بازگشت

حکايت 009


مناسب اين مطلب واقعه ايست که ذکر کرد آن را يکي از ثقات اخيار يعني حاج يوسف خان بن سپهدار طاب ثراه و آن اينست که ذکر کرد يکي از کارکنان سپهدار گفت که من در بعض سفرها در اثناي راه سواره عبورم بر شخص سيد پياده افتاد چون آن سيد مرا ديد مانند خائفي بملاقات من مامون گرديد و با آنکه او پياده بود و من سواره با من همراه شد و در جلو اسب من افتاد و روانه گرديد چون اين حالت در او ديدم يقين کردم که با او از طلا و نقره چيزي هست والا اين قدر از تنهاروي خائف نبود بعلاوه آنکه ديدم در جيب او چيزي سنگيني است که حرکت ميکند بهر حال ديگ طمع من بجوش آمد و آن خيال در نظر من قوت گرفت تا آنکه نفس مرا بر آن داشت که لوله تفنگ را محاذي پشت گردن آن بيچاره کردم و چنانکه بي خبر در جلو اسب من ميدويد آتش دادم که آن بيچاره بيفتاد و بمرد پس پياده شده دست ببغل او کردم چيزي نديدم پس دست



[ صفحه 528]



بجيب او بردم يک دانه سر پياز در آن بود او را بهمان حال گذاشته و گذشتم - راوي گويد چون اين حکايت از او شنيدم و اين شقاوت در او فهميدم دلم بدرد آمد و از حلم خدا در تعجب بودم آه چگونه او را فرصت و مهلت داده و هر وقت او را ميديدم آن واقعه بنظر مي‌امد و حالم منقلب ميگرديد تا آنکه بعض مواجب سپهدار که حوالي ولايت فارس بود معطل شد و سپهدار آن شخص را با پسرش و نوکرش روانه فارس کردند و برفت و مواجب را وصول کرده با چاپار حواله داد پس خود مراجعت کرد و او را و پسر او را در اثناي راه کشتند و نوکر او پياده بيامد و نقل کرد که در ميان شيراز و اصفهان در اثناي را دره ايست که بايد مسافتي سرازير آمد و بعد سر بالا رفت و در ميان آن دره چشمه ايست که درختي بر لب آن غرس شده و عادت عابرين آنست که در آن مکان غذا و غلياني صرف کنند و زماني استراحت نمايند ما هم چون بر آن چشمه وارد شديم بعادت ديگران پياده شديم و اسبها را بر آن درخت بستيم و تفنگها را آويختم و پدر و پسر برهنه شده در آب رفتند و من ايستاده بوده ناگاه ديدم که دسته سوار مسلح در بالاي دره از سمت شيراز سرازير شدند که گويا بدنبال ما و در طلب ما بودند من از ايشان بوي شر شنيدم

لهذا بزودي خود را بگوشه کشيده در چاهي که در آن مکان بود خود را پنهان کردم و آن دو نفر از غرور خود اعتنائي نکرده تا آنکه آن جماعت بر ايشان وارد شده پياده گرديدند و اسب و اسباب را تصرف نمودند بعد از آن پسر را گرفته در حضور پدر بند از بند جدا کردند بعد از آن پدر را مانند پسر قطعه قطعه کردند پس مفاصل و اعضاي هر دو را جمع نموده آتش برافروختند و بسوختند و خاکستر و اثر ايشان را متفرق کرده اسب و آلات را برداشته مراجعت نمودند و چون رفتند من از آن چاه بيرون آمده خائف و هراسان بسمت اصفهان روانه شدم. راوي گويد که چون اين واقعه را بشنيدم مسرور گرديدم و دانستم که خداوند عالم اگر چه دير گير است لکن سخت گيراست چنانکه وارد شده انما يعجل من يخاف الفوت يعني کسي که بترسد فرصت از دست او برود در کارها تعجيل مينمايد خداوند که در همه حال قادر بر انتقام و مواخذه هست و حکمت بجهت اتمام حجت با اين حال اقتضاي تاخير دارد.