بازگشت

معجزه 01


آنست که در جمله از کتب معجزات مثل مدينه المعاجز و غير آن مذکور است و آن اينست که شخصي از اکابر بلاد بلخ را عادت آن بود که در بيشتر سالها حج بيت الله و زيارت قبر رسول الله صلي الله عليه و آله و سلم را مينمود و چون وارد مدينه ميگرديد بزيارت علي بن الحسين عليهما السلام ميرفت و هدايا و تحف بخدمت آن حضرت ميبرد و مسائل دين خود را از آن حضرت اخذ مينمود و بولايت و وطن خود برميگرديد اتفاقا در بعض سالها در عود ببلاد زوجه اش باو گفت که اين تحف و هدايا که در هر سال از براي مولاي خود ميبري نمي بينم او را که در عوض بتو احساني يا آنکه عطائي بنمايد آن مرد گفت اي زن اين شخص که مولاي من است مالک دنيا و آخرتست و بهيچ وجه حاجتي بمن و بمال من ندارد زيرا که او است خليفه خدا بر خلق خود و حجت او است در روي زمين بر بندگان او و او است پسر رسول خدا صلي الله عليه وآله و سلم و امام پسر امام و مولي و مقتداي ما آن زن چون اين بشنيد سکوت نمود و از ملامت دست کشيد تا آنکه آن مرد در سال ديگر باز اراده حج کرد و از براي مولاي خود تهيه هدايا و تحف نمود و وارد مدينه گرديد و اراده خانه آن بزرگوار کرد و بخدمت او فايز گرديد پس از اذن دخول وارد شده بر آن حضرت سلام کرد و دست او را بوسيد و سفره و طعام در نزد آن حضرت حاضر ديد و آن جناب او را امر باکل طعام فرمود و آن شخص اطاعت کرده بقدر ميل خود با آن جناب تناول نمود پس طشت و ابريقي آوردند و آن مرد آنها را از دست غلام بگرفت و اراده شستن دست امام عليه السلام کرد و در طلب اجابت اصرار و ابرام نمود آن بزرگوار هم اجابت فرمود پس آن مرد آب بر دست آن جناب ريخت تا آنکه يک ثلث آن طشت پر گرديد پس امام عليه السلام متوجه بان مرد شده فرمود نظر کن بطشت و ببين چه مي بيني چون خوب نظر کرد تمام آن آب را ياقوت سرخ ديد پس فرمود آب بريز ديگر بار بريخت تا آنکه يک ثلث ديگر پر گرديد فرمود نظر کن ببين چه مي بيني چون نظر کرد آن را زمرد سبز ديده ديگر بار فرمود آب بريز آن مرد بدست مبارک آن جناب آب ريخت تا آنکه ثلث ديگر آن طشت پر گرديد پس فرمود باز هم نظر کن ببين چه چيز مي بيني چون خوب نگريد آن را در سفيد ديد و آن طشت را پر ديد از سه نوع جواهرات نفيسه ياقوت احمر و زمرد اخضر و در ابيض پس آن مرد بلخي از مشاهده آن امر غريب متحير و متعجب گرديد و خود را از غايت شوق بر پاهاي آن بزرگوار انداخت بوسيد پس امام عليه السلام باو فرمود ما را چيزي از مال دنيا نيست که هديه و تحفه تو را تلافي نمائيم اين جواهرات را بردار و از براي هداياي خود از براي زوجه خود ببر و از او عذر بخواه که ديگر ما را عتاب و ملامت ننمايد چون آن مرد اين سخن بشنيد خجل گرديد و سر بريز انداخت و گفت اي آقاي من



[ صفحه 533]



کلام ضعيفه را از کجا دانستي الحق از اهل بيت نبوت و رسالت هستي فدايت شوم زنان ناقص عقلند و مقام بزرگان را نميدانند فرمود چنين است لکن مصلحت در بردن اينست پس آن مرد آن جواهرات را برداشت و امام عليه السلام را وداع کرد و روانه بسوي بلخ گرديد چون وارد بر اهل خود شد واقعه را بسمع زوجه خود رسانيد آن زن صالحه چون اين سخن بشنيد و آن جواهرات را بديد شکر خداوند ادا کرد و شايق لقاي آن بزرگوار گرديد و از شوهر خود درخواست نمود که در سال ديگر او را بخدمت آن حضرت برد آن مرد هم اجابت نمود پس آن زن صالحه از براي هر يک از عيال و اولاد آن حضرت بمناسبت حال خود لباسي دوخت و هديه آماده نمود و در سال ديگر روانه بحج گرديدند اتفاقا آن زن صالحه در اثناي راه مريض شد و در روز ورود بمدينه طيبه وفات نمود پس آن مرد مهموم و مغموم گرديد و صلاح کار در آن ديدند که پيش از دفن او شرفياب خدمت امام عليه السلام شود پس گريان و نالان بخدمت آن حضرت رسيد و واقعه را بعرض آن جناب رسانيد آن قدوه انام بر حالت آن زن و مرد متاسف گرديد پس برخواست و دو رکعت نماز بجا آورد و دعائي بخواند پس متوجه به ان مرد گرديد و فرمود برخيز و برو که زوجه خود را در منزل زنده و صحيح خواهي ديد پس پس آن مرد به زودي مسرور و شاد بر خواست و روانه بسوي منزل خود شد و زوجه خود را نشسته و سالم ديد از او پرسيد که حالات تو چگونه گرديد گفت بدان اي مرد که چون ملک الموت آمد و روح مرا قبض نمود خواست آن را بالا برد و بمحضر پرودگار رساند ناگاه مردي بفلان و فلان صفت برخورد و اوصافي براي آن مرد شمرد که شوهرش آن اوصاف را در مولاي خود ديده بود و چون ملک الموت آن مرد را ديد بر قدم او افتاد و پاي او را بوسيد و عرض کرد السلام عليک يا حجه الله في ارضه يا زين العابدين و آن مرد جواب او را رد نمود پس بملک الموت فرمود که روح اين زن را ببدن او برگردان زيرا که او باراده زيارت ما آمده بود و هنوز ما را نديده و ما از خداوند خود خواستيم که سي سال ديگر او را عمر دهد با نيکي و خوشي زيرا که بزيارت ما آمده و زائر ما را بر ما حق واجب هست ملک الموت عرض کرد که سمعا و طاعه يا ولي الله پس روح مر ا بجسد من برگردانيد و دست آن بزرگوار را بوسيد و برفت آن مرد گفت که اي زن اين صفات که تو گفتي صفات مولاي من است برخيز برويم و بخدمت آن حضرت برسيم پس رفتند و بر آن حضرت وارد شدند چون چشم آن زن بر آن حضرت افتاد خود را بر زانوي آن

حضرت انداخت و بوسيد و گفت بخدا قسم که اين بود که خداوند مرا ببرکت دعاي او زنده گردانيده پس آن زن و مرد مادام الحياه مجاورت آن حضرت را اختيار کردند تا آنکه برحمت خدا واصل گرديدند.

مولف گويد

که از جمله غرايب اعجاز آن حضرت آنست که در کتب مسطور و بسند معتبر ماثور است که مردي از شيعيان در زمان آن بزرگوار بغايت فقير و پريشان بود روزي بعض دشمنان



[ صفحه 534]



آن حضرت در جائي برخوردند و آن نامرد بر آن مرد زبان طعن دراز کرد و ملامت آغاز نمود و باو گفت که چرا بنزد مولاي خود نميروي که تو را از اين پريشاني برهاند و بمقام توانگران رساند نه اعتقاد آن داري که خداوند زمين و آسمان و ما بينهما را از براي او و شيعيان خلق کرده و او را بر جميع سرائر و ضماير و آشکار و نهان واقف فرموده پس چرا از حالت نمي پرسد و علاج دردت را نمينمايد آن مرد فقير از استماع اين سخنان مهموم و دلگير گرديد و بنزد آن امام آمده صورت حال را بعرض رسانيد آن حضرت چون اين سخن بشنيد دو قرص نان جو خشکيده که قوت خود آن بزرگوار بود از خادم خود طلبيد و بان فقير داد و فرمود ايندو نان را بگير و صرف کن اميد آنست که خداوند فرج رساند آن مرد آن نانها را گرفته با خود بخانه برد و چون امتحان نمود ديد که از غايت خشگي و زبري نتوان از آنها خورد پس آنها را برداشته ببازار برد نظرش بر ماهي فروشي افتاد که در نزد او يک دانه ماهي گنديده باقي مانده بود که از غايت عفونت و کهنگي کسي بان ميل نمينمود آن فقير بنزد ماهي فروش برفت و يکي از آن دو قرص نان باو داده آن ماهي را بستد و قرص ديگر را بنمک فروش داده نمک بگرفت و بخانه برگرديد ماهي و نمک را بعيال خود تسليم نمود و آن زن مشغول طبخ و اصلاح آن ماهي گرديد و در آن اثنا خداوند آن ماهي و نمک بيامدند و آن دو قرص را پس او دادند و بان مرد گفتند که اين قرصها را بگير و آن ماهي و نمک را هم بتو بخشيديم زيرا که ما اين نان را نتوانستيم خورد و تو را بسيار مسکين و پريشان دانستيم که از اين نان ميخوري اين بگفتند و برفتند و آن مرد با عيال بغايت مسرور و شاد شدند و مشغول پختن ماهي گرديدند چون شکم آن ماهي را بشکافتند دانه گرانبها در جوف آن يافتند که از شعاع آن عرصه فضا روشن گرديد و آن زن از غايت شوق بروي آن مرد بخنديد و دانستند مراد از فرج که آن بزرگوار وعده آن بود فرمود ناگاه خادم آن حضرت را در در خانه ايستاده ديدند که ميگويد مولاي من و شما سلام رسانيد و فرمود حالا که فرج رسيد قرصهاي ما را بما رد نمائيد که ديگري آنها را نميتواند خورد پس آن زن و مرد دو قرص را با خود برداشته بخدمت آن حضرت رسانيدند و دست و پاي آن حضرت را بوسيده برگرديدند.