بازگشت

در بيان اثبات وجوب وجود معصوم


جسم و بدن و آن از عالم عناصر و ماديات است و اين جزء بجزء اول نسبت ذره بخروار و درهم بقنطار است لکن با اين حال مشتمل بر عجايب بسيار و حکمت بيشماراست که بر عشري از اعشار آن کسي خبردار نشده و حکماي داناي يونان با آنکه در تشريح بدن انسان و فوايد اعضاء و اجزاء آن فکرها کرده‌اند هنوز بر اندکي از بسيار مطلع نشده اند بلکه بنقل بعض افاضل در اين باب هزار ورق نوشته‌اند و زياده از قطره از عمان نيافته‌اند ببين حکيم تعالي بناي وجود انسان را چگونه گذاشته در آن بموجب حکمت بالغه قوه نباتيه نهاده که به آن نمو نمايد و بزرگ شود مانند نباتات از درخت و غير آن و چون بجهه اين قوه محتاج بقوت شده که بعض آن جزء بدن شود که بزرگ و چاق گردد و بعض ديگر بدل ما يتحلل از بدن شود پس از حيوانات و نباتات براي او قوت خلق کرده بانکه ابر و باد و مه و خورشيد و افلاک را که آباء سبعه نامند آفريده که بر بالاي امهات اربع که خاک و آب و هوا و آتش باشد حرکت نمايند تا آنکه مواليد ثلثه که جمادات و حيوانات و نباتات باشند بوجود آيند و مصرف قوت و ساير مايحتاج



[ صفحه 6]



انسان شود و چون وجود قوت بتنهائي کفايت نکند در حصول غرض زيرا که بسا باشد که انسان قوت يابد و نخورد شهوت و ميل بغذا در او آفريد تا آنکه در مقام طلب قوت برآيد و چون زياده از قدر حاجت ضرر رساند، ميل را به اندازه قرار داد تا آن که زياده تناول نکند و چون غذا را ثقلي و خلظي باشد و آن بکار بدن نيايد و ماندن آن در معده سبب فساد آن شود از براي آن آلات و موضع خروجي از مناسب‌ترين مواضع بدن مانند بيت الخلاء که در مستورترين اطراف خانه بنا ميشود قرار داده و از براي طبخ و نضج و تحليل و تقسيم غذا با اجزاء بدن آلات و ادواتي آفريده مانند معده که بمنزله ديگ باشد و نحو آن چون شهوت غذا تنها کفايت نکند در تناول غذا چشم را آفريده تا آنکه قوت را به‌ بيند و بطلب آن رود و چون چشم بمکان هر قوت پي نبرد گوش را داده که باخبار ديگران آنرا بيابد و چون تميز نافع و ضار از بارد و حار و خوش بو و بدبو خوش طعم بدطعم و امثال آن در کار باشد قوه لامسه و شامه و ذائقه بيافريد تا آنکه اين انواع را به آنها جدا نمايد و چون گاه شود که ميان اين پنج حواس يعني باصره و سامعه و لامسه و شامه و ذائقه اختلاف واقع شود حس مشترک را که مغز سر باشد، آفريد تا آنکه در ميان اين حواس حکم باشد و حکم کند پس هر يک از حواس خمسه مدرکات خود را باو رسانند تا آنکه بتصديق و تکذيب او صواب و خطاي خود بداند و اگر دقيقه العياذ بالله اختلاف در آن حاکم که حس مشترک باشد عارض شود ساير حواس از کار بماند و کوه را از کاه فريق نتوانند - پس چگونه عالم کبير را بدون حاکم و امام، رشته وجود گسيخته نشود و بر مدار خود باقي ماند؟ و چگونه حکيم علي الاطلاق در عالم وجود اين امر را مرعي ندارد و احتجاج هشام بن حکم بر عالم بصري در اين باب و عدم خروج او از عهده جواب در کتب اصحاب مذکور است- بالجمله چون محض وجود حواس در طلب قوت کفايت نکند زيرا که وجود اين حواس در ساير حيوانات بسيار شود که قوتي خورند که هلاک آنها در آن باشد قوه عاقله را در انسان آفريد که بان ضار اغذيه را از نافع تميز دهد و با آن راه تحصيل و تدبير ترکيب اغذيه را بداند و بعلاوه ساير امور معاد و معاش خود را بان منظم دارد و معبود و خالق و پيغمبر و امام خود را بان بشناسد و راه نجات و هلاک خود را بداند و چون علم و اراده در تناول غذا کفايت نکند دست را آفريد که بان تناول نمايد و چون دست در تناول غذا از اماکن بعيده کافي نباشد پا را آفريد که بسوي غذا برود و چون تناول غذا باندرون و چون غالب اغذيه کافي نبود و وصول آن باندرون دهن حلقوم و

مري آفريد از براي دخول غذا باندرون و چون غالب اغذيه محتاج بخورد کردن بود تا آنکه بدون مشقت داخل درون شود و استعداد تحليل پيدا کند و قابل طبخ و نضج گردند آنرا آفريد تا آنکه مانند آسيا و چون آسيا محتاج بحرکت بود لحيين را آفريد که حرکت نمايد



[ صفحه 7]



و چون حرکات فک بالا صدمه باعضاء رئيسه مانند چشم و غير آن داشته و حسن منظر را ميبرد بعکس متعارف در آسيا فک اسفل را متحرک ساخت و دهن را با قوا آفريد تا آنکه غذا را در وقت طحن نگهدارد و چون اغذيه متفاوت بود در حاجت بشکستن و بريدن و خورد کردن دندانها را بسه نوع آفريد نوعي تيز مانند رباعيات از براي بريدن و بعضي مدور چون انياب از براي شکستن و قسمتي پهن چون اخراس از براي خورد کردن و چون غذا باين جهات در فضاي دهن متفرق گردد و تناول صعب شود زبانرا آفريد تا آنکه غذا جمع نمايد و در نزد طواحن اندازد تا آنکه غرض حاصل آيد و چون بعض مطعومات خشک باشد و فرو بردن آن بدون رطوبت نشايد در فضاي دهن قوه از براي جذب رطوبت از معده و ساير اعضاء آفريد که علي الدوام با آن قوه دهن مانند چشمه آب لعاب زايد و مطعوم را بان تر نمايد و چون خود بخود از راه مري و حنجره بدرون نزول ننمايد قوه آفريد که آنرا از فضاي دهن حرکت داده بدرون رساند و در حنجره طبقات آفريد که در وقت نزول گشاده گردد و بعد از نزول آن بهم آيد و فشرده گردد از براي آنکه قوه جاذبه غذا را از دهليز مري بقعر رساند و چون غذا بمحض وصول بقعر معده صالح آن نباشد که جزء بدن انسان گردد

بلکه ناچار از طبخ و نضج باشد حکيم علي الاطلاق معده را مانند ديگ آفريد تا آنکه چون غذا داخل آن شود آنرا احاطه دارد و طحال که از طرف چپ آن واقع شده و مانند شرب که در پيش آن خلق گشته و گوشت صلب که در پس آن آفريده و قلب که بر بالاي آن خلق شده قرار داده تا آن غذا پخته شود و قوه ماسکه را آفريد تا آنکه مانع از نزول غذا گردد و آنرا نگاهدارد و هاضمه را خلق فرمود تا آنکه در آن غذا تصرف نمايد و آنرا تغيير داده مانند شيره جو سازد تا آنکه شايسته آن گردد که خود را از رخنه هاي تنگ بمنزل رساند و چون غذا باين قدر طبخ شايسته آنکه جزء بدن گردد نباشد و بعلاوه در آن اخلاطي باشد که اين کار را نشايد در ميان قعر معده و جگر رگهاي باريک آفريد که آنها را مارساريقا نامند که چون معده از کار خود فارغ شود قوه دافعه غذا را در آن رگها داخل کرده به روده ها فرستند تا آنکه آنرا تقسيم بدو قسم نمايند قسمي کثيف که آن در کار نباشد و آن بقوه دافعه از راه امعاء يعني روده‌ها بسمت پائين متوجه گردد و قسمي ديگر لطيف که بکار آيد آنرا قوه جاذبه از راه رگهاي مذکوره برگي رساند که آنرا باب الکبد گويند پس آن رگ آنرا تسليم جگر نمايد و جگر که مشتمل است بر

خوني بسته و عروقي باريک و منتشر در اجزاي آن، آن غذاي لطيف در اجزاء و عروق آن منتشر گردد و بامداد



[ صفحه 8]



روح طبيعي که در آن آفريده در آن غذا تصرف کند و آنرا طبخ ديگر بدهد و بجوشاند پس قدري از آن خون صاف شيرين معتدل شود و در روي آن خون چيزي مانند کف بايستد و آن صفرا باشد و در زير آن دردي بنشيند و آن سودا باشد و قدري از آن طبخ تا تمام نيابد و آن بلغم باشد پس قدري از صفراء بموجب حکمت با خون بماند و قدري ديگر از جگر بمراره که زهره باشد منتقل شود بجهه حکمت قسم اول آن باشد که با خون مخلوط شود در غذا دادن بعض اعضاء که بايد جزئي صالح از صفراء در مزاج او بوده باشد تا آنکه با سهولت در رگهاي لطيف داخل شود و بمنزل مقصود برسد - و حکمت قسم دوم آنکه خون از فضول پاک شود و صاف گردد تا شايستگي تغذيه مراره به آن حاصل آيد و فايده اول آنکه از راهي که از مراره بامعاء هست قدري از صفراء که از حاجت مراره فزونست بامعاء درآيد تا آنکه امعاء را از چرک و بلغم لزج بشويد و پاک گرداند و ديگر آنکه امعاء را و عضل معده را نوعي کند که در طبع تقاضاي قضاي حاجت حاصل گردد تا آنکه آدمي باحساس آن آماده قضاي حاجت شده خود را بجائيکه شايسته آن باشد برساند و جامه و بدن را آلوده ننمايد و لهذا اگر در مجرائيکه منحدر است از مراره بامعاء شده بهم رسد قولنج عارض

شود پس کسيکه اين جزئي حکمت را اهمال ننمايد چگونه حکمت نصب امام را مهمل دارد و عالم کون و وجود را بعدم انتفاع از اشعه وجود او آلوده گذارد تعالي الله عما يقول الجاهلون علوا کبيرا بالجمله سودائي هم که با خون متولد گردد نيز دو قسم شود قسمتي از آن با خون رود بجهه ضرورتي و منفعتي اما ضروره آنکه با خون مخلوط گردد در تغذيه اعضائيکه در مزاج آن قدري از سوداء لازم باشد مانند استخوانها اما منفعت آنکه خون را هم شديد و قوي نمايد و قسم ديگر آن آنست که خون از آن مستغني باشد از راه کردن طحال که بکبد ممتد باشد داخل گردد بجهه ضرورتي و منفعتي اما ضرورت آنکه خون را از فضول پاک کند تا آنکه بعض آن جزء بدن و بعض ديگر غذاي طحال واقع گردد و اما منفعت آنکه قدري از سوداء که طحال از آن مستغني باشد از آن دوشيده شود و بفم معده درآيد که تقويت فم معده کند و آنرا محکم نمايد و بعلاوه بجهه ترشي که دارد تاثيري در فم معده نمايد که شهوت غذا پيدا شود و حالت گرسنگي طاري گردد و اما بلغم پس آن با خون داخل اعضاء شود بجهه ضرورت و منفعت اما ضرورت از دو جهه وجه اول آنکه اگر در نزد عضوي از اعضاء خوني که قابل آنکه جزء آن عضو شود نباشد بجهه احتباس مدد آن از جانب جگر و معده يا آنکه بجهه مانع ديگر کن بلغم بعد از نضج يافتن بتاثير حرارت غريزيه در آن، جزء آن عضو شود، وجه دويم آنکه با آن خون ممزوج گردد و آنرا قابل آن کند که جزء عضوي شود که مزاج بلغمي بوده باشد مانند دماغ و نحو آن و اما منفعت آنکه اعضاي اکثير الحرکه را تر داشته باشد تا آنکه بسبب حرارتي که متولد از حرکت آن عضو ميشود خستگي عارض آن نگردد که از کار خود باز ماند و اما خوني که در جگر حاصل شود و نضج يافته و صاف گرديده مادام که در جگر باشد از حد اعتدال رقيق‌تر باشد زيرا که قبل از آن بضرورت مرور کردن از رگهاي باريک و عبور کردن از منافذ تنگ ممزوج باينکه معده از براي ضرورت طبخ غذا طلبيده بود، شده خون از جگر متوجه بجانب اعضا شود از فضول آن آب صاف گردد لاعلاج آن آب زايد از راه رگي که بجانب کليتين ميرود با قدري از خون از براي غذاي کليتين که با خود بر ميدارد بکليتين نزول نمايد و پس از تغذيه کليتين زايد آن متوجه جانب مثانه شود و پس از پر شدن مثانه باب مثانه اقتضاي افتتاح نمايد و انسان احساس آن کرده پس از يافتن محل مناسب رگ دهن مثانه را که بمنزله بند آنست سست نموده از راه احليل خارج گردد و آن بول باشد و بسا شود که انسان مدافعه کند و بول بسبب زيادتي قوت يافته حلو را گرفته بدون اختيار خارج گردد و اما خونيکه در جگر از فضول آب جدا شده از جگر منتقل شود برگ بزرگ مه درآمده از برآمدگي جگر که آنرا وتين گويند و جميع عروق از آن منشعب گردد و از آن رگ منتقل شود برگهاي ديگر که از آن رگ بزرگ جدولي منشعب گشته اند و از هر رگي از آن برگهائيکه از آن منبعث شده و همچنين مرتبه بمرتبه و جدول به جدول سير کند تا آنکه هر ذي حقي از اعضاء حق خود را از آن بردارد بعد ازآنکه آن خون هضمي ديگر در رگها حاصل کرده و آن قدر ماخوذ بتاثير قوه مغيره که در اعضاء آفريده شده بواسطه روح حيواني چنانکه گفته‌اند شبيه آن عضو شده جزء آن گردد و بدل ما يتحلل آن عضو گردد و اما اخلاطيکه در دل حاصل شود اجزاء لطيف آن بتاثير قوه که در دل آفريده شده بخاري شود لطيف و آنرا روح حيواني گويند زيرا که بر او افاضه قوه حيواني شود و باين افاضه حامل قوه حيوانيه گردد و باعث حيوه شود و از راه شريانات که رگهاي جهنده بدنند باعضا پراکنده شود و آنچه از آن بدماغ رسد در آن اثر قوه حس و حرکت ظاهر گردد و بواسطه اعصاب بر اعضا پراکنده گردد و چون در کبد افاضه قوه تغذيه در او شده بر اعضاء

بواسطه او از خونيکه بانها رسيده تغذي نمايد و اما رگهائيکه از جانب دل متصل برگ وتين باعضاء پيوسته ميشود آنها را شراء گويند و متوارب نامند و دائما متحرک باشند و حامل روح حيواني و قسمت کننده حيوه در اعظ بدن باشند و از جانب دماغ بهر عضوي از بدن عصبي پيوسته باشد و آن اعصاب دليل روح نفساني باشند و آن روح حامل قوه حرکت و حس باشد و حرکت و حس را باعضا قسمت کند و اين روح نفساني را دو خادم باشد يکي مدرکه و ديگري محرکه را و محرکه نيز دو خادم داده اند يکي



[ صفحه 10]



فاعله و ديگري باعثه که آنرا شهوت و غضب گويند و چون گوشت بتنهائي در قوان اعضاي بدن کفايت نکند و اجزائي صلب دل بعض آنها لازم باشد که بمنزله ستون بدن و اعضا باشد و بواسطه صلابت آنها آثار مقصوده بر وجود اعضاء مترتب شود استخوانهاي خورد و بزرگ زياده از دويست و پنجاه عدد آفريده شده و ترتيب و ترکيب آنها بر وجه تدبير و حکمت منظم شد و زياده از پانصد عضل از براي تدبير حرکات مقرر فرمود و در سر دو استخوان را که بيک ديگر متصل گردانيد بطريف نر و ماده يکي را تيز و محدب و ديگر را گود و مقعر فرمود و محدب را در مقعر داخل گردانيد تا آنکه اتصال شديد شود و در وقت حرمت از يک ديگر جدا نشود و در جوف مقعر رطوبت لزجي قرار داد که از تماس بيک ديگر سائيده نشوند و بعلاه اعصاب و عروق را مانند طناب در اطراف آنها گردانيد و آنها را در جوف گوشت قرار داد تا آنکه شدت اتصال افزون گردد و بحرکات شديده انفصال اعضاء لازم نيايد و شايد عدد آنچه دانسته شده از استخوانها و عصبها و رگها و وترها و عضلها قريب بدو هزار بشود چنانکه بعضي گفته‌اند و پس از اضافه رباطها و پردها و غضروفها و عضوهائيکه مرکب است و ملاحظه منافع تاليف آنها با يکديکر و حکمتهائيکه در کيفيات تراکيب آنها مرعي گشته عقول بشر از احاطه بعدد آنها عاجز باشد و مقدار مقدور عقول را علماي تشريح ضبط کرده‌اند چگونه با آنکه هر يک از اعضاء مفرده را چون تامل شود مرکب ازاعضاي کثيره باشد بعضي بزرگ و بعضي کوچکتر بطوريکه در حس نيايد و بعضي سرد و برخي گرم و پاره خشک و ديگري تر و جمله سخت و ديگري نرم برخي ساکن و بعضي متحرک هر يکي بشکلي خاص و هيئتي مخصوص و در هر جزئي و خصوصيتي حکمتي ملحوظ مثلا دست را طويل آفريد که بچيزها دراز شود و در آن مفصلها قرار داد که تا آنکه در آن چيز توان نهاد و مشتمل بر پنج انگشت نمود که بانها چيز توان برداشت چهار آنرا بر جانبي و يک را بر جانب ديگر آفريد که آن يک بر چهار بگردد و در قبض و بسط کمک نمايد و کف را چنان آفريد که قبول بسط کند و کار طبلق$ نمايد پس قبض شود و کار معرفه از او آيد و جمع شود بمنزله گرز گردد دفع دشمن نمايد و چون پراکنده شود پس قبض آلت گرفتن و نگاهداشتن باشد پس ناخنها بر سر انگشتان قراد داد که بان عقدها گشايند و همچنين پاها را در بسياري از اين امور چون دست آفريد و در بعضي مختلف و احصاء جزئيات مصالح و حکم و دقايق و فايده که در هر يک از کليات اعضاء و اجزاء آنها بکار برده نتوان نمود بلکه بجميع اجزاء و کيفيات تدبير و ترکيب اجزاء ظاهره مانند سر و گوش و چشم و گردن و شکم و دست و پا و ساير آنها



[ صفحه 11]



نتوان رسيد چه جاي اجزاء باطنه و اگر جزئي از اعضاء يا اجزاء ناقص شود يا آنکه کيفيت ترکيب و ترتيب آن تغيير يابد بعض حکم و فوايد آن دانسته گردد مثل آنکه انسان از بعض کارها باز ماند يا آنکه مريض گردد بسا باشد که سبب هلاکت گردد و بعلاوه تحصيل قوت و غذا فوايد غير متناهيه ديگر از جلب منافع و دفع مضار از هوام و سباع و اعداء و غيرها ملاحظه شده که لا تعد و لا تحصي و بعلاوه اين جمله در انسان و حيوان شهوه جماع و قوه و آلات آن گذاشته تا آنکه توالد و تناسل کنند و سلسله وجود منقطع نگردد و بعلاوه بر هر نفسي جمعي از ملايک گذاشته که بصريح آيه له معقبات من بين يديه و من خلفه يحفظونه من امر الله نفوس انسان را از آفات سماوي و ارضي حفظ فرمايد و اين جمله که مذکورگرديد بعد از وجود غذا و تدبير و ترکيب آن بطوري که قابل خوردن شود ميباشد و دانسته شد که قوت انسان لاعلاج از مواليد ثلثه که حيوان و نبات و جماد است خواهد بود و تولد و وجود اين سه متولد و وجود اين سه فرزند ازهفت پدر که آسمانهاي هفت گونه و چهار حرکت مادر که عناصر چهار گونه خاک و آب و هوا و آتش باشد ميشود که آن هفتا هفت بالاي اين چهار حرکت و گردش کند و اين سه متولد و موجود گردد پس سماوات سبع و عناصر اربعه از مقدمات وجود و بقاء انسان باشد و تدبير در خلق هر يک از اينها و اجزاء و اعضايشان بطوري باشد که در تصور نيايد بلکه عشري از اعشار هر جزء بگفتن نشايد مثلا غالب قوت انسان حيوان و نبات باشد و آفريده شده در حيوان ادوات و آلات و اعضا و جوارح جميع آنچه در انسان باعث بقاء نفس حيواني و مقدمه غذا خوردن باشد بلکه در نباتات هم قوه تغذي آفريده يا آنکه عروق نبات بواسطه آن جذب غذا تواند نمود که بسبب آن نمو نمايد يا آنکه ميوه و ثمر زايد و چنانکه انسان يا حيوان را رگها باشد که راه عبور غذا باشد نباتات را نيز عروق داد بلکه مانند آنها بغذاي خاص مختص نمود زيرا که محض گذاشتن دابه در کان يا بر زمين خشگ باعث نمو آن نگردد بلکه بايد زمين نرم باشد و رطوبتي از ابر يا هوا يا دريا در آن متخلل شود تا آنکه بسبب نرمي زمين بشخم و مثل آن هوا در آن داخل گردد و حرارت آفتاب بان برسد و بوزيدن بادها هواي لطيف در آن اثر نمايد و همين قدر هم در نمو دانه کفايت نکند بلکه اختلاف فصول خواهد که در وقت افشاندن هوا سرد باشد و تر تا آنکه خشگي و صلابت دانه را بشکند و بسبب اجتماع بخارات در زير زمين قوه ناميه را قابل تحريک نمايد پس ازآن بسبب حرارات و رطوبت هواي بهار و بسياري باران و صعود بخارات قوه جاذبه نباتي بحد اعتدال رسد و اجسام نباتي بحرکه نشوي انبساط پذيرد آنگاه بسبب گرمي و خشگي هواي تابستان رطوباتي که اجزاء نباتي در هواي بهاري جذب کرده طبخ و نضج يابد و ميوه ها و اجسام نباتي



[ صفحه 12]



منعقد گردد و رنگ و طعم آنها کامل شود و بسبب سردي و خشگي هواي پائيز قوام و ثابت بقاء در ميوه‌ها پديد آيد پس اشراق کواکب و اوضاع ارضي و سماوي و وزيدن بادها و باريدن ابرها و جاري شدن چشمه‌هاي و غير ذلک در مدد رزق و معاش آدمي در کار و هر يک از اينها را آلات و ادوات و اسباب و خدم و حشم بي حد و شمار!



ابر و باد و مه خورشيد و فلک در کارند

تا تو ناني بکف آري و بغفلت نخوري



همه از بهر تو سرگشته و فرمانبردار

شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبري



اين جمله در امر غذا و قوت و بعلاوه حاجت انسان بان، حاجت بلباس هم دارد زيرا که بدن انسان لطيف و باعتدال نزديک و اختلاف فصول اربعه در سردي و گرمي و خشگي و تري هوا در آن موثر و باشتداد سهوا در سردي يا گرمي مزاج از حد اعتدال خارج گردد و اعضاء مريض شود پس پوشيدن بدن از آن لازم باشد بلکه هر فصلي را نوع خاصي از لباس مناسب آن در کار باشد و از اينجا دانسته شد که بعلاوه غذا و لباس انسانرا مسکن هم لازم است تا آنکه از سرما و گرما و برف و باران و ساير امور ضاره بدن انسانرا حفظ نمايد و اين همه انسانرا در کار باشد بخلاف حيوانات زيرا که در هر يک از آنها بعوض لباس چيزي مناسب حال آن مانند پر در مرغ و مورد گاو و خر و بز و نخوان و پشم در ميش و مانند آن آفريده که کافي از لباس باشد و زمين و آب و هوا را مسکن آنها قرار داده پس در حاجت با انسان در غير از غذا شرکت ندارند بلکه چون امر به حيوانات در لطافت و اعتدال مانند مزاج انسان نباشد در امر غذا حاجت بتدبير و ترکيب و طبع ندارد و اکتفاي بگياه خودرو و حيوانات بري و بحري بدون تصرفي زايد ميتواند کرد بخلاف انسان که در امر غذا غالبا محتاج بتدبير و ترکيب و طبخ باشد و نباتات و حيوانات و

ميوه جات خودرو کمتر موافق مزاج انساني باشد و در غالب محتاج بمغروس و مزروع آنها باشد مانند گندم و جو و حبوبات و نباتات و ميوه‌جاتيکه در طبع مناسبت بمزاج انساني داشته باشد و بدون زرع و غرس نشود و تحصيل اين نوع در عادت محتاج بالات و ادوات و تدبيرات انساني باشد مثلا تحصيل گندم موقوفست بشخم کردن زمين و پاشيدن دانه و هموار کردن و آب دادن در اوقات خاصه و مراقبت تا زمان انعقاد دانه و درويدن و کوبيدن و باد دادن و پاک کردن و آسيا نمودن و خمير کردن و پختن و حصول هر يک از اينها موقوف بر امور ديگر چنانکه وارد شده که آدم (ع) چون بدنيا آمد هزار و يک کار کرد تا آنکه نان بخورد و حکيم گفته هزار کارگر بايد تا آنکه نان بدست آيد و همچنين حصول غذاهاي ديگر و حصول لباس و مسکن پس يک نفر از عهده اين همه کار برنيايد و اگر برآيد تا آنکه تدبير تمام شود عمر بسر آيد و در زمان اشتغال



[ صفحه 13]



لاعلاج ديگري را خواهد تا قوت او را کفايت نمايد زيرا که بدون قوت زندگي ننمايد و با ثبوت حاجت باو مطلوب ما که حاجت بغير در تحصيل قوت باشد حاصل آيد و همچنين باشد امر در تحصيل لباس و مسکن پس داشته گرديد که حصول غذا ولباس و مسکن که آدمي را در کار است موقوف بر جماعتي بسيار است که هر يک بکاري پردازند تا آنکه کفايت امر ديگري نمايند بانکه يکي برزگر شود و ديگري آهنگر و ديگري طحان و ديگري خباز و بر اين قياس تا آنکه هر يک زايد عمل خود را از حاجت بعوض بستاند و مقصود حاصل آيد و از اينجاست که حکما گفته‌اند که انسان مدني الطبع ميباشد يعني طبع و خلق او بطوري شده که در گذران محتاج بتمدن و اجتماع گرديده و از اين جهه باشد که حکيم علي الاطلاق ميل و عزم و استعدادات خلق را متفاوت و مختلف گردانيده تا آنکه بميل و قابليت خود بکاري پردازد و ديگري را از آن منتفع سازد نه آنکه جميع مشغول يک کار شوند و کارهاي ديگر را بر زمين گذارند زيرا که اگر همه کس را ميل و استعداد تحصيل علم مثلا بود که اشرف کارها است بان اشتغال مينمودند کارهاي ديگر را معطل ميگذاشتند بلکه هرکس را بکار خود راغب و مايل نيز نموده چنانکه فرموده کل حزب بما لديهم فرحون تا آنکه از روي شوق بان قيام نمايند بلکه هر کس را بکار خود هر چند پست و دون باشد مانند کناسي و دباغي راضي فرموده تا آنکه کارهاي دون بزمين نماند و همچنين بعضي را ضعيف و برخي را قوي و بعضي را غني و جمعي را فقير کرده تا آنکه محتاج بيک ديگر باشند و کارهاي يک ديگر را پردازند غني و ضعيف از خدمه فقير و قوي منتفع شوند و فقير و ضعيف از نعمت غني و ضعيف بي نياز چنانکه فرموده نحن قسمنا بينهم معيشتهم في الحياه الدنيا و رفعنا بعضهم فوق بعض درجات ليتخذ بعضهم بعضا سخريا يعني ما قسمت کرديم ميان مردم معيشت ايشانرا در حياه دنيا و بعضي را بلند کرديم در درجه بالاي بعض ديگر تا آنکه بعض ايشان آن بعض ديگر را مسخر خود گرداند پس غني بمال فقير را بمال مسخر کند و فقير بکار غني را بسمت خود دواند و عاقل بعقل مسخر کند و عالم بعلم تسخير نمايد و جاهل بمال از ايشان کسب حال و مقال کند - و چون اختلاف اغراض و دواعي نفساني در طبايع خلق و وجود حاجات و شهوات و اختلاف در قوت و ضعف و ثروت و فقير و غير آن در عادت منجر بتشاح و مودي بجنگ و جدال و نزاع و تعدي قوي بر ضعيف گردد زيرا که هر نفسي سود خود خواهد و شايد ميل بکاري کند که در نزد غير باشد مثل آنکه بزن غير طمع کند يا آنکه طمع در مال غير نمايد يا آنکه خواهد بر او امير شود و او را ذليل خود گرداند و غير تمکين از اين امور ننمايد و در مقام مدافعه برآيد و رفته رفته منجر باتلاف نفوس و اموال و هتک اعراض گردد و باعث تعطيل



[ صفحه 14]



امور خلق شود و بازارها بسته گردد و فايده تمدن يعني اجتماع و معاونت باطل گردد و نظم معاش گسيخته و مردم بسبب اختلاف مقدمات معاش بميرند و نقض غرض لازم آيد پس بحکم ضرورت وجود رئيسي امين و حکيم و قادر در کار باشد تا در امر خلق خيانت نکند و حيف و ميل ننمايد و دفع فاسد با فسد لازم نيايد حکيم باشد تا آنکه وضع امور مواضع خود کند و سوء تدبير نکند و امانت او واقعي باشد و اما اعتبار قدرت پس بسبب آن لازم آيد تا آنکه مردم مطيع و منقاد او باشند و مانع او در انجام تدبيرات او نشوند و همچو رئيسي بايد از جانب کسي منصوب باشد که عالم بوجود اين صفات در او باشد و علم بوجود اين صفات خصوص صفت عصمت غير از خداوند عالم بضماير و سراير ديگري را نباشد پس دانسته شد که نصب همچو کسي در هر عصر از جانب خدا اوجب باشد و سلطان جاير جاهل ضعيف اين منصب را نشايد و امام منصوب از جانب رعيت از عهده اين امر برنيايد و داراي اين صفات غير از نبي و وصي نباشد و چون باجماع مسلمين پس از پيغمبر نشايد پس منصوب در اين اعصار بايد وصي و امام باشد و هو المطلوب پس قاعده لطف و قاعده وجوب مقدمه و قاعده تمدن که هر سه از قواعد مقرره عقليه ميباشند وجوب وجود معصوم در اين عصر لازم آمد بطوريکه منصف را غير از قبول چاره نباشد.