بازگشت

معجزه 11


در همان کتاب از ابوجعفر مذکور روايت کرده از ابيالعباس احمد دينوري که گفت از اردبيل بدينور رفته اراده حج کردم يک سال يا دو سال بعد از وفات حضرت عسکري ع و از آنجا اراده حج نموده و مردم در باب وصي آن حضرت در حيرت بودند پس اهل دينور مردم را بشارت دادند در امر من و شيعيان نزد من اجتماع نمودند و گفتند در نزد ما شش هزار دينار مال امام ع جمع شده و خواهش آن داريم که با خود ببري و بامام ع برساني من گفتم که همه ميدانيد که مردم در حيرتند و من هم در اين وقت باب آن جناب را نميشناسم گفتند ما بتو وثوق و اطمينان داريم و بغير از تسليم بتو چاره نداريم تو هم در باب تسليم هر چه تکليف خود داني چنان کن لاعلاج قبول نموده از يک يک کيسه کيسه قبض کرده با خود برداشته بيرون آمده وارد قرميسين که احمد بن حسن در آنجا بود شدم چون احمد مرا ديد مسرور گرديد اوهم هزار دينار با ساروقي مهر کرده از لباس که ندانستم در او چه آورده بمن داد که اين را هم با خود بردار و بدون حجه و دليل بکسي مده آنها را هم لابد قبول کردم تا آنکه وارد بغداد شده از ابواب ناحيه پرسيدم گفتند باقطاني و اسحق احمر و ابيجعفر عمري هر يک دعوي با بيت مينمايند من در اول

امر بديدن باقطاني رفته او را شيخي بزري با مريدهاي ظاهري ديدم با اسب عربي و غلامان بسيار پس داخل شده بر او سلام کرده با من رسوم آداب رعايت نمود و از قدوم من مسرور گرديد و در نزد او ماندم تا آنکه خلوت شد و مردم برفتند پس از حاجت من پرسيد باو گفتم مردي هستم از اهل دينور و اراده حج دارم مالي با خود دارم که بايد بباب ناحيه برسانم بمن گفت بياور بده گفتم حجت و دليل ميخواهم گفت برو فردا بيا تا آنکه بتو بنمايم رفتم و فردا بلکه پس فردا هم رفتم و حجتي نديدم بعد از آن بديدن اسحق احمر رفتم اوضاع و غلامان و جماعت او را زياده از اول ديدم و با او گفتم و شنيدم آنچه با اول واقع شد پس بجانب ابوجعفر عمري رفتم او را يافتم شيخي متواضع لباسي سفيد پوشيده بر نمدي نشسته در خانه کوچکي خريده نه غلامي و نه اسبي و نه مريدي مانند آن دو نفر پس بر او سلام نمودم جوابم رد نمود و با من بشاشت کرد و از حاجتم پرسيد گفتم از اهل جبل ميباشم و با خود مالي دارم و خواهم باهلش برسانم گفت اگر خواهي که آنرا بمحل خود



[ صفحه 127]



برساني بايد بسر من راي ببري و از داود بن الرضا بپرسي و از فلان وکيل جويا شوي آن وقت بمراد خود خواهي رسيد چون اين شنيدم از نزد او برخواسته بمنزل آمده روانه سر من راي گرديدم بعد از ورود از داود بن الرضا پرسيدم و خود را بانجا رسانيده از دربان وکيل جويا شدم گفت او در خانه مشغول است و عنقريب بيرون آيد در باب اندکي منتظر او شدم تا آنکه بيرون آمد بر او سلام کردم بعد از جواب دست مرا گرفته باندرون خانه داخل شد و از حال و حاجتم پرسيد حالات باز گفتم و گفتم اين مال که با خود دارم بايد بحجت و دليل بصاحبش برسانم گفت چنين باشد لکن حال غذا خورده قدري استراحت کن تا آنکه از تعب راه آسوده شوي که وقت نماز اول نزديک باشد چون برسد کار تو برآورم پس غدا خورده خوابيدم و وقت نماز برخواستم نماز کرده بجانب شريعه روانه شده غسل کرده مراجعت بخانه وکيل نمودم توقف کرده تا آنکه ربعي از شب بگذشت پس وکيل آمده با خود نوشته آورد باين مضمون بسم الله الرحمن الرحيم محمد دينوري وفا بامرخود باوردن مبلغ شانزده هزار دينار در کيسه فلان و کيسه فلان و کيسه فلان مال فلان بن فلان بن المراغي و همچنين تا آنکه شمرده بود جميع کيسه ها و آنچه در هر يک از

آنها و نام صاحب هر يک را باسم و لقب و بلد او بعد از آن ذکر کرده بود که بياورد آنچه را که در قرميسين از احمد بن حسن باو رسيده از کيسه که در آن هزاردينار بود و ساروقي که در آن جامه بود بفلان صفت و جامه بفلان رنگ و همچنين تا آخر جامها و اوصاف آنها بعد از آن امر شده بانکه تمام آنها بابوجعفر عمري رسانيده حسب الامر او معمول دارم چون اين ديدم شکر خداوند نمودم بجهه آنکه شک از دلم زايل نمود و بامام و مولايم هدايت فرمود بمنزل آمده بزودي ببغداد مراجعت کرده خدمت ابوجعفر عمري رسيدم چون مرا بديد بمن گفت هنوز نرفته گفتم اي سيد من رفتم و برگرديدم و در اثنا سخن بوديم که فرماني بابوجعفر رسيد که در آن نوشته بود مانند نوشته من که درکن ذکر تفصيل اموال شده و امر فرموده بود که جميع آنها را عمري بابوجعفر محمد بن احمد بن قطان قمي تسليم نمايد چون عمري آن فرمان را بخواند برخواسته لباس خود پوشيده بمن فرمود که بردار اين اموال را که نزد قطان برده تسليم نمائيم اموال را حمل کرده بقطان رسانيده پس بعزم حج بيرون رفته بعد از اداء مناسک بدينور مراجعت نموده مردم بلد جمع شده فرمان وکيل را بر ايشان خواندم پس صاحب بعض کيسه‌ها ذکر نام خود را در

آن نامه ديد از غايت سرور افتاده بيهوش شد بر او اجتماع نموده او را بخود آورديم پس بسجده شکر بيفتاد پس از آنکه سر برداشت گفت حمد ميکنم خداوند را که ما را هدايت فرمود و الان دانستيم که روي زمين از حجت خدا خالي نخواهد بود بدانيد که آن کيسه را خدا بمن عطا فرمود و کسي بر آن مطلع نشده بود غير



[ صفحه 128]



از خدا - راوي گويد پس از دينور بيرون آمدم و بعد از مدتي ابوالحسن اوراني احمد بن الحسن را ملاقات کردم و او از واقعه خبر دادم و آن قبض را باو نمودم گفت سبحان الله شک نکنم در چيزي و شک اينست در اين که خدا زمين را از حجت خالي نگذارد بدانکه وقتي که جنگ کرد اذکوتکين با يزيد بن عبيدالله بسهرورد و ظفر يافت ببلاد او و بدست آورد خزاين او را مردي بنزد من آمد و گفت که يزيد بن عبيدالله فلان اسب و فلان شمشير را بجهه صاحب ناحيه مقرر داشته من چون اين شنيدم خزاين يزيد بن عبيدالله را دفعه دفعه بسوي اذکوتکين نقل نمودم و در باب اسب و شمشير مماطله کردم تا آنکه در خزاين چيز ديگر باقي نماند وعزم داشتم که اسب و شمشير را بجهه مولاي خود نگهدارم تا آنکه مطالبت اذکوتکين در اين باب شديد شد و متمکن از مدافعه او نشدم لابد در عوض اسب و شمشير بر خود هزار دينار قرار داده و اسب و شمشير را تسليم اذکوتکين کرده و هزار تومان را از مال خود وزن و تعيين کرده بخزينه‌دار خود دفع کرده باو گفتم که اين دينارها را در مکان ماموني ضبط کن و اگر محتاج شوم بيرون نياور که مبادا خرج شود پس از آن وقت زماني گذشت تا آنکه يک روز در شهر ري در مجلس خود نشسته تدبير امورمينمودم ناگاه ابوالحسن اسدي بر من داخل شد و از عادت او آن بود که گاه گاه نزد من ميامد و کارهاي او را بر مياوردم اين دفعه نشستن خود را طول داد از حاجت او پرسيدم گفت اظهار مکن حاجت را مکاني خلوت در کار است خازن را گفتم در خزينه مکان خلوت معين کند پس با او داخل خزانه شدم ناگاه از براي من از جانب ناحيه رقعه کوچکي بيرون آورد که در او نوشته بود باين مضمون که اي احمد بن الحسن آن هزار دينار که از مال ما از بابت قيمت اسب و شمشير در نزد تو ميباشد تسليم اسدي کن چون کن بديدم بسجده افتادم بشکر اين نعمت که خداوند بر من منت گذاشته بمولاي خود حضرت خليفه الله عليه السلام هدايت فرمود زيرا که بر اين امر غير از خدا و من کسي ديگر اطلاع نداشت پس سه هزار دينار ديگر بشکرانه اين نعمت افزوده تسليم او نمود مولف گويد اين روايت مشتمل بر ذکر سه معجزه باشد که يکي بدست عمر جاري شده و ديگري بدست آن وکيل که در سر من راي بود و سوم بدست اسدي.