بازگشت

معجزه 03


آنکه قطب راوندي در کتاب خرايج از حسن مسرق روايت کرده که گفت روزي درمجلس حسن بن عبدالله بن حمدان ناصرالدوله بودم در اينجا سخن ناحيه حضرت صاحب عليه السلام و غيبت او مذکور شد من بان سخنان استهزاء نمودم ناگاه عمويم حسين داخل آن مجلس شد و کلام مرا شنيد گفت اي فرزند، من نيزاين اعتقاد تو را داشتم در اين باب تا آنکه حکومت شهر قم را بمن دادند در وقتي که اهل قم بر خليفه عاصي بودند وهر حاکمي که ميرفت او را ميکشتند و اطاعت نميکردند پس لشگري بمن دادند و مرا بسوي قم فرستادند چون بناحيه طرز رسيدم بشکار رفتم ناگاه شکاري از پيش من بار رفت من از عقب آن تاختم و از لشگر بسيار دور افتاده بنهري رسيدم و از ميان آن روان شدم و هر قدر بيشتر ميرفتم وسعت نهر زيادتر ميشد ناگاه سواري پيدا شد بر اسب اشهبي سوار و عمامه خز سبزي بر سر داشت و بغير چشمهايش در زير آن نمينمود و دو موزه سرخ با پا داشت متوجه من شده گفت اي حسين و مرا اميرنگفت و بکنيت هم نخواند بلکه از روي تحقير نام مرا برد من گفتم بلي گفت چرا تو ناحيه ما را عيب ميکني و سبک ميشماري و چرا خمس مالت را باصحاب و نواب ما نميدهي و من مرد صاحب وقار شجاعي بودم که از هيچ چيز نميترسيدم از سخن او بلرزيدم و ترسيدم و گفتم ميکنم اي سيد من آنچه فرمودي گفت هرگاه برسي بان موضعي که متوجه آن شده و باساني و بدون مشقت قتال و جدال داخل شهر شوي و کسب کني آنچه کسب کني خمس آنرا باهلش برسان گفتم شنيدم و اطاعت ميکنم گفت بر بار شد و صلاح و عنان اسب خود را برگردانيد و روانه شد و از نظر من غايب گرديد و ندانستم بکجا رفت پس از طرف راست و و چپ او را طلب کردم و نيافتم ترس و رعب من زياد شد و برگرديدم بسوي لشگر خود و اين واقعه را بکسي نقل نکردم و از خاطر فراموش نمودم و چون بشهر قم رسيدم گمان نمودم که با من محاربه کنند اهل قم باستقبال من بيرون آمدند و گفتند آنانکه بسوي ما ميامدند چون با ما مخالف در مذهب بودند با آنها محاربه ميکرديم و چون تو از مائي و در مذهب موافق هستي با تو محاربه نکنيم داخل شهر شو و تدبير امر شرع بهر نوع داني بکن من داخل شده مدتي ماندم و



[ صفحه 124]



اموالي بسيار زياده بر آنکه توقع داشتم بدست آوردم تا آنکه امراي خليفه بر من بجهه کثرت اموال حسد بردند و مرا نزد خليفه مذمت نمودند و معزول شدم و برگرديدم ببغداد اول بنزد خليفه رفته بر او سلام کرده بعد بخانه خود نزول نمودم و مردم بديدن من ميامدند ناگاه محمد بن عثمان عمري بر من وارد شده از اهل مجلس گذشته آمد بر روي مسند من بنشست و برپشتي من تکيه نمود مرا اين عمل ناپسند آمده مکرر مردم مي آمدند و ميرفتند و او از جاي خود حرکت نميکرد و آن بان خشم من بر او زياد ميشد تا آنکه مجلس منقضي شده نزديک من آمد و گفت ميان من تو سري باشد بشنو گفتم بگو گفت صاحب اسب اشهب و نهر ميگويد که ما بوعده خود وفا کرديم تو هم وفا کن چون اين شنيدم گفتم ميشنوم و اطاعت ميکنم و بجان منت دارم پس برخواستم و دست او را گرفته با خود باندرون برده در خزينه‌ها گشودم و خمس تمام را تسليم نموده و پاره اموال را که من فراموش کرده بودم او بياد من آورده خمس آنرا جدا نمودم و بعد از آن من در امر حضرت صاحب عليه السلام شک نکردم پس حسن ناصرالدوله گفت که من نيز چون اين واقعه را از عمم شنيدم شک از دلم برفت و يقين بحقيقت امر حضرت صاحب الامر (ع) نمود.