حکايت 007
واقعه ايست که آنرا در خاطرم دارم لکن ماخذ آن بجهه طول زمان از خاطر رفته و چون مضمون با قواعد عقل و نقل منافاتي نداشت و مضمون هم اعتبار ماخذ بود مذکور گرديد و آن اينست که موسي کليم علي نبينا و آله و عليه السلام از خداوند خود درخواست کرد که او را ببعض بندگان خاص خود دلالت کند که او را زيارت نمايد خداوند او را دلالت کرد بشخص آهنگري که در بلدي از بلاد بعيده و در محله از محلات آن بلده ساکن بود موسي عليه السلام بعد از قطع مراحل و طي منازل خود را بان شهر رسانيد و از آن محله پرسيد تا آنکه آن شخص را ديد و بر او وارد گرديد و در نزد او بنشست او را بغير از کار خود از صبح تا شام در کار ديگر نديد تا آنکه چون شب برآمد دخل خود را سنجيد و اجرت هر يک از شاگردان و اجاره دکان را داد و باقيمانده را دو حصه کرد حصه را در محل خود ضبط نمود و حصه ديگر را با خود برداشت و چون دانست من بر او مهمانم مرا با خود بمنزل برد و در اثناي راه از آن وجه دو قرص نان بخريد و باقي مانده آن مال را در راه خدا بفقرا تصدق کرد و با يک ديگر بمنزل رفته تعشي کرديم و خوابيديم و بخوابيد تا آنکه صبح برآمد برخواست و فريضه صبح را ادا کرده بزودي روانه
بسوي دکان گرديد و تا سه روز نزد او بودم و زياده از اين چيزي از او نديدم مگر آنکه در اول وقت فرايض بجهه اقامه آنها برميخواست لکن آنها را هم مخقفه ادا مينمود و بزودي عود بکار خود ميکرد. بالجمله حضرت کليم چون سه روز بر اين واقعه بگذشت او را وداع نموده اظهار اراده مراجعت کرد آن شخص پرسيد که در کدام بلد وطن و اقامه داري کليم فرمود که در شهر مصر گفت راحله
[ صفحه 522]
با خود داري گفت ندارم گفت مسافت بسيار است پس برخواست و با کليم بخارج بلد آمد و اشاره به ابري کرده آن را طلبيد چون فرود آمد از آن پرسيد که بکجا ماموري گفت بفلان آن را مرخص کرد و همچنين ديگري را تا آنکه ابري گفت من بارض مصر مامورم پس دست کليم را گرفت و بر پشت آن بنشانيد و گفت او را بزمين مصر برسان حضرت کليم چون مشاهده اين مقام در او نمود دست او را گرفته گفت تو را بان خدائي که اين مقام داده قسم ميدهم که بگو چه عمل تو را باين مقام رسانيده گفت همان عمل که مشاهده کردي گفتم من که در تو عملي که شايسته اين باشد نديدم گفت بدانکه من عبد زر خريد غير هستم و مولاي من مقرر فرموده که کسب کنم و نصف فايده عمل از او باشد چنانکه ديدي بعد از وضع مخارج دکان باقي مانده را دو قسمت ميکردم يکي را از براي او ضبط مينمودم و ديگري را خود بر ميداشتم و قسمت خود را هم عادت آنست که بقدر کفايت و حاجت بر ميدارم و باقي را در راه خدا انفاق ميکنم اما آنکه ديدي تمام شب را ميخوابم پس از براي آنست که اگر بعض شب يا تمام آن را بيدار بمانم و صرف طاعت مولاي کريم خود کنم باعث ضعف و سستي روز مي شود و اين واسطه از عهده آزادي مولاي لئيم خود نتوانم
بيرون آمد و خداوند حق واجب خود را بر حق مستحب مقدم داشته و از اين جهه بود که در اداي فرايض هم اقتصار بر اقل واجب ميکردم و اما نماز را در اول وقت چون منافاتي با حق آقاي من نداشت زيرا که لابد اداي آن وقتي مي خواهد و اول وقت و آخر آن از براي او تفاوتي ندارد لکن تعجيل باعث رضاي خداوند بود لهذا آن را ترک نميکنم چون موسي عليه السلام تامل کرد ديد که حقيقت بندگي همانست که آن غلام آهنگر دارد زيرا که در عبادت بدني و مالي زياده بر قدر مقدور نخواسته اند و آن شخص در بذل مقدور خود چيزي واگذار نکرده پس کمال و تمام مقام بندگي در او موجود شده چنانکه گفته اند که کمال الجود بذل الموجود و معلوم است که بنده با وجود مقام بندگي بقدر مقدور خود مالک رقاب مادون خود مي شود چنانکه در حديث قدسي وارد است که عبدي اطعني حتي اجعلک مثلي الحديث يعني اي بنده من مرا اطاعت کن تا آنکه تو را مثل خود کنم من چون اراده آن کنم که بگويم بچيزي که باش آن چيزمي شود و تو را همچنين کنم که هر چيز را که خواهي که بشود چنان شود.
مولف گويد
که خداوند را در زواياي هجران و معموره و بيابان و نحو آن بندگاني هست که در ميان خلق مستور و نزد خدا معروف و در آسمانها مشهوراند چنانکه سيد جزايري عليه الرحمه در کتاب انوار نقل کرده که سالي در ميان بني اسرائيل باران رحمت منقطع گرديد و زراعتها نزديک بخشک شدن گرديد و گياه در صحراها نروئيد و حضرت کليم الرحمن چند دفعه با بني اسرائيل بطلب باران بيرون رفتند و ثمري نديدند آخرالامر خداوند بموسي عليه السلام وحي فرستاد که تا بنده من برخ
[ صفحه 523]
طلب باران نکند باران نبارد موسي عليه السلام عرض کرد خدايا من بنده برخ را در کجا بيايم وحي آمد که بفلان صفت در فلان بيابان حضرت کليم بان مکان شتافته در طلب برخ سير ميکرد عبورش بشخصي افتاد که حرارت هوا و سرماي آن بدن او را سياه کرده و اثر سجده در پيشاني او نمايانست از علامات او را شناخت و گفت همانا برخ هستي گفت آري گمانم آنست که تو موسي بن عمران باشي گفت بچه حاجت در اين مکان آمده حضرت کليم فرمود آمده ام که تو از خداوند خود بجهه ما طلب باران کني برخ چون اين سخن بشنيد بسجده افتاد و قريب باين مضمون عرض کرد که خداوندا بندگانت بدي ميکنند و توهم با ايشان تلاقي کني و رحمت خود را از ايشان قطع فرمائي چنانکه شاعر گفته:
من بد کنم و تو بد مکافات دهي
پس فرق ميان من و تو چيست بگو
بعزت و جلال خود قسم که سر بر ندارم تا آنکه رحمت خود بر ايشان نازل نفرمائي پس ابرها بيک ديگر پيوسته آغاز باريدن نمود و برخ سر از سجده برداشته عرض کرد يا موسي خوب عرض کردم. و نيز نظير اين واقعه ايست که از عبدالله بن مبارک يا غير آن روايت کرده اند که سالي در مکه معظمه باران نباريد و نرخها بالا گرفت و حيوانات در خشکي و تنگي افتادند و اهل مکه بجهه طلب باران دو دفعه بيرون رفتند و اثري نديدند و دفعه سوم بيرون رفتند عبدالله گويد اتفاقا در اين دفعه من در مکاني دور از جماعت ايستاده بودم ناگاه غلام سياه و ضعيفي را ديدم که از آن جماعت بکنار آمد و دو رکعت نماز بجا آورد پس از آن بسجده رفت و بدعا و تضرع قيام نمود تا آنکه عرض کرد که اي معبود من بعزت و جلالت قسم که سر از سجده بر ندارم تا آنکه باران رحمت را بر بندگانت نازل نداري. عبدالله گويد چون اين نگفت بزودي ابرها بيک ديگر پيوست و قطرات بارش روي بتقاطر نهاد پس آن غلام سر برداشت و بدون آنکه بچپ و راست خود نظري کند بسوي مکه روانه گرديد من از عقب او رفتم تا آنکه در خانه برده فروشي داخل شد آن خانه را علامت گذاشته بمنزل خود برگرديدم و فرداي آن روز پولي با خود برداشته بانجا
رفته برده فروش را طلبيده از او غلامي خواستم جمع بسياري را يک يک بمن عرض کرد و گفتم غير از اين را ميخواهم پس بمن گفت واي بر تو قريب به هشتاد غلام کم مانند بتو نمودم و رد کردي ديگر من بهتر از اينها ندارم گفتم شايد ديگر باشد که من او را بپسندم گفت يک غلام ديگر دارم که بغير از خواب و خوراک کاري از او برنيايد گفتم او را بياور پس برفت و آن غلام ديرين را حاضر کرد گفتم من همين را ميخواهم پس او را بقيمتي نازل يوسف وار خريده با خود بمنزل آوردم چون وارد خانه من شد بمن گفت اي مولاي من مرا براي چه کار خريدهاي و حال آنکه از من خدمتي بر نميايد گفتم تو را از براي آن خريدم که من تو را
[ صفحه 524]
خدمت کنم نه آنکه تو مرا خدمت کني گفت که سبب اين سخن نگوئي گفتم از آن سبب که ديروز در فلان مکان در طلب باران از تو ديدم چون اين سخن شنيد بر خود بلرزيد و سر و پيشاني بر زمين نهاد و عرض کرد که خداوندا امر من مستور بود و الحال که فاش گرديد ميخواهم که مرا قبض روح فرمائي بگفت و جان بداد پس او را غسل داده و کفن کرده دفن نمودم لکن در امر کفن او مسامحه کردم بانکه بکفن متعارفي اکتفا نمودم چون شب درآمد بخواب رفته جناب ختمي ماب عليه السلام را در خواب ديدم که روي مبارک خود را از من برگردانيد عرض کردم که اي سيد من چرا از من رو گرداني فرمود چرا نکنم و حال آنکه دوستي از دوستان خدا وفات کرد و تو در امر کفن او مضايقه کردي و او را در کفني نامناسب نمودي چون اين سخن شنيدم از شدت انفعال از خواب بيدار گرديدم. و نيز نظير اين واقعه ايست که شخصي از افاضل و ثقات عصر از بعض مجاورين کهنه نجف نقل کرد و آن اينست که آن شخص مجاور گفت که من وقت خود را بزحمات و خدمات برادران ايماني ميداشتم و در تجهيز فقراء و غرباي اموات او مجاور و زوار جدي اکيد داشتم شبي در خانه خود خوابيده بودم شخصي را در خواب ديدم که بمن گفت بنده از دوستان خدا در آتش
خانه فلان حمام وفات کرده برو و او را بردار چون بيدار شدم که دل شب و مامون نيستم از آنکه بيرون روم و بر من حادثه وارد آيد بعلاوه آنکه خواب را اعتباري نباشد لهذا خوابيدم چون خواب بر من غلبه شد ديگر دفعه همان شخص را ديدم که همان سخن گفت باز بان اعتذارات مسامحه کرده خوابيدم دفعه سوم باز همان خواب ديدم برخواستم و با خود گفتم که پيش از اين مسامحه جايز نباشد پس پسر خود را بيدار کردم و فانوس را روشن کرده بسوي آن حمام روانه داخل آتش خانه آن شديم و هر قدر فحص کرديم اثري نديديم تا آنکه پس از جستجوي بسيار بالاي خاکستري که در آنجا از کلخن بيرون آورده ريخته بودند چيزي ديدم چون نزديک شديم سر انساني ديديم که بر آن خاکستر گويا گذاشته اند چون خواستيم که آن را برداريم نتوانستيم چون اطراف آن را خالي کرديم ديديم که شخصي است برهنه که از شدت سرما در خاکستر فرو رفته و سر خود را بجهه راه نفس داخل خاکستر نکرده و با همان حالت جان داده پس او را از آن خاکستر مذلت بيرون آورديم و بر حالت او رقت کرديم بس بان ميت خطاب کرده گفتم که اي بنده خدا تو را بحق آن خدائي که اين قدر و مقام بتو داده که راضي نشد که تو تا صبح باين حالت بماني بگو
ببينم که اين رتبه و مقام را از کدام عمل داري پس آوازي شنيدم و گوينده نديدم که گفت از راستي يعني اين مقام را از راستگوئي و راستجوئي بدست آورده ام چنانکه گفته اند که النجات في الصدق پس او را برداشته غسل داده کفن نموده دفن کرديم.
[ صفحه 525]