بازگشت

کرامت 07


چيزيست که نقل شده از عالم عامل و فاضل کامل مخرب طريقه اخباريين و موسس اساس مذهب مجتهدين و مجدد مذهب امام صادق ناطق بحق حضرت جعفر عليه السلام در اول مائه ثاني عشر استاد المجتهدين آقاي علي الاطلاق الاقا محمد باقر بن محمد اکمل قدس سره و آن اين است که نقل ميکند فاضل معاصر تنکابني از عالم ثقه سيد زين العابدين لاهيجي که او گفت که پدرم گفت که ما در عتبات عاليات درس ميخوانديم و چون آقاي بهبهاني بجهه پيري خود را فارغ از براي عبادت کرده و حالت تتبع و تامل کامل نداشت تدريس کامل استدلالي را بفضلاي تلامذه خود واگذار کرده و خود بجهه محض مذاکره سطح کتاب شرح لمعه را درس ميفرمود و من هنوز قوه استدلاليات



[ صفحه 562]



نداشتم بدرس سطح آقا حاضر ميشدم اتفاقا مرا روزي احتلام اتفاق افتاد و نماز صبح هم قضا شد و وقت درس هم رسيد با خود گفتم که نماز از دست رفت و اگر بحمام بروم درس هم ميرود و وقت غسل هم که وسيع است بهتر آنکه در سرا بروم بعد از آن غسل ميکنم لهذا حاضر مجلس آقا شدم و هنوز آقا تشريف نياورده بود چون نشستم و زماني گذشت تشريف آوردند و با کمال خوشحالي و خوش وقتي نشستند پس باطراف مجلس نظر افکنده منقبض و مهموم شدند و لمحه سر بزير انداخته پس فرمودند که امروز درس نميگويم طلاب چون اين سخن را شنيدند برخواسته متفرق گرديدند من هم اراده رفتن کردم آقا فرمود چون نشستم و مجلس خلوت شد آقا متوجه بجانب من گرديد فرمود در آنجا که نشسته در زير فرش قليل پولي هست بردار و برو غسل کن و ديگر بعد از اين در همچو مجلس با جنابت حاضر مشو من از اين سخن تعجب کردم و چون دست بردم قليل پولي بدستم آمد برداشتم با خجالت تمام بحمام رفته غسل کردم و اين کرامت را از آن مرحوم مشاهده نمودم و بچشم خود ديدم. مولف گويد که بعلاوه مقامات علميه و عمليه اين بزرگوار را ورع و تقوي و زهدي بي اندازه و مقدار بود. از جمله آنها چيزيست که نقل کرد آن را ثقه عالم آخوند ملا محمد

رضا شاهرودي رحمه الله در نجف اشرف از عالم کامل عامل حاج ملا رضاي استرابادي که از جمله تلامذه آقاي بهبهاني بوده که او گفت در ايام وقوف بکربلا و درک خدمت مرحوم آقا شخص تاجري بزيارت آمده بود و با خود يک ابره فدک قبا بعنوان هديه از براي آقا آورده بود و چون شنيده بود که آقا چيزي از کسي قبول نميکند در مقام تحقيق اسبابي که اين هديه مقبول شود برآمده او را گفتند که اگر ملا محمد رضاي استرابادي را ببيني چون مربوط به اقا و مورد محبت او ميباشد شايد توسط در اين باب کند و مقبول افتد لهذا آن مرد تاجر بنزد من آمد و اظهار مطلب کرد و من هم چون مايوس از قبول آقا بودم انکار کردم و آن مرد اصرار و الحاج زياد نمود بالاخره بمن گفت که اگر کاري کردي که آقا قبول فرمود يک ابره قبا هم بخودت ميدهم چون اين سخن شنيدم با خود گفتم ميروم اگر آقا قبول فرمود که قضاي حاجتي از مومني شده و فايده هم بمن عايد گرديده والا ضرري بمن نرسيده پس آن ابره را از آن مرد گرفته در وقتي که روز بلند و هوا هم گرم بود بجانب خانه آقا رفته دق الباب کردم جناب آقا با پيراهن عربي و شب کلاه بجهه حرارت هوا تشريف آورده باب را گشود و چون مرا ديد فرمود از براي چه چيز آمده عرض کردم که آقا مردي مومن صالح يک ابره قبا بعنوان هديه با خود آورده بارزوي اينکه لباس بدن خود فرمائيد و توقع دارد که قبول نمائيد چون آقا اين سخن را شنيد متغير گرديد و غضبناک بمن فرمود که من گمان کردم که در اين هواي گرم که تو کار خود را



[ صفحه 563]



گذاشته مرا هم از سر کار خود برداشتي از براي آن آمده که مسئله علميه بر تو مشکل شده سوال کني اين بفرمود و بزودي باب را پيش کرده برگرديد چون من اين طور ديدم عرض کردم که آقا عرض ديگري هم دارم آقا باب را گشود و فرمود چه چيز است عرض کردم که آن شخص وعده کرده که اگر قبول فرموديد يک ابره قبا هم بمن بدهد و راضي نشويد که آن ابره از دست من برود چون اين سخن بشنيد خنديد و فرمود فرزند درس بخوان و وقت خود را صرف اين کارها نکن پس آن ابره را قبول فرمود و گفت شرط آنست که ديگر از اين نوع شفاعت نکني و برفت.