بازگشت

معجزه 08


معجزه ايست که روايت کرده آن را محمد بن جرير طبري باسناد خود از شقيق بلخي که گفت بيرون رفتم از براي حج بيت الله تا آنکه وارد قادسيه شدم پس نظر بکثرت حجاج وقيه خيام ايشان کردم بطوري خوب و طرزي مرغوب هر يک مناسب حوصله و حال خود در منازل و خيام آرام دارند عرض کردم اللهم انهم قد خرجوا اليک فلا نردهم خائبين پس مهار راحله خود را گرفته ايستاده با خود گفتم که بهتر آنست که در کناري از حاج منزل کنم چون بکنار آمدم جواني را خوش رو ديدم که اثر عبادت در جبهه و جبين او ظاهر و مانند ستاره درخشنده نور از روي مبارک او ساطع و لامع بود جامه از پشم پوشيده و نعل عربي در پا داشت و تنها در گوشه‌اي نشسته بود با خود گمان کردم که البته اين جوان از طايفه صوفيه و در امر معاش خود کل بر ديگرانست نزد او ميروم و او را ملامت مينمايم بنزديک او شدم بسوي من نگريست و فرمود يا شقيق اجتنبوا کثيرا من الظن ان بعض الطن اثم و لا تجسوا پس از من اعراض کرده روانه گرديد با خود گفتم که همانا از اولياء الله است که نام مرا دانست و از ضمير من خبر داد بايد از او عذر خواهم چون بعقب او رفتم از نظرم غايب شد تا آنکه بمنزل دوم که واقصه گويند وارد شدم آن

جوان را ديدم که بر تلي از ريگ ايستاده نماز ميگذارد و گاه راکع و گاه ساجد است و از خوف خداوند خائف و لرزان و اشک از چشمهاي مبارکش روانست با خود گفتم که نزد او روم و عذر گناه گذشته خود خواهم چون نزديک او شدم و مرا ديد اين آيه را تلاوت نمود ماني لغفار لمن تاب و آمن و عمل صالحا ثم اهتدي و از نظرم غايب شد تا آنکه بمنزل سيم که زباله گويند رسيديم آن جوان را ديدم که بر سر چاهي ايستاده و زکوه دو دست دارد و ميخواهد که آب از آن چاه برآورد ناگاه زکوه از دست او به چاه افتاد پس سر بالا کرده عرض نمود که خداوندا هرگاه که تشنه ميشوم آبم ميدهي و هرگاه گرسنه ميشوم طعامم ميدهي خود ميداني که غير از اين زکوه چيزي ندارم آن را از من سلب نفرما راوي گويد قسم بخدا که ديدم آب چاه بالا آمد تا آنکه بر روي زمين جاري گرديد پس دست دراز کرد و آن زکوه را از روي آب بربود و به اب آن وضو گرفته مشغول نماز شد پس از آن بر تل ريگي سفيد برآمد و قدري رمل برداشته در زکوه ريخته و زکوه را حرکت داد و از آن تنازل فرمود با خود گفتم که ببرکات انفاس قدسيه او رمل بدل بسويق شد که از آن تنازل ميکند پس بنزد او شدم و عرض کردم که از آنچه ميل ميفرمائي قدري هم بمن

عطا کن فرمود يا شقيق لم تزل رحمه الله علينا اهل البيت سابغه و اياديه لدينا جميله فاحسن ظنک بربک پس آن زکوه را بمن



[ صفحه 548]



داد ديدم در آن سويق و شکر است قدري از آن خوردم و زکوه را باو دادم قسم بخدا که از آن لذيرتر چيزي نديدم و چند روز بر من گذشت که گرسنه و تشنه نگرديدم چون زکوه را باو دادم از نظرم غايب شد تا آنکه به مکه رسيدم و حج کرديم ناگاه شبي او را در مسجد الحرام ديدم که در گوشه مسجد با خضوع و خشوع نشسته مشغول طاعت و عباتست و اشک از چشمهاي او جاي تا آنکه صبح درآمد نماز صبح را ادا کرده مشغول طواف گرديد پس از طواف از مسجد بيرون شد من هم از عقب او روانه شدم ناگاه ديدم که خدم و حشم اطراف او را گرفته و او را تعظيم و تکريم مينمايند و مردم از او مسائل دينيه ميپرسند و جواب ميگويد از بعض ايشان پرسيدم که اين جوان کيست گفتند که عالم آل محمد صلي الله عليه و آله و سلم ابو ابراهيم عليه السلام است پرسيدم که ابو ابراهيم کيست گفتند موسي بن جعفر عليهما السلام است.