حکايت 010
واقعه ايست که نقل کرده آن را محقق سبزواري طاب ثراه در بعض از تاليفات خود و اين واقعه اگر چه تعلق باهل خلاف دارد لکن غرض از ذکر آن تنبيه اهل صواب است که اولي و احق بان هستند که مصدر اخلاق حميده واعمال حسنه شوند و اجمال اين واقعه اينست که بعد از آنکه هرون الرشيد آل برامکه را از روي زمين برچيد و لباس عزت را از تن ايشان کشيد و قصور عاليه ايشان را کوبيد بجميع اطراف محروسه نوشت که هر کس ذکري از ايشان کند مورد عقوبت گردد و اين طريقه برقرار بود تا آنکه هرون رحل اقامت بدار البوار کشيد و نوبت
[ صفحه 529]
خلافت بمامون الرشيد رسيد و بامر او قرار سابق شديد و اکيد گرديد تا آنکه روزي مامون را خبر دادند که شيخي صالح روزها در اول طلوع آفتاب ميايد و در ميان مخروبه بناهاي فضل بن يحياي برمکي کرسي ميگذارد و بر آن بالا ميرود و مداحي آل برامکه ميکند پس از آن بر ايشان مرثيه ميکند و ميگريد تا آنکه روز بالا مي آيد از کرسي بزير آمده غلام او کرسي را بر ميدارد و بمکان خود ميرود و اين طريقه را عادت و شعار خود کرده مامون چون اين سخن شنيد در غضب شد و دو نفر از خواص خود را طلبيد و مامور کرد بانکه در آخر شب خود را بان مکان رسانند و در موضعي مستور شوند و خود را بکسي ننمايند تا آنکه حالات و مقامات آن شيخ را مشاهده کنند و استماع نمايند پس از آن آن شيخ را گرفته بمحضر او رسانند آن دو نفر گويند ما حسب الحکم رفتيم و بانچه مامور بوديم قيام نموديم تا آنکه آن شيخ بعد از فراغ از مرثيه و مديحه از کرسي بزير آمده ما خود را باو نموديم چون ما را ديد باعث را پرسيد ذکر کردم گفت مرا مهلت دهيد تا آنکه غسل کنم و حنوط نمايم و با شما بيايم زيرا مامون نيستم از آنکه مامون امر بکشتنم نمايد ما هم اجابت کرديم و پس از تجهيز او را بمحضر مامون برديم با او
عتاب کرد و گفت مگر تو منع اکيد ما را از اين عمل قبيح نشنيده بودي گفت چرا و لکن پيغمبر صلي الله عليه و آله و سلم فرموده من لم يشکر الناس لم يشکر الله هر کسي که شکر منعم مجازي را نکند شکر منعم حقيقي را نکرده و آل برامکه بر من حق انعام دارند گفت آن انعام کدام است گفت اصلح الله الخليفه بدان که مردي بودم از اهل مصر و سرآمد امثال و اقران و از ارباب ثروت و در زي تجار با نهايت اعتبار بودم اتفاقا حوادث زمان و عروض حدثان و تبدلات دوران مرا فقير و درمانده و پريشان کرد بطوري که نتوانستم در ميان آن مرز و بوم زندگي و گذران نمايم لابد و لاعلاج بحکم ضرورت عزم و ارادت بر جلاي وطن و مسافرت استقرار يافت چنان که گفته اند
بههر ديار که در چشم خلق خوار شدي
سبک سفر کن از آنجا برو بجاي ديگر
پس بي خبر از اهل آن ديار همگي عيال و اطفال را از صغار و کبار در شبي از شبهاي تار با خود برداشته بسوي دارالسلام بغداد شديم و پس از ورود عيال خود را در مسجد خزانه که در خارج شهر بود جا داده و خود از براي تحصيل قوت داخل شهر شدم لکن چون پول نداشتم و کسي را هم نمي شناختم و کوچه و گذر اين شهر را هم نديده بودم و مانوس نبودم مانند ديوانگان حيران و سرگردان بي خود در ميان کوچه ها ميگرديدم اتفاقاعبورم بکوچه افتاد پاکيزه آب و جاروب کرده چون داخل آن کوچه شدم مسجد کوچک فرش کرده بنظر آوردم که اشراف جوقه جوقه داخل آن مسجد مي گرديدند من هم داخل شدم اشراف را ديدم که در آن مسجد اجتماع دارند و نشسته اند و متصل فوج فوج از خارج ميايند و بايشان ملحق ميشوند تا آنکه عدد ايشان کامل گرديد و گويا انتظار
[ صفحه 530]
کسي را دارند بجائي ديگر بروند ناگاه خادمي داخل شد و ايشان را احضار کرد همگي برخواسته روانه شدند من هم با ايشان برفتم تا آنکه بر بارگاهي ملوکانه وارد شده داخل گرديدند من هم با ايشان داخل شدم پس بر قصري عالي بالا رفته بنشستند من هم بالا رفته نشستم پس غلامان زرين کمر وارد شده باداب و رسوم محافل سلطاني قيام نموده تا آنکه جماعتي از فراشان داخل شده هر يک طبقي از نقره بر دست و ظرفي از نقره در آن بود که در هر ظرفي هزار دينار زر سرخ و رقعهاي که در آن اقطاع مزرعهاي مرقوم شده بود بعدد حضار که يک هزار نفر بودند بعلاوه يک نفر ديگر که من بودم و هر يک طبقي در نزد کسي گذاشت و آن يک نفر هم طبق در نزد من نهاد حضار هر يک رقعه را ضبط نمود و زر را در کيسه کرد و طبق و ظرف را بدست گرفته برخواسته روانه شدند من هم برداشته و برخواسته روانه شدم و چنان گمان کردم که نخواستند در محضر عام من مايوس شوم يا آنکه اخراجم نمايند لکن مامون از آنکه متعرض من نشوند نبودم تا آنکه به باب حياط رسيديم و همراهان خارج شدند خادمي دست من بگرفت و گفت تو را ميخواهند چون آن عمل ديدم و آن سخن شنيدم بر خود لرزيدم نه از خوف آنکه انعام را باز دارند بلکه از ترس آنکه مرا باين عمل عقوبتم روا دارند بهر حال خادم را اجابت کرده با او برفتم تا آنکه از آن سرا بداخل و از آن به چند سراي ديگر مرا بردند و بر شخص بزرگي وارد کردند بعد از آن که آن طبق و ظرف و زر و نوشته از من گرفتند چون داخل شدم سلام کردم و آن مرد مرا اکرام نمود و در نزد خود بنشانيد و از حالات من پرسيد تفصيل حال و امر عيال را باو عرض و اظهار کردم پس از عدد عيال و اطفال و مکان ايشان استفسار نمود و مطلع گرديد بعد از آن گفت که ما را تا ده روز ديگر امر تزويج و عيشي در ميانست که مجلس امروز براي مقدمات آن عقد شده و بايد که در اين ايام تو در نزد ما بماني بعد را بنزد عيال برو گفتم عيال غريبند و منزل و ماوا و مخارجي ندارند توقع دارم که منت گذاريد و مرا مرخص فرمائيد گفت در خصوص آنها انديشه نيست آخر يک نفر ميشود که آنها را کفايت نمايد تو بايد در اين مدت مهمان من باشي من بحکم ضرورت قبول کردم پس شخصي از خواص خود را بخواست و مرا باو سپرد که با او باشم و در وقت غذا مرا بر او وارد کند پس آن شخص مرا بحمام برده لباس شايسته بر من پوشانيد و بطوري که شايد و بايد در اعزاز و اکرام من کوشيد و از آن شخص بزرگ پرسيدم گفت اين يحيي برمکي
ميباشد وزير خليفه پس مرا روزها در وقت غذا بر سفره او وارد نمود و در هر روز اعزازي بي اندازه و احساني تازه از او مشاهده ميکردم و مسرور بودم مگر آنکه انديشه در امر عيال پريشان حالم داشت و نميدانستم که بر ايشان چه گذشت و چگونه شدند تا اينکه بر اين واقعه ده روز بگذشت پس فضل بن يحيي مرا احضار نمود و امر بحمام فرمود و پس از خروج از حمام لباسي شايسته نزد من حاضر نموده بر قامت خود ساز کردم و اسبي ملوکانه
[ صفحه 531]
در باب حمام حاضر کرده با بعضي از غلامان مرا سوار نمودند و با من روانه شدند تا آنکه بر فضل وارد کردند پس امر باحضار آن طبق و زر و ظرف و نوشته فرمود و اضعاف مضاعف بر آن افزود و نوازش بي حد و شمار نمود و عذر بخواست و به غلامان فرمود که مرا بنزد اهل و عيالم برند مرا با اعزاز تمام سوار کرده مانند يساولان در جلو افتادند و من بگمان آنکه بخارج شهر بايد رفت ديدم بسمت داخل ميروند تا آنکه بر بابي ملوکانه و بارگاهي مرا رسانيده پياده کردند و در جلو افتاده داخل شدند من هم داخل شده بر سرائي ملوکانه وارد شدم جمعي از خدام بر من تعظيم و سلام کردند سرائي ديد مشتمل بر حجرات بسيار و فرش و آلات مناسب پس مرا امر بدخول داخل آن کردند چون وارد شدم عيال و اولاد خود را در آنجا با کنيزان و خدمتکاران در زي و لباس و اوضاع بزرگان مرا خندان و شادان استقبال کردند و دانسته شد که در روز اول فرستاده و ايشان را از خارج شهر آورده اند و مانند خود من نگهداري کرده اند تا آنکه خانه خريده اند و اسباب و آلات تدارک و تهيه کرده اند و ايشان را نقل باين مکان داده بعد از آن مرا بر ايشان وارد نموده اند و نگذاشته اند از ظروف و آلات و اثات البيت و خدم و حشم و ساير ضروريات خانه و گذران و لوازم بزرگي مگر آنکه از براي من آماده کرده اند و بعلاوه از قري و اراضي و املاک و باغات و مستغلات بقدر آنکه در اعتبار و بزرگي و حکمراني و عزت کفايت نمايد خريداري شده و اسناد و قباله جات آنها را با زيادتي ارقام و فرامين وزارتي بر تيول و گذشت از وجوه و معاملات ديواني ارسال داشته اند چون اين اوضاع را مشاهده کردم و عيال و اولاد خود را بان طور مسرور و آسوده و در رفاهيت ديدم از غايت شوق نزديک شد که روح از بدنم مفارقت کند و از آن روز تا زمان انقراض دولت آل برامکه هر روز بعطائي تازه و نوازشي بي اندازه کامياب مي گرديدم تا آن زمان که دوران فلک عزت ايشان را بدل بذلت کرد کسان خليفه بخانه ام ريختند و هر چيز که داشتم بغارت بردند پس بر املاک و مستغلات اين قدر بار بستند که از عهده بر نيامده از خود آنها گذشتم پس مواجب و مقرري ديواني را قطع کردند و گفتند که اتباع آل برامکه را نشايد که مال سلطان را بخورند بعد از آن گفت اصلح الله الخليفه با اين تفصيل جا ندارد که آل برامکه را مدح کنم و بر ايشان نوحه سرائي نمايم مامون او را تصديق کرده امر نمود که هر چيز که از او گرفته اند رد کنند و بر آن بيفزايند پس آن مرد بگريه درآمد و گفت همانا که اين هم از دولت ال برامکه مي باشد و برفت.
[ صفحه 532]