بازگشت

و اما شمائل آن حضرت


پس بروايت محمد بن مسعود عياشي گشاده جبين، سفيد روي، پرمژگان، در گونه راست او خالي نمايان - و بروايت ابن بابويه روي گندم گون و موي حلقه شده و گشاده دندان - و بروايت فارسي از گلوي مبارک او تا ناف موي سبز روئيده - و بروايت ابراهيم ابن مهزيار روشن رنگ گشاده دندان جدا ابرو سياه حدقه گندم گون خوش رو نيکو قامت درخشنده روي در خدر است او خالي مانند نقطه از مشک که بر نقره واقع گشته در سر مبارک موي بسيار که تا نرمه گوش مبارک او رسيده با هيئت نيکو که چشمي مانند او در نيکوئي و ميانه خلقي و آرام و وقار نديده بهرحال صدوق عليه‌الرحمه در کتاب اکمال روايت کرده از ابوالحسين محمد بن يحيي شيباني که او گفته در سال دويست و هشتاد و هشت هجري وارد کربلا شدم و زيارت قبر سيدالشهداء ع کرده ببغداد مراجعت نموده بشرف زيارت قبر موسي بن جعفر (ع) فايز شده بي اختيار آب ديده‌ام بصفحه رخسار جاري گرديد بعد از فراغ از گريه و نحيب شيخي را مشاهده کردم با قامت خميده و کف دستها و سر زانوها و پيشاني او مانند زانوي شتر پينه بسته با کسي که در نزد قبر بود با او ميگفت که اي فرزند برادر بدرستي که من رسيده ام بشرايف علوم و غوامض غيوب آن دو مولي که نرسيده است بانها مگر سلمان، و عمرم تمام شده و نميبينم از اهل ولايت کسي را که لايق حمل آنها باشد راوي گويد با خود گفتم که من هميشه در طلب علوم و اسرار ائمه اطهار ع کوشش و اصرار داشته‌ام و کلام اين شيخ دلالت بر امري عظيم دارد پس گفتم يا شيخ آن دو مولي کيانند گفت آن دو ستاره که در زير زمين سر من راي غايب شده اند گفتم بحق آن دو سيد قسم ميخورم که من طالب علوم و اسرار ايشان هستم شيخ گفت اگر راست ميگوئي بياور احاديث و اسراري را که از ايشان ضبط کرده و بمن بنما من کتب و آثار خود را باو نمودم بعد از ملاحظه گفت که راست گفتي بدانکه من بشر بن سليمان.... هستم از اولاد ابيايوب انصاري از بندگان و موالي عسگريين حضرت ابي الحسن و ابي محمد (ع) هستم و همسايه آن دو بزرگوار بودم در شهر سامره گفتم پس گرامي دار و منت گذار بر برادر خود بذکر آنچه ديده از آثار آن دو بزرگوار گفت که مولاي من حضرت ابيالحسن ع مراد در علم و احکام بنده خريدن فقيه و دانا کرده بود و من نميخريدم و



[ صفحه 100]



نميفروختم مگر باذن و تعليم او تا آنکه کامل گرديد معرفت من بمعرفت شبهات و فرق ميانه حلال و حرام تا آنکه يکشب در منزل خود بسر من راي بودم و پاسي از شب گذشته آواز کوبيدن در را شنيده با سرعت بيرون دويده کافور خادم مولاي خود ابوالحسن ع را در باب ديدم که مرا به آن حضرت ميخواند پس لباس خود را پوشيده بر آن بزرگوار داخل شده ديدم با فرزند خود ابيمحمد ع و خواهر خود حکيمه که در پشت پرده بود کلامي در ميان دارند چون نشستم فرمود يا بشر تو از اولاد انصار ميباشي و هميشه ولايت اهلبيت در شما بوده که از يکديگر ارث برده آيد و از جمله ثقات اهل البيت هستيد و من ميخواهم سرافراز کنم تو را در ميان شيعه و اطلاع نمايم تو را.. سري و بفرستم تو را بجهه خريدن کنيزي پس کاغذ لطيفي را بخط و لغت رومي نوشته و بخاتم شريف خود مهر کرده با کيسه دويست و بيست دينار بود بمن دادند و فرمودند بگير اينها را با خود ببغداد ببر و در وقت آفتاب برآمدن فلان روز بشريعه فرات حاضر شده بايست تا آنکه وارد شود آن کشتيهائي که در آنها کنيزان و اسيران ميباشد پس خواهي ديد جماعت خريداران را از وکلاي بنيعباس و بعض جوانان عرب پس برو بنزد آن کسي که نام او عمر بن يزيد نحاس ميباشد و مراقب او باش تا وقتيکه ظاهر کند بر خريداران کنيزي را که صفت او فلان و فلان باشد و دو جامه خز پوشيده باشد و از ديدن و دست ماليدن خريداران امتناع مينمايد و از پس پرده نازک رومي آواز خود را بلند کند و کلامي گويد پس بدان که ميگويد واي بر هتک آبروي من پس در آن وقت بعض خريداران گويد که عفت اين کنيز رغبت مرا در خريدن او زياد کرد او را بسيصد دينار بمن بفروشيد پس آن کنيز گويد که مال خود را تلف نکن اگر تو در زي سليمان بن داود و حشمت او درآئي مرا در تو رغبتي نباشد پس مرد نحاس گويد چه بايد کرد و چاره چه باشد مرا که از فروختن تو مناصي نيست کنيز گويد اين تعجيل چرا و حال آنکه من بايد خريداري را بيابم که دلم بامانت و وفاي او مطمئن شود پس در اين وقت برو يا بشر نزد عمر بن يزيد نحاس و بگو باو که در نزد من مکتوبي با خط و لغت رومي هست که بعض بزرگان نوشته و در آن مکتوب کرم و سخا و وفاي خود را ذکر نموده اين مکتوب را بان کنيزه بده بخواند و اخلاق صاحب آن را مطلع شود اگر باو ميگزيد و خوشنود شود من وکيل او هستم که وي را از براي او خريداري نمايم بشر بن سليمان گفت من حسب الامر مولاي خود روانه شدم و آنچه فرموده بود بجا آوردم تا آنکه مکتوب را بان کنيز نمودم گريه شديدي بدون اختيار نمود پس بجانب عمر بن يزيد متوجه شد و گفت مرا بصاحب اين مکتوب بفروش و سوگند ياد کرد که اگر نفروشد خود را هلاک کند پس من در باب قيمت با عمر بن يزيد گفتگو نمودم تا آنکه راي هر دو بدويست و بيست دينار که مولاي من در کيسه کرد بود قرار گرفت پس زر را باو تسليم کرده آن کنيز را مسرور و خندان قبض



[ صفحه 101]



نموده با خود بحجره منزل آوردم پس از ورود آن کنيز مکتوب امام ع را از جيب خود بيرون آورده مي‌بوسيد و بر چشم و مژگان مي گذاشت و بر بدن خود مي ماليد من باو گفتم که از اين کارهاي تو تعجب دارم مکتوبي را که صاحب آن را نديده و نميشناسي اين گونه ميبوئي و ميبوسي چون اين کلام از من شنيد بمن گفت اي عاجز و قليل المعرفه بمقام و مرتبه اولاد پيغمبران شک و شبهه از دل خود بيرون کن و بدانکه من مليکه نام دختر يشوعا پسر قيصر روم هستم و مادرم از اولاد حواريين و نسبش بشمعون وصي حضرت عيسي ميرسد خبردار کنم تو را از قصه عجيب خود - بدانکه جد من قيصر روم اراده آن نمود که مرا بپسر برادر خود تزويج کند در وقتي که من در حد سيزده سالگي بودم پس در قصر خود جمع نمود از قسيسان و رهبانان سيصد نفر را و از اشراف ششصد نفر و از امرا و نقباي لشگر و ملوک عشاير چهار هزار نفر و تختي را که باصناف جواهر مکلل و مرصع بود در صحن قصر بالاي چهل پله نصب نمود و پسر برادر خود را بر آن تخت نشانيد و بتها را در آن مجمع جمع نمودند و علماي نصاري با احترام تمام برابر او ايستادند و اسفار انجيل را گشودند ناگاه بتها برو سرنگون افتادند و پايه‌هاي تخت بشکست و پسر برادر با تخت سرنگون شده بيهوش گرديد و اکابر و اعيان ترسان و هراسان و متغير الالوان شدند بزرگ ايشان گفت که اي پادشاه ما را از ملاقات نحوستها معاف فرما که اين گونه احوال دليل بر اضمحلال مذهب عيسوي نمايد پس جد من متغير شده گفت که پايه‌هاي تخت را استوار نمائيد و بتان در بالاي آن گذاريد و اين بدبخت پسر برادر را نزد من آريد تا آنکه خود اين دختر را باو تزويج کنم و اين نحوستها بر شما وارد نيايد پس حسب‌الامر دوباره مجلس را بر وضع اول ترتيب داده حادثه اولي رو نمود و مردم پرا کنده شدند جدم قيصر مهموم و مغموم داخل حرم سرا گرديد و من شب بعد را در خواب ديدم که حضرت مسيح با جمعي از حواريين در قصر قيصر برآمدند و در موضع همان تخت منبري از نور نصب کردند پس جناب ختمي ماب صلي الله عليه و آله و سلم و وصي او و جمعي از اولاد و احفاد داخل قصر شدند حضرت مسيح پيش رفته با محمد مصطفي صلي الله عليه و آله و سلم معانقه نمود پس آن حضرت فرمود يا روح الله ما آمده ايم بجهه خواستگاري مليکه دختر وصي تو شمعون براي اين پسر و اشاره نمود بامام حسن عسکري ع پس مسيح بجانب شمعون متوجه شده فرمود که عزت و شرافت تو را دريافت وصل کن رحم خود را برحم آل محمد (ص) شمعون عرض کرد که منت دارم و افتخار مينمايم پس همگي بر منبر برآمده جناب ختمي ماب صلي الله عليه و آله و سلم خطبه خواندند و مرا بعقد فرزند خود درآوردند و جمله محمديان و عيسويان بر وقوع آن واقعه شاهد گرديدند و من از خواب بيدار شده و اين واقعه را ازخوف پدر و برادر مخفي ميداشتم و با کسي در ميان نگذاشتم تا آنکه محبت عسکري ع در کانون سينه‌ام جا نموده و روز بروز افزوده از خوردن و آشاميدن باز ماندم و بدنم کاهيد و رنجور



[ صفحه 102]



و مريض گرديدم و در بلاد روم طبيبي نماند مگر آنکه جدم بر بالين من حاضر نمود و از معالجه عاجز گرديدند و جدم از عافيت من مايوس شد روزي بمن گفت اي فرزند آيا در دلت هيچ خواهش و آرزوئي داري تا آنکه من آنرا برآورم گفتم اي پدرم همانا که درهاي فرج بر رويم بسته شده اگر اسراي مسلمين را که در زندان داري رها نمائي شايد حضرت مسيح و مادرش مرا عافيت دهند چون اين سخن شنيد اسرا را آزاد نمود من زيرکي نموده اندک طعام و شرابي ميل نموده اظهار بهبودي کردم پس پدرم مسرور شده باکرام اسرا مايل گرديد تا آنکه بعد از چند شب ديگر در خواب ديدم که سيده النساء با حضرت مريم و هزار نفر از حوريان جنان بزيارت و ديدن من آمدند و مريم بمن گفت اينست سيده زنان مادر شوهر تو چون اين شنيدم دامن آن مخدره را گرفته بسيار گريستم و از تشريف نياوردن حضرت عسکري عليه السلام بديدن من شاکي گرديدم آن مخدره فرمودند سبب آنکه فرزندم تو را ديدن نکرده آنست که بدين نصاري و مشرک باشي اگر رضاي من و مسيح و مريم خواهرم را ميخواهي و ملاقات فرزندم حسن عسکري را طالب هستي بايد از مذهب نصاري بيزار شوي و کلمه شهادتين بر زبان آري و بگوئي اشهد ان لا اله الا الله و اشهد ان

محمدا رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم چون اين شنيدم شهادتين بر زبان جاري نمودم آن مخدره مرا بسينه خود چسبانيد و مرا بوسيد و فرمود که پس از اين منتظر ملاقات فرزندم عسکري عليه السلام شو که من او را بنزد تو خواهم فرستاد پس از خواب بيدار شدم در حالتي که ميگفتم واشوقاه الي لقاء ابي محمد پس شب ديگر آن قدوه احباب مرا بشرف ملاقات خود کامياب نموده و بديدن من آمد عرض کردم که اي حبيب من بعد از آنکه دلم را از محبت خود پر فرمودي جفا و هجران چرا نمودي با آنکه نفس خود را در محبت تو تلف نمودم فرمود سبب تاخير آن بود که تو مشرک بودي حال که بشرف اسلام فايز گرديدي ترک زيارت تو نخواهم کرد و هر شب بزيارت تو خواهم آمد و آن بزرگوار از آن شب الي الان ترک زيارت من ننموده بشر گويد باو گفتم پس چگونه بود که خود را در ميان اسيران در آوردي؟ گفت در يک شب از شبها که حضرت عسکري بديدن من آمد فرمود که جد قيصر در فلان روز لشگري بجنگ مسلمين خواهد فرستاد تغيير لباس نموده با چند نفر کنيز خود را در ميان ايشان درآورده بانها ملحق شو و من حسب الامر عمل نموده قراولان مسلمين بما برخورده ما را اسير کردند و امر ما باينجا کشيد که مشاهده کردي و کسي تا حال ندانسته که من دختر قيصر روم هستم مگر تو که خود مطلع نمود و اين شيخ که در وقت تقسيم غنيمت بسهم او درآمدم از اسم من پرسيد گفتم نرجس نام دارم و نام خود را باو نگفتم گفت اين نام کنيزان را باشد



[ صفحه 103]



بشر گويد باو گفتم تعجب دارم که تو روميه باشي و بلغت عرب تکلم نمائي گفت چون پدرم بتعلم آداب حريص بود زني را که السنه مختلفه ميدانست بر من گماشت که مرا لغت عرب تعليم نمود پس او را بسر من راي آورده بمولاي خود امام علي النقي عليه السلام تسليم نمودم آن بزرگوار باو فرمود چگونه ديدي عزت اسلام و ذلت نصرانيت را عرض نمود يابن رسول الله چگونه عرض کنم چيزي را که خود از من داناتري پس آن بزرگوار فرمود ميخواهم اکرام کنم تو را بچيزي آيا ده هزار دينار بتو عطا کنم تو را خوشتر باشد يا آنکه دلت را بمژده شاد کنم عرض کرد بلکه خوش دارم که بمژده ام شاد فرمائي آن حضرت فرمودند که زود باشد که تو را فرزندي شود که مشرق و مغرب عالم را مسخر نمايد و زمين را پر از عدل و داد کند بعد از آنکه پر از ظلم و جور شده باشد نرجس عرض کرد از کدام شوهر خواهد شد آن حضرت فرمود از آن شوهر که جدم پيغمبر صلي الله عليه و آله وسلم در فلان شب از فلان ماه از فلان سال تو را بعقد او در آورد پس پرسيد که مسيح و وصي او تو را بکه تزويج نمودند نرجس عرض کرد بفرزندت حسن عسکري آن حضرت فرمود آيا او را ميشناسي عرض کرد چگونه نشناسم و حال آنکه از وقتي که بدست جده ات فاطمه عليها السلام زهراء بشرف اسلام فايز شده‌ام شبي نگذشته که بزيارت من نيامده بشر گويد پس آن حضرت بکافور خادم فرمود خواهرم حکيمه را حاضر کن بعد از حضور حکيمه آن حضرت فرمود اين همانست که بتو گفته بودم حکيمه با او معانقه نمود و آن حضرت فرمود اي دختر رسول خدا او را با خود ببر و تعليم احکام شرع کن که اين زوجه فرزندم حسن مادر قائم خواهد بود - و اين روايت را شيخ طبرسي نيز در کتاب غيبت از جماعتي از ابيالمفضل شيباني از محمد بن سهل شيباني از بشر بن سليمان نحاس انصاري حکايت کرده و سيد جزائري نيز از صدوق از محمد بن علي بن محمد البوقکي از ابيالعباس بغدادي از احمد قمي از محمد شيباني از بشربن سليمان نحاس انصاري روايت نموده.