کرامت 03
کرامتي است منسوب بعالم نبيل و کامل عزيز البديل جناب ميرزا ابوالقاسم گيلاني معروف به ميرزاي قمي صاحب قوانين است و بيان آن اين است که نقل کرد نتيجه عالم رباني حاج آقا حسين ابن الحاج ملا محمد معروف به کزازي سنجابي که در فصل مکاشفات بعض حالات آن جناب مذکور گرديد که بعد از وفات ميرزاي مذکور شخصي از اهل شيروانات را در بلده مبارکه قم ديدند که در صفه معروفه به شيخان که در ميان مقبره بزرگ قم واقع و مدفن جمعي از مشايخ سابقين و لاحقين و محل قبر ميرزاي مذکور است و ملازمت دارد و مانند خدام در آن بقعه معمول ميدارد بدون آنکه کسي او را مزدي دهد و يا آنکه بر آن کار بگمارد و چون اين عمل را خلاف رسم معروف ديدند از او باعث او را پرسيدند مذکور داشت که من مردي از اهل شيروان و در آن ولايت سرآمد بعض همگنان و از جمله اعزه و اعيان بودم اتفاقا خود را مستطيع ديده و باراده حج بيت الله لباس سفر پوشيده خارج گرديدم و پس از وصول به موسم و اقامه مراسم حج از راه دريا برگرديدم اتفاقا روزي از براي قضاي حاجت بر لب کشتي رفته چون نشسته و خم گرديدم بند هميان از ميانم بربده و هميان بدريا افتاده و آه سرد از دل پر درد برکشيدم و قطع اميد از آن کرده حيران بمنزل خود برگرديدم و جمله از آلات و اسبابي که داشتم سرمايه مايحتاج خود کرده تا آنکه وارد نجف اشرف شده در اين خصوص بکس بيکسان و پناه درماندگان دخيل شدم اتفاقا شبي از شبها آن جناب را در خواب ديدم فرمود غم مخور برو بشهر قم و هميان خود را از ميرزا ابوالقاسم عالم قمي بخواه که آن را بتو ميرساند پس از خواب برخواسته اين کار را از عجايب روزگار ديدم با خود گفتم که هميان در درياي عمان رفته و اميرمومنان عليه السلام مرا در شهر قم دلالت بر آن ميکند پس گفتم که من اين مزرهاي مطهره را زيارت کرده بزيارت قبر معصومه هم ميروم و در اين خصوص هم بجناب ميرزاي مذکور اظهار ميکنم شايد علاجي در اين کار فرمايد پس بسوي قم آمده و بعد از زيارت قبر معصومه بخانه جناب ميرزاي مذکور رفتم اتفاقا وقت خواب قيلوله بود و آن جناب در بيرون خانه تشريف نداشتند بشخصي از ملازمان آن ديار گفتم که مردي غريب از راه دور آمده بجناب ميرزا عرض حاجتي دارم جواب گفت که حالا در خوابست برو و وقت عصر بيا گفتم عرض مختصري دارم از روي تعرض گفت برو باب اندرون را بزن من هم جسارت کرده نزد باب رفته حلقه را حرکت دادم ديدم آوازي بلند شد که فلان تامل کن تا آنکه
من بيايم و نام مرا
[ صفحه 557]
ذکر نمود تعجب کردم پس بزودي تشريف آورد و هميان بعينها از زير دامن خود برآورد و بمن داد و فرمود که راضي نيستم که تا من زنده هستم کسي اين واقعه را بداند بردار و بوطن خود برو من هم دست آن جناب را بوسيده وداع کرده و فرداي آن روز روانه بسوي وطن گرديدم چون وارد وطن شدم مواصلت عشيره و ارحام و قيام به رسومات ورود از ديد و بازديد و تمشيت لوازم و ضررويات و تدارک مافات اين واقعه را از نظر من برد تا آنکه چندي گذشته في الجمله فارغ البال و آسوده خاطر گرديدم اتفاقا روزي با عيال خود نشسته بودم و از وقايع گذشته و گذارشات آن سفر در ميان آمد ملتفت اين واقعه گرديدم و تفصيل آن را از براي زوجه خود ذکر نمودم چون زوجه ام اين واقعه را بشنيد تعجب بسيار نمود و گفت تو همچو کسي را ديدي و بهمين قدر قانع گشته از ملازمت خدمت و صحبت او پا کشيدي گفتم پس چه بايد کرده باشم گفت بايد در خدمت همچو بزرگي بود تا آن زمان که جان بجان آفرين تسليم نمود باز هم در جوار او مدفون گرديد گفتم آن حالت شوق ملاقات بازماندگان مرا مانع از اين حال گرديد حال هم که گذشت و از اين نعمت بزرگ دست بريد گفت نه والله وقت نگذشته و تدارک آن هم کمال سهولت را دارد زيرا که شهر قم از بلاد معموره متبرکه و درک خدمت همچو بزرگي هم سرآمد عامه خيراتست برخيزهر چيز که داريم نقد کن تا آنکه با خود برداشته مايه معاش نمائيم و دو روزه عمر را بمجاورت قبر مطهر معصومه و در خدمت اين مرد بزرگ صرف کنيم من هم اين راي را صواب دانسته بزودي دار و مال و ملک خود را فروخته نقد نموديم و بسوي اين ولايت بار مسافرت بستيم و چون وارد شديم دانسته شد که جناب ميرزا دار فنا را وداع کرده و بدار بقاء رحلت فرموده لهذا از زمان ورود الي الان ملازمت قبر شريف او را اختيار کرده و تا جان در بدن دارم از اين مکان دست بر نميدارم بلکه آن را مايه افتخار خود ميدانم و ميشمارم راوي گويد که آن مرد آن بقعه را ملازمت نمود تا آن زمان که وديعه جان را تسليم کرد و در آن مکان مدفون گرديد.