بازگشت

کرامت 01


کراماتي است که وقوع يافته از براي شيخنا الاعظم و استادنا الافخم الاورع التقي الاکرم عند الباري الشيخ الجليل مرتضي التستري النجفي الانصاري طيب رمسه و قدس سره و از جمله آنها واقعه ايست که:

واقعه اول:

روايت کرد آن را شيخ جليل و عالم نبيل شيخ طه دختر زاده شيخ حسين نجفي معروف بابن النجف که در نجف اشرف امام جماعت مسجد هنديست بعد از وفات خالوي خود شيخ جواد بن شيخ حسين مذکور از شخصي از همسايگان خود که در محله خويش از محلات نجف اشرف ساکن است که او گفت که روزي از ايام شخصي از رفقا و آشنايان بنزد من آمد و گفت که چندي است امر معاش بر من سخت گشته و زايده درستي بدست نيامده و اگر تو همراهي کني در اين باب فکري کرده ام و تدبيري بخاطرم افتاده گفتم آن چه چيز است بگو تا آنکه با تو همراه شوم اگر مصلحت در آن باشد گفت آن اينست که امشب بخانه شيخ مرتضي برويم و هر چه بيابيم بياوريم زيرا که در اين اوقات پولي بسيار نزد او آورده اند چون اين سخن شنيدم بر او انکار کردم و او را از آن عمل منع نمودم ممتنع نگرديد و اصرار خود را بر انکار من افزود بالاخره قرار بر آن شد که با يک ديگر خارج شويم بطوري که مرا داخلي بر مباشرت نباشد پس با يک ديگرتقسيم نمائيم و بر آن تباني کرديم که شب را برويم و شب را بعد از گذشتن پاسي از آن که عيون عاده در خواب بودند روانه شده بتدبيري خود را در دالان بيرون خانه برديم پس از آن من در دالان بيرون خانه ماندم و رفيق من داخل گرديد و پس از زماني پريشان حال و مضطرب برگرديد و دو دست خود را بدندان ميگزيد از او سبب و باعث پرسيدم گفت همانا امري عجيب مشاهده کردم



[ صفحه 549]



که اگر خود مشاهده نکني تصديق من ننمائي گفتم آن چه بود گفت چون داخل حياط خارج گرديدم و از پله بام بالا رفتم که خود را از سطح بام خارج بسطح بام داخل انداخته از آنجا بزير آيم و غرض خود حاصل کنم چون بر سطح خارج بر آمدم عکس و سايه شاخصي را ديدم که از بام اندرون بر مهتابي پشت بام بيروني افتاده لهذا سر بالا کرده که خود شاخص را که بر بام اندرونست ببينم که چيست ناگاه شيري را مهيب ديدم که بر لب بام اندرون ايستاده و سر خود را بسمت پائين کشيده و انتظار آن دارد که چون برايم مرا بچنگال خود بربايد و هر قدر نزديک‌تر ميرفتم شدت و غضب او زياده ميگرديد چندان تامل کردم که در خصوص آن تدبيري کنم و علاج نديدم لاعلاج برگرديدم راوي گويد که چون اين سخن شنيدم با خود گفتم که شير دلير در ميان ولايت در اين وقت شب در بام بلند اندرون از کجا آمده شايد اين مرد از کار خود نادم شده و عذرجوئي ميکند و يا آنکه خوف بر او غالب گشته و قوه واهمه اين صورت را در نظر او درآورده پس باو گفتم که شايد توهم کرده باشي و صورت شير مجسم گمان کرده گفت گفتم که تا خود نبيني باور نکني همانا در آن جا ايستاده است بيا خود مشاهده کن. پس او روانه گرديد و من در دنبال شدم تا آنکه بر بام ايستاده ديدم که از مهابت آن بدنم بلرزيد و گويا از براي دفع ما به آن مکان ايستاده بود. که چون ما را ديد غرش نمود و مشرف بر بام بيرون گرديد که گويا اگر نزديکتر ميرفتيم از غايت خشم بر ما خود را از بام بلند داخل بر بام پشت خارج مي انداخت چون اين امر عجيب ديديم آن را از کرامات آن مرد بزرگ فهميديم و تايب و نادم برگرديديم.

واقعه دوم

چيزيست که روايت کرد آن را شيخ نبيل و فاضل جليل الاوثق الاعدل الخمولي الشيخ عبدالرحيم دزفولي که از تلامذه قديم شيخ استاد بود و تا زمان وفات شيخ وقت خود را در پاي منبر او صرف نمود و تحقيقات اصوليه شيخ را بهتر از ديگران ضبط کرده بود و آن اينست که مذکور نمود که مراد و حاجت بود که در قضا و کفايت آنها بسيار مايل بودم و آنها را بکسي نميگفتم لکن مکرر در خصوص برآمدن آنها اميرالمومنين و امام حسين و عباس بن اميرالمومنين عليه السلام را در هر يک از حرم محترم و روضه مطهره ايشان شفيع کردم و اثر اجابت نديدم اتفاقا در يکي از اوقات زيارت مخصوصه از نجف بکربلا رفتم و باز در حرمين شريفين عرض حاجت نمودم و اثري نديدم تا آنکه يک روز در روضه عباسيه رفتم ديدم که جمعيت بسياري در آن روضه اجتماع دارند و زنان عرب هلهله مي کنند و مردان آمد و شد مينمايند و شخصي را در ميان دارند چون از سبب و باعث پرسيدم دانسته شد که پسري از اعراب بيابان فالج بوده در مدتي مديد و کسان او او را بروضه عباسيه آورده و دخيل آن حضرت کرده اند و آن پسر مشمول نظر کيميا اثر آن بزرگوار شده و صحيح و سالم گرديده و مردم لباس تن او را پاره کرده از براي تبرک مي برند چون



[ صفحه 550]



اين واقعه را مشاهده نمودم حالت من منقلب گرديد و دلم بدرد آمد و آه سرد برآوردم پس بضريح مطهر نزديک شدم و عرض کردم که يا ابا الفضل مراد و حاجت مشروع و سهل بود و مکرر آنها را بپدر و برادر و خودت عرض کردم و اعتنائي نفرموديد و اين بچه معدان يعني عرب صحرائي را بمحض اينکه دخيل آوردند اجابت نموديد و از اين معامله دانسته مي شود که بعد از چهل سال زيارت و مجاورت و اشتغال بعلم مقدار يک بچه معدان در نظر شماها قدر ندارم و اين همه مشقت و زحمت اثري نکرده من هم ديگر بعد از اين در اين بلاد نمي مانم و بملک عجم ميروم اين سخن گفته و از روضه بيرون آمده سلام مختصري در روضه حسينيه مانند کسي که از مولاي خود قهر نموده کرده و مراجعت بمنزل نمودم و مختصر اسبابي که با خود داشتم برداشتم و روانه بسوي نجف اشرف شده باراده آنکه پس از ورود عيال خود را با اسباب و اثاث نقل به کنار دريا کرده روانه بسوي شوشتر شوم چون وارد نجف گرديدم از راه صحن مطهر بسوي خانه روانه شدم و چون وارد صحن شدم با ملا رحمت الله که ملازم و نوکر شيخ بود ملاقات کردم و پس از رسم ورود بر مسافر که مصافحه و معانقه و تهنيت و درود باشد گفت که شيخ يعني شيخ مرتضي تو را مي خواهد

گفتم شيخ چه ميدانست که من حالا وارد مي‌شوم گفت نمي‌دانم همين قدر مي‌دانم که بمن فرمود که برو در ميان صحن شيخ عبدالرحيم از کربلا مي‌ايد او را بنزد من بياور چون اين سخن شنيدم گفتم شايد باعث بر اين کلام ملاحظه عادت مجاورين بوده که فرداي روز زيارت را بيرون ميايند و فرداي آن روز را وارده ميشوند و غالبا هم از راه صحن وارد مي شوند که اول ورود ايشان بر صاحب صحن باشد پس روانه بسوي خانه شديم چون وارد بيرون خانه شديم کسي در آنجا نبود ملا رحمت الله حلقه بر در اندرون بزد شيخ آواز داد که کيستي عرض کردم که شيخ عبدالرحيم را آوردم شيخ بيرون آمد و بملا رحمت الله فرمود تو برو چون برفت شيخ بمن فرمود که فلان حاجت و فلان حاجت داري عرض کردم آري فرمود اما فلان و اسم يکي از آنها را برد پس آن را من برمي آورم و اما فلان و اسم آن ديگري را برد پس فرمود برو استخاره کن اگر خوب آمد بيا آن را هم تدبير مقدمات و ضروريات مي نمايم و بکن راوي گويد رفتم و استخاره کردم خوب آمد و بعد از عرض و اعلام تدبير فرمود.

واقعه سوم

چيزيست که روايت کرد آن را فاضل مدقق و عالم محقق جناب حاج ميرزا حبيب الله رشتي سلمه الله که از اکابر تلامذه شيخ مرحوم است و مصلي و منبر تدريس شيخ در نجف اشرف امروز مفوض به آن بزرگوار است از پسر مرحوم حاج سيد علي شوشتري که از اولاد سيد نعمه الله جزايري و از مجاورين نجف اشرف و در ورع و زهد و تقوي سلمان عصر و مقداد دهر خود و با شيخ مرحوم کمال معاشرت وآميز داشت و بر جنازه شيخ مرحوم او اقامه نماز نمود و بعد از وفات شيخ



[ صفحه 551]



تا يک سال تقريبا که زنده بود امور خلق به او راجع بود و اعتکاف مسجد سهله و کوفه را بسيار مواظبت مينمود و مردم را در حق او چنان گمان بود که شرفياب خدمت امام عصر عليه السلام مي بود و معروف بکرامات بوده. و بالجمله ميرزاي مذکور روايت کرد از پسر اين سيد که گفت در وبائي نجف که در عشره هفتم از مائه ثالثه بعد از هزار هجري واقع گرديد سيد مذکور را در اواسط شب ناخوشي وبا عارض شد و چون حالت او را بسيار پريشان ديديم و ضعف پيري و عبادت هم در او زياده بر آن بود از خوف آنکه مبادا تا صبح بماند و شيخ از او مواخذه عدم اعلام نمايد فانوس را از براي اعلام شيخ روشن کرديم سيد چون ملتفت شد فرمود چه خيال داريد عرض کرديم اراده آنکه شيخ را باخبر کنيم گفت حاجت بان نيست شيخ حالا تشريف مياورد چراغ را خاموش کنيد و بنشينيد چون فانوس را خاموش کرده نشستيم لمحه نگذشته آواز حلقه در بلند شد پس سيد فرمود که شيخ است در را بگشايند چون در را گشوديم شيخ را با ملا رحمت الله در پشت در ديديم شيخ فرمود حاج سيد علي چگونه است عرض کرديم حالا که مبتلا شده خدا رحم کند انشاء الله فرمود باکي نيست ان شاء الله و داخل گرديد چون سيد را مشوش و مضطرب ديد فرمود مضطرب مشو خوب ميشوي انشاء الله سيد عرض کرد که از کجا ميگوئي فرمود که خواسته ام که تو بعد از من بماني و بر جنازه من نماز کني عرض کرد که چرا اين را خواستي فرمود حالا که شد پس نشست و قدري سوال و جواب و مطايبه کردند و شيخ برخواست فرداي آن روز را شيخ بعد از درس در منبر فرمود که حاجي سيد علي را ميگويند که ناخوش است هر کس بعيادت او از طلاب ميرود بيايد پس از منبر بزير آمده با جمعي از طلاب بخانه سيد رفت. مولف گويد که حقير هم در آن مجلس بودم و اين سخن را هم از شيخ شنيدم لکن کاري لازم مانع از همراهي با ايشان گرديد و بالجمله راوي گويد که چون وارد گرديد مانند کسي که خبر ندارد پرسش حال فرمود من خواستم که عرض کنم شيخنا شما که ديشب را خود تشريف آورديد و ديديد ناگاه سيد را ديدم که انگشت بدندان گزيد و اشاره کرد دانستم که برابر از آن رضا ندارند سکوت کردم و بعد هم سيد عافيت يافت و بر جنازه شيخ نماز کرد اعلي الله مقامهما.

واقعه چهارم

واقعه ايست که حکايت کرد آن را شيخ جليل و ثقه نبيل شيخ محمد حسين کاظمي نجفي که الان در نجف اشرف قدره فقهاي عرب و صاحب حوزه درس و امام جماعت است و آن اينست که گفت در اوايل وفات شيخ محمدحسن صاحب کتاب جواهر و انتقال رياست عامه بشيخ جليل شيخ مرتضي من بعد از نماز عشا داخل حرم ميشدم و پشت بدر و رو بضريح مطهر تکيه بديوار از براي زيارت ميايستادم و وقوف را طول ميدادم و غالبا دخول و خروج شب شيخ جليل مقارن



[ صفحه 552]



با وقوف من ميگرديد اتفاقا در يک شب جناب شيخ درحال وقوف بر من برخورد و آهسته کيسه پولي در دست من گذاشت و فرمود بر وجه نجوي که نصف اين را خود خرج کن و نصف ديگر را بر شاگردان خود تقسيم کن اين سخن بفرمود و برفت و من هم بعد از آن بخانه رفتم و مقدار آن را معلوم کرده ديدم که تمام آن با ديني که در آن اوقات دادني بودم مطابق بود با خود خيال کردم که تمام آن را بمصارف دين معجل خود رسانم و بعد از آن بتدريج مقدار نصف آن را از براي شاگردان کار سازي کنم اين خيال را کردم لکن تا شب آينده کاري نکردم و اين خيال را بکسي نگفتم تا آنکه بعد از نماز عشا باز داخل حرم شده در آن مکان سابق ايستاده بودم که شيخ مذکور بطريق عبور برخورد و سر خود را بنزديک گوش من آورد و فرمود که شيخنا شما قسمت شاگردها را از اين مال بدهيد من باز بخود شما ميدهم اين بفرمود و برفت و من دانستم که از ضمير من اطلاع يافته از آن اراده برگرديدم و مقام و جلالت آن شيخ بزرگوار را دانسته و فهميدم.

واقعه پنجم

امريست که وقوع آن در زمان حياه خود شيخ مذکور معروف و مشهور گرديد و بدرجه ظهور و بهور رسيد و آن اينست که در يکي از سنوات عشره سايعه از مائه ثالثه بعد از هزار هجري شيخ مذکور از براي بعض زيارات مخصوصه و گويا زيارت عرفه بود بکربلا رفت و آن وقت را حقير بکربلا نرفتم و چون شيخ مراجعت کردند اشتهار يافت که واقعه تازه وقوع يافته حقير در مقام تحقيق بر آمده جمعي از طلاب ذکر کردند که شخصي عرب از اهل سموات که قريه‌ايست در کنار فرات مابين بصره و کوفه بکربلا آمده و در ميان حرم مطهر بخدمت جناب شيخ رسيد و بعد از سلام و بوسيدن دست او عرض کرد که بالله عليک انت الشيخ مرتضي يعني تو را بخدا قسم شيخ مرتضي توئي شيخ فرمود آري عرض کردم علمني عقايد الشيعه مرا اعتقادات شيعه تعليم کن شيخ فرمود تو کيستي و اهل کجا هستي و چه باعث شده که اعتقادات شيعه را ميخواهي و از من ميطلبي عرض کردم که من از اهل سموات هستم و خواهري دارم که در بعض قبايل عرب که به منزل مسافت از سموات دورند ساکن ميباشد و من بديدن خواهرم رفته بودم چون برگرديدم در اثناي راه بشيري عظيم مهيب مبتلا شدم که بر من برخورد و از مهابت آن است من از رفتار بماند و راه علاج و تدبير من بسته گرديد و بغير از توسل به بزرگان دين تدبيري نماند پس متوسل بابوبکر شده يا صديق گفتم اثري نديدم پس بدامن عمر دست زده يا فاروق گفتم و ثمري نچيدم پس بعثمان چسبيده يا ذا النورين گفتم و جوابي نشنيدم پس بعلي بن ابي طالب عليه السلام دخيل شده گفتم يا اخ الرسول و زوج البتول يا ابا السبطين ادرکني و لا تهلکني ناگاه سواري نقاب دار در نزد خود حاضر ديدم چون آن شير آن سوار را ديد سر خود را بپاي اسب او ماليد و برفت و آن سوار هم در جلو من روانه گرديد و من هم درعقب او روانه شدم لکن اسب او بارام مي‌رفت و اسب من ميدويد و باز هم باو نميرسيد تا آنکه آن سوار متوجه بسوي من گرديد



[ صفحه 553]



و گفت ديگر تو را از شير ضرري نخواهد رسيد و راه هم همين است که ميروي برو في امان الله گفتم فدايت شوم بفرما تو خود کيستي که مرا از اين ورطه رهانيدي فرمود همانم که او را خواندي منم اخ الرسول و زوج البتول و ابو السبطين علي بن ابي طالب عرض کردم فدايت شوم مرا براه نجات هدايت فرما فرمود اعتقادات خود را درست کن عرض کردم کدام است اعتقادات درست فرمود اعتقادات شيعه عرض کردم مرا تعليم کن فرمود برو از شيخ مرتضي بياموز عرض کردم او را نمي‌شناسم فرمود ساکن نجف است و اين شمايل را که در شما مي بينم ذکر نمود عرض کردم چون ميروم بنجف او را مي بينم فرمود چون بنجف روي او را نبيني زيرا که او بکربلا بزيارت حسين رفته باشد لکن در کربلا او را خواهي ديد اين بفرمود و از نظر من برفت پس من بسموات آمده از آنجا بنجف آمدم و تو را نديدم و امروز وارد کربلا شدم و الحمد لله که بخدمت رسيدم مرا باعتقادات شيعه دلالت فرما شيخ فرمود اما اصل اعتقادات شيعه آنست که امير المومنين عليه السلام را خليفه بلا فصل رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم ميدانند و بعد از او فرزندش حسن و بعد از او فرزندش حسين صاحب اين ضريح و اين قبه و اين بارگاه و همچنين تا امام و خليفه دوازدهم که امام عصر است و غايب از انظار را امام ميدانند شخص همين قدر را که اقرار و اعتقاد نمايد شيعه ميشود و ديگر زايد بر اعتقادات صحيحه مسلمين چيز ديگر نيست و در اعمال هم تکليف تو همانست که ميکني از نماز و روزه و خمس و حج و غير آن عرض کرد که مرا ببعض شيعيان بسپار که از او بعض ضروريات احکام را بياموزم پس شيخ او را بثقه عادل آخوند ملا مومن متعبد طهراني يا شخص ديگر سپرد و توصيه فرمود اموري را که منافي تقيه است بر او اظهار ننمايد مولف گويد که کرامات و مقامات اين بزرگوار زياده از حصر و شمار است و مخالف و موالف را بر آن اعتراف و اقرار است و چگونه چينن نباشد و حال آنکه در عبادت در عصر خود عديد نداشت و در زهد و ورع او را نظير نبود و با آنکه در هر سال زياده از صد هزار تومان از وجوه بسوي او متوجه ميگرديد وفات کرد و درهم و ديناري نگذاشت و در حياه باقل ما يفنع به اکتفا نمود ولادت باسعادت آن بزرگوار بنقل برادر اصغر او جناب شيخ محمد صادق در سال هزار و دويست و چهارده هجري و مجاورت آن سرور در نجف اشرف از سال هزار و دويست و چهل و نه بوده تا روز وفات چنان که روز وفات او در سال هزار و دويست و هشتاد و يک اتفاق

افتاد و با آن زمان کلمه ظهر الفساد موافق گرديد و تحصيل اصول در کربلاي معلي کرده و استاد او آخوند ملا شريف مازندراني معروف بشريف العلماء بوده و چندي هم در شهر کاشان با فاضل نراقي آخوند ملا احمد بوده و فقه را از شيخ حسن نجفي اخذ نموده و چندي هم با شيخ محمد حسن صاحب کتاب جواهر الکلام را پيموده



[ صفحه 554]



حقير از سال هفتاد تا زمان وفات ملازم منبر درس و نماز جماعت ايشان بودم بعد از آنکه در ولايت عجم خود را فارغ ميدانستم و از جمعي از معتبرين قوم مصدق و مجاز بودم و فهم تحقيق و نظر دقيق ايشان را بطوري ديدم که از مسموعات سابقه خود بالمره چشم بسته و دست کشيدم و فايز باستفاضه و استفاده از ايشان بودم تا آنکه نزديک بزمان وفات ايشان در خواب ديدم که از تل بزرگي که در سمت قبله صحن مطهر واقع و مشرف بر آنست عبور ميکنم و چون از براي تعظيم قبه مطهره ملتفت بسوي آن شدم آن را نديدم متحير شدم پس سيدي جليل را در نزد خود واقف ديدم که از من سبب تحير پرسيد باو گفتم که قبه مطهره را نمي‌بينم گفت بزمين فروشد گفتم پس چه خواهد شد گفت عيبي ندارد و نقصي نکرده در خيال تدبير اسبابي هستند که آن را بدون عيب بردارند مانند اسباب جرثقيل چون از خواب بيدار شدم دانستيم که شيخ وفات خواهد کرد بزودي و رياست شرعيه هم منتقل خواهد شد بکسي که اشبه خلق بشيخ بوده باشد در کمالات علميه و عمليه و آن هم بظاهر جناب ميرزاي شيرازي سلمه الله ميباشد و اين واقعه را هم قبل از وقوع بجمعي اخبار نمودم و طولي نکشيد که رويا صادق گرديد و شيخ وفات کرد و جناب ميرزا مرجع قوم

گرديد و بعد از وفات آن جناب را در خواب ديدم که در بياباني وسيع که در آن نهري عظيم جاري بود ايستاده پس جام آبي در دست داشت و بدست من داد و فرمود که از اين نهر آب بياور چون آن جام را گرفته بر لب آن نهر رفتم از اين طرف نهر پر کردم ديدم کرم ريزه بسيار در آن نمودار است پس از آن طرف ديگر پر کردم باز کرم بسيار در آن ديدم با خود گفتم که وسط نهر چون آبست بايد خالص باشد پس بر پلي که بر آن نهر بود بر آمدم و خم گشته جام را از وسط نهر پر کردم باز خالي از کرم نديدم و واقعه را بعرض رسانيدم فرمود تدبيري در آن بکن و بياور دانستم که مقصود صاف کردن آن آبست از آن کدورات پس از خواب بيدار شده آن واقعه را از براي بعض علماي احباب نقل کردم آب را تعبير بعلم نمود و گفت مقصود آن جناب تنقيح مطالب علميه بوده زماني بر آن نگذشت که حقير عازم بر تنقيح و تحرير مباحث اصوليه و فقهيه شدم و مناسب آن ديدم که جميع تحقيقات اصوليه و فقهيه شيخ استاد را از مسموعات و غير مسموعات تنقيح و تحرير و جمع نمايم پس جميع مسموعات خود آن مرحوم را با تقريرات تلامذه ايشان از خود و غير خود جمع آوري کرده با دقت تمام تنقيح نموده در اصول کتاب جوامع و در فقه کتاب

لوامع را نوشتم و بعد از آن ديگر بار موفق شده در اصول کتاب قوامع و در فقه کتاب خزاين نوشته شد و تمام اين توفيقات از آثار اشاره آن جناب در خواب باوردن آب بود اعلي الله قدره و رفع درجته و شکر سعيه و جزاه الله افضل جزاء المطيعين.