در زمان تولد و کيفيت ولادت آن بزرگوار
بدانکه ماده تاريخ ولادت آن حضرت لفظ نور که مرکب از نون و واو و براء مهمله باشد مشهور است که بحساب جمل سال دويست و پنجاه و شش ميشود و در شب هفتم شعبان واقع شده چنانکه از غياث بن اسد روايت شده - و از تاريخ ابن خلکان سنه دويست و پنجاه و پنج و جمعه نيمه نقل شده - و در بحار شب جمعه سوم شعبان دويست و پنجاه و هفت روايت کرده و از اقبال ابن طاوس و مصابيح شيخ و ساير کتب ادعيه نيمه شعبان نقل شده و در روايت عقيد خادم مولود آن بزرگوار را در شب جمعه رمضان دويست و پنجاه و چهار گفته - و شيخ صدوق در
[ صفحه 104]
کتاب اکمال الدين روايت کرده بسند خود از محمد بن عبدالله المطهري که گفت من بعد از وفات امام حسن عسکري عليه السلام نزد حکيمه رفتم و از او از حجت خدا سوال نمودم فرمود که بنشين نشستم پس گفت يا محمد خداي تعالي روي زمين را از حجه ناطقه و صامته خالي نميگذارد و امامت را در دو برادر غير از حسن و حسين عليه السلام قرار نداده و اين هم از جهه تفضيل ايشان بر ديگران بوده و خداوند اولاد حسين عليه السلام را بر اولاد حسن عليه السلام تفضيل داد چنانکه اعقاب هرون را بر اعقاب موسي ترجيح داد و لابد است در ميان امت از حيرتي که اهل باطل از اهل حق جدا شوند و خلق را بر خدا حجتي نماند پس بايست که بعد از امام حسن عسکري عليه السلام حيرت واقع گردد -
راوي گويد
من گفتم اي سيده من امام حسن عسکري ع را پسري هست حکيمه خنديد و گفت اگر پسري نباشد پس حجت ناطقه خدا بعد از او که خواهد بود با آنکه بتو گفتم بعد از حسن و حسين ع امامت در دو برادر نخواهد بود گفتم پس مرا خبر ده از ولادت و غيبت قائم حکيمه گفت بدانکه من جاريه داشتم نرجس نام روزي پسر برادرم حسن عسکري ع بنزد من آمد او را ديدم نظر تندي بان جاريه نمود گفتم اي سيد من گمان دارم که تو را باين کنيز ميل و محبتي باشد اگر فرمان باشد او را روانه خدمت کنم آن حضرت فرمود نظر من بجهه تعجب از امري بود گفتم آن از چه بود فرمود زود باشد که بوجود آيد از اين جاريه فرزند کريمي که زمين را پر از عدل و داد کند بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد پس گفتم اي آقاي من او را روانه خدمت نمايم فرمود يا عمه از پدرم اذن حاصل کن حکيمه گويد لباس خود را پوشيده روانه خدمت برادرم شدم بعد از ورود سلام کرده نشستم پيش از آنکه عرض کاري نمايم برادرم فرمود اي حکيمه نرجس را نزد فرزندم حسن روانه کن عرض کردم که من هم بجهه همين امر آمده بودم فرمود يا مبارکه خداوند خواسته که تو را هم در اين اجر شريک نمايد حکيمه گويد بعد از آن من درنگ نکرده بمنزل خود برگرديدم و نرجس را زينت کردم و بفرزند برادرم تسليم نمودم چند روزي در منزل خود در ميان ايشان جمع نمودم بعد از آن هر دو را در خانه برادرم روانه کردم و بودند تا آنکه برادر از دنيا رحلت نمود و حضرت امام حسن عسکري ع در جاي او بنشست و من بزيارت او ميرفتم چنانکه بزيارت پدرش ميرفتم روزي بخدمت آن جناب مشرف شدم نرجس بنزد من آمد که پاکش از پاي من بيرون کشد و گفت اي سيده من پاکش (جوراب) را بمن ده تا آنکه بيرون آرم باو گفتم بلکه توئي سيده و مولاه من بخدا قسم که اين کار نکنم و تاکش را نگذارم که تو بيرون آوري بلکه من اولي و احقم بانکه تو را خدمت کنم ناگاه حضرت امام حسن عسکري ع گفتگوي ما را شنيد فرمود اي عمه خدا تو را جزاي خير دهد پس تا غروب آفتاب خدمت آن جناب بودم بعد از آن لباس خود را طلب نمودم که بمنزل خود برگردم آن جناب فرمود يا عمه امشب را در منزل ما بمان که خداوند در اين
[ صفحه 105]
شب مولود کريمي عطا خواهد نمود که زمين را زنده نمايد بعد از آنکه مرده باشد عرض کردم اين مولود از که تولد خواهد نمود و من در نرجس اثر حمل نميديدم فرمود از نرجس نه از غير او حکيمه گويد من برخواسته بنزد نرجس رفته شکم و پشت او را ملاحظه نمودم و اثري در او نديدم پس بخدمت آن حضرت برگرديده واقعه را عرض نمودم آن بزرگوار خنديدند و فرمودند امشب وقت فجر معلوم خواهد شد اي عمه مثل نرجس مثل مادر موسي باشد که کسي بر حمل او مطلع نگرديد زيرا فرعون شکم زنان حامله را پاره مينمود و اين مولود نظير موسي خواهد بود حکيمه گويد آن شب را تا صبح مراقب نرجس بودم و او درخواب بود بطوريکه حرکت ننمود و از پهلوئي بطرف ديگر هم نغلطيد تا آنکه شب باخر رسيد ناگاه ديدم که بااضطراب و شتاب از خواب برخاست او را بسينه خود چسبانيدم ناگاه حضرت امام حسن عسکري ع صدا برآورد که اي عمه سوره انا انزلناه را بخوان من مشغول قرائت سوره مبارکه شدم و از نرجس پرسيدم که چگونه مي بيني حالت خود را گفت ظاهر شد آنچه مولايت فرموه بود پس من ديگر بار مشغول قرائت سوره شده و شنيدم که آن مولود در شکم با من موافقت در قرائت مينمود ناگاه شنيدم که بر من سلام کرد من از مشاهده اين امور عجيبه مضطرب گرديده بفزع آمده ناگاه حضرت عسکري (ع) فرمود اي عمه از کار خدا تعجب مکن آيا ندانسته که خداي عزوجل ما را در کوچکي بحکمت ناطق و گويا گرداند و در بزرگي حجه خود فرمايد هنوز کلام آن امام بانجام نرسيده بود که نرجس از چشم من مستور گرديد گويا ميان من و او پرده زدند پس بجانب عسکري ع دويدم آن بزرگوار فرمود برگرد او را در مکان خود خواهي ديد چون برگرديم او را در مکان خود ديدم اثر نوري در جبينش مشاهده نمودم که چشمم خيره شد ناگاه در دامن او کودکي ملاحظه نمودم ديدم بدو زانو سجده نموده و انگشتان سبابه را بطرف آسمان بلند کرده و ميگويد اشهد ان لا اله الا الله وحده لا شريک له و اشهد ان جدي رسول الله و اشهد ان ابي اميرالمومنين بعد از آن ائمه طاهرين (ع) را يک يک شمرد تا آنکه بخود رسيد و گفت اللهم انجز لي وعدک و اتمم لي امر( وثبت وطاتي و املاء الارض بي قسطا و عدلا پس حضرت عسکري ع فرمود اي عمه فرزندم را بنزد من آور پس آن مولود را برداشته بنزد آن حضرت در برابر او ايستادم و آن مولود در دست من بود بان حضرت سلام نمود آن حضرت او را از من گرفته و ديدم مرغان چند را که بر بالاي سر او طيران مينمودند آن حضرت يکي از آن
مرغان را صدا نمود و فرمود بگير اين مولود را و حفظ کن و در چهل روز ديگر بنزد من آور پس آن مرغ او را گرفت و بجانب آسمان طيران نمود و آن مرغان ديگر درعقب او پرواز نمود پس شنيدم آن حضرت فرمود که امانت سپردم بتو او را چنانکه مادر موسي او را امانت سپرد و چون نرجس
[ صفحه 106]
مشاهده اين حال نمود بگريه در آمد آن حضرت فرمود گريه نکن که شير خوردن بر او حرام باشد مگر از پستان تو و بزودي زود بسوي تو عود خواهد نمود و خدا فرمود فرددناه الي امه کي تقر عينها و لا تحزن حکيمه گويد بان حضرت عرض کردم آن مرغ چه بود فرمود او روحالقدس بود که بر ائمه موکل باشد و ايشان را تربيت و تسديد نمايد پس حکيمه گفت بعد از چهل روز آن حضرت مرا طلب نمود چون بخدمتش رسيدم کودکي را ديدم که بسن دو ساله در خدمت او را ميرود عرض کردم اين طفل دو ساله باشد آن حضرت خنديد و فرمود اولاد انبيا و اوصيا که امام باشند بخلاف ديگران نشو و نما کنند طفل يک ماهه مانند يک ساله ديگران باشد و در شکم مادر سخن گويد و قرآن خواند و خدا را عبادت نمايد و در وقت شير خوردن ملائکه بر ايشان نازل گردد و اطاعت ايشان نمايند حکيمه گويد من در هر چهل روز آن طفل را ميديدم تا آنکه پيش از وفات حضرت عسکري عليه السلام در ايام قليلي او را بحد مردي ديدم او را نشناختم بان حضرت عرض کردم اين مرد کيست که مرا فرمائي در نزد او بنشينم فرمود او فرزند نرجس باشد او خليفه منست زود باشد که او را غايب بيني او را اطاعت کن پس زماني نگذشت که حضرت عيسي ع وفات نمود و
مردم در حق او افتراها گفتند بخدا قسم ميخورم من در هر صبح و شام قائم را ميبينم و مرا خبر ميدهد از آنچه از من سوال کرده اند بخدا قسم که هر وقت از او اراده سوال نمايم او بجواب پيشي جويد مثل آنکه از او سوال نمايم و بدرستي که ديشب آمدن ترا بمن خبر داد و فرمود ترا براستي خبر چنانکه شنيدمي - راوي اين حديث محمد بن عبد الله گويد پس از حکيمه پاره چيزها شنيدم که بر آنها غير از خدا ديگري مطلع نشده بود دانستم که حديث او حق و صدق است و خدا او را مطلع نمود باموري که ديگران را بر آنها اطلاع نداده
مولف گويد
اين حديث را مجلسي عليه الرحمه از مشايخ عظام محمد بن يعقوب کليني و محمد بن بابويه قمي و شيخ ابوجعفر طوسي و سيد مرتضي و غير ايشان از محدثان بسندهاي معتبر از حکيمه نقل کرده از آنجا که حکيمه گفت: روزي حضرت عسکري ع بخانه من تشريف آورده نظر تندي بنرجس فرمودند تا آنجا که حکيمه گفت: پيشي جويد قبل از آنکه از او سوال نمايم با بعض اضافات - مثل آنکه حکيمه گفت چون آن مولود را برگرفتم او را ختنه کرده و ناف بريده و پاکيزه ديدم و بر ذراع راستش نوشته بود جاء الحق و زهق الباطل ان الباطل کان زهوقا و مثل آنکه چون آن مولود را بنزد پدرش بردم او را در برگرفت و زبان مبارک بر هر دو ديده اش ماليد و بر دهان و هر دو گوشش را بان گردانيد و بر کف دست چپ او را نشانيد و دست مطهر بر سر او کشيد و فرمود اي فرزند بقدرت خداوند تکلم نما پس آن مولود استعاذه کرد و گفت
[ صفحه 107]
بسم الله الرحمن الرحيم و نريد ان نمن علي الذين استضعفوا في الارض و نجعلهم ائمه و نجعلهم الوارثين و نمکن لهم في الارض و نري فرعون و هامان و جنودهما ما کانوا يحذرون و در روايت ديگر از حکيمه نقل شده که گفت بعد از سه روز از ولادت آن بزرگوار مشتاق او گرديده بخدمت امام حسن ع رسيدم پرسيدم مولاي من کجا است فرمود او را بکسي که از من و تو احق بود سپردم چون روز هفتم شود بنزد ما بيا چون روز هفتم رفتم گهواره در آنجا ديدم بسر گهواره دويدم مولاي خود را ديدم مانند ماه شب چهارده بر روي من تبسم فرمود پس حضرت عسکري ع فرمودند او را بنزد من آور او را بنزد آن بزرگوار بردم زبان در دهانش گردانيد و فرمود سخن بگو اي فرزند، آن بزرگوار شهادتين ادا نمود و صلوات بر سيد کاينات (ص) و ساير امامان عليه السلام فرستاد و بسم الله گفت و آيه مذکوره را خواند، و پس آن حضرت فرمود که بخوان اي فرزند از آنچه خدا بر پيغمبران فرستاده پس آن مولود شروع بخواندن صحف آدم و کتاب ادريس و نوح و هود و صالح و صحف ابراهيم و توريه موسي و انجيل عيسي و زبور داود و قرآن جدم محمد (ص) پس قصه هاي پيغمبران را ياد نمود پس حضرت عسکري عليه السلام فرمود چون خدا مهدي اين امت را بمن عطا نمود و ملک فرستاد که او را بسرا پردههاي عرش رحماني بردند پس باو فرمود مرحبا اي بنده من تو را خلق کردم بجهه ياري دين خود و اظهار شريعت خود و توئي مهدي بندگان من قسم بذات مقدس خود ميخورم که باطاعت تو ثواب ميدهم و بمخالفت تو عقاب ميکنم مردم را و بشفاعت و هدايت تو مي آمرزم بندگان را اي دو ملک او را برگردانيد بسوي پدرش و از جانب من او را سلام برسانيد و بگوئيد که او در پناه حفظ و حمايت منست او را از شر دشمنان حفظ و حمايت مينمايم تا وقتي که او را ظاهر گردانم و حق را باو بر پا دارم و باطل را باو سرنگون سازم و دين حق را براي من خالص نمايد مجلسي ره از محمد بن عثمان عمري روايت کرده که چون آقاي ما حضرت صاحب متولد شد حضرت امام حسن عسکري عليه السلام پدرم را طلبيد و فرمود ده هزار رطل نان و ده هزار رطل گوشت تصدق کند بر بني هاشم و غير ايشان و گوسفند بسياري براي عقيقه بکشند - و از نسيم و ماريه کنيزان عسکري عليه السلام روايت کرده که چون حضرت قائم عليه السلام متولد شد بدو زانو نشست و انگشتان شهادت بسوي آسمان بلند کرد و گفت الحمد لله رب العالمين و صلي الله علي محمد و آله پس گفت گمان کردند ظالمان که حجت خدا
برطرف خواهد شد اگر ما را خدا اذن تکلم دهد شکي نخواهد بود - و نيز از نسيم روايت کرده که يک شب بعد از حضرت حجه بنزد او رفتم نا گاه عطسه بمن عارض شد آن جناب بمن فرمود يرحمک الله من مسرور شدم بعد از آن فرمود ميخواهي
[ صفحه 108]
تو را بشارت دهم در باب عطسه گفتم بلي فرمود امانست از مرگ تا سه روز - و نيز از ابوعلي خيزراني از جاريه عسکري عليه السلام روايت کرده که چون حضرت قائم ع متولد شد نوري ديدم که از آن حضرت ساطع گرديد و اطراف آسمان را روشن نمود و مرغان سفيد ديدم که از آسمان بزير ميامدند و پرهاي خود را بر سر و رو و بدن مبارک او ميماليدندو باسمان پرواز مينمودند اين واقعه را بحضرت عسکري عليه السلام عرض کردم خنديد و فرمود که آنها ملائکه آسمانند فرود آمده اند که تبرک نمايند باو و اينها ياوران اويند در وقت خروج او و نيز از محمد بن ابراهيم کوفي روايت کرد که امام حسن عسکري گوسفند مذبوحي نزد من فرستاد و فرموده بود اين عقيقه فرزندم محمد است - و از حمزه بن ابو الفتح روايت کرده کسي نزد من آمد و مژده داد که ديشب از براي امام حسن عسکري عليه السلام پسري متولد شده و آن حضرت بکتمان آن امر فرموده گفتم چه نام دارد گفت نامش محمد است و کنيهاش اباجعفر و از غياث بن اسد روايت کرده که گفت شنيدم از محمد بن عثمان عمري که ميگفت وقتي که متولد شد خلف مهدي از بالاي سر او نور تا باطراف آسمان ميدرخشيد پس بسجده افتاد بعد از آن سر برداشته ميگفت شهد الله انه لا اله الا هو و الملائکه و اولوالعلم قائما بالقسط لا اله الا هو العزيز الحکيم ان الدين عند الله الاسلام و از احمد بن حسن بن احمد بن اسحق روايت کرده که گفت در وقت ولادت خلف صالح از امام حسن عسکري عليه السلام بجدم اسحق قمي مکتوبي رسيد که بخط خود نوشته بود متولد گرديد مرا مولودي او را کتمان بکن اين امر را باقارب و دوستان خود اظهار نکرديم و اعلام تو را دوست داشتيم تا خدا تو را بسبب آن شاد گرداند چنانکه ما را شاد نمود - و از حسن بن حسين علوي روايت کرده که گفت داخل شديم بخدمت امام حسن عسکري ع در سر من راي و او را بولادت قائم تهنيت گفتيم - و از عقيد روايت کرده که گفت متولد شد ولي الله حجه بن الحسن بن علي بن محمد بن علي بن موسي بن جعفر بن محمد بن علي بن الحسين بن علي بن ابي طالب صلوات الله عليهم اجمعين سال دويست و پنجاه و چهار در شب جمعه از ماه رمضان کنيهاش ابوالقاسم بعضي گويند ابوجعفر لقبش مهدي اوست حجه خدا در روي زمين بر جميع خلايق مادرش صيقل جاريه ايست مولدش سر من راي در محله رصافه و مردم در ولادتش اختلاف کرده اند بعضي اظهار ميکنند و بعضي کتمان و بعضي ذکر خبرش منع کرده اند و بعضي ديگراظهار مينمايند و از حسين بن حسن علوي روايت کرده که در سر من راي داخل شدم بر حضرت عسکري عليه السلام و او را بر ولادت صاحب الزمان تهنيت گفتم - و نيز روايت کرده اند از حنظله بن زکريا او گفت خبر داد بمن احمد بن بلال ابن داود کانب که از جمله اهل سنت و نواصب اهل بيت عليهم السلام بود و اظهار نصب عداوت مينمود و کتمان نميکرد و با من دوست بود و بمقتضاي طبع اهل عراق اظهار مودت مينمود
[ صفحه 109]
و هر وقت که با من ملاقات ميکرد ميگفت که در نزد من خبري هست که ترا شاد کند و آنرا بتو نميگويم ومن از او تغافل ميکردم تا آنکه با او در جائي جمع شديم و از او استخبار نمودم گفت بدانکه خانه من در سر من مقابل خانه امام حسن عسکري بود و من از انجا بقزوين رفتم و بعد از مدتي طويل مراجعت نمودم و از کسان خود کسي را نديدم مگر عجوزي را که مرا تربيت کرده بود و در اصل خلقت عفيفه و مستور بود و دختري داشت و زنهائي که با ما دوستي داشتند در خانه او بودند بعد از آن عزم مسافرت کردم آن عجوز گفت چرا در مراجعت تعجيل کني مدتي بود که تو را نديده بوديم قدري توقف کن که بملاقات تو شاد شويم من از روي استهزا گفتم ميخواهم بکربلا بروم زيرا مردم بجهت زيارت عرفه يا نيمه شعبان بزيارت ميروند آن عجوز گفت که اي پسر تو را بامان خدا ببرم از اينکه اين گونه سخنان را بر وجه استهزا واداري بدرستي که من تو را خبر ميدهم بچيزي که دو سال بعد از رفتن تو ديده ام بدانکه شبي در همين خانه در نزديک دهليز با دخترم خوابيده بودم در ميان خواب و بيداري شخصي را خوشبو و خوش رو با لباس نيکو ديدم که بر من وارد شد و گفت يا فلانه در اين وقت کسي آيد و تو را بخانه همسايه
طلب کند مترس از رفتن و ابا مکن من ترسيدم و دخترم را صدا کردم و از او پرسيدم در اين وقت کسي بخانه آمد گفت نديدم پس نام خدا را برده خوابيدم بار ديگر آن مرد آمد و آن کلام را اعاده کرد باز ترسيدم و دختر را صدا کردم و مثل او از او پرسيدم همان جواب داد و گفت مترس و خدا را ياد کن نام خدا را برده خوابيدم در دفعه سوم همان مرد آمده گفت يا فلانه آمد آن کسي که تو را ميخواهد در را ميگويد برخيز و با او برو پس من آواز در را شنيدم گفتم کيست گفت در را بگشا و مترس من کلام او را شناخته در را گشودم خادمي را ديدم که چادري با خود دارد بمن گفت اين چادر را بسر کن و با من بيا که بعض همسايگان بتو حاجتي دارند آن چادر را بسر کرده مرا برد بخانه که او را نديده بودم پس در ميان آن خانه پرده طولاني کشيده اند و مردي در يک سمت پرده نشسته پس خادم پرده را از يک جانب بلند کرده داخل شدم زني را ديدم که درد زائيدن دارد و زن ديگر در پشت او نشسته گويا قابله است آن زن بمن گفت اعانت نما ما را در اين کاري که داريم پس من معالجه کردم بچيزهائي که در کار بود اندکي گذشته پسري متولد شد او را بروي دست خود برداشته آواز کردم که پسر پسر و سر خود را از پرده بيرون کردم که آن مرد را مژده دهم کسي بمن گفت فرياد مکن پس روي خود را بجانب آن پسر کردم او را در دست خود نديدم آن زن گفت صدا مکن پس خادم دست مرا گرفت و چادر بسرم کرده مرا بخانه ام برگردانيد پس کيسه بمن داد و گفت بکسي مگو آن چيزي را که ديدي و برفت من داخل خانه شدم و بر سر رختخواب خود رفته در حالتي که دخترم در خواب بود او را بيدار کرده پرسيدم از رفتن من خبردار شدي گفت نه پس کيسه را
[ صفحه 110]
گشودم در آن ده دينار بود و اين واقعه را بکسي نگفته مگر در اين وقت که تو باين کلام و استهزا قيام نمودي تا آنکه بترسي و از اين سخنان نگوئي و بداني که اين قوم را در نزد خدا مرتبه بلندي باشد و هر چه گويند حق باشند من از اين سخن تعجب نمودم و آن زن را استهزا نمودم لهذا وقت اين واقعه را از او نپرسيدم لکن اين قدر ميدانم که در سال دويست و پنجاه و چهارم يا پنجم بقزوين رفتم و در سال دويست و هشتاد و يکم برگرديده بسر من راي و حکايت عجوز را شنيدم آن ايام وزارت عبيدالله بن سليمان بود - حنظله بن زکريا راوي خبر گويد من ابوالفرج مظفر بن احمد را طلبيدم و اين خبر را با او شنيديم
مولف گويد
اين خبر با خبر سابق حکيمه در کيفيت ولادت منافات ندارد زيرا حکيمه نگفت که غير از من زن ديگر نبود پس ميشود او را بجهت اعانت حکيمه و تسلي قلب نرجس آورده باشند بلکه اين خبر مويد آن باشد زيرا دلالت کرد بر اينکه زني ديگر مانند قابله در پشت نرجس نشسته بود و آن زن بايد حکيمه باشد و آن مرد که در پس پرده بود بايد حضرت عسکري عليه السلام باشد که از خبر حکيمه مستفاد شد آن بزرگوار در نزديک او بوده کلام او را مي شنيده و الله العالم و از ابوجعفر پسر برادر احمد بن اسحاق روايت کرده که او گفت در قم منجمي بود يهودي که در علم نجوم و حساب بحداقت مشهور بود احمد بن اسحاق او را احضار نمود و باو فرمود که مولودي در فلان وقت بعرصه وجود آمده تولد او را بگير و زايجه بجهه او درست کن آن منجم بعد از نظر بطالع باحمد بن اسحاق گفت کواکب دلالت ندارند بر اينکه مثل اين مولود از تو بوجود آيد بلکه بايد از نبي يا از وصي تولد شود زيرا که طالع بر آن دلالت کند اين مولود شرق و غرب عالم را و دريا و صحرا و کوه و بيابان دنيا را مالک شود و در روي زمين کسي نماند مگر آنکه تابع دين او شود و بولايتش اقرار نمايد
مولف گويد
اخباردر باب ولادت بسيار است بجهه اقتصار بهمين قدر اختصار شد.