بازگشت

اما طول عمر


پس جماعت اهل خلاف در اخبار خود روايت کرده‌اند که خضر از زمان ولادت خود که در زمان فريدون يا غير آن بوده الي الان در روي زمين زنده و موجود است و همچنين ادريس از زمان ولادت خود در زمان ما بين آدم و نوح بوده الي الان در آسمان زنده و موجود است همچنين عيسي عليه السلام از زمان ولادت خود که ششصد سال قبل از زمان محمد ص بوده الي الان در آسمان زنده و موجود است و چون مهدي ع ظهور کند عيسي از آسمان نزول نمايد و باو اقتدا نمايد در نماز - و الياس را از زمان ولادت جمعي از ايشان موجود دانسته‌اند و او را دليل درياها و خضر را دليل بيابانها گفته - و همچنين نوح ع زياده بر هزار سال عمر داشت از جمله آن نهصد و پنجاه سال قوم خود را دعوت نمود - و همچنين دجال را از زمان ولادت او که عصر رسول الله (ص) بوده الي الان زنده و موجود ميدانند و در آخر زمان خروج او را گفته‌اند و حالات او را روايت کرده‌اند در کتب اخبار خود چنانکه در مقدمات ظهور مهدي ع خواهد آمد ان شاءالله - و در کتب



[ صفحه 67]



تواريخ و اخبار ذکر معمرين بسيار نموده‌اند - صدوق (ره) گفته لقمان بن عاد سه هزار و پانصد سال عمر کرد - و ربيع بن صبع بن وهب سي صد و چهل سال عمر نمود - و اکثم بن صيفي سي صد و سي سال عمر کرد و پدرش صيفي بن رياع دويست و هفتاد سال زندگي کرد - و خبيره سهمي دويست سال عمر کرد و پير نگرديد - و دور بن جهه خبشي دويست سال عمر کرد و اسلام را دريافت و قبول نکرد و در غزوه حنين مقدمه مشرکين بود و کشته گرديد - و عمرو بن حمه بن دوسي چهار صد سال زندگي کرد - و حارث بن مضاض جرهمي نيز چهار صد سال زندگي کرد - و عبدالمسيح بن تقبله غساني سي صد و پنجاه سال عيش آرد - بلکه ضحاک صاحب دو مار را هزار و دويست سال عمر نوشته‌اند و فريدون عادل را زياده از سه هزار سال گفته اند - و از معمر بن عرب يعرب بن قحطان است که نام او ربيعه بوده و اول کسي است که بزبان عربي تکلم نموده بوده و گفته اند دويست سال سلطنت نموده و ديگر پانصد سال عمر نموده - و همچنين پسر برادر اويحا بن مالک بن او پانصد سال زندگاني نموده - و از اين جور معمرين بسيار بوده و ذکر نموده اند صدوق (ره) در کتاب اکمال روايت کرده از عبدالله بن محمد بن عبد الوهاب شجري از محمد بن مسلم رقي

و علي بن حسن بن جنکالائکي در سال سي صد و نه از هجرت گذشته درمکه معظمه مردي را از اهل مغرب ديديم با جماعتي از اصحاب حديث که در موسم حج آنجا بودند ما بنزد او رفتيم او را ديديم که موهاي سر و روي او سياه بود گويا خيکي بود کهنه در گرد او بودند از اولاد و مشايخ بلد او جماعتي ميگفتند که ما از اهل بلاد بعيده مغرب هستيم که در نزديک باهره عليا ميباشد و آن مشايخ شهادت دادند که آباء ما از اجداد خود حکايت کرده اند که ايشان اين شيخ را که معروف بمهعمر ابي که الدنيا ميباشد ديده اند و نام او علي بن عثمان بن خطاب بن مره بن مويد است و خودش گويد من از همدان هستم و اصل من از حدود يمن است آنگاه باو گفتيم تو علي بن ابي طالب (ع) را ديده چشمهاي خود را گشود و ابروهايش چشمهايش را پوشيده بود پس گفت باين چشمها او را ديدم و از خدمتکاران او بودم و در غزوه صفين با او بودم و اين جراحت که بر سر من وارد شده از صدمه اسب او است و اثر جراحت را در ابروي راست خود بما نمود پس با او سخن گفته از سبب طول عمر او پرسيدم او را عاقل و دانا و باشعور ديديم سخنان ما را بر وجه صواب جواب ميداد پس نقل کرد که پدرم کتابهاي گذشتگان را خوانده و در آنها ذکر کب

حيوه و آنکه آن آب در ظلماتست و هر کسي از آن بياشامد عمرش طولاني شود ديده بود لهذا از براي طلب آن آب تدبير اسباب مسافرت ظلمات نموده و مرا هم با خود برداشت و دو راس شتر نه ساله که باقوت ميباشد با چند شتر شيردار و چند مشک آب هم برداشت و من در آن وقت در سن سيزده سالگي بودم پس رفتيم تا آنکه



[ صفحه 68]



وارد ظلمات شده پس شش شبانه روز در ظلمات راه رفتيم روز را که روشنائي قليل داشت راه ميرفتيم و شب را که تاريک بود ميخوابيديم پس در ميان کوهها و بيابانها منزل کرديم که پدرم در کتابها آب حيوة را در آنجا خوانده بود و چند روز در آنجا مانديم تا آنکه آب را که برداشته بوديم تمام شد و اگر شير شترها نبود از تشنگي تلف ميشديم در آن اوقات پدرم بطلب آب حيوان ميرفت و ما را باتش برافروختن امر مينمود که در وقت مراجعت بعلامت آتش برگردد بقدر پنج روز در آن مکان مانديم و پدرم در طلب نهر بود و راه نيافت چون مايوس شد از خوف تلف عزم عود نمود زيرا آب و توشه تمام شده بود و خدمتکاران که با ما بودند از خوف تلف بپدرم اصرار در مراجعت نمودند اتفاقا وقتي من از منزل از براي قضاي حاجت بيرون رفتم و بقدر يک تير پرتاب از منزل دور شدم ناگاه بجوي آبي برخوردم که رنگش سفيد و طعمش لذيذ و شيرين بود نه بسيار بزرگ و نه بسيار کوچک بود با ملايمت و همواري جاري بود بنزد آن نهر رفتم و با کف دست دو دفعه يا سه دفعه از آن برداشته آشاميدم چون آنرا سرد و شيرين و لذيذ ديدم بسرعت بسوي منزل برگشتم و همراهان را از آن واقعه خبر دادم و گفتم من آب حيوان را يافتم

ايشان مشکهاي را که با خود داشتيم برداشتند که آنها را پر آب نمايند و من از زيادتي سرور ملتفت آن نشدم که پدرم در طلب نهر است پس چون رفتيم آن نهر را نيافتيم هر قدر فحص کرديم و خدمت کاران مرا تکذيب ميکردند و بمنزل برگرديدم پس پدرم که امد واقعه را باو نقل کرديم گفت اين همه زحمت ومشقت من از براي يافتن اين آب بود خدا آن را نصيب من نکرد و تو را روزي فرمود بدانکه عمر تو دراز شود بحدي که از زندگي به تنگ آيي پس بسوي وطن برگرديديم پدرم چند سال بعد وفات کرد و چون من بسي سال رسيدم و خبر وفات پيغمبر (ص) و خليفه اول و دوم را شنيدم در اواخر ايام خلافت عثمان بعزم حج درآمدم و در ميان اصحاب پيغمبر (ص) دلم بعلي بن ابي طالب (ع) مايل گرديد پس در مدينه ماندم وخدمت آن حضرت را اختيار کردم و با او در غزوات او بودم و اين جراحت در غزوه صفين از اسب آن حضرت بسر من رسيد و در خدمت آن حضرت بودم تا آنکه وفات کرد پس اولاد و اهل حرم اصرار در توقف من نمودند و من نماندم و بوطن خود برگرديدم و بودم تا ايام خلافت بني مروان باز بعزم حج در آمدم و با اهل بلد خود برگشتم و ديگر سفري نکرده بودم مگر آنکه بسلاطين بلاد مغرب خبر طول عمر من ميرسيد و مرا از

براي ديدن احضار مينمودند و از سبب عمر و امور گذشته ميپرسيدند آرزوي آن داشتم که بار ديگر هم حج کنم تا اينکه اين اولاد و انصار مرا با خود آوردند

راوي گويد:

آن شيخ ذکر کرد دندانهاي او دو مرتبه يا سه مرتبه افتاده و باز روئيده است پس از او خواستيم آنچه از اميرالمومنين عليه السلام ديده يا شنيده بما نقل کند گفت در وقتي که در خدمت آن حضرت بودم در طلب علم حريص نبودم و صحابه هم در خدمت او بسيار بودند و از زيادتي محبت باو بغير از



[ صفحه 69]



خدمت بچيز ديگر مشغول نميگرديدم احاديثي که از آن حضرت ياد دارم بسياري از علماي مغرب و مصر و حجاز از من شنيده بودند و همه منقرض و فاني شده اند و اين اولاد و اهل بلد نوشته اند آنگاه نسخه درآوردند و شيخ آنرا گرفت و از روي خط آن ميخواند خبر داد بما ابوالحسن علي ابن عثمان بن خطاب بن مره بن مويد همداني معروف بابي الدنيا معمر مغربي رضي الله عنه که خبر داد بما علي بن ابي طالب ع که رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود هر که اهل يمن را دوست دارد مرا دوست داشته و هر که ايشان را دشمن دارد مرا دشمن داشته و خبر داد بما ابوالدنياي معمر که علي بن ابي طالب(ع) بمن خبر داد رسول خدا (ص) فرمود هر که اعانت دل شکسته نمايد خداي تعالي ده حسنه از براي او مينويسد و ده سيئه او را محو ميکند و ده درجه مرتبه او را بلند ميکند بعد از آن علي ع فرمود که رسول خدا ص فرمود هر که سعي کند در حاجت برادر مسلم خود که اصلاح آن و رضاي خدا در آن باشد گويا هزار سال عبادت خدا را کرده و يک طرفه العين مر او را معصيت ننمود و خبر داد بما ابوالدنياي معمر مغربي که از علي بن ابي طالب ع شنيدم که فرمود گرسنگي شديدي در رسو ل خدا ص ديدم در وقتي که در منزل

فاطمه ع بود پس بمن فرمود ياعلي آن خوان را بنزد من آور من بنزديک خوان رفتم ديدم نان و گوشت بريان شده در آن هست خبر داد بما ابوالدنياي معمر از علي بن ابي طالب (ع) شنيدم فرمود در دعواي خيبر بيست و پنج جراحت بر بدن من وارد آمد چون بنزد پيغمبر ص رفتم و آن حالت را ديد گريست پس از اشک چشم خود بر جراحات من ماليد در همان ساعت بهبودي حاصل گرديد - خبر داد بما ابوالدنيا که علي بن ابي طالب ع بمن خبر داد که رسول خدا ص فرمود هر که سوره قل هو الله احد را يک بار بخواند بمنزله آنست که ثلث قرآن را خوانده و هر که دو بار بخواند چنانست که دو ثلث قرآن را خوانده و هر که سه بار بخواند مانند آنست که تمام قرآن را خوانده خبر داد بما ابوالدنيا که شنيدم از علي بن ابي طالب (ع) که گفت رسول خدا ص فرمود من در آن وقت که گوسفندي ميچرانيدم در سر راه گرگي را ديدم باو گفتم در اينجا چه ميکني گرگ گفت تو چه ميکني؟ گفتم من در اينجا گوسفند ميچرانيم گفت اين راه است بگذر من گوسفندها را راندم چون گرگ بوسط گله رسيد گوسفندي را بگرفت و بکشت من برگرديدم و از پشت سر گرگ گرفتم و سر او را بريدم و در دست خود گرفتم و گوسفندان را ميراندم چون قدري راه رفتم جبرئيل و ميکائيل عزرائيل را ديدم گفتند اين محمد است خدا برکات خود را بر او نازل گرداند پس مرا برداشتند و خوابانيدند و با کاردي که با خود داشتند شکم مرا پاره کردند و قلب مرا از جاي خود در آوردند و ميان شکم مرا با آب سردي که در شيشه با خود داشتند از خون شستند و پاکيزه پس قلب مرا بجاي خود برگردانيدند و در جاي خود گذاشتند و دستهاي خود را بر شکم من ماليدند و جراحت آن باذن



[ صفحه 70]



خدا ملتئم گرديد و درد آن جراحت ر ا احساس ننمودم پس بنزد دايه خود حليمه رفته از من پرسيد گوسفند را چه کردي من واقعه را نقل کردم گفت خداوند بزودي تو را در بهشت مرتبه بلندي عطا فرمايد و نيز روايت کرده از ابوسعيد عبدالله بن محمد بن عبد الوهاب که ابو بکر محمد بن فتح مرکني و ابوالحسن علي بن حسن لائکي ذکر نمودند که چون خبر ابوالدنيا بوالي مکه رسيد باو متعرض گشته گفت بايد تو را ببغداد نزد مقتدر برم و اگر نبرم خوف مواخذه دارم حجاج از والي خواستند او را معاف دارد زيرا که ضعف پيري دارد والي خواهش ايشان را اجابت کرد و از بغداد بردن ابوالدنيا گذشت - ابوسعيد گويد اگر در آن سال در موسم حج بودم ابوالدنيا را ميديدم زيرا خبر او در بلاد شايع گرديد و اين احاديث را اهل مصر و شام و بغداد و ساير بلاد که در موسم حج بودند در آن سال از او شنيدند و نيز روايت کرده از ابومحمد حسن بن محمد بن يحيي الحسيني که در سال سي صد و سيزده هجري بعزم حج رفتم و در آن سال نصر قشوري مصاحب مقتدر بالله با عبدالرحمن بن حمران ابوالهياء حج کردند پس در ماه ذي قعده داخل مدينه رسول خدا گرديدم و بقافله مصر برخوردم ابوبکر محمد بن علي ماورائي را با مردي از اهل مغرب در آن قافله ديدم مذکور شد که اين مرد رسول خدا را ديده چون مردم اين شنيدند از براي مصافحه بر سر او ريختند نزديک شد که از کثرت ازدحام هلاک شود چون عم من ابوالقاسم طاهر بن يحيي اين بديد غلامان خود را امر کرد که مردم را از او دور کرده او را بردارند و بخانه ابوسهل خلقي مه عمم در آنجا منزل کرده بود برند و پس از بردن مردم را اذن دخول دادند و با آن مرد پنج نفر بود از اولاد اولاد او و از آنها مرد پيري بود در ميان سن هشتاد و نود و ديگري در سن هفتاد و دو نفر ديگردر سن پنجاه و شصت و سن هيفده نام آنها را آن مرد از اولاد اولاد خود گفت و خود آن مرد در سن سي و چهل مينمود و ريش و سرش سياه و بدنش لاغر قدش ميانه موي عارضش بکوتاهي نزديکتر - ابومحمد علوي گفت اين مرد بما خبرداد نلعش علي بن عثمان بن خطاب بن مره بن مويد است همه اخبار را از لفظ او شنيده و نوشته ايم موي لب زيرينش در وقت گرسنگي سفيد ميگردد و چون سير شد سياه ميگردد - ابومحمد علوي گفت اگر اين اخبار را اشراف مدينه و حجاز و بغداد و غير ايشان نقل نميکردند من آنها را بکسي خبر نميدادم از خوف تکذيب مردم و اين امور را در مدينه شنيدم و در خانه ابوالهيجا هم شنيدم و نيز از او شنيدم در مني و بعد از مراجعت از حج در مکه در خانه مادراني که در نزديکي باب صفا است و نيز شنيدم قشوري اراده کرده که او را در بغداد با اولادش نزد مقتدر بالله برد فقهاي مکه 71 گفتند ما در اخبار ديده ايم چون معمر مغربي داخل مدينه السلام يعني بغداد شود فتنه واقع گردد و بغداد خراب و سلطنت زايل شود قشوري چون اين بشنيد از اراده خود برگرديد و چون احوال آن مرد را از اهل مغرب و مصر پرسيديم گفتند ما هميشه از پدران و مشايخ خود ميشنيديم نام او و نام بلده او را که طنجه باشد و از او پاره احاديث بما نقل کرد و ما آنها را در اين کتاب ذکر کرديم - ابو محمدعلوي گويد اين شيخ يعني علي بن عثمان بيرون آمدن خود را از بلدش حضرموت بما خبر داد که پدر و عم من باراده حج و زيارت بر پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم درآمدند و مرا هم با خود برداشتند چون از حضرت موت بيرون شديم و چند منزل راه پيموديم راه را گم کرديم و سه شبانه روز از راه دور افتاديم ناگاه در ميان کوههاي ريک که آنها را رمل عالج گويند و متصل بصحراي ارم است واقع شديم و متحيرانه درآن بيابان ميگرديديم اتفاقا اثر پاي درازي بنظر درآورديم آن اثر را گرفته ميرفتيم تا آنکه به

بياباني رسيده دو نفر را در آنجا ديديم که بر سر چاه يا چشمه نشسته بودند چون ما را ديدند يکي از ايشان برخواست ظرفي از آن چشمه يا چاه آب کرد باستقبال ما شتافت آن آب را بپدرم داد پدرم نخورد و گفت امشب را بر سر اين آب منزل کرده خواهيم وقت افطار با آن افطار کرد پس نزد عم برد او هم چنين جواب داد و نخورد پس آب را بمن داد و گفت بگير و بخور آن آب را گرفته آشاميدم آن مرد گفت تو را گوارا باد بزودي بشرف خدمت علي بن ابي طالي عليه السلام فايز شوي اين واقعه را باو خبر ده و بگو خضر و الياس بر تو سلام رسانيدند و بدان که عمر تو طولاني خواهد شد تا آنکه مهدي و عيسي بن مريم را ملاقات نمائي چون ايشان را ديدي سلام ما را برسان بعد از آن پرسيد اين دو نفر را بتو چه نسبت باشد گفتم آن يک پدر و ديگري عم منست گفتند عمت ميميرد و بمکه نميرسد تو و پدرت بمکه ميرويد و بعد از آن پدرت بميرد و عمر تو طولاني شود رسول خدا را نخواهيد ديد زيرا اجلش نزديک شده اين بگفت و از نظر ما غايب گرديدند هر قدر نظر کرديم کسي را نديديم ندانستيم بزمين فرو رفتند يا آنکه باسمان عروج کردند اثري از ايشان نماند و آب را هم ديگر نديديم تعجب کرديم پس روانه شديم تا آنکه بنجران رسيديم عمم در آنجا مريض شده وفات کرد با پدرم بحج رفتيم حج را بجا آورده بمدينه رفتيم پدرم در آنجا وفات کرد و در خصوص من بعلي بن ابي طالب عليه السلام وصيت نمود آن حضرت مرا در نزد خود نگهداشت در ايام خلافت ابوبکر و عمر و عثمان و خود آن بزرگوار بودم تا آنکه ابن ملجم آن حضرت را شهيد نمود چون عثمان بن عفان را اصحابه محاصره کردند مرا خواست و مکتوبي با شتري تندرو بمن داد و گفت اين شتر را سوار شو و اين مکتوب را بزودي بعلي بن ابي طالب برسان و آن حضرت در آن وقت در جائيکه آنرا ينبع گويند در سر اموال و اراضي خود بود پس مکتوب را گرفته شتر را سوار شده چون بجائيکه آنرا جدارائي عبايه گويند رسيدم آواز قرائت



[ صفحه 72]



شنيدم پس ديدم آن حضرت از ينبع تشريف مياورد و اين را ميخواندم افحسبتم انما خلقناکم عبثا و انکم الينا لا ترجعون مرا ديد فرمود يا اباالدنيا چه خبر داري واقعه را عرض کردم پس مکتوب را گرفته خواند اين بيت در آن بود



فان کنت ماکولا فکن انت آکلي

و الا فادرکني و لما امزق



يعني اگر من خوردني هستم تو خورنده من باش و اگر نيستم پس مرا درياب پيش از آنکه پاره پاره شوم پس بتعجيل بمدينه آمديم چون وارد شديم عثمان کشته شده بود پس بباغ بني نجار وارد شد چون مردم مطلع شدند بنزد او شتافتند و پيش از ورود آن حضرت پاره بناي بيعت با طلحه بن عبدالله داشتند پس بر سر آن حضرت ريختند مانند گله که گرک بر آن حمله کند اول طلحه بيعت کرد پس زبير پس ساير مهاجر و انصار و من در خدمت آن حضرت بودم و در غزوه جمل و صفين با او بودم در ميان دو صف در طرف آن حضرت ايستاده بودم تازيانه از دست او بيفتاد خواستم آنرا برداشته بان حضرت دهم اسب آن حضرت سر بالا کرد آهني که در دهنه اسب بود بر سر من خورد و اين اثر بر سر من حادث شد چون آن حضرت آن ديد قدري از آب دهن خود بر آن ماليد و قدري خاک بر آن گذاشت ديگر بخدا قسم دردي در آن نديدم و از جراحت آن زياده بر اثري که ديده باقي نماند در خدمت او بودم تا آنکه شهيد گرديد پس در خدمت او و امام حسن عليه السلام بودم تا آنکه جعده بنت اشعث بن قيس کندي بمکر پنهان معاويه او را مسموم نموده وفات کرد بعد از او بامام حسين عليه السلام بيرون آمدم تا آنکه آن حضرات بکربلا رسيد و شهيد گرديد بعد از او از خوف بنياميه فرار کرده بمغرب زمين رفتم و انتظار مهدي عليه السلام و عيسي عليه السلام را ميکشيدم ابومحمد علوي گويد از اين شيخ امر غريبي در خانه عمم طاهر بن يحيي ديده شده و آن اين بود موهاي لب زيرينش سياه بود پس از آن سرخ گرديد بعد ازان سفيد شد چون اين ديديم از روي تعجب بر او نگريديم شيخ ملتفت گرديد گفت از چه تعجب کنيد من چون گرسنه شوم اين موها سفيد گردد چون سير شوم باز بسياهي خود برگردد عمم چون اين بشنيد طعام از خانه خود خواست سه خوانچه طعام بيرون آورند يکي را نزد شيخ گذاشتند من از کساني بودم که با او در آن خوان شرکت نمودم و دو خوان ديگر را در وسط مجلس گذاردند و حضار را بر آن خواندند عمم را جانب راست شيخ نشسته ميخورد و از طعام نزد شيخ ميگذاشت و او مانند جوانان تناول مينمود و ميخورد و من بر موهاي زير لب او نظر ميکردم بتدريج سياه ميگرديد تا آن وقت که بسياهي اول برگرديد ديدم از غذا خوردن دست کشيد پس گفت خبر داد بمن علي بن ابي طالب عليه السلام که هر که



[ صفحه 73]



اهل يمن را دوست دارد مرا دوست داشته و هر که ايشان را دشمن دارد مرا دشمن داشته و سيد نعمه الله جزايري در کتاب انوار بعد از ذکر روايت اول و از صدوق روايت ميکند از اوثق مشايخ خود سيد هاشم احسائي که او روايت کرد در شيراز در مدرسه اميرمحمد از شيخ عادل ثقه ورع خود شيخ محمد حرقوشي اعلي الله مقامهم که روزي داخل مسجدي از مساجد شام شدم که مسجدي بود کهنه و مهجور و در آن مسجد مردي را ديدم با هئيت نيکو پس مشغول مطالعه کتب حديث شدم آن مرد بنزد من آمد و از حالات من پرسيد و گفت حديث را از که اخذ مينمائي جواب او را گفتم و از حالات او و مشايخ او پرسيدم چون او را اهل علم و حديث ديدم آن مرد گفت منم معمر ابيالدنيا و علم را از علي بن ابي طالب و ائمه طاهرين عليه السلام اخذ کردم و فنون علوم را از ارباب آنها دريافت نموده ام و کتابها را از مصنفين آنها شنيده ام پس من از او در خصوص کتب احاديث و اصول کتب عربيه و غير آن استجازه کردم و مرا اجازه داد و پاره احاديث را در آن مسجد نزد او خواندم - بعد از آن سيد جزايري ميگويد که از اين جهت بود که شيخ ما يعني سيد هاشم احسائي ميفرمود بمن که فرزند سند من بمحمد بن ثلث يعني شيخ محمد بن يعقوب

کليني ثقه‌الاسلام و شيخ محمد بن بابويه صدوق قمي و شيخ محمد حسن طوسي شيخ الطائفه و غير ايشان از ارباب کتب قصير است زيرا که روايت ميکنم از حرقوشي از معمر ابيالدنيا از علي بن ابي طالب عليه السلام و همچنين از باقر و صادق و ساير ائمه طاهرين عليه السلام و همچنين است روايت من از کتب اخبار مثل کافي و من لا يحضر و تهذيب و استبصار و غير آن و تو را هم اجازه دادم که روايت کني از من باين اجازه و ما هم روايت ميکنيم کتب اربعه را از مصنفين آنها باين طريق تمام شد کلام جزائري.

مولف گويد

از اين روايت ظاهر ميشود که معمر ابي الدنيا درک خدمت همه ائمه را کرده و اهل علم و حديث بوده چنانکه از روايت سابق بر اين ظاهر ميشود که غير از اميرالمومنين و حسنين عليه السلام ديگري را از امامان نديده و سبب طول عمر او آبي بوده که از دست خضر يا الياس عليه السلام نوشيده و از روايت اول ظاهر است که خود بر سر آب رفته و غير از اميرالمومنين عليه السلام زمان ديگري از ائمه را درنيافته و از اهل علم و حديث هم نبوده و ممکن است جمع ميان روايات باينکه آب حيوان را دو بار نوشيده يا آنکه يکي از آن دو آب حيوان نبوده و اينکه در زمان اميرالمومنين عليه السلام چون اوايل عمر او بوده قدر علم ندانسته و در طلب آن حريص نبوده بعد از آن در مقام طلب برآمده و آنکه ذکر ساير ائمه ع را در دو روايت سابق نکرده از باب تقيه و کتمان مذهب خود بوده که عامه او را از مذهب خود خارج ندانند و شايد او را هم حالت سياحت باشد که بلباس سياحان بر وجه تستر از براي طلب علم و معاشرت علما و بزرگان سير نمايد و الله العالم و از جمله معمر بن عبيد بن شريد جرهمي باشد که صدوق و غير او از ابوسعيد عبدالله بن محمد بن عبدالوهاب شجري نقل کرده در کتاب برادرم ابوالحسن که بخط خود نوشته بود ديدم نقل کرده از بعض اهل علم عبيد بن شريد جرهمي معروف سي صد و پنجاه سال عمر کرده و رسول خدا صلي الله عليه وآله و سلم را دريافت نموده و تا ايام سلطنت معويه هم بوده و نزد او آمده معاويه باو گفت يا عبيد از چيزهائيکه ديده يا آنکه شنيده خبر ده مرا که چه کسان را ديده و روزگار را چگونه ديده؟ عبيد گفت اما روزگار را پس شب را بشب ديگر و روز را بروز ديگر شبيه ديده ام آنکه متولد شد نيست متولد ميشود و آنکه مرد نيست ميميرد و اهل زماني را نديدم مگر آنکه زمان خود را مذمت ميکند و ديدم کسي را که هزار بيشتر از من عمر کرده بود و او خبر داد از کسيکه دو هزارسال بيشتر عمر کرده و اما از جمله آنچه شنيده ام اينست که خبر داد بمن پادشاهي از پادشاهان حمير که بعضي از سلاطين مالغه که نامش ذو سرخ بوده و در ابتداي جواني بسلطنت رسيده و حسن سلوک و سيرت را با رعيت داشته و سخي و مطاع بوده و هفت سال سلطنت نموده و با خواص خود بسيار بتفريح و شکار بيرون ميرفته روزي بتفرج بيرون رفته و مار سياهي را ديده که با ماري سفيد جنگ ميکند و بر او غالب گشته و بناي کشتن آنرا دارد سلطان بر مار سفيد رقت کرده و غلامان را امر بکشتن آن مار سياه

ظالم فرمود او را کشتند و مار سفيد را چون بيحال ديد با خود برداشتند تا آنکه بچشمه که بر آن اشجاري بود رسيده قدري آب بر آن مار پاشيده و قدري بان خورانيدند تا آنکه بخود آمد پس آن در ميان اشجار رها نمودند برفت و سلطان هم با همراهان از شکارگاه مراجعت نمود و در حرمسرا و خلوت خود نشسته بود نا گاه جواني را خوش رو و خوش لباس و نيکو درحضور خود ديد ازاو بترسيد و بر او عتاب کرد که چرا بدون اذن در اين مکان درآمدي تعظيم شاهانه بجا اورد و عرض کرد ايهاالملک از من مترس من از نوع انسان نيستم بلکه از اولاد جانم و از براي تلافي احسان تو باين مکان آمده ام شاه گفت کدام احسان؟ گفت آنکه مرا امروز زنده گردانيده و از دست آن مار سياه خلاص نمودي آن غلام ما بود و چند نفر از اهل بيت ما را تنها يافته کشته بود و امروز مرا ميخواست بکشد و تو مرا دريافتي و احيا کردي و دشمن مرا کشتي آمده ام که اجر تو را بدهم بعد از آن گفت که ما جن هستيم نه جن شاه گفت چه فرق است ميان جن و جن -

راوي گويد

که حکايت از اينجا منقطع گرديد زيرا که برادرام باقي آن را ننوشته بود

مولف گويد:

که اين خبر با وجود انقطاع آن چون مشتمل بر ذکر سه نفر از معمر بن ديگر بود نوشتيم آن را و از جمله معمر بن ربيع بن ضبع فرازي است که جمعي مانند صدوق و غير آن نقل



[ صفحه 75]



کرده اند از احمد يحيي از احمد بن محمد وراق از محمد بن حسن بن دريد ازدي عماني که در يک روز که مردم بنزد عبدالملک مروان رفتند در ميان ايشان بود ربيع بن ضبع فرازي که از جمله معمر بن بود و با او بود پسر پسر او وهب بن عبدالله بن ربيع که مرد پيري بود فاني ابروهايش بر روي چشمهايش افتاده و آنها را با دستمال بسته دربان او را اذن دخول داد چون بر عبدالملک داخل شد با عصائي که از ضعف پيري بر آن تکيه کرده بود و ريشش بر زانويش افتاده بود عبدالملک بر او رقت نمود اذن جلوسش داد گفت چگونه بنشينم با آنکه جدم در باب ايستاده عبدالملک گفت تو از اولاد ربيع بن ضبع هستي گفت آري من وهب بن عبدالله بن ربيع هستم عبدالملک دربان را باحضار ربيع امر نمود دربان ربيع را نشناخت او را آواز داد ربيع نزد او آمده او را بر عبدالملک داخل نمود عبدالملک گفت بحق پدران قسم که اين پدر از پسران جوانتر است پس گفت يا ربيع مرا خبر ده از آنچه ديده اي ربيع بعض شعرهاي خود را خواند عبدالملک گفت اين شعرها را در طفوليت خود از تو بمن نقل کردند تو را بخت نيکو و حظ عظيم باد از عمر خود بگو ربيع گفت دويست سال در ايام فترت ما بين عيسي و محمد صلي الله عليه و آله و سلم و يک صد و بيست سال در ايام جاهليت و شصت سال در ايام اسلام عمر کرده ام عبدالملک گفت از جوانان قريش آنان را که نامشان يکيست خبر ده ربيع گفت هر يک را که خواهي بپرس عبدالملک گفت از عبدالله بن عباس بگو ربيع گفت او بود صاحب علم و حلم و عطا ظرفي که با آن اطعام مينمود بزرگ و کلفت بود گفت از عبدالله بن عمر بگو گفت صاحب علم و حلم و احسان بود غيظ را فروميبرد و از ظلم ميگريخت گفت از عبدالله بن جعفر بگو گفت که او ريحانه بود خوش بو از ضرر بر مسلمانان کناره ميکرد گفت از عبدالله بن زبير بگو گفت او مانند کوهي بود سخت که سنگهاي سخت از او فرو ريزد عبدالملک گفت لله درک چگونه بر احوال ايشان اطلاع يافتي گفت با ايشان همسايگي کردم تا آنکه بر حالاتشان اطلاع يافتم و ايشان را امتحان نمودم و از جمله معمرين شق کاهن است که صدوق و غير آن نقل کرده اند از احمد بن يحيي ازاحمد بن محمد وراق از محمد بن حسن بن دريداي عماني از احمد بن حاتم از ابي قبيصه از ابن کلبي از پدرش که گفت از مشايخ قبيله بجيله شنيدم که شق کاهن سي صد سال زندگاني کرد چون وقت احتضار او در رسيد قوام او بر سر او جمع آمدند و از او وصيتي خواستند که بعد از او دستور العمل خود نمايند او گفت که بيکديگر بچسبيد و از يکديگر جدا نشويد و مقابل يکديگر واقع نشويد و پشت بيکديگر نکنيد ارحام واصله نمائيد و ذمه ها را حفظ کنيد و حکيم را بزرگ خود قرار دهيد و کريم را اجلال کنيد و پيران را توقير نمائيد و لئيم را ذليل داريد و در جائي که بايد سخن خوب گفت از سخن لغو بپرهيزيد و احسان خود را بمنت گذاشتن آلوده ننمائيد و



[ صفحه 76]



از بديها بقدر امکان عفو نمائيد و چون از منازعه عاجز شديد صلح کنيد و در عوض بديها نيکي کنيد سخن مشايخ و پيران را بشنويد و قبول کنيد قول کساني را که در اواخر جنگ شما را بصلح ميخوانند زيرا که ندامت و پشيماني آخر کار مانند جراحتي باشد که بهبودي او بطول انجامد و بپرهيزيد از آنکه در نسبتهاي مردم طعنه زنيد عيوب يک ديگر را جستجو نکنيد و دختران خود را بغير کفو ندهيد زيرا که آن عيبي بزرگ و طريقه ايست نازيبا طريقه ملائمت و نرمي را پيش گيريد و از سختي و درشتي بپرهيزيد زيرا که درشتي ندامت آورد صبر بهترين مواخذه ها است و قناعت بهترين مالها مردم تابعان طمع و ارباب حرص و بارکش جزع هستند روح ذلت آن باشد که ترک ياري يکديگر کنيد و هميشه با چشمهاي خوابيده نظر نمائيد مادام که ايشان چشم باموال شما دارند و خوف ايشان در دلهاي شما افتاده - بعد از آن گفت چه نصايح عجيبه ايست که از زبان شيرين بيرون آمده اگر جاي آنها محکم و ظرف آنها نگهدارنده باشد - و همچنين شداد بن عاد را نه صد سال عمر گفته اند - و اوس بن ربيعه بن کعب ابن اميه را دويست و چهارده سال عمر نوشته‌اند - و از براي ابوزبيد نصراني مذهب که نامش منتذر بن حرمله طايي است يک صد و پنجاه سال زندگاني گفته اند - و نصر بن وهمان بن سليمان بن اشجع بن زيد بن غطفان را يک صد و نود سال عمر گفته اند و ثوب بن صداق عبدي را دويست سال نوشته اند - و همچنين ثعلبه بن کعب بن عبدالاشهل بن اشوش را دويست سال - و رواه بن کعب بن ذهل بن قيس نخعي را سي صد سال نوشته اند و همچنين عبيد بن ابرهي را سي صد سال گفته‌اند و از براي لقمان عادي کبير پانصد و شصت که مدت عمر هفت کرکس باشد معروفست گويند که لقمان عادي را مخير کردند ميان هفت گاو گندم گون که در کوه سختي باشد که باران بانها نرسد بطوري که هر يک از آنها که بميرد ديگري را بجاي آن گذارند و ميان هفت مرغ کرکسي بر وجه مذکور لقمان شق دويم را اختيار کرد لذا بچه مرغ کرکسي را ميگرفت و در کوهي که خود در دامنه آن منزل داشت ميگذشت هر قدر آن مرغ عمر داشت زندگي مينمود چون آن مرغ ميمرد ديگري را در جاي آن ميگذاشت تا آنکه هفت مرغ که آخر آنها را لبد نام کرده بود تمام شد عمر آن مرغ آخرين از باقي طولانيتر گرديد پس گفت طال الامد علي لبد يعني عمر لبد طولاني شد و لقمان را اعشار بسيار و حکايت بيشمار در ميان عرب اشتهار دارد - و از براي زهير بن عباب بن هبل سي صد سال - و از براي عمر بن عامر معروف بمزيقيا هشت صد سال عمر گفته اند که چهار صد آن را برعيتي و چهار صد ديگر را بسلطنت صرف کرد و ابن هبل بن عبدالله بن کنانه شش صد سال عمر کرد و مستوعر بن ربيعه سي صدسال عمر کرد - و همچنين شريه بن عبدالله جعفي سي صد سال عمر کرد



[ صفحه 77]



و عزيز بن ريان بن دوامغ ملک مصر که يوسف عليه السلام در نزد او بود هفت صد سال عمر کرد و ريان پدر او هزار و هفت صد سال و دومغ پدر او سه هزار سال عمر کرد - از محمد بن قاسم بصري حکايت شده که ابوالحسن جمادويه بن احمد بن طولون در شهر مصر چند خزينه يافت لهذا طمع باعث بر آن شد که هرمان را که دو بناي قديم و محکم بود در شهر مصر خراب نمايد از براي يافتن گنج و هر قدر خيرخواهان گفتند که هرکسي در اين مقام برآمده زندگاني او بسر امده نشنيد پس هزار فعله گماشت تا مدت يک سال کار کردند و بنقبي رسيدند چون آن نقب را دنبال کردند لوح بزرگي از سنگ مرمر يافته بيرون آوردند در آن مکتوبي بخط يونانيان ديدند آنرا نزد عالمي نصراني از علماي حبشه که سي صد و شصت سال عمر داشت فرستادند که خط يونان ميدانست بخواند چون خواند در آن مکتوب بود که من ريان بن ذو مغم از براي دانستن منبع رود نيل از بلد خود بيرون رفتم و چهار هزار هزار نفر با خود بردم و هشتاد سال گرديدم تا آنکه بظلمات و درياي محيط رسيدم آن گاه رود نيل را ديدم که درياي محيط را ميبريد و بر آن عبور ميکرد و بسوي مصر ميامد و آن را نهايتي نبود پس چون سفر طول کشيد و اصحاب من تلف شدند مگر چهار

هزار نفر ايشان و بر زوال ملک و سلطنت خود ترسيدم بمصر برگرديدم و اهرام و برابي را بنام کردم و اين دو هرم را ساختم و خزاين و دفاين خود را در آن نهادم و اين چند بيت را در اين خصوص گفتم - و حاصل معني آن اشعار اينست که خداوند عالم بغيب است لکن علم من بعض اموري را که ميشود درک کرد و بعضي اموري را که اراده محکم کردن آن داشتم محکم کردم و خداوند قويتر و محکم کننده‌تراست و اراده کردم که منبع رود نيل را بدانم نتوانستم و از آن عاجز گشتم و مرد در مقام عجز مانند اسبي باشد که لجام داشته باشد هشتاد سال سياحت کردم با جمعي از ارباب عقول و لشگر بسيار تا آنکه بلاد انس و جن را سير کردم و بر گرداب ظلماني و درياي بي پايان برخوردم و دانستم که کسي از ارباب هيبت و جرات خواه بعد از من و خواه قبل از من از آنجا نگذشته و نخواهد گذشت لهذا بمملکت خود برگشتم و از براي خود مجلسي در مصر براي تعيش برپا کردم منم صاحب همه هرمها که در مصر است و منم بنا کننده برابي و آثاري که بر وجه حکمت از دست من جاري شده بر آنها گذاشته ام که با طول روزگار مينمايد و کهنه و خراب نميشود و در آن بنا خزينه بسيار و گنج فراوان عجايب گذاشته ام و زمانه گاه مرد را امير

کند و گاه ذليل نمايد و زود باشد که بگشايد قفلهاي اين گنجهاي مرا و ظاهر کند اين عجايبات مرا ولي پروردگار من که در آخر زمان ظاهر شود و در اطراف کعبه بيت‌الله امر او آشکار گردد و مرتبه او بلند شود و نام خدا و کلمه توحيد بسبب او بلند گردد و چون خروج کند يک صد و سيزده کشته و دستگير او شوند و نود طايفه از اموات رجعت کنند و اين بناهاي مرا مسخر کند و خراب نمايد و اين گنجهاي مرا بيرون آورد و چنين



[ صفحه 78]



ميبينم که همه آن را از خود متفرق سازد يعني جمع آن را صرف جهاد کند سخنان خود را در روي سنگ بطريق رمز نوشتم زود باشد که آنها فاني شود و من، هم فاني و معدوم خواهم گرديد - بعد از آنکه ابوالحسن جمادويه بن احمد بر آن مطلع گرديد گفت اين امريست که احدي را سواي قائم آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم بر آن دست نخواهد بود پس آن سنگ را بمحل خود برگردانيد و اثر آنرا پنهان نمود چون يک سال بر آن واقعه گذشت طاهر نام خادم ابوالحسين را در ميان رختخواب او بکشت و ذوالاصبغ عبدواني که حربان بن حرث نام داشت سي صد سال عمر کرد - و جعفر بن قبط هم سي صد سال - و عامر بن طرب هم سي صد سال زندگي کرد - و در کتاب اکمال نقل کرده از علي بن عبدالله اسواري از مکي بن احمد که او گفت شنيدم از اسحق بن ابراهيم طوسي در خانه يحياي منصور در حالتي که نود و هفت سال عمرکرده که گفت: در شهر صوح سر بابک پادشاه هند را ديدم و از او پرسيدم که از عمر تو چه گذشته؟ گفت نه صد وبيست و پنج سال ديدم که او مسلمانست گفت رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم دو نفر از اصحاب خود را که از جمله ايشان حذيفه بن يمان و عمرو بن العاص و اسامه بن زيد و سعد اشعري و صهيب رومي و سفينه بود نزد من فرستاد و مرا باسلام دعوت کرد من قبول نمودم و اسلام آوردم و کتاب پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم را قبول نمودم- راوي گويد از او پرسيده که با اين ضعف چگونه نماز ميخواني؟ گفت بطور مقدور زيرا که خدا فرموده الذين يذکرون الله قياما و قعودا و علي جنوبهم گفتم چه طعام ميخوري؟ گفت آب گوشت پرسيدم که از تو چيزي دفع ميشود گفت در هر هفته يک دفعه چيز اندکي، از دندانش پرسيدم گفت تا بحال بيست مرتبه افتاده و بيرون آمده بعد از آن در طويله او حيواني ديدم از فيل بزرگتر که آنرا زنده فيل ميگفتند گفتم اين را چه ميکني گفت؟ لباس خدام را بر آن بار کرده بنزد درخت شور ميبرند وسعت ملک او طولا وعرضا شانزده سال راه بود شهري که خود در آن ساکن بود پنجاه فرسخ مسافت راه بود و بر هر در آن شهر يک صد و بيست هزار لشگر موکل بود بطوري که اگر فتنه در وي حادث ميگرديد در دفع آن فتنه حاجت باستمداد از لشگر موکل بر درهاي ديگر نبود و خود سلطان که در وسط شهر ساکن بود مذکور نمود که بمغرب زمين رفتم و برمل عالج رسيدم و بقوم موسي برخوردم و ديدم که پشت بامهاي ايشان در بلندي و پستي برابرند و خرمنهاي طعام ايشان در خارج قريه بود بقدر ضرورت قوت خود

برميداشتند و باقي را ميگذاشتند و قبورايشان در ميان خانه‌هاي ايشان بود و باغاتشان در دو فرسخي شهر بود و مرد پير و زن پير در ايشان نبود و مريض وعليل نداشتند تا آن وقت که ميمردند هر کس متاعي ميخواست در بازار ميرفت و خود وزن مينمود بدون آنکه صاحب متاع حاضر باشد چون وقت نماز ميگرديد همه حاضر ميشدند اقامه نماز کرده متفرق ميگشتند خصومت و جدال در ايشان نبود و بغير او خدا و



[ صفحه 79]



ذکر مرگ ذکر طاعت ديگري نداشتند - در کتاب ناسخ التواريخ گفته که بقاي آدم نه صد و سي سال بوده - و شيت نه صد و دوازده سال - و نوح نه صد و پنجاه سال - و ادريس شش صد و پنج سال - و هود چهار صد و شصت و چهار سال - و سام بن نوح شش صد سال - صالح چهار صد و سي و سه سال - لقمان اکبر هزار نه صد و بيست سال - و از سلاطين عجم مدت سلطنت جمشيد پانصد سال - ضحاک هزار سال - هزار سال - فريدون پانصد سال - افراسياب چهار صد و نه سال - نمرود اول پانصد سال - از سلاطين هندوستان سلطنت کشن چهار صد سال - سلطنت مهاداج هفت صد سال - سلطنت فيروز راي پانصد و سي و هفت سال - از بزرگان عجم گرشاسب هفت صد و پنج سال - زال شش صد و پنجاه سال رستم شش صد سال علامه مجلسي در بحار نقل کرده از سيدعلي بن عبدالحميد در کتاب انوار مضيئه از رئيس ابوالحسن کاتب بصره که اديب بوده که او گفت در سال سي صد و نود و چند سالي در بلاد عرب قحط افتاد لکن در بصره و اطراف آن فراواني و ارزاني بود لهذا اعراب ساير بلاد بسوي بصره هجوم آوردند من با جماعتي از براي تماشا و کسب ادب ازايشان بيرون رفتيم خيمه بلند بنظر آورديم چون بسوي او رفتيم مرد پيري را ديدم که ابروي او چشمش را پوشيده و در گرد او غلامان و اصحاب آرميده بر او سلام کرده جواب شنيديم پس اظهار آن کرده که غرض آنست که از فوايد طول عمر عجايب که ديده و شنيده از تو بشنويم جواب گفت اي پسران برادر دنيا مرا از ذکر اين امور غافل کرده اين غرض را از پدرم دريابيد و در آن خيمه است و بدست اشاره بان نمود ما بسوي آن خيمه شتافتيم و مرد پيري در آن ديديم که دراز کشيده و در گرد او اصحاب و غلامان آرميده چون سلام کرده عرض مطلب نموديم همان جواب که پسرش گفت از او شنيديم گفت همانا که اين غرض از پدر من برآيد بنزد او رويد و اشاره بخيمه بزرگترنمود پس بسوي آن روانه شديم و خدم و حشم در آن زياد ديديم و بر بالاي خيمه تختي و بر آن تخت فرشي و متکائي بود که مرد پيري بر آن سر گذشته بر او سلام کرده عرض مقصود نموديم پس چشم گشوده بغلامان اشاره کرد او را نشانيدند پس بر ما نگريست و گفت اي فرزندان برادران اين سخن که ميگويم فرا گيريد و بان عمل نمائيد بدانيد که پدر مرا اولاد زنده نميماند تا آنکه در پيري او من متولد گرديدم مسرور گرديد لکن پس از آن چندان زندگي نکرده بمرد عمم مرا کفالت و توجه نمود مانند پدر پس روزي مرا بخدمت پيغمبر (ص) برد و شرح واقعه عرض کرد و گفت من بر مردن اين پسر ميترسم مرا دعائي تعليم فرما که از برکت آن سالم ماند آن حضرت فرمود ذات القلاقل را ميداني عرض کردم آن کدام است فرمود بخوان بر او سوره حجر و سوره اخلاص و سوره فلق و سوره ناس را و من تا حال هر صبح گاه آنها را خوانده ام و در بدن و مال خود ضرري نديده ام و



[ صفحه 80]



مريض و فقير نشده ام و سنم باينجا رسيده که ميبينيد شما هم آنها را ياد گرفته بسيار بخوانيد - و از جمله معمرين مستوغر بوده که نامش عمرو بن ربيعه است اصحاب انساب سي صد و بيست سال عمر او را گفته اند - و بالجمله معمرين در عرب و غير ايشان در اعصار بسيار بوده و مخالفين باکثر آنها اعتراف نموده اند و اشعار و آثار آنها را در کتب خود ذکر نموده اند و غرايب و عجايب امور آنها را انکار نکرده اند و استبعاد ننموده اند و چون کلام بقائم آل محمد (ص) ميرسد مستبعد ميشمارند بلکه انکار ميدارند - صدوق عليه الرحمه بعد از ذکر جمله از معمرين ميگويد که اين اخبار را که ما در خصوص معمرين ذکر کرديم مخالفين ما هم از طريق خود ذکر کرده اند و با وجود اين همه از رسول خدا صلي الله عليه و آله وسلم هم روايت شده که چيزهائي که در امم سابقه واقع شده مثل آنها طابق النعل در اين امت واقع شود و پس چگونه اين اخبار را قبول ميکنند در طول عمر گذشتگان و وقوع غيبت در حق ايشان و اخباري که از ائمه ما عليه السلام در وجود قائم و طول عمر او و غيبت او وارد شده رد مينمايند - و بالجمله اين تمام کلام در استبعاد طول عمر آن بزرگوار.