حکايت 005
آنست که نقل شده از سيد جليل سيد نعمه الله جزايري طاب ثراه که روايت آن را در کتاب مدينه العلم از رجال خود از عبدالله اسدي که او گفت که بود در جنب نهر علقمه طايفه از بني اسد و پس از انجام واقعه کربلاء و مراجعت عمر بن سعد بکوفه و بردن اسراء زنان بني اسد بمعرکه قتال عبور کردند و مشاهده نمودند که اجساد طاهره اولاد رسول و جسد مطهره فرزندان
[ صفحه 515]
زهراي بتول با ساير اصحاب و انصار در آن بيابان خونخوار افتاده و خون از آنها ساري و جاري و بادهاي مختلف بر آنها خاک و غبار نثار کرده دلهاي ايشان از مشاهده اين وقايع محزون گرديد و ديدههاي ايشان خون باريد و بسوي خيمه و شوهران و کسان خود بر گرديدند و واقعه را بسمع ايشان رسانيدند و گفتند که عذر شما نزد خدا و رسول و امير المومنين و فاطمه زهراعليه السلام چه خواهد بود که اولاد ايشان را ياري نکرديد و از براي ايشان بضرب شمشير و طعن نيزه رومي سهم اعانت ننموديد جواب گفتند که ما از بني اميه ترسيدم و از ترک ياري آن بزرگوار نادم و پشيمانيم لکن امر گذشته و حسرت و ندامت باقي مانده زنها گفتند حالا که درک سعادت ياري آن حضرت نگرديد پس در دفن اين اجساد مطهره مضايقه ننمائيد زيرا که عمر بن سعد لعنه الله اجساد خبيثه ياران خود را دفن کرده و رفته پس شما هم در دفن اين اجساد طاهره مسارعت نمائيد که مورد ملامت مردم نشويد که با وجود نزديکي شما باين بزرگواران ترک ياري ايشان نموديد و از دفن اجساد ايشان هم کناره نمائيد پس برخيزيد و چرک و آلودگي و رسوائي را از خود بدفن کردن ايشان زائل نمائيد چون مردان قبيله اين سخنان دلگداز از زنان خود
شنيدندغيرت و حميت عربي بهيجان آمده گفتند چنان کنيم پس دامن مردانگي بر کمر زده و همت بر دفن آن اجساد گماشته بيل و کلنگ و آلات کار با خود برداشته روانه معرکه گرديدند و اراده آن کردند که در اول جسد مطهر عزيز زهرا دفن نمايند لکن هر قدر نظر و تامل کردند آن جسد مطهر را نشناختند زيرا که اجساد شهداء نه سر داشتند و نه لباس و بعلاوه تمام آنها مجروح و پاره پاره بودند و تابش آفتاب آنها را متغير کرده پس متحير ماندند ناگاه از دامنه بيابان سواري نقاب دار نمايان گرديد و بنزد ايشان آمده از عزم و اراده ايشان پرسيد و ايشان از خوف گماشتگان ابن زيادت جرات بر ابراز و اظهار آن اراده نکردند و گفتند که ما تماشاي اين جسدها آمده ايم آن سوار گفت که نه چنين است که اراده کرده ايد بگوئيد و نترسيد چون مطمئن گرديدند گفتند که ما از براي دفن جسد حسين عليه السلام و اولاد و برادران و ياران او آمده ايم و او را و سايرين را از يک ديگر جدا نمي نمائيم و نمي شناسيم لهذا نگران مانده ايم چون آن سوار اين سخن بشنيد بناليد و آه جان سوز از جگر بر کشيد و صداي گريه بيا ابتاه يا ابا عبدالله لتيک کنت حاضرا و تراني اسيرا ذليلا بلند کرد و بعد از آن گفت که من شما را بر آنها دلالت ميکنم و آنها را بشما مي شناسانم پس آن سوار از اسب خود پياده شد و در ميان کشتگان گرديد تا آنکه نظرش بر جسد بي سر حسين ع افتاد پس آن را در بر کشيد و آواز بگريه بلند کرد و گفت ياابتاه بقتلک فرت عيون الشامتين يا ابتاه بقتلک فرحت بنو اميه يا ابتاه بعدک طال حزننا يا ابتاه بعدک طال کربنا يعني اي پدر بکشتن تو چشم شماتت کنندگان روشن شد اي پدر بقتل تو بني اميه مسرور شدند اي پدر بعد از تو حزن ما طولاني گرديد اي پدر بعد از تو کرب ما طويل شد بعد از
[ صفحه 516]
آن چند گامي از موضع آن جسد برداشت و قدري خاک را پست نمود پس قبري کنده و لحدي آماده نمايان گرديد و آن جثه مبارکه را بدست خود در آن قبر گذاشت و آن را بخاک مستور نمود چنانکه الان ميباشد بعد از آن اشاره بساير شهداء نمود که اين فلانست و اين فلانست و بني اسد يک يک را دفن کردند تا آنکه از دفن ايشان هم فارغ شدند پس آن سوار بسوي جثه حضرت عباس ع روانه گرديد چو ن بان رسيد خود را بر آن انداخت و نجيب بلندي نمود و ميگفت يا عماه ليتک تنظر حال الحرم و البنات و هن ينادين واعطشاه واغربتاه مينمايند پس بني اسد را امر بحفر قبر و دفن آن جسد کردند بعد از آن بسوي اجساد انصار روانه شد و امر کرد که گودالي بزرگ کندند و همگي را در آن دفن کردند مگر جسد حبيب بن مظاهر اسدي را که بعض بني اسد از اين امتناع کرده از براي او قبري جدا گانه کنده و او را در آن دفن نمودند راوي گويد که چون بني اسد از دفن آن جماعت فارغ شدند آن سوار بايشان گفت که بيائيد برويم و جسد حر بن يزيد رياحي را هم دفن کنيم پس روانه گرديده آن جماعت از عقب او روانه شدند تا آنکه بان جسد رسيدند پس آن سوار بر سر او ايستاده گفت اما انت فقد قبل الله توبتک و زاد في سعادتک ببذلک نفسک امام بن رسول الله صلي الله عليه و آله يعني اما تو پس خدا توبه ات را قبول کرد و زياد کرد سعادت تو را بجهه آنکه خون خود را در راه پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم بذل نمودي پس بني اسد اراده آن نمودند که جسد او را بنزد اجساد شهداء حمل نمايند آن سوار منع نمود و فرمود که آن را در مکان خودش دفن نمائيد و چنان کردند پس چون فارغ شدند آن شخص سوار گرديد که بمکان خود برگردد طايفه بني اسد دور او را گرفته بدامن او چسبيدند و گفتند تو را قسم ميدهيم بحق آن جسدي که آن را بدست خود دفن کردي بگو بدانيم که تو کيستي فرمود منم حجه الله بر شما منم علي بن الحسين آمدم که پدر بزرگوار و اولاد و انصار او را دفن نمايم از اعمام و بني اعمام و برادران و غير ايشان و حال بزندان ابن زياد ميروم اين سخن بفرمود و برفت و از انظار ايشان غايب گرديد و طايفه بني اسد بمنازل خود برگرديدند مولف گويد طايفه بني اسد که بر نهر علقمه زراعت ميکردند در شب عاشورا از زمين کربلا کوچ کردند و پس از رفتن عمر بن سعد برگرديدند و در مکان خود قرار گرفتند و زنان ايشان از براي آب برداشتن بر سر نهر رفتند و اجساد طاهره را مشاهده نمودند و سبب کوچ بني اسد ان بود که در
بعض روايات وارد شده که در شب عاشورا حبيب بن مظاهر اسدي باذن حضرت امام حسين ع در ميان ايشان رفت و از ايشان استعانت نمود و ايشان هم اجابت کرده جمعي از ايشان با حبيب روانه لشگرگاه آن حضرت شد و اين خبر بعمر رسيده جمعي را بمحاربه ايشان فرستاد و چون
[ صفحه 517]
بني اسد مقاومت نتوانستند فرار کرده بقبيله برگرديدند و در همان شب از خوف مواخذه کوچ کردند و در اينکه بني اسد مباشر دفن آن اجساد طاهره شدند اخبار بسيار است و همچنين در اينکه دفن باطلاع و حضور علي بن الحسين ع واقع گرديد اخبار ديگر هست و در بعض اخبار اينست که علي بن الحسين معروف بعلي اکبر را در پائين پاي پدرش متصل بقبر مطهر چنانکه حالا معروفست و در آنجا زيارت ميکنند او را دفن کردند و ساير شهداء را غير از عباس و حبيب و حر بن يزيد در نزد قبر علي بن الحسين دفن نمودند و مستفاد از بعض اخبار آنست که سواي قبر آن بزرگوار و علي بن الحسين و عباس و حبيب و حر و بني هاشم همگي در يک گودال و ساير اصحاب سواي مذکورين در گودال ديگر و العلم عند الله و اما اينکه آن حضرت قدري خاک را پست نمود قبري کنده و لحد آماده نمودار شد ممکن است که آن را و لحد را ملائکه براي آن مظلوم حفر و آماده کرده باشند چنانکه روايت شده از ام سلمه که گفت در روز عاشورا از براي قيلوله خوابيده بودم رسول خدا را غبار آلوده در خواب ديدم که فرمود يا ام سلمه حسينم را کشتند و الان از کندن قبر او يا دفن او فارغ شديم پس بايد آن قبر را انبياء يا ملائکه کنده باشند و علي بن الحسين ع بعلم امامت آن را دانسته و يا آنکه ملائکه آن حضرت را بر دفن اعانت ميکردند بر آن دلالت کرده اند و از حکايت جانگذار اينست که روايت شده از کتاب نور العيون از سکينه دختر امام حسين ع که گفت من در شب مهتابي در خيمه نشسته بودم ناگاه از پشت خيمه آواز گريه شنيدم و از خوف آنکه مبادا زنان و اطفال بر آن مطلع گردند و پريشان حال شوند سکوت کردم و از خيمه بيرون رفتم و دلم شهادت بخير و خوبي نميداد و پريشان خاطر ميرفتم بطوريکه دامن جامه ام بپايم ميپيچيد و مي افتادم و بر ميخواستم تا آنکه پدرم را ديدم که نشسته و اصحاب و اطراف او را گرفته اند پس شنيدم که پدرم بايشان فرمود اي ياران شما با من بگمان آن آمديد که من بسوي جماعتي ميروم که با من بزبان و قلب بيعت کرده اند و حالا مي بينيد شيطان را بر ايشان غالب گشته و ذکر خدا را از خاطر ايشان برده و نيست از براي ايشان الان مقصودي غير از کشتن من و کشتن کساني که پيش روي من جهاد مينمايند و اسير کردن عيال مرا بعد از برهنه کردن و من ميترسم که شما ندانيد يا آنکه بدانيد و از رفتن حيا کنيد و نرويد بدانيد که مکر و حيله در نزد ما اهل بيت حرام است هر کس که از نصرت ما اهل بيت کراهت دارد
در اين شب که تاريکي آن عالم را گرفته برود و هر کس که بجان خود ما را ياري ميکند با ما در درجات عاليه بهشت خواهد بود پس بتحقيق که جدم رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم فرمود که فرزند من حسين در طف کربلا کشته مي شود غريب و تنها و تشنه پس هر که او را ياري کند مرا ياري کرده و فرزند او قائم را ياري کرده و هر کس که ما را بزبان خود
[ صفحه 518]
ياري کند در قيامت در حزب ما بوده باشد سکينه خاتون ميگويد قسم بخدا که هنوز کلام پدرم تمام نشده بود که آن گروه ده ده و بيست و بيست و مثل آن متفرق گرديدند و باقي ماند نزد پدرم مگر کمتر از هشتاد و بيشتر از هفتاد پس نظر بپدرم کردم ديدم که محزون و مهموم سر خود را بزير انداخته چون اين حالت را مشاهده کردم گريه راه گلويم را بست پس خود را حفظ کردم از گريستن و سکوت کردم و متوجه بسوي آسمان گشته عرض کردم خداوندا ايشان ما را مخذول کردند تو هم ايشان را مخذول گردان و دعاي ايشان را مستحاب نکن و از براي ايشان در روي زمين مسکني قرار مده و فقر و فاقه را بر ايشان مسلط کن و شفاعت جدم رسول خدا را بايشان نرسان پس بخيمه برگرديدم واشک چشمم جاري بود چون عمهام کلثوم مرا بر آن حالت ديد سبب آنرا پرسيد واقعه را بر او عرض کردم چون آن واقعه را بشنيد آواز برآورد و گفت واجداه واعلياه واحسناه واحسيناه وا قله ناصراه نميدانم که از دست اعدا چگونه خلاص مي شويم کاش اعداء راضي ميگشتند و ما را در عوض برادرم ميکشتند پس باواز گريه او زنان جمع شدند و گريه آغاز کردند و چون پدرم آواز گريه زنان بشنيد داخل خيمه گرديد و فرمود که اين گريه چرا. عمه ام بنزد
او رفت و گفت اي برادر ما را برگردان بحرم جدمان آن حضرت فرمود با وجود اين اعداء چگونه ميتوانم عرض کرد که پس مقام جد و پدر و جده و برادر و مادر خود را از براي ايشان ذکر کن فرمود بياد ايشان آوردم و ايشان را موعظه و نصيحت کردم نشنيدند و بغير از کشتن من اراده ندارند و لابد و لاعلاج بايد جسد مرا بر روي خاک مشاهده کني و شما را وصيت ميکنم بصبر و تقوي زيرا جدم مرا باين خبر داده و وعده خلاف نمي شود و شما را بکسي مي سپارم که اگر پرده ها دريده شود غير از او کسي آن را نتواند پوشيد.
مولف گويد
از جمله حکاياتي که موجب تسلي بعض اين احزانست واقعه ايست که فاضل دربندي در کتاب اسرار ذکر کرده و آن اينست که در زمان بعض سلاطين صفويه در شهر اصفهان سفيري از ارکان و بزرگان ايشان آمد که در مقام تحقيق ملت اسلام برآيد و دليلي در اين خصوص مسکت و ملزم خواهد زيرا که محض اشتهار را اثري و فايده نيست و آن فرنگي در علوم رياضيه از هيئت و نجوم و حساب و اسطرلاب مهارتي تمام داشت و گاه گاه اخبار از ضماير و سراير مغيبات مينمود تا آنکه سلطان روزي امر باحضار علماي شهر اصفهان از براي اسکات آن شخص فرنگي فرمود از جمله ايشان آخوند ملا محسن کاشي معروف بفيض بود پس آخوند فيض متوجه بان فرنگي شده فرمود قانون پادشاهان آن بود که از براي سفارت مردمان بزرگ حکيم عالم را اختيار مينمودند سبب چه بود که پادشاه فرنگ مثل تو را اختيار کرده فرنگي از اين سخن برآشفت و گفت همانا که من خود را داراي علوم و سرآمد دانايان ميدانم و تو اين سخن ميگوئي گفت اگر چنين است
[ صفحه 519]
بگو ببينم که من در دست خود چه چيز گرفته ام آن شخص مسيحي سر بجيب تفکر فرو برد و پس از ساعتي رنگ او زرد گرديد و عرق انفعال بر جبينش آشکار شد فاضل مذکور بر او بخنديد و گفت اين بود مرتبه کمال تو که از اين امر جزئي عاجز شدي آن شخص گفت که بحق مسيح و مادرش که من دانستم آنکه در دست داري تربت بهشت است لکن تفکرم از آنست که تربت بهشت را از کجا بدست آورده فاضل گفت شايد غلط کرده در حساب خود يا آنکه آن قواعدي که در استکشاف اين امور بکار ميداري ناقص است آن شخص عيسوي گفت چنين نيست لکن تو بگو تربت بهشت را از کجا بدست آورده فاضل مذکور فرمود همانا اقرار بحقيقت دين اسلام کردي زيرا اينکه در دست دارم وآنرا نمود تربت کربلا ميباشد و پيغمبر ما صلي الله عليه و آله و سلم فرموده که کربلا قطعهايست از بهشت و صدق اين سخن را قبول کردي زيرا گفتي قواعد من خطا نمينمايد پس صدق پيغمبر ما را در دعواي نبوت هم اعتراف کردي زيرا اين امر را غير از خدا کسي نداند و غير از پيغمبر او کسي بخلق نرساند بعلاوه آنکه پسر پيغمبر ما در اين تربت مدفونست و اگر پيغمبر نبود از صلب و تابع او در دين در بهشت و تربت آن مدفون نميگرديد چون آن شخص عيسوي اين واقعه را
بديد و اين سخن قاطع را بشنيد مسلمان گرديد.