني خداوندا حسن را بطاعه خود مايل کن و بمعصيت خود بي ميل گردان بعد از آن بدست خود وصيت نامه نوشت در باب مزرعه چند که از حضرت حجت عليه السلام در دست او بود که پدر او وقف بر آن بزرگوار نموده بود پس از جمله وصاياي او بولد خود آن بود که اگر تو شايسته وکالت گرديدي يعني از جانب صاحب الامر عليه السلام باين منصب بزرگ سرافراز شدي بايد معاش تو از نصف مزرعه من باشد که معروف بقرحيده ميباشد و باقي از مال مولاي من ميباشد بعد از آن مرض او باقي ماند تا آنکه در روز چهل ورود مکتوب مقارن طلوع فجر وفات نمود و چون اين خبر بعبد- الرحمن رسيد سر و پاي برهنه و حسرت زده بدويد و در ميان بازارها صيحه به واسيداه بر آورده چون مردم اين حالت از او بريدند متعجب گرديدند و آنرا کاري بزرگ شمرده او را ملامت نمودند عبدالرحمن بايشان نعره زد که ساکت شويد آن چيزي را که من ديده ام شما نديده ايد پس عبدالرحمن از اعتقاد باطل خود برگرديد و از شيعيان خالص شد و بعد از چند روز که از وفات قاسم گذشت توقيع شريف بحسن پسر او از جانب ناحيه بيرون آمد که در آن مرقوم بود الهمک الله طاعته و



[ صفحه 133]



جنبيک معصيته و هذا الدعاء الذي دعي به ابوک مقصود اين کلام ظاهر آن بود که خدا دعاي پدر تو را در حق تو مستجاب فرمود و شايسته وکالت ما گردانيد و تو را قايم مقام او گردانيدم حسب الوصيه او معمول دار و امر مزارع را وامگذار.