بازگشت

کرامت 06


کرامت شيخ جليل و عالم بلانظير و بديل شيخ جعفر نجفي معرفست و کرامات اين بزرگوار بسيار و در السنه و افواه در غايت اشتهار است و از جمله آنها دو کرامت است که فاضل معاصر تنکابني در کتاب قصص العلماء ذکر کرده اول آنکه ميگويد که خبر داد مرا يکي از اصدقا که در نزد من صالح و موثق بود که مرا عموئي بود که سالها بدرد چشم مبتلا شده بود و هر قدر بجراح و کحال و طبيب رجوع نمود فايد ننمود بالاخر مايوس گرديد تا آنکه شنيد که شيخ جعفر مذکور بولايت لاهيجان آمده و او نايب امام است پس بنزد او روانه گرديد و چون بخدمت او رسيد دست او را بوسيد و حال خود را عرض کرد شيخ بزرگوار آب دهان مبارک بچشم او



[ صفحه 561]



انداخت و دست خود بر آن کشيد ديگر از آن بعد تا زنده بود درد چشم نديد. دوم آنکه در زماني که شيخ مذکور در لاهيجان بود شخصي بنزد او آمد و عرض کرد بجناب شيخ عرض خلوتيست چون مجلس را خلوت کردند عرض کرد که من در حباله خود دو زن دارم روزي بصحرا رفتم و در وادي خالي از اغيار دختري در نهايت حسن و جمال ديدم و از مشاهده او در آن بيابان هراسان و حيران گرديدم پس آن دختر بنزد من آمد و گفت مترس من دختري هستم از طايفه جان و بتو عاشق گشته ام برو در خانه خود و از براي من منزلي خاص آماده کن که من هر شب آيم و هر چيز که خواسته باشي از مال دنيا از راي تو مياورم لکن بدو شرط اول آنکه از زنان خود بالمره کناره کني و با ايشان مقاربت ننمائي دوم آنکه اين سر را بکسي اظهار نکني و اگر از هر يک از اين دو امر تخلف کني تو را هلاک کنم و اموال خود را هم ببرم من چنانکه گفته بود کردم و تا حال از زنها بريده ام و با او ميخوابم و اموال بسيار هم آورده لکن از مقاربت او بر من ضعفي غالب شده که خود را نزديک بهلاکت ميبينم و قطع از او را هم از خوف هلاکت خود و بردن اموال جرات نکردم و بغير از جناب شيخ هم در استخلاص از اين مهلکه ملاذ و مرجعي ندارم اکنون تو نايب امام زماني مرا از اين مهلکه بايد رها کني شيخ بزرگوار چون اين سخن شنيد دو رقعه نوشت و بان مرد داد و فرمود که يکي از اينها را بر بالاي اموال خود گذار و آن ديگر را خود دست گرفته در باب آن خانه بنشين و چون آن دختر بيايد بگو اين رقعه را شيخ جعفر نجفي نوشته آن شخص گفت که حسب الامر شيخ بزرگوارعمل کردم چون آن دختر بيامد آن رقعه را باو نمودم و گفتم که اين رقعه را شيخ جعفر نجفي نوشته چون اين سخن بشنيد بجانب من نيامد و بنزد اموال روانه گرديد چون آن رقعه ديگر بر بالاي اموال ديد برگرديد و بمن متوجه شد گفت که اگر شيخ بزرگوار رقعه ننوشته بود تو را بجهت اظهار اين امر هلاک ميکردم و اين اموال را هم ميبردم لکن از امر و فرمايش شيخ علاج و چاره نيست و قادر بر مخالفت هم نيستم اين بگفت و برفت و ديگر او را نديدم.