بازگشت

حکايت 004


حکايتي است که جمعي از اصحاب روايت کرده اند آن را از عبدالله اهوازي که گفت جاري گرديد نزد پدر من واقعه بزرگي و آن اينست که يک روز در بازار مي گذشت ناگاه گذار او بر مردي افتاد که خلقت او تغيير کرده بود و زبان او خشکيده و منظر او کريه گشته مانند کسي که تازه از جهنم بيرون آمده باشد و او عصايي در دست داشت و در بازارها ميگرديد و گدائي ميکرد راوي گويد که چون او را ديدم بدنم بلرزه در آمد پس از او پرسيدم که تو از اهل کدام قبيله هستي اعتنائي نکرد پس او را بحق خدا قسم دادم گفت اي برادر تو را چه کار است باين کار گفت دوست ميدارم که واقعه آن را بدانم گفت اين کار را بر تو ابراز و اظهار و آشکار کنم بيک شرط گفتم آن شرط چه چيز است گفت اين است که مرا اطعام کرده سير نمائي زيرا که بسيار گرسنه ام گفتم بيا با من تا آنکه بمنزل رويم و تو را اطعام نمايم پس با من روانه بسوي خانه گرديد چون وارد شد و بنشست پيش از احضار طعام و زاد از او مطالبه جواب کردم پس گفت اي برادر آيا حاضر بودي در روز عاشورا و ديدي آن چيزهائي را که بر حسين وارد گرديد گفتم من نبودم و لکن شنيدم آن را گفت آيا عمر بن سعد را شنيده گفتم آري آيا تو او هستي گفت نه بلکه علم دار او هستم و اسحق بن حيوه نام دارم گفتم بگو ببينم که چه کار کردي در آن وقت که مبتلا باين بليه شدي و دنيا و آخرت خود را خراب کردي و او را بوي بدي بود مانند بوي قيري که در آتش باشد گفت کار خود را براي تو ميگويم بدان که عمر بن سعد مرا با جمعي از تيراندازان و شمشيرداران بر شريعه فرات گماشت از طرف لشگرگاه حسين عليه السلام تا آنکه ايشان را منع از آب نمائيم پس ما در اين خصوص اهتمام کرديم حتي آنکه شبها را خواب نميکردم و روزها را از براي حفظ مشرعه بيدار بوديم تا آنکه شقاوت بر من غالب گشته اصحاب خود را منع کردم از آنکه ظرف آبي با خود برده پر نمايند که مبادا رقت بر کسان حسين باعث شود بر آنکه آبي بايشان برسانند تا آنکه شبي از شبها از براي استراق سمع و اطلاع بر امر در نزديک سراپرده حسين عليه السلام بودم ديدم عباس را که بنزد برادر آمد و او را گريان ديد و سبب گريه او را پرسيد جواب داد که اي برادر تشنگي بر ما غالب و زور آور شده و بر اطفال شديدتر گشته و تا حال در دو موضع چاه کنده‌ايم و از آب اثري نديده ايم آيا از اين گروه غدار از راي اين اطفال سوال آبي ميکني عرض کرد اي برادر مکرر از ايشان طلب کردم و بغير از

تير و شمشير جوابي نشنيدم حسين از عباس اين سخن شنيد آواز خود را بگريه بلند



[ صفحه 512]



کرد عباس عرض کرد اي برادر چون صبح بر آيد من بسوي آنان ميروم و آب مياورم هر قدر ممکن شود هر چند يک مشک از براي اهل حرم باشد چون حسين اين سخن بشنيد مسرور گرديد و عباس را دعاي خير کرد و گفت شکر الله سعيک خدا سعي تو را جزا دهد و من همه اين سخنان را ميشنيدم پس بجاي خود برگرديده عمر بن سعد را باين امر خبر دادم و پنج هزار نفر ديگر بسرداري خولي بن يزيد بامداد ما فرستاد پس مستعد و منتظر بوديم تا آنکه روز داخل گشته و عباس مانند آفتاب از افق خيمه گاه بسوي شريعه فرات خارج گرديد و سپاه ما مانند مور و ملخ دور او را گرفته او را تيرباران نموديم بطوري که مانند خارپر برآورد و بدن او از چوبه و پيکان تير پر گرديد و ابدا اعتنائي بان نکرد و ميمنه و ميسره لشگر ما را بر هم زد و داخل فرات گرديد مشک خود را پر کرد و سر آن را محکم بست و بدون آنکه خود آب بياشامد بيرون آمد پس صيحه بر لشگر خود زدم که واي بر شما اگر حسين يک قطره از اين آب بياشامد هر آينه بزرگ شما نزد او مانند کوچک شما شود و احدي را زنده نگذارد پس همه آن لشگر بيک دفعه بر او حمله کردند و مردي از طايفه ازد ضربتي بر دست راست او بزد و آنرا قطع کرد پس شمشير را بدست چپ گرفت و بر ما حمله کرد و مشک آب بر شانه او بود و جمعي کثير را از شجاعان و دلاوران ما بکشت و از خانه زين بروي زمين بريخت و ما را وهم و خيالي نبود مگر آنکه مشک آب را پاره کنيم پس من شمشير خود را براي مشک فرود آوردم و او ملتفت شده بر من حمله کرد پس شمشير بدست چپ او زدم و دست چپ او با شمشير ببريد پس ديگري عمودي از آهن بر او نواخت که مخ او بر کتف او جاري گرديد و از بالاي اسب بر زمين افتاد و آواز خود بيا اخاه وا حسيناه وا ابتاه وا علياه بر آورد که ناگاه حسين مانند شهبازي که بر صيد خود فرود آيد برسيد و هفتاد نفر از معاريف ما را بکشت و ميمنه و ميسره ما را درهم شکست و همگي رو بهزيمت گذاشتيم پس برگرديد و بنزد برادر خود عباس برفت او را مانند شير فريسه خود را مي ربايد برداشت و در ميان کشته ها گذاشت و بر او نوحه و گريه کرد و نوحه و صيحه از مخدرات حرم بطوري بلند شد که يقين کرديم ملايک و جن با ايشان ميگريند و زمين بر ما موج ميزند پس حسين را ديديم که بسوي ما ميايد والله او را چنان گمان کرديم که پدرش علي بن ابي طالب است پس ما را مانند گوسفند متفرق کرد و روي بسوي شريعه فرات آورده داخل آب گرديد و برفت تا آنکه آب برکاب او رسيد پس

بايستاد که آب بياشامد ناگاه اسب او سر بجانب آب برد و آن جناب اسب را بر خود مقدم داشت و لجام از سر آن برداشت تا آنکه آن حيوان با آسودگي آب بياشامد و خود دست از آب بداشت با آن اشتداد عطش و شدت حاجت به اب چون اين حالت ايثار و سخاوت را در او ديدم ملتفت آيه شريفه گرديدم که خداوند پدر او علي بن ابي طالب را در او مدح کرده و فرمود و توثرون علي انفسهم و لو



[ صفحه 513]



کان بهم خصاصه يعني ديگران را بر خود مقدم ميدارند هر چند که خودشان در شدت باشند پس تعجب کردم و گفتم که حقا پسر رسول خدا صلي الله عليه و آله و سلم هستي که در اين شدت تشنگي حيوان را بر خود مقدم ميداري بعد از تو کسي زنده نماند با مشاهده اين حال شقاوت بر من مستولي شده مردم را تحريص و ترغيب بر ممانعت او کردم و کسي جرئت بر ممانعت نکرد پس با خود گفتم که اگر همانا آب خواهد خورد جميع ما را خواهد کشت پس شيطان دروغي در دهان من گذاشت که گفتم يا حسين درياب زنان و عيال و اطفال خود را که هتک حرمت ايشان نمودند و خيمه ها را تاراج و غارت کردند پس اين سخن بشنيد مضطرب گرديد و با لب تشنه از فرات بيرون آمد و خيام و عيال را سالم ديد دانست که آن کلام از روي مکر و حيله بوده و اراده رجوع بفرات نمود ديگر بار و متمکن نگرديد پس اشک او جاري شده بگريست و من بر حسن تدبير خود بر او بخنديدم و مکافات آن اينست که مي بيني و ديدم عبدالله اهوازي راوي خبر گويد که چون اين حکايت شنيدم دلم آتش گرفت و بان مردود مطرود بدتر از يهود گفتم راست گفتي بنشين تا آنکه از براي تو غذا بياورم پس داخل شده شمشير خود را صيقل داده بيرون آوردم چون سيف را ديد گفت

مهمان و ضيف را شما چنين اکرام مينمائيد گفتم آري اکرام کشندگان حسين عليه السلام نزد ما اينست پس خدام و غلامان مرا امداد کرده او را کشتيم و باتش دنيا پيش از آتش آخرت سوزانيديم لعنه الله عليه و علي القوم الظالمين.

مولف گويد

که نظير اين حکايتست واقعه‌اي که جمعي از اصحاب مقاتل نقل کرده اند آن را از اسدي که گفت ميهمان گرديد مرا در يک شب از شبها که در آن هم کلام و همنشين را دوست ميداشتم مردي پس او را مرحبا گفتم اکرام نمودم و در نزد خود نشانيدم و مشغول مکالمه و محادثه گشتيم و او را در سخنوري مانند سيلي ديدم که سرازير ميرود پس گوش بسخنان او ميدادم تا آنکه سخن او بواقعه کربلا رسيد و آن زمان قريب بزمان آن واقعه بود چون ذکر کربلا بر زبان او گذشت من آه سر از دل پر درد کشيدم چون اين بديد از من پرسيد تو را چه ميشود گفتم چه نشود که تو ذکر کردي مصيبتي را که همه مصايب در نزد او پست ميباشد گفت در آن روز در کربلا حاضر نبودي گفتم نه الحمدلله گفت بر چه چيز حمد مي‌کني گفتم بر آنکه آلوده بخون حسين ع نگشتم زيرا که جد او فرمود هر کسي که در روز قيامت مطالب به خود فرزندم حسين باشد نامه اعمال او سبک ميباشد گفت جد حسين چنين گفته گفتم آري جد او فرموده که فرزند من حسين کشته ميشود بظلم و عدوان آگاه باشيد هر کس او را بکشد داخل ميشود در تابوتي از آتش و عذاب کرده ميشود بعذاب نصف اهل جهنم در حالتي که دستها و پاهاي او در غل بوده باشد و او را بوي بدي باشد که

اهل آتش از آن باتش پناه برند و اينست جزاي او و جزاي کسي که او را متابعت کرده يا آنکه راضي بعمل



[ صفحه 514]



او شده باشد هر گاه پوست بدن ايشان فاسد شود پوست ديگر بدل آن بر او پوشانند تا آنکه عذاب را بچشند و عذاب ايشان سبک نگردد يک ساعت و از حميم جهنم او را بنوشانند پس واي بر ايشان از عذاب جهنم چون اين سخن بشنيد گفت اي برادر اين سخنان را باور مکن گفتم چگونه باور نکنم و حال آنکه رسول الله فرموده که من دروغ نگفته و نميگويم گفت نه آنکه رسول الله گفت که قاتل فرزند من حسين عمر او زياد نشود گفتم آري گفت بحق تو از نود سال گذشته ام با آنکه تو مرا نمي شناسي گفتم نه والله نميشناسم تو را و نميدانم تو کيستي گفت من اخنس بن يزيد هستم گفتم بگو ببينم که تو در کربلا چه کردي گفت منم آن کسي که مرا عمر بن سعد امير کرد بر کساني که مامور بودند اسب بر بدن حسين بتازند و استخوانهاي او را خورد کردم و تخته پوست را از زير علي بن الحسين ع در حالتي که عليل بود کشيدم و او را برو انداختم و هر در گوش صفيه دختر حسين را پاره کردم و گوشواره از گوش او کشيدم اسدي ميگويد که چون اين سخنان شنيدم گريه راه گلويم را بست و قطرات اشک از چشمم جاري گرديد و اراده آن کردم که بيرون آيم که شايد در کشتن او علاج و تدبيري کنم ناگاه در چراغ ضعفي ظاهر گرديد برخواستم که آن را اصلاح کنم آن شخص گفت بنشين و در مکالمه اظهار تعجب بود از صحت مزاج و سلامتي نفس خود پس انگشت در چراغ نمود که آن را اصلاح نمايد ناگاه انگشت او مشتعل گرديد و آن را بخاک ماليد که خاموش کند مفيد نگرديد پس بمن گفت اي برادر مرا درياب من با آنکه دوست نداشتم کوزه آب را بر سر او ريختم چون آتش بوي آب شنيد گويا روغن نفت بود که آتش از آن قوت گرفت و شعله ور گرديد فرياد بر آورد که اي برادر اين چه آتش است و آن را چه چيز خاموش ميکند گفتم خود را در نهر آب انداز پس خود را در نهر انداخت پس هر قدر بدن خود را در آب ميگردانيد بر اشتعال آن مي افزود مانند چوب خشکي که در نزد وزيدن باد گرم شعله‌ور گردد و من ايستاده او را مشاهده مينمودم پس قسم بخدائي که غير از او خدائي نيست که هر تدبير که نمود خاموش نگرديد تا آنکه مانند ذغال گرديده بر روي آب قرار گرفت لعنه الله - و قريب باين واقعه را محمد بن سليمان از عموي خود نقل ميکند که در حق شخصي مشاهده کرد و نيز از يعقوب بن سليمان هم نقل شده که شخصي ديگر را مشاهده نمود.