بازگشت

حکايت 006


حکايتي است که نقل کرد آن را سيد جليل و فاضل نبيل حاج ميرزا ذبيح الله طاب ثراه که از اعزه سادات ارض اقدس مشهد مقدس رضوي و از بني اعمام يا برادر ميرزا عسکري امام جمعه بود در شبي از ليالي سال هزار و دويست و هشتاد و يک در خانه خود در ارض اقدس و آن حکايت اينست که گفت در سالي از سنوات در بلده کلارت منازعه فيمابين بعضي از اعيان آن بلد واقع گرديد و بزرگان ارض اقدس چنان صلاح ديدند که والد ماجد بجهه اصلاح ذات بين و التيام طرفين بکلارت بروند و چون در اثناي راه قريه بود متعلق ببعض دوستان که اگر والد در آن مسافرت شب را در آن قريه منزل و اقامت نمينمودند باعث کدورت خاطر آن دوست ميگرديد تدبير غذائي مناسب حال از براي شب ننمودند و زياده بر مخنقر سفره با خود برنداشتند اتفاقا وقت حرکت دير گرديد و بملاحظه اينکه ورود بر آن شخص در اثناي شب مي شود و بسياري همراهان و تنگي وقت باعث زحمت او مي شود عنان را بسمت کاروانسرائي که در اثناي راه بود کشيده و در آنجا نزول کردند و پس از اقامه نماز مغرب و عشا امر باحضار سفره غذا نموده حاضر کردند و در وقت شروع درويشي را در لباس سياحت در گوشه کاروانسرا مشاهده کردند که روي بديوار و پشت بجماعت کرده فرمودند آن درويش را هم بخوانيد که بر سفره حاضر شود چون او را حاضر کردند و ايستاد و نظري بر سفره انداخت گفت مرا از براي چه احضار کرده اند گفتند از براي غذا خوردن درويش گفت نه والله غذاي من در اين سفره نيست گفتند آن غذا چه چيز است گفت يک دوري پلو و يک



[ صفحه 520]



جوجه گفتند اين غذا اين زمان و مکان از براي تو چگونه شود گفت رزاق قادر است بر دادن و اگر ندهد چيزي ديگر نخورم اين بگفت و بمکان اول خود برگرديد و مانند سابق بنشست و ما هم غذا را بقدر اشتها خورديم و دست شسته سفره را برچيدند پس زماني نگذشت که باب کاروانسرا را کوبيدند و پس از گشودن دانسته شد که آن شخص در آن قريه ملتفت شده که والد ميايد و بر او وارد مي شود و تهيه مناسب حال کرده و چون از ورود ايشان مايوس شده دانسته که نزول بکاروانسرا شده لهذا جميع آنچه آماده بود از مرغ و بره و چلو و پلو و بريان و نحو آن روانه کاروانسرا نموده و چون در را گشودند آنها را حاضر کرده حاضرين با نظر حسرت بر آنها نگريستند پس والد ماجد فرمود آن درويش را بخوانيد تا آنکه بيايد و رزق خود را بخورد که گويا اين را از براي او آورده اند چون او را بخواستند و بر آنها نگريست گفت اي والله اين رزق من است پس بنشست و بقدر اشتها بخورد و برخواست او را گفتند هر قدر خواسته باشي با خود بردار گفت زحمت حمل ما يحتاج خود را بر ديگري حمل کنم خوشتر دارم اين سخن بگفت و برفت مولف گويد نظير اين کلام کلامي است که از بعض مشايخ خود يعني سيد جليل کشفي آقا سيد جعفر دارابي شنيدم و آن اينست که روزي در اثناي کلام خود در مدح ارباب توکل و قدح حريصان فرمود که وقتي بسفر خراسان ميرفتم اتفاقا در يکي از منازل خربزه فراوان و ارزان بود من بملاحظه منازل ديگر پولي دادم که خربزه بياورند و آن قدر آوردند که تا وقت حرکت زوار هر قدر بخواستيم بخورديم و باز بسياري از آن بماند ما هم سوار شديم و آنها را در مکان خود گذاشتيم اتفاقا شخصي از همراهان برخورد و آن خربزه ها را در آن مکان ديد و از سبب بي اعتنائي بانها پرسيد گفتم آن قدر که نصيب امروز بود خورديم فردا هم اگر نصيب و روزي باشد از اين يا غير آن خواهيم خورد ان شاء الله و الا زحمت جعل آنها باعثي ندارد چون اين سخن بشنيد سر خود را بجنبانيد و بر ما بخنديد و پياده گرديد و آن خربزه ها را با زحمت تمام در خورجين خود گنجانيد پس جلو يابوي خود را گرفته پياده روانه گرديد و آنرا يدک کشيد در تمام مسافت آن منزل يا اکثر آن زيرا که سواري بسبب سنگيني بار يابو يا آنکه ناهمواري پشت آن بجهه خربزه يا آنکه چون باعث فساد آنها ميگرديد صلاح نديد و بالجمله پس از ورود بمنزل چند دانه از آن خربزه ها با خود آورد و بنزد ما گذاشت و گفت اين حصه شما است از آن خربزه ها گفتم آري اگر نصيب ما نمي بود بدون زحمت با ما نمي آمد (شعر):



رزق را روزي رسان پرمي دهد

بي مگس هرگز نماند عنکبوت



گويند شخصي خواست که رزاقيت رازق را براي العين مشاهده نمايد تدبير چنان کرد که



[ صفحه 521]



بصحرائي رفت که معبر بني آدم نبود و در آنجا بخفت تا آنکه وقت غذا در رسيد و آتش جوع شعله ور گرديد اتفاقا شخصي از کاروان باز مانده راه را گم کرده در آن بيابان بي پايان بطلب راه بهر سو ميدويد ناگاه نظرش بر آن شخص افتاد که در آن بيابان آسوده خفته از براي تحقيق راه بسوي او شتافت چون آن شخص بر آمدن او اطلاع يافت خود را بهيئت ميت درآورد که او را مرده انکار دارد و او را بغذا خوردن ندارد چون آن ديگر او را بر آن هيئت ديد نبض او را بگرفت و از حرکت نبض او را زنده و آن حالت بي خودي را از گرسنگي فهميد و سفره نان را از بار بدر آورد که باو بخوراند آن مرد دانست و دندان خود را بر يک ديگر بفشرد بطوريکه آن ديگر هر قدر قوت کرد بر گشودن آن خود را قادر نديد لاعلاج قاشوق بدر آورد که بقوت آن غذائي رقيق بگلوي او داخل کند چون آن مرد چنان ديد بر خواست و بسجده درآمد و برزاقيت رزاق اعتراف نمود و آن شخص ديگر را از اراده خود باخبر گردانيد و او هم دانست که باعث گمراه شدن او ارشاد آن گمراه بوده و در عوض او را براه مقصود دلالت نمود.