حکايت 008
واقعه ايست که نقل کرد آن را شخص ثقه لبيب آقا ميرزا محمد علي طبيب محلاتي و آن انست که شخصي از خوانين دماوند ذکر کرد که مرا در زمان صدارت ميرزا تقي خان امير بتهمتي از منصب خود عزل کرد و سوارهاي که در جمع من بود گرفت و مرا هم قبض کرده حسب الامر در انبار عقوبت انداختند تا آنکه امير را از منصب صدارت عزل کرده ميرزا آقا خان نوري را منصب صدارت دادند و جمله از محبوسين انباردار بيرون آورده رها کردند که از جمله ايشان من بودم لکن چون منصب و هر چيز که داشتم از دست رفته بود نتوانستم بدماوند رفت و در طهران هم چون پولي و منزلي نداشتم شبها در مسجد شاه بيتوته ميکردم و در روزها بجهه تحصيل معاش بيرون ميامدم و شخصي در محله عربها که ملا محمد جعفر نام داشت و صنعت او دعا نويسي بود بجهه آشنائي سابق قرار داده بود که از فايده روز خود روزي دو عباسي بعنوان قرض از براي مخارج من بدهد لهذا روزها از مسجد شاه از براي اخذ آن بمحله عربها ميامدم و مدتي توقف ميکردم گاهي بود و ميداد گاه نداشت و گاه نبود و انتظار آمدن او را ميکشيدم تا آنکه ميامد و ميداد يا آنکه نميداد و چون راه گذران منحصر بود در آن هر گاه نبود قهرا امساک ميکردم و چون چيزي نداشتم که از خدام مسجد رعايت بکنم لهذا ناسلوکي ميکردند و اذيت مينمودند اتفاقا روزي بخانه ملامحمد جعفر رفتم و نبود بحکم ضرورت تا وقت غروبي منتظر شدم گرسنه تا آنکه آمد و دو عباسي بمن داد آنرا گرفته بسمت مسجد روانه شدم در اثناي راه قدري نان گرفته و قدري آب يخني و نان را در آن تريد کردم هوا هم بسيار سرد بود مشغول خوردن شدم ناگاه آواز ضعيف يا اثري شنيدم برخواسته بر اثرآن رفتم سگ بچه را ديدم که در ميان جوي آب افتاده و هر قدر اهتمام ميکند که بيرون آيد از غايت ضعف و گرسنگي و سرما ميلرزد بر آن رقت کردم و با خود گفتم که من اگر چيزي امروز نخورم نمي ميرم و اين زبان بسته ميميرد پس آن را بر خود مقدم داشتم و آن کاسه تريد نرم و گرم را در نزد آن حيوان گذاشتم چون بوي آن بشنيد و آن کاسه بديد گويا مرده بود و زنده گرديد و تمامي آن بخورد و کاسه را ليسيد چون حالتي در خود ديد نظري بمن کرد پس بسمت بالا نگريد من هم کاسه را برداشته روانه گرديدم لکن ضعف و گرسنگي بر من غالب بود بطوري که چشمم درست نميديد و چون بنزديک دهنه بازار مدرسه خان مروي رسيدم که بسمت مسجد شاه ميرود پايم بسنگي برخورد و از بي خودي بر روي زمين افتادم خواستم برخيزم
دستم بچيزي برخورد و برداشتم ديدم کيسه ايست سر بسته پر از پول از شوق آن اعضايم قوت گرفت و بر خواستم و خود را بدکان چلو پزي رسانيده دو قرآن از کيسه بيرون آورده دادم و داخل دکان شدم چلو و خورش و لوازم آن بقدر ميل و اشتها حاضر کردند و خوردم اعضا و جوارح قوت گرفت و بحالت آمدم و شکر خداوند بجا آورده بسوي مسجد رفتم و سه قرآن ديگر هم از کيسه بيرون آورده بخادم مسجد
[ صفحه 526]
دادم او هم با من بسر مرحمت آمده در ميان شبستان مسجد مکان ماموني از براي من معين نمود خلوت و خالي از اغيار در آن مکان رفتم و کيسه را خالي کرده شمردم دوازده تومان پول درآن بود پس خوابيدم باسودگي خاطر و بخار غذا و خوبي جا باعث بر آن شد که براحت خوابيدم و چون بخود آمدم ديدم که نماز صبح قضا شده و روز بالا آمده و آفتاب پهن شده پس از شبستان بيرون آمده بر لب حوض مسجد رفته آبي بر روي خود بزنم ناگاه يک نفر از فراشهاي ميرزا آقا خان صدر اعظم برخورد و گفت فلان خان دماوندي توئي گفتم آري گفت صدر اعظم تو را ميخواهد گفتم که امر و کار او چيست گفت گمان آن دارم که خير است پس بزودي مرا بمحضر صدر اعظم برد و چون مشاهده پريشاني حال و کهنه گي لباس من کرد گفت اين چه حالتست که در تو ميبينم گفتم کسي که مغضوب سلطان و مدت دو سال در انبار عقوبت بوده باشد چگونه است حالت او پس فرمود که سواره و منصبت در حق خودت برقرار است گفتم با اين حالت از عهده تدارک اين کار چگونه برآيم گفت هر قدر پول در کار داري قبض بناظر من بده و از او بگير و بصندوق دار خود گفت قبض فلان از دينار تا قنطار قبض من است او را معطل نگذار پس من بقدر ضرورت از لباس و ضروريات
ديگر و اسب و نوکر پولي گرفته و حال و کار از روز اول بمراتب بهتر گرديد و خداوند ببرکت آن حيوان زبان بسته بر من منت گذاشت و از آن ذلت و پريشاني مستخلص فرمود.
مولف گويد
مستفاد از آيات و اخبار آنست که احسان بهر ذي روح هر چند که حيوان بوده باشد آثار دنيويه و اخرويه دارد و چنان که اسائه و بدي هم بهر نوع از حيوان باعث ندامت و خسران مي شود در دنيا و آخرت چنانکه گفتهاند کما تدين تدان يعني چنانکه جزا ميدهي جزا داده مي شوي نوشته اند از انوشيروان پرسيدند که عدالت را از چه آموختي گفت قبل از زمان سلطنت بجائي عبور ميکردم پياده را ديدم که چوب خود بزد و پاي سگي را بشکست پس سواري بر آن پياده گذشت و اسب او لگد بزد و پاي پياده را بشکست پس آن سوار روانه شد چون قدري راه برفت پاي اسب او را بسوراخ جانوري فرو شد چون خواست بيرون آورد پاي اسب بشکست پس دانستم که ظلم عاقبت بد دارد گويند حضرت روح الله بر کشتهاي گذشت و عبارتي فرمود که مضمونش (اينست که اي کشته که را کشتي تا آنکه تو را کشتند تا باز که خواهد کشت آن کس که تو را کشته) و در بعض اخبار وارد است که در زمان حضرت داود عليه السلام شخصي بفراش زن شخص ديگر ميرفت يک شب شخصي را بر فراش زن خود ديد او را گرفته بنزد حضرت داود برد وحي بداود نازل شد که باين شخص بگو کما تدين تدان يعني چنان که با ديگران کني با تو آن کنند
[ صفحه 527]
گويند شخصي باراده فجور با زن ديگري بر لب بام او شد چون بان مکان رسيد نادم گرديدم برگشت ديگري را ديد که بر لب بام او آمده آواز برآورد اي برادر من تا لب بام بيش نرفتم آن مرد هم برگرديد و در بعض اخبار غريبه وارد شده که حضرت کليم از خداوند حکيم خواست که بعض اسرار را بر او کشف کند وحي آمد که تحمل آن مشکل است موسي اصرار کرد خطاب شد که نزديک فللان چشمه خود را پنهان کن تا آنکه مشاهده کني کليم حسب الامر بر آن چشمه شده در ميان شاخه هاي درختي که در آن مکان بود يا موضع ديگر خود را پنهان نمود پس ديد که سواري در رسيد و پياده شده برهنه گرديد و در آب رفت و خارج شد و لباس خود پوشيد و برفت و هميان پولي از او بماند پس کودکي در رسيد و همياني ديد و کسي را نديد آن را بزودي بربود و برفت و غايب گرديد پس کوري عصا کشان بر سر چشمه شد و بنشست که در اثنا مرد سوار بر گرديد و در خصوص هميان از آن کور پرسيد کور او را بدرشتي جواب داد او هم حربه بر کور زد و او را بکشت چون او را کشته ديد مضطرب شد و از خوف مواخذه بزودي برگرديد حضرت کليم چون اين وقايع مشاهده نمود حيران بماند و عرض کرد اي خداوند حکيم در اين امر چه حکمت بود که هميان را آن کودک
برد عقوبت بر آن کور بي تقصير وارد گرديد وحي آمد که يا موسي اما آن سوار پس پدر آن کودک در نزد او مدتي مزدوري کرد و بمرد و اجرت او باو نرسيد و مقدار اجرت همان بود که در هميان بود و بمستحق آن عايد گرديد و اما آن کور پس او پدر آن سوار کشته بود و آن قاتل بدست وارث قصاص شد و حق مظلوم ضايع نگرديد آري برادران ربک لبالمرصاد محتصب در بازار است و ما ربک بغافل عما يعمل الظالمون فمن يعمل مثقال ذره خيرا يره و من يعمل مثقال ذره شرا يره.